eitaa logo
نوستالژی
59.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه زمانی توو همین کشور خودمون اتوبوس‌هایی که به ایران پیما مشهور بودن اینجوری بار جابه‌جا میکردن! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتاد علیرضا آهسته گفت آی دخترجون چیکار می کنی نگفتم
دقایقی بعد در حال خروج از خانه بودکه سیاوش را با نایلون بزرگی دم در دید.سیاوش پرسیدکجا میری؟لیلا جواب داد میرم یک سر به زنعمو بزنم امشب خیلی گریه کرد..تو کجا میری؟سیاوش گفت می رم تا کناررودخونه.باهات میام تا خونه عمو بعدش میرم.لیلا خفه شدبا بغضی که درگلوی سیاوش زمان حرف زدن حس کرد.احساس کرد الان است که این بغض راه نفس برادرش را بند بیاورد.به سمت در رفت و گفت: باشه بریم.علیرضا از پله ها بالا رفت وارد اتاق شد،ناهید با صورتی سرخ از گریه مچاله شده در خودش کنار دیوار خوابیده بودو سکسه می کرد.محبوبه تا چشمش به علیرضا افتاد گفت: تو اینجا اومدی چیکار؟برو بیرون پیش عروست.علیرضا حوصله سلیطه بازی ها و وراجی های عمه اش را نداشت دم در ایستاد بدون اینکه به او امان حرف زدن بدهد گفت: برو بیرون..برو بیرون میخوام با زنم حرف بزنم.تا محبوبه دهان باز کردعلیرضا عربده کشید: برو بیرون با زنم کار دارم.محبوبه مثل موش از اتاق بیرون رفت.علیرضا کنار همسرش نشست.به چشمانش که در اثر گریه متورم شده بود نگاه کرد.دست روی صورت سرخ و تب دارش گذاشت. همچنان از شدت گریه سکسکه می کرد.ناهید صورتش را از زیر دست علیرضا بیرون کشید.علیرضا دوباره دستش را روی صورت ناهید گذاشت و گونه اش را نوازش کرد آهسته گفت: بهش دست نزدم.ناهید با صدای گرفته ای گفت: آره من کَرم صدای کل کشیدنشون نشنیدم...خرم نمیدونم منظورشون چی بود.علیرضا با انگشت اشاره باز بر گونه ناهید خط نوازش کشید و گفت: به جان خودت بهش دست نزدم.پیراهنش را از تن بیرون آورد پشت به ناهید نشست و گفت: ببین، دستمال رو با این کثیف کردم..نخواستم بیشتر از این حرف دنبالش باشه.ناهید در جایش نشست انگشت به زخم تازه علیرضا کشید.همراه گریه خندید و گفت: واقعا باهاش نخوابیدی علی؟!علیرضا به سمت همسرش بر گشت لبخند کم رنگی بر صورت خسته اش نشاند و گفت: نه قربونت برم. ولی ناهید باید بین خودمون بمونه. من بهت اعتماد کردم. مبادا بری به مادرت بگی.لیلا و سیاوش با هم آهسته در دل سیاه شب قدم میزدند.صدای آب های جاری در جوی های کوچک ده و جیرک جیرک ها و البته گام هایش که روی برگ ها می نشست به گوش می رسید.هر دو در سکوت گام برمی داشتند.لیلا می دانست قلب بردارش زیر حجم غم در حال انفجار است.چقدر دوست داشت به او بگوید امشب هم آغوشی رخ نداده اما حق با آیلار بود.بالاخره مرد جوان باید از یک جایی با این حقیقت تلخ رو به رو می شد.چند دقیقه قبل دم در خانه عمویش پیغام را به عاطفه دادو همراه سیاوش که کمی دور تر در تاریکی ایستاده بود راهی مقصد سیاوش شدند.کنار رود که رسیدند، سیاوش با اندوه نفس کشید.هوای سرد را به سینه پر دردش فرستاد.اینجا با آیلار هزارن هزار خاطره داشتند.وجب به وجب خاک و چمن های اطرف رود شاهد صحبت های عاشقانه آنها بود. نقشه هایشان را شنیدند و عاشقانه هایشان را دیدند.کیسه میان دستش را روی زمین خالی کرد؛یک لباس عروس و لباس شب زیبا روی زمین افتاد.قلبش هم از سینه کنده شد و روی زمین افتاد.لیلا سر برگرداند و به برادرش نگاه کرد.سیاوش با صورتی که حجم درد نشسته بر آن در تاریکی خیلی مشخص نبود اما با صدای که بغض ویرانش می کرد گفت: اینا رو از فرانسه واسه آیلارخریدم ...برای شب حنابندون و عروسی.کلمه عروسی را نتوانست واضح ادا کند؛گریه داشت همه زورش را میزد تا خودش را نشان دهد نفسش جور سختی بالا می آمد.