⏳یه دیالوگی بود که میگفت:
«تو هیچوقت خاطرات عمیقی که
تجربه کردیرو فراموش نمیکنی،
حتی اگر دیگه به خاطر نیاریشون»
و چه روزایی که خاطراتش،
وسطِ قلب و مغزمون
تا ابد هک شده
و قرار نیست هیچوقت فراموش بشه،
حتی اگه از یادآوریشون فرار کنیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشهای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد.
شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصابباشی آمد.
طبیب گفت تو چه کردی.
شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دودستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی؟
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا هنوز از این رو پشتی ها تو خونشون دارن..🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه اینارو یادته تقریبا 35 سالته😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتم خیره به صورت آیلار گفت: کجایی خانم؟از روزی که ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتم
یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند دانه کتلت، یکی کاسه ای ماست محلی، یکی توی قابلمه کوچکش که در اثر دود آتش حسابی سیاه شده بود کمی برنج با خورشت داشت.دسته دسته دور هم می نشستند؛ با هم غذا میخوردند. از غذا های هم میخوردند و خستگی در می کردند.
شعله هم گوشه ای از باغ سفره پهن کرد؛ دمپختک را توی دو دیس کشید. ترشی و ماست و کمی هم نان توی سفره گذاشت. منصور عادت داشت دمپختک را با نان بخورد؛ روغن محلی را هم روی برنج ریخت و بچه ها را صدا کرد.
همگی با هم دور سفره نشستند؛ کتری را روی آتش گذاشت تا بعد از نهار بچه ها چای بنوشند و خستگیشان در برود.
سر سفره بانو رو به سیاوش پرسید: سیاوش نمیخوای درمانگاه رو باز کنی؟ مردم خیلی وقته چشم به راهن.سیاوش نگاهش کرد و گفت: به امید خدا هفته دیگه؛ یک سری وسایل کم داره اما تا هفته دیگه میرسه. وسایل که برسه دیگه آماده اس. منصور گفت: فعلاً که آقای دکتر همه اش توی باغ ها اسیره یا اینجا کمک دست منه یا اونطرف کمک عمو و علیرضا. آیلار متعجب نگاهش کرد؛ پس سیاوش روزهای قبل هم می آمده! از وقتی که سیاوش آمده بود آیلار نتوانسته بود به باغ ها بیاید. درگیر قالی بودند؛ قالی تمام شده بود و باید آماده اش می کردند تا تحویل دهند البته که قالی بافی هم از جمله کارهای بود که بانو پیشنهادش را داد. چند سالی میشد که قالی می بافتند: برایشان سرگرمی خوبی بود. البته لذت هم می بردند بخصوص بانو که علاقه زیادی به هنرهای دستی داشت. سیاوش رو به شعله گفت: زنعمو من فکری دارم؛ خواستم با شما و عمو هم در میون بذارم ببینم نظرتون چیه؟شعله منتظر نگاهش کرد؛ سیاوش ادامه داد: فکر کردم اگه شما و عمو مشکلی نداشته باشین، آیلار بیاد توی درمانگاه کمک من برای کارهایی مثل مراقبت های مخصوص خانم های باردار، واکسن بچه ها، آمپول زدن به خانم ها و کارهای اینجوری؛ اینطوری دیگه برای واکسن و مراقبت بارداری و این چیزا نمیخواد اهالی روستای خودمون و دو، سه تا روستای دیگه که به ما نزدیک هستن آواره بشن. آیلار هم که دوره دیده؛ بعد ماجرای آتیش سوزی دیگه هیچ مامایی قبول نکرد بیاد باغ چشمه. پس بهتره یکی از اهالی خودمون این کار رو انجام بده.
کی بهتر از آیلار که هم علاقه داره هم دوره دیده.آیلار حسابی جا خورد! اصلاً فکرش را نمی کرد سیاوش همچین برنامه ای داشته باشد اما عجب برنامه ای داشت این مرد جوان! هر روز دیدن همدیگر، هر روز کنار هم بودن، با هم کار کردن؛ اصلاً مگر بهتر از این میشد؟بانو گفت: خیلی فکر خوبی کردی سیاوش؛ آیلار اون همه مدت خونه خاله موند تا دوره ببینه. خیلی خوبه که بتونه ازش استفاده کنه. سیاوش گفت: فقط چون که آیلار عملی کار نکرده و تجربه نداره با مرکز بهداشت نزدیک اینجا صحبت می کنم یک چند روزی بره کنارشون کار کنه. به آیلار نگاه کرد؛ لبخندی زد و با مهربانی گفت: یعنی آیلار خانم باید دوباره چند روزی به خودش سختی بده پنجاه کیلومتر راه بره و برگرده؟آیلار بیشتر از اینکه حواسش به حرف سیاوش باشد، به لبخندش بود؛ بی حواس گفت: مشکلی نیست میرم.
سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد؛حواسش به بی حواسی دخترک بود. می دانست حالش با این پیشنهاد خوب است؛ از خوبی حال دل محبوب حال دل خودش هم خوبِ خوب بود.رضا گفت: البته ببخشید من دخالت می کنما؛ بنظرم خیلی فکر خوبیه هم که زن های باردار و بچه دار نمیخواد پنجاه کیلومتر راه تا نزدکترین درمانگاه؛ برن هم اینکه آیلار یک کاری می کنه که مربوط به رشته اش باشه. بالاخره آیلار چهارسال رفت دبیرستان رشتهی تجربی درس خوند؛ توی سرما و گرما هر روز پنجاه کیلومتر راه رفت و برگشت. بعدشم که دانشگاه مامای قبول شد. آقا محمود نذاشت بره؛ چند ماه هم دوره بهیاری دید. لااقل یک کاری انجام بده مرتبط به رشته اش باشه.آه از نهاد آیلار بلند شد؛ یاد سال قبل افتاد که چقدر درس خواند و زحمت کشید تا کنکور قبول شد.اما چون دانشگاهش دور بود پدرش مانع شد؛ آخر کار هم آبی پاکی را روی دستش ریخت که بیخود زحمت نکشد دختر را چه به دانشگاه رفتن و درس خواندن؟ آخرش باید برود خانه شوهر و کهنه بچه بشوید.
چقدر گریه والتماس کرد اما مرغ پدرش یک پا داشت راضی نشد که نشد؛ حتی صحبت های رضا که توی درس خواندن هم خیلی کمکش کرده بود و اصرار های منصور نتوانست نظرش را عوض کند.
تمام بعد از ظهر ش را به رویا پرادزی گذرانده بود؛ سیب چیده و رویا بافته بود.کار کردن توی درمانگاه آنهم کنار مردی که این همه دوستش داشت غیر از رویا چه می توانست باشد؟
سیاوش چقدر زیبا پشت آرزوهایش در آمد؛ اینکه به فکرش بود، اینکه برایش مهم بود و به آرزو ها و خواسته هایش اهمیت میداد، عجیب به دلش نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهان آنم که ضربان قلبتان به لبخندهای مکرر تکرار شود و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد 💙
شبتون آروم💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزتون پر از امید
زندگیتون پر از عشق
شـ.ـادے و زیبــایے
نصیب لحظههاتون
روزتون عالے و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز بیستودوم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب قدر ... - @mer30tv.mp3
2.76M
صبح 14 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتم یکی نان محلی و گوشت کوبیده و سبزی داشت؛ یکی چند
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_نهم
سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به حال خوبش افزود. نزدیکترین شهری که در آن دبیرستان و درمانگاه و مرکز بهداشت و امکانات دیگر داشت پنجاه کیلومتر از آنها دور بود؛ آیلار یک ماه هر روز صبح رفت و ظهر برگشت تا به صورت عملی هم کار را یاد بگیرد.صبح اولین روزی که قرار بود مستقل کار کند؛ آن هم توی درمانگاه و کنار سیاوش بالاخره رسید. هم شوق داشت هم استرس؛ شب قبل تقریباً نخوابیده بود و به اولین روز کاری اش فکر کرده بود. لباس پوشید و بعد از بدرقه خانواده اش راهی درمانگاه شد. پیشنهاد منصور را برای همراهی اش رد کرد و پیشنهاد سیاوش را که گفته بود خودش دنبالش می آید را هم؛ میخواست قدری قدم بزند تا آرام شود.
آهسته قدم میزد؛ از کوچه باغ های زیبا می گذشت و سعی می کرد حواسش را بدهد به زیبایی روستایشان تا قدری از اضطرابی که داشت کاسته شود.وقتی رسید سیاوش هم رسیده بود؛ مستقیم به اتاق او رفت و سلام کرد. سیاوش که با روپوش سفید پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد سر برگرداند و نگاهش کرد. چندگام به سمتش برداشت و گفت: سلام؛ آیلار خانم صبح بخیر.آیلار لبخند شیرینش را به رویش پاشید: صبح توهم بخیر.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: خوبی؟
آیلار انگشت هایش را در هم قفل کرد؛ به چشم های سیاوش نگاه کرد و گفت: استرس دارم. سیاوش هم نگاهش را به نگاه آیلار گره زد و گفت: استرست طبیعیه؛ آدم همیشه برای اولین بارها استرس می گیره. ولی اینو بدون من به تو اطمینان دارم و میدونم که از پس کارت به بهترین نحو بر میای.با آرامش چشم بر هم زد و گفت: در ضمن من کنارتم؛ پس نگران هیچی نباش.همین کافی بود؛ بودن سیاوش در کنارش کافی بود. دیگر هیچ نمی خواست. مگر میشد سیاوش باشد مشکلی باشد؟ مگر میشد مرد رویاهایش باشد و او از چیزی بترسد؟ سیاوش که باشد یعنی کوه را در کنارش دارد.سیاوش به سمت در اتاق رفت وگفت: بیا بریم اتاقت رو ببین و روپوشت رو بپوش.
