eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷درود ، صبح شما بخیر ونیکی 🌸الهـی در پناه پروردگار 🌷امروزتون پر خیر و برکت 🌸حال دلتون خوب خوب 🌷وجودتون سلامت 🌸امیدوارم شروع هفته ی 🌷بسیار خوبی داشته باشید ‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷صبح بخیر شنبه‌تون گلبــارون🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم باکیفیت رنگی از بازارهای مشهد در سال 1350 با صدای احمد شاملو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بخند..... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 29 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوشش به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :ا
مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مسن که یقینا مادر شهرام بود پشت سرش مردی قد بلند با موهای جو گندمی که آیلار حدس زد پدر مازار باید باشدو شهرام با دسته گلی بزرگ هم وارد شدآیلار حواسش به چشمهایش بود که هنوز منتظر بودند با وارد شدن خوشتیپ چشم آبی انگار انتظارشان به سر آمد چرا منتظر بودند ؟دخترک انتظار چشمهایش را برای دیدن مازار فهمید و به روی خودش نیاورد سلام و علیکهای گرمشان که تمام شد دور هم نشستند جمیله بعد از چهار ماه پسرش را دیده بودحسابی دلتنگش بود اما در آن جمع حس معذب بودن داشت.شوهر و مادر شوهر سابقش آنجا نشسته و او راحت نبودهرچند آنها با جمیله هم درست مثل سایر اعضای خانواده رفتار کردنداما خودش حس راحتی نداشت از آمدنش پشیمان بود.خانوم مسن که شهرام و مازار به او خانم جون می گفتند سر صحبت را به دست گرفته بود.مهران پدر مازار هم او را همراهی می کرد و سعی می کرد جای خالی پدر مرحومش را پر کندبانو با سری افکنده در حالی که رنگ به رنگ میشد به حرفهایشان گوش میدادنگاه شهرام هر از گاهی به سمت بانو می چرخید و دخترک گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد مادر شهرام زن خوش زبان و مهربانی بود خوب حرف میزدو می توانست توجه ها را به خودش جلب کندنزدیک شام که شد دخترها سفره را انداختندو چند نمونه غذا آماده کرده بودند و همه را در سفره چیدندبالاخره مهمان ها از راه دوری آمده بودند و حتماخسته و گرسنه بودندشعله بعد از اینکه سفره به طور کامل چیده شدبه مهمان هایش گفت :بفرمایید بریم سر سفره.شام آماده اس.خانوم جون پاسخ داد :قبل از اینکه بریم سر سفره این دختر گلم جواب ما رو بده تا با خیال راحت غذا بخوریم.محمود مهمان نوازی کرد و گفت :شما بفرمایید شام. سفره منتظره .چشم جواب هم میده.خانوم جون باز اصرار کردسفره منتظره ،ما هم منتظریم .جواب بله رو از دختر گلم بگیریم بریم سر سفره .و به بانو نگاه کرد و گفت چی میگی دخترم ؟این پسر منِ پیر زن رو این همه راه کشونده تا اینجا قراره دست پر برگردم دیگه درسته ؟بانو سر پایین انداخت خانوم جون با مهربانی گفت خجالت نداره مادر نظرتو بگو .زندگی شما دوتاست.این جوابی که الان میدی مسیر یک عمر زندگیتو مشخص می کنه بانو آهسته گفت :هر چی نظر مامان و بابا و منصور باشه نگاه خانوم جون به سمت محمود و شعله که نزدیک هم نشسته بودند رفت و گفت :خوب از این دختر قشنگ کمتر از این هم انتظار نمی رفت.انتخاب و گذاشت به عهده بزرگترا .نظرتون چیه مادر ؟ شعله لبخند ملایمی زدمحمود که می دانست همه راضی هستندگفت :مبارکه .خوشبخت بشن لبخند گرمی روی لبهای شهرام نشست نگاهش را به صورت خجالت زده بانو که چشمانش ازگل قالی کنده نمیشد دادخانوم جون با لبخند مهربانی رو به بانو گفت :خوب عروس خوشکلم مبارکت باشه .ان شاءالله که ته تغاری من ، خوشبختت می کنه و تو هم ، ته تغاری منوخوشبخت می کنی.