لیلا اما به اندازه برادرش خوددار نبود. همرا کبریتی که سیاوش روی لباس ها انداخت بغض لیلا هم ترکید.در تاریکی صدای گام های را حس کردند وسایه ی منصور را تشخیص دادند.منصور جلو آمد سیاوش رو به او گفت: تو هم اینجایی؟بیا ببین خوابم تعبیر شد.صدایش بی نهایت خشن شده بود.کاملا مشخص بود که بغض به تمام حنجره اش چنگ می کشد.منصور به لباس عروس که می سوخت خیره شد.خواب سیاوش را یادش آمد.سیاوش گفته بود: آیلار میان آتش ایستاده.لباس عروسش می سوخت اما خودش لبخند بر لب داشت.واقعه همان بود که سیاوش در خواب دید.اما جای لبخند آیلار این وسط خالی بود.احتمالا این قسمت از خوابش وارانه تعبیر شد.منصور سیگاری آتش زد تا به سمت سیاوش برد مرد جوان بدون تعارف سیگار را گرفت.سیگار دوم را برای خودش روشن کرد.سیاوش با سیگاری که میان لبهایش امان پیدا نمی کرد کام پشت کام خیره لباس عروسی بود که با تمام قلبش برای دخترک محبوبش خرید.منصور بی آنکه نگاه از لباس شعله ور بگیرد. یاد آن روز افتاد‌.پسر عمویش همان روز بعد از خرید لباس گفت غم قلبش را گرفته و او همه چیز را به شوخی و خنده گرفت.حالا ...امان از نفس های کشدار سیاوش.امان از صدای ریز گریه لیلا.امان از خواهر کوچک عزیزش که امشب قلبش هزار تکه شد.امشب، شب اول بود. می گویند ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علت گفتن"چس فیل" (🙊)در ایران اولین برند پاپ کرن که وارد ایران شده مربوط به یک شرکت انگلیسی به اسم چسترفیلد بوده که ما ایرانیها سادہ اش کردیم و گفتیم چس فیل! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:"این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره." بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت: چون آینه نورخیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدیداس دهه شصتی ها😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادویک دقایقی بعد در حال خروج از خانه بودکه سیاوش ر
دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش و آیلار این شب سخت را پشت سر می گذاشتند؛ بعد آن شاید قدری اوضاع بهتر می شد.منصور دست روی شانه سیاوش گذاشت سیاوش این لباس عروس را با چه شوقی خریده بود!جز او و خدا کسی نمی دانست.آخ از برق چشمانش آن روز در مزون.بد بود که مردها نمی توانند مثل زن ها گریه کنند.اگر این حق را داشت یک گوشه می نشست، خودش را بغل می کردو برای برق چشمان آن روز سیاوش یک دل سیر می گریست.آیلار تمام مدت باقی مانده از شب را پشت پنجره اتاقش ایستاد و به سیاوش که انتهای باغ ایستاده بود و پشت هم سیگار آتش می زد نگاه کرد.نمی دانست چقدر ایستاده اما سوزش چشمان خیس از اشکش و بی حس شدن پاهایش و روشن شدن هوا حاکی از زمان زیادی بود که سرپا ایستاده.سیاوش با همه بی حواسی اش بالاخره پس از ساعتها سنگینیِ نگاه آیلار را حس کرد؛ به سمت اتاق او نگریست.و او را که پشت پنجره بود دید، چند ثانیه نگاهش کردبا اندوهی که از نگاهش جمع نمی شد و حتی از آن فاصله هم قابل رویت بود. سپس به سمت در حیاط رفت.آیلار هم از پنجره دل کند و رفت تا دست و صورتش را بشوید.شاید آب کمی از سوزش چشمانش کم کند.از پله های پشت سا ختمان استفاده کرد تا با کسی برخوردی نداشته باشد.با آب سرد صورتش را شست و همانجا کنار شیر آب نشست.دستانش را دقایق طولانی زیر آب نگه داشت؛ شاید این سردی قدری از التهاب درونی اش بکاهد.سردی زمین را دوست داشت؛ التیامی برای تن تبدارش بود.اما باید قبل از دیده شدن به اتاقش باز می گشت.پس از سردی آب و زمین زیر پایش دل کند بعد از اینکه باردیگر صورتش را شست. به اتاقش بازگشت.