eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فوتبال دستی که عشق دوران بچگیمون بود😍 البته این مدل چوبی هم ارزون تر بود و هم زودتر خراب می شد.😕😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ عطری،بوی غذای مادر رو نمیده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهفت ناهید به سمت در رفت و گفت:نمی تونی جلوم بگیری
خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید.خودش قلبش را خاک کرد.صدایش از قعر همان چاه بیرون آمد و گفت: بله.دیگر نفهمید چه شد. فقط یک مشت صدا می شنید.انگار یکی داشت چیزی می گفت بعضی ها هم انگار داشتند کل می کشیدند.دوتا از زن های فامیل هم که درست رو به رویشان نشسته بودند هنوز پچ پچشان به راه بود.دست های علیرضا دیگر مشت شده روی زانوانش نبود وداشت ....نمی دانست دارد چه می کندفقط جالی خالی دستان مرد کناریش را روی زانوهایش حس کرد.به علیرضا بله داده بود.علیرضا را که می شناسی؟ برادر سیاوش!سیاوش را که می شناسی ؟مردی که یک عمر برای با هم بودنشان نقشه کشیده بود.سیاوش را که می شناسی ؟همان که قرار بود چاله گونه هایش را انقدر ببوسد تا از نفس برود.همان که قرار بود هر شب موهای سیاهش را شانه بزند.همان که مرد رویاهایش بود.می دانی که کدام سیاوش را می گویم ؟همان که قرار بود شوهرش باشدهمبستر و هم بالیش شود.علیرضا برادر همان سیاوش بود.به سختی نفس می کشید.حتی کند شدن ضربان قلبش را هم احساس می کرد.جان از تن بی جانش در حال خارج شدن بود. هرلحظه بیشتر به قعر چاه سیاه فرو می رفت.خانه روی دور تند دور سرش می چرخیدبه یکباره از هوش رفت و تن بی جانش رو پاهای علیرضا افتاد.علیرضا به جسم مچاله شده روی پاهایش خیره شد.دختری که همین چند لحظه پیش با دستانی لرزانی سند ازدواج را امضا میزد واشک آهسته از چشمش چکه می کرد، حالا بی جان روی پایش افتاده بود.از میان زخم های صورتش آن قسمت هایی که صدمه ندیده بود رنگ پریده گی اش را راحت می دید.بانو وحشت زده به سمت خواهرش رفت و به علیرضا که انگار آدم فضایی می دید با تشر گفت: کجایی ؟از هوش رفت.کمک کن بلندش کنیم.با تردید دست زیر تنش برد همسر شرعی و قانونی اش بود.امااز لمس تنش حس عذاب وجدان بزرگی همه وجودش را گرفت.بلند شدو دخترک را که با تن و بدنی بی جان روی دستانش افتاده بود.بلند کرد.هر کسی چیزی می گفت‌ اما مغز مرد جوان انقدر از صدا پر بود که چیزی نمی شنیددخترک را روی دستهایش به اتاق بردبانو ولیلا هر چه کردند نتوانستند آیلار را به هوش بیاوردند،بالاخره علیرضا رفت ماشین آورد چهار نفری راهی بیمارستان شدند.نیم ساعت بعد داخل بیمارستان بودند. در حالی که علیرضا تمام راه نه، به ماشین و نه، به سرنشینانش رحم نکرد. و با تمام سرعتی که می توانست به سوی شهر رانده بود.خودش را در حال بد آیلار بیشتر از همه مقصر می دانست.دکتر از اتاق بیرون آمدو رو به علیرضا پرسید:خبر داشتین دستش شکسته ؟علیرضا گیج به بانو نگاه کرد و بانو گفت مطمئن نبودیم اما از درد دستش خیلی ناله میکرد.دکترباعصبانیت گفت مگه میشه! دقیقا بهم بگین چه بلایی سرش اومده؟علیرضا پیش دستی کردحوصله دردسر بیشتر را نداشت.گفت:صبح رفتیم کوه نوردی متاسفانه افتاد زمین یک مسافتی غلت خورد.دکتر پورخند زد:از صبح تا حالا .حالا یادت اومده بیاریش؟اینم دیگه بیچاره بی هوش شده که آوردینش؟ همه کبودهای تن و بدنش هم فقط مال کوهنوردیه و غلت خوردنه؟ آره؟پر اخم از علیرضا پرسید: چیکاره اشی؟علیرضا سر پایین انداخت وگفت شوهرشم.بار گناه این کلمه روی دوشش بدجوری سنگینی می کردیک چیزی سرجای خودش نبود.