بلند شیم بریم سر سفره که اگه دست پختت هم به خوبی صورت ماهت باشه نور علی نوره بانو از این مادر شوهر مهربان و دوست داشتنی خوشش آمد.لبخندش را همراه نگاه پر محبتش حواله خانوم جون کرد و گفت :شما محبت دارید.سر سفره شام نشسته بودندسفره زیبا و رنگارنگی که زحمت دخترها و البته ریحانه بود و با سلیقه بودنشان را به وضوح نشان میدادخانوم جون کنار سفره ایستاد و گفت :به به .می بینم که سنگ تموم گذاشتین .دست و پنجتون درد نکنه . و با تعارف شعله بالای سفره نشست آیلار بشقاب خانوم جون رو گرفت و برایش غذا کشیدخانوم جون با محبت وبا کلمات شیرینش از او تشکر کردپیرزن زیادی خوش زبان و دوست داشتنی بودآیلار و ریحانه حسابی به مهمانها می رسیدند سعی داشتند به بهترین نحو پذیرایی کنندبانو که همیشه وقتی مهمان داشتند بهتر از همه میزبانی می کردحالا محجوبانه نشسته بودو با سری که پایین بود فقط در پاسخ سوالهایی که خانوم جون می پرسید جواب های کوتاهی می دادهمه می دانستند دخترک چقدر شرم و حیا دارد وقتی بشقاب مهمان ها پر شد او هم برای خودش کمی غذا کشیدخانوم جون رو به محمود گفت :آقا محمود ما عجله داریم .مسافریم و نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم .حالا که بله رو از عروس قشنگم گرفتیم میخوایم هر چه زودتر کارها رو پیش ببریم و زودتر این دختر گلم رو به عقد شهرام در بیاریم محمود سری تکان داد.اگر به خودش بود تمایلی برای این وصلت بابت اینکه شهرام برادر شوهر سابق جمیله ست، نداشت اما می دانست بچه هایش دیگر مثل گذشته گوش به فرمان او نیستند.بخصوص وقتی آیلار برای طلاقش از علیرضا آن طور محکم پا فشاری کرد و از هیچ تهدیدی نترسید.فهمید همیشه هم زور و اجبار جواب نمی دهد گاهی باید با دل فرزندانش راه بیاید.از طرفی بانو با سی و یک سال سن در روستای کوچکی مثل روستای انها شانس ازدواج زیادی نداشت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو این هوا نرگسی میتونه یه صبحونه ی آسون و‌مقوی باشه که درست کردنشم خیلی راحته😍 ❌اسفناج و پیاز و تخم مرغ و‌نمک و ادویه ❌ میتونید قبل ریختن اسفناج اونو با کمی آب بپزید بعد بریزید تو‌پیاز (اسفناجی که من استفاده کردم اینقدر تر و تازه بود که همین که ریختم تو پیاز آب شد )امیدوارم کلیپ و تا آخر ببینیدو لذت ببرید❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_42195203639845.mp3
9.77M
🎶 نام آهنگ: گل پونه 🗣 نام خواننده: آغاسی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از قشنگیای بهار🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوهفت مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مس
آن هم با مردی مثل شهرام که هیچ کم نداشت پس ، از همان اول تصمیم گرفته بود پا روی غیرت بیخودی جوش امده اش بگذارد و به این ازدواج رضایت دهد. ناگفته نماندکه در طول مراسم بین او و مهران یک کلمه حرف هم رد بدل نشد امادر جواب خانوم جون گفت شما صاحب اختیارید .هر طور صلاح می دونیدشعله هم حرف شوهرش را کامل کردالبته درسته مسافرید ولی برای رفتن عجله نکنید تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم ما.خونه پسرم رو آماده کردیم تا کاملا راحت باشید.مهران رو به شعله گفت مامزاحم شما نمیشیم.میریم باغ مازار.شعله در جواب مهران گفت محاله ما بذاریم .بچه ها خونه منصورو براتون آماده کردن .هم بزرگه هم دیوار به دیوار خودمون هستین می تونیم ازتون پذیرایی کنیم.مهران باز گفت :فرقی نداره اونجا هم منزل شماست منصور رو به مهران گفت :اونجا کوچیکه .