نگاهی در اتاق گرداند،با آنکه بیشتر کودکی و عمرش در خانه عمویش واین اتاق ها گذشته بود امابه نحو عجیبی با آن غریبی می کرد.لباس هایش را برداشت و به حمامی که در طبقه بالا بود رفت.باید موهایش را از شر مواد خلاص می کرد.خشکی موهایش به کلافگی اش می افزود و بیش از این نمی توانست تحملشان کند.آب را که روی سرش باز کرد، بوی مواد موهایش بلند شد.شب گذشته حتی یک لحظه هم به خودش نگاه نکردنفهمید زیبا شده بود یا زشت؟ یا اینکه حتی موهایش چه مدلی داشتند.تکیه اش را به دیوار حمام داد؛ آهسته سُر خورد و روی زمین کف حمام نشست. های های گریه اش در حمام پیچید.شب گذشته او عروس شده بود؛ همسر شده بو؛ با مردی زیر یک سقف رفت.اما داماد آن شب سیاوش نبود؛ همسرش سیاوش نبود.حجم زیادی از غم بر قلب شکسته اش سنگینی می کرد.هرچه گریه می کرد از آن سنگ سخت جا مانده میان گلویش چیزی نمی کاست.مگر نمی گویند آب سنگ را می تراشد؟چرا اشکهای او هیچ تاثیری بر بغض سنگ شده میان گلویش نداشتند؟گریه هایش تمامی نداشت؛ اما باید تمامش می کرد. زیر دوش ایستاد. شامپو را را موهایش خالی کرد.حسابی آنها را شست.وقتی که از حمام خارج می شد. سر و صدای های از طبقه پایین شنید.این یعنی مهمان ها و اهالی خانه بیدار شده بودند.وارد اتاق شد.رو به روی آینه ایستاد و به چشمان نا امیدش نگاه کرد وشانه را روی موهای خیس سیاهش کشید.قرار بود سیاوش آن سنجاق سرهای پروانه شکل زیبا را خودش روی موهایش بگذارد؛از دیدن موهای سیاه بلندش کیف کند.قرار بود چاله گونه اش را آنقدر ببوسد تا نفسش برود.با سیاوش خیلی قرار ها داشتند؛اما نشد.هیچ وقت نمیشد ..هیچ وقت ...قرار نبود؛ او در حجله باشد سیاوش سیگار به دست با چشمانی سرخ انتهای باغ شب را به صبح برساند.قرار نبود؛ او اولین روز عروسیش تنها میان حجله اش بنشیند و گریه کند ومردش در اتاق دیگری زن دیگری را در آغوش بگیرد و بخوابد؛ و نبود مردش، خوابیدنش در آغوش زن دیگری بی اهمیت ترین نکته دنیا باشد.هر شانه ای که به موهایش می کشید، انگار کسی چنگ به قلبش می انداخت.آخر کدام عروسی تنها، با چشمان گریان، دل شکسته، غصه دار، میان حجله اش ایستاد؟!خودش شانه به موهایش کشیده؟نه دستی بوده که میان موهایش بلغزد، نه کسی که نازش را بکشد و قربان صدقه اش برود. آخ که قرارشان این نبود لباس هایش را عوض کردو بلاتکلیف کف اتاق نشست؛که بانو و عاطفه در اتاق را باز کردند و با دو سینی بزرگ صبحانه وارد اتاق شدند.سینی ها را کف اتاق گذاشتند.آیلار به آغوش بانو رفت و عطر تنش را نفس کشید.فقط یک شب از او دور بود اما بسیار زیاد احساس دلتنگی می کرد..بانو روی موهای خیس خواهرش را بوسید و پرسید: خوبی؟و نگاهش چسبیده به چشمان سرخ و مژه های خیس تازه عروس.آیلار آهسته گفت: خوبم.دروغ گفت.دروغ که حناق نبود راه گلویش را ببندد.به آغوش عاطفه پناه برد؛ چند دقیقه میان بازوهای عاطفه بود.و با محبت خواهری او و قربان صدقه هایش جان می گرفت.هر سه با هم کف اتاق نشستند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرزوی من برای تو عزیز: ✨بـــرايــــت،دنــيايــــي ✨به زیـــبايــــي ✨آنچه تو زیـــبايش میدانی؛ ✨آرزو میکنم: ✨دنــــيايــت ✨به زیــبايـــي تمام ✨ آرزوهایـــت ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شبتـــون بخیـــر♥️💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️روزتون قشنگ 🌸امروز هرچی آرزوی خوبه مال تو ❤️الهی 🌸سهم امروزتوووون شادی ❤️سهم زندگیتوووون عشق 🌸سهم قلبتوووون مهربونی ❤️سهم چشمتوووون زیبایی و 🌸سهم عمرتون عزت و ❤️سربلندی باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f