او باید برادرشوهرش می بود پس چرا شوهرش شده بود؟پوز خند روی لب های خانوم دکتر تکرار شد و گفت مطمئنی که زمین خورده و کتک نخورده؟علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد.علیرضا توی چشم های دکتر نگاه کرد. چشمانش سراسر غم بود کوه غصه را روی شانه هایش حمل می کرد.با درماندگی گفت:خانم دکتر من هیچ وقت دست بزن نداشتم .هیچ وقت .اونم برای آیلار که عزیز ترین کسمه.دروغ نمی گفت جز ء عزیز ترین کسانش بود.عزیز سیاوش مگر میشد عزیز نباشد؟دکتر کنایه زدمعلوم چقدر عزیزه صبح دستش شکسته حالا آوردینش.و بی توجه به آنها قدم برداشت. برای پرستار کنارش که همراهش بودگفت:دستش رو باید گچ بگیرین. بهش مسکن تزریق کنید.امشب اینجا بمونه.با دست گچ گرفته و رنگ و روی پریده و لب های که به سفیدی میزد همانطور خوابیده روی تخت به دیوار سفید مقابلش خیره بود.شب را باید در بیمارستان می ماند.بخاطر مسکنی که تزریق کرده بودند احساس درد کمتری داشت.علیرضا وارد اتاق شدیک دستش را بالای سرش گذاشته و دست دیگرش لبه تخت کمی به سمتش خم شد و صدایش کرد آیلار ؟لعنتی صدایش شبیه صدای سیاوش بود .بدون اینکه سرش را تکان دهد چشم از رو به رو گرفت و به او داد علیرضا آهسته پرسیدخوبی ؟خوب ..معنی خوب بودن را درک نمی کرداو مُرده بود.مگر مُرده ها خوب یا بد حالیشان میشد؟فقط نگاهش کرد.علیرضا خیره چشم هایش دوباره پرسید:خوبی آیلار ؟چیزی لازم نداری ؟چرا یک چیز لازم داشت مرگ علیرضا می توانست برایش فراهم کند؟آهسته لب زد:نه لازم ندارم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رویاهاتو دنبال کن اونا مسیر رو میدونن... شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی هارو براتون واریز کنم رمزش رو هم نداشتم تا غم‌هاتون رو برداشت کنم ولی از خود پرداز دلم بهترين‌هارو براتون آرزو كردم سلام روزتـون عالی و شـاد دوشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تکراری نباش... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 27 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهشت خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید
همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین دختر که این گونه زار و نزار روی تخت افتاده محبوب قلب برادرش بود اما همسر او.عذاب وجدان مثل خون در رگ هایش جاری شد‌.یک قطره اشک از چشمش چکید روی صورت آیلار ریخت.تک تک سلول های تنش برای سیاوش کباب بود.سانت به سانت صورت دخترک را می کاوید؛ شاید اشتباه کرده باشدشاید این آیلار که روی تخت خوابیده آیلار سیاوشش نباشد.اما بود خودش بود همان آیلاری که برادر عزیز تر از جانش برایش جان می داد.قطره دوم هم روی صورت آیلار چکید داغ و سوزان بود مثل قلبش که می سوخت و میسوزاند‌. *** فرانسه استارسبورگ خسته از پیاده روی در خیابان های استارسبورگ و نفس کشیدن در هوای آلوده این شهر داخل کافه ای نشستند تا قهوه ای بنوشند نفسی تازه کنند.منصور کمی از قهوه را نوشید و گفت: این همه راه ما رو کشوندن اینجا به هوای هیچ چی. از زنش که جدا شده، سرمایه هم که تقریبا چیزی براش نمونده دقیقا ما اومدیم اینجا بیشتر از بیست روزه معطل شدیم که چی بشه؟سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: همین سرمایه تقریبا هیچ چی اگه برداره بیار بیاد ایران پیش خودمون می دونی چندتا باغ و زمین می تونه باهاش بخره؟به قول تو زندگیش که اینجا از هم پاشیده میخواد بمونه چیکار؟دارم باهاش حرف میزنم بریم ایران. اصلا دوست نداره بیاد ده، بره هر شهری که دلش میخواد زندگی کنه .