همقدم شدند؛ درِ اتاق اول را باز کرد و روپوش سفید آیلار را دستش داد. بعد از اینکه پوشید با تحسین نگاهش کرد گفت: چقدرم بهت میاد خانم.آیلار لبخند زد و محجوبانه سر پایین انداخت؛ سیاوش برای اینکه حواس خودش را از صورت زیبایی آیلار و آن چال گونه خانه خراب کنش پرت کند، به یخچال گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: اون یخچال مخصوص قطره ها، واکسن و دارو های یخچالی هستش. اون تخت و دستگاه که کنارش هم برای شنیدن صدای قلب جنین و کارهای خانم های بارداره...میز و صندلی را نشان داد و گفت: اینم میز و صندلی شما خانم.به قفسه ها اشاره کرد و توضیح داد: اون قفسه کنار میز و صندلی هم مخصوص پروندهاست؛ این تخت رو به روی میزت هم برای آمپول و واکسن استفاده میشه. بریم اتاق بعدی؟ وارد اتاق بعدی شدند؛ سیاوش توضیح داد: اینجا هم داروخونه هستش؛ البته خیلی از داروها رو نداریم اما کم کم میرسه. آیلار روزهای که خلوته داروهای مریض ها رو خودم میدم اما گاهی اوقات اگه شلوغ بشه تو کمکم کن؛ در کل قراره به همدیگه کمک کنیم.آیلار خیره به چهره جدی سیاوش سر تکان داد و گفت: باشه حواسم هست. سیاوش به سمت در آخرین اتاق رفت و گفت: اینجا هم که فعلاً آبدار خونهمون هست؛ برای چای یا یک موقع صبحانه ای چیزی. میگم فعلاً چون اگه ببینیم شلوغ میشه اینجا رو می کنیم اتاق تزریقات.
با همان چهره جدی به آیلار نگاه کرد وپرسید: خوب سوالی نداری؟آیلار سر چرخاند به درمانگاهشان نگاهی کرد؛ یک سالن کوچک با چند صندلی و چهار اتاق. اتاق سمت چپ که مخصوص سیاوش بود و اتاق روبه رویش همان آبدار خانه که شاید بعداً به تزریقات تبدیل میشد. اتاق کنار سیاوش هم که برای آیلار بود و بعدی هم داروخانه یک درمانگاه کوچک و جمع و جور. لبخند زد؛ سری تکان داد و گفت: نه؛ سوالی ندارم.سیاوش وارد آبدارخانه شد و گفت: باشه پس برو توی اتاق تا من دو تا چای بیارم با هم بخوریم؛اینجوری که چشمای تو قرمز شده قشنگ معلوم که دیشب نخوابیدی و سر درد هم داری.آیلارکناردرایستاد و به او که درحال چای ریختن در نیم لیوان های دسته دار بود گفت آره سردرد دارم. سیاوش برگشت نگاهش کرد از توی تنها کابینت موجود در آشپزخانه یک بسته بیسکویت بیرون آورد و گفت صبحونه هم حتماً نخوردی؟بیسکویت هم میارم با چای بخور.دوستش داشت؛ بی نهایت دوستش داشت.اصلاًمگر میشد این مرد مهربان را که حواسش به همه چیز بود دوست نداشت؟حواسش به چشم های سرخش بود، به صبحانه نخوردنش، به اینکه شب قبل راخوب نخوابیده وحتماً حالا سر درد دارد ودوست داردموقع سردرد یک فنجان چای بخورد.دلش ضعف رفت برای این مهربانی های کوچک اما دوست داشتنی؛آرزوکردکاش جرات داشت میرفت ازپشت بغلش میکرد ومیگفت چقدر حالش بااین مهربانی خوب شده طوری که سردردش کامل از یادش رفته.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#گل_پالدو
مواد لازم :
✅ گل محمدی
✅ آرد گندم
✅ شکر
✅ زعفران
✅ گلاب
✅ کره
✅ آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f