ولی تو کشور خودش باشه زن ایرانی بگیره نه زن ایتالیای مقیم فرانسه که سر سال نشده ولش کن بره دنبال زندگیش.منصور کمی روی میز خم شد و گفت :ولی سیاوش اینو قبول داری که عمو محسن بیشتر از رفتن و جدا شدن زنش بابت اینکه حمایت پدر اون از دست داده ناراحته؟سیاوش سر تکان دادو گفت :آره موافقم درسته .ببین منصور بیست روزه که اینجایم. با عمو صحبت می کنیم اگه راضی شد برگرده ایران که خیلی هم عالی ولی اگه راضی نشد خودمون بر می گردیم ایران به بابا میگم براش یک مقدار پول بفرسته تا بتونه دوباره کارش سر و سامان بده به قول تو از رفتن زنش هم خیلی ناراحت نیست که به حضور ما اینجا احتیاج باشه.منصور به نشانه تایید سر تکان داد سیاوش گفت خیلی خوب قهوه اتو که خوردی پاشو بریم تا به خرید هامون برسیم.منصور با چشم های گرد شده گفت: بازم خرید.بابا تو همه اش یک مادر داری یک خواهر این همه وسایل زنونه برای کی میخری؟!به خودش اشاره کرد و گفت: منو ببین دوتا مادر دارم، سه تا خواهر ولی به اندازه تو خرید نکردم.سیاوش خندید بلند شدوگفت: خوب دختر عمو که دارم برای اونا خرید می کنم.منصور تصنعی عصبانی شد و گفت:تو خیلی غلط کردی برو واسه عمه ات سوغاتی بخر.سیاوش آهسته پشت گردن منصور زد و گفت: پاشو کم چرت بگو و به سمت خروجی کافه رفت.منصور آهسته گفت:هووی مرتیکه صبر کن لااقل صورت حساب بپرداز.اما سیاوش از کافه خارج شده بود.چند دقیقه بعد منصور به سیاوش که روی مسیر سنگ فرش شده آهسته قدم میزد پیوست زمزمه کرد: -مفت خور.سیاوش خندید و گفت:حرومت باشه اون هم مهمون من بودی .یکبار که مهمونت بودم شدم مفت خور.منصور دستی به پشت گردنش کشید وگفت: بابا تو پزشک مملکتی من یک باغ دارساده.سیاوش گفت:والا اوضاع مالی تو اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت منصور کم لودگی کن میخوام یک چیزی بهت بگم.منصور سر برگرداند نگاهش کردوپرسید:اتفاقی افتاده؟سیاوش سر بالا انداخت:نه یک مطلبی که باید بهت بگم.سکوت کرد و نگاهش را به سنگفرش های پیش چشمش دوخت.منصور سیاوش را می شناخت می دانست هر وقت می خواهد حرفی بزند که گفتنش برایش سخت است دقایقی سکوت می کند تا بتواند کلمات را در ذهنش ردیف کند.دقایقی بود که در خیابان" بَن اوپلانت" قدم میزدندو هر دو در سکوت سرگرم افکار خودشان بودند.بالاخره کنار رودخانه زیبای "گراند ایل" ایستادند.رودخانه زیبایی که کنارش با سنگ فرش مفروش شده و با در ختان زیبا زینت داده شده بودوبا منظره زیبایی که داشت از هیاهوی شهر جدا بود.یک خیابان دنج و آرام و زیباسیاوش قسمت سمت چپ بدنش را به نرده ها که در واقع حفاظ رودخانه محسوب می شدند تیکه داده و رو به منصور که او هم چسبیده به نرده ها ایستاده بود گفت:میدونم برای گفتنش دیره اما خوب خیلی هم راحت نیست.منصور در سکوت منتظر بود.سیاوش سر پایین انداخت و شمرده شمرده گفت منصور من و تو خوب همدیگه رو می شناسیم..عین برادر با هم بزرگ شدیم.میدونی که من اگه حرفی بزنم از روی هوا و هوس و بی فکری نیست ...باز چندثانیه سکوت کرد.منصور تقریبا حدس زده سیاوش چه میخواهد بگوید.مرد جوان اینبار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:خودت میدونی که من نسبت به آیلار احساس دارم..میدونی که اونم نسبت به من ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ فلفل دلمه ای ✅ گوجه ✅ سیب زمینی ✅ پیاز ✅ پاپریکا ✅ نمک ✅ روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aroosi - Hassan Shamaeezadeh (128).mp3
4.28M
کاش تو دوره ای دنیا میومدم که دست تو دست یار تو عروسیمون با آهنگ عمو حسن....🕺💅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f