چند روز اینجا بمونید ما در خدمتتون باشیم قول میدم بد نگذره آنقدر منصور وشعله اصرار کردند که مهمانها پذیرفتند ساکت ترین اعضا حاضر در جمع بانو و جمیله بودند بانو چون عروس بود خجالت می کشید جمیله هم که در حضور مهران و مادرش احساس راحتی نمی کرد محمود گفته بود نیاید اما خودش برای امدن اصرار کرده بود و حالا واقعا پشیمان بودشب موقع خواب ریحانه با هر ترفندی که بود منصور را راضی کرد به اتاق آیلار آمد تا پیش او بخوابد درجایشان دراز کشیده بودند ریحانه به سمت آیلار چرخید و گفت کاش همین امشب از تو هم برای مازار خواستگاری کرده بودن و کار یکسره شده بودآیلار با این حرف ریحانه به لحظه ورود مهمان ها فکر کردمازار وارد که شد با نگاهی سریع میان حاضرین گشت نگاهش دلتنگی داشت انگار روی او مکث کرد و لبخندی نامحسوس روی لبهایش نشست آیلار نفهمید نگاه دلتنگش به دنبال او می گشت یاامید که در دستان دخترک بود؟چون بلافاصله جلو آمد بر صورت زیبای کوچکش بوسه ای محکم کاشت اصلا ایلار چرا داشت او و دلتنگی اش را حلاجی می کردمعلوم نبود چه مرگش شده بوداز روزی که مازار از عشقش به او گفت نگاهش به او فرق کردبعد از ان هر وقت گذرش کنار رود افتادخاطره حرفهای ان روز مرد جوان تداعی شدعاشق بودنش و اینکه تمام این سالها به احترام اینکه خواسته قلب دخترک چیز دیگری بوده.صبوری کرده بودیک جورهایی به دلش می نشست ریحانه کمی در جایش جا به جا شد و پرسید :فکر می کنی کی برای خواستگاری تو میان ؟من که مطمئنم همین امروز و فردا حرف شما دوتا هم میاد وسط آیلار دستش را تکیه گاه سرش کردهمانطور که به ریحانه که صورتش در اثر نور ماه پشت پنجره روشن شده بود نگاه می کرد گفت :چقدر ساده ای تودختر .چرا فکر می کنی اینا میان منو می گیرن برای مازار .به قول خودت چی کم داره پسره ؟مگه همین الان خانوم جونش نگفت چندتا عمه داره یکیشون فردا میاد اینجا .اخه فکر می کنی خانوم جونش ،باباش ،عمه هاش راضی میشن بیان برای پسر به قول تو خوشتیپ چشم ابی شون یک زن مطلقه بگیرن.؟اونم زنی که هزار جور حرف پشت سرش زدن تو انگار یادت رفته چی شده ..نفس عمیقی کشید و گفت :چی میگی دختر خوب .یادت رفته چه انگی به من زدن ؟چه قصه ها پشت سرم گفتن؟علیرضا با بلایی که سر من آورد ، فقط سیاوش رو ازم نگرفت .آبرومو برد .شانس زندگی و ازدواج خوب رو ازم گرفت.ریحانه اخم در هم کشید و گفت :همه میدونن که اون حرفها دروغ بود .حداقل مازار و مادرش می دونن گور بابای بقیه و حرفهای مفتشون.تازه کدوم زن مطلقه ؟تو که دست نخورده و بکر برگشتی دیگه کدوم ازدواج ؟کدوم طلاق ؟آخه چیه ازدواج شما شبیه ازدواج بود ؟آیلار در پاسخ به ریحانه گفت :من و تو میدونیم اون ازدواج واقعی نبوده اونا که نمیدونن.ریحانه در جایش نشست و گفت :جمیله هم نمیدونه ؟اون شب که عمه محبوبه گفت جمیله نبود مگه ؟آیلار موهایش را کنار زد و گفت :نه نبود .امید مریض بود زود رفت .نمیدونم چی شده که خاله خانباجی ها هم بهش نگفتن .اگه می دونست حتما بهم می گفت.ریحانه با دقت خیره صورت آیلار شد و پرسید :دوست داشتی می گفتن ؟دوست داشتی می دونست تو دختری ؟آیلار جواب این سوال را نمی دانست زمزمه کرد :نمیدونم ریحانه از سر بیکاری بلند شد شانه را برداشت روی موهایش کشید و گفت :چی بگم والا .خدا میدونه قسمت هر کسی چیه .میگم آیلار این آقا مهران بابای مازار آدم خوبی بنظر میرسه .چرا جمیله ازش طلاق گرفته ؟آیلار شانه را از دست ریحانه گرفت و گفت :پشتت بکن بهم بشین من برات شونه می کنم ریحانه پشت به آیلار نشست .آیلار در حالی که شانه را میان موهای ریحانه می کشید گفت :مثل اینکه جمیله خیلی کم سن و سال بوده که آقا مهران همراه پدرش میره به روستاشون و اونجا جمیله رو می بینه و ازش خوشش میاد ولی جمیله اون و نمی خواسته پدر و برادرش بر خلاف میلش به زور اون و به آقا مهران میدن . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چند سال هم با هم زندگی کردن اما جمیله می گفت اونجا عذاب می کشیدم شوهرشو نمی خواسته هیچ جوره هم به دلش نمی نشسته ...از طرفی می گفت من مثل اونا زندگی کردن رو بلد نبودم یک دختر دهاتی فقیر که عروس یک خانواده شهری پولدار میشه.خلاصه آخرش هم باهاشون نمیسازه و طلاق می گیره .بنده خدا یک روز که سرِ درد و دلش باز شده بود می گفت بعد اینکه طلاق گرفتم و برگشتم تازه فهمیدم خطا و اشتباه یعنی چی .شده بوده سر بار برادرش با زنی که اصلا راضی به بودنش نبوده .دیگه نه روی برگشتن پیش شوهرش داشته نه تو خونه برادرش جایی داشته ، اینه که مجبور میشه با بابام ازدواج کنه.ریحانه با افسوس سر تکان داد :آخی چه بد.ولی دیونگی کرده ها مرد به این خوبی و با وضع مالی خوب و بچه رو ول کرده که چی ؟ نمی خواستتش!آیلار گفت:آره بچگی کرده .با سن کم و احساسات تصمیم گرفته .فکر می کرده میره وبایک مردی که دوستش داره ازدواج می کنه و خوشبخت میشه .نمی دونسته که طلاق و فقر وقتی دست به دست هم میدن مصیبت به پا میشه.ریحانه دستی به موهایش کشید وگفت :موهامو برام می بافی ؟...این بنده خدا هم که خدا بختشو سفید کرده بود خودش لگد به بخت خودش زد و سیاهش کرد مرد به این خوبی.آیلار خندید و گفت :تو انگار خیلی این خانواده رو پسندیدی ؟ریحانه هم خندید و گفت :آره خیلی بخصوص مازارشون .الهی که قسمت خواهر شوهرم بشه.صبح زود همه اهالی خانه از خواب بیدار شدند تا بساط صبحانه و پذیرایی از مهمانها را فراهم کنندتا بانو به اتاقک ته ساختمان رفت و مشغول پخت نان شد.آیلار و ریحانه خانه را مرتب کردند تخم مرغ ها را جمع کردند.انواع کره و مربا و پنیر محلی را با سلیقه در ظرف گذاشتند.بشقاب های سبزی و گوجه و خیار را اماده کردند بانو را هم در پخت نان کمک کردندفقط مانده بود مهمان ها بیایند تا شیر را داغ کنند و تخم مرغ ها را بپزند.شعله به بانو گفت :مادر بیا برو صداشون کن .ببین میخوان صبحونشون ببریم همونجا یا میان اینجا ؟بانو با خجالت خودش را کمی عقب کشید و گفت :بخدا مامان من روم نمیشه.آیلار خندید وگفت :مامان من میرم ازشون می پرسم.شال سه گوش ابریشم سفیدش را که همین چند روز پیش بافتش را تمام کرده بود.دورش پیچید تا از سرمای هوای پاییز در امان باشد به حیاط رفت‌میان دیوار خانه انها و منصور در کوچکی وسط دیوار حیاط هایشان گذاشته بودندتا مدام مجبور به رفت و آمد از کوچه نباشند آیلار وارد حیاط خانه منصور شد دم در هال ایستاد چند ضربه به در زد شهرام در را به رویش باز کرد و در جواب سلام و صبح بخیر آیلار با خوش رویی گفت :به به سلام آیلار خانوم لبخندی از این خوش رویی شهرام روی لبهای آیلار شکل گرفت وپرسید :بیدارین ؟صدای خانوم جون از پشت سر شهرام به گوش رسید و گفت :بله مادر بیداریم بیا تو.شهرام کنار رفت و آیلار به خانم جون و مهران هم سلام دادنگاه مهران زیادی مهربانی داشت.مثل پدرها نگاهش می کرد .نگاهش را دوست داشت و به دلش نشست.از مازار خبری نبودآیلار گفت :ببخشید زودتر نیومدم .فکر کردیم خسته هستین خوابیدین .مامان گفت ازتون بپرسم برای صبحانه تشریف میارید اون طرف یا بیاریم همینجا خانوم جون با مهربانی گفت :ما تازه بیدار شدیم دخترم .به مادرت بگو مزاحمتون میشیم همونجا .بالاخره باید حرفهامون رو هم بزنیم.همزمان مازار با موهای خیس در حالی که با حوله سفید دور گردنش در حال خشک کردن موهایش بوداز حمام خارج شداز موهای سیاهش قطرات ریز آب روی تیشرت سفیدش می چکیدو یکی نبود بگوید این هوا ،هوای تیشرت پوشیدن است ؟آن هم بعد از حمام و با موهای خیس نگاهش که به آیلار افتاد.آیلار سلام کوتاهی داد و روبه خانوم جون گفت :قدمتون روی چشم پس من به مامان میگم.تا خواست به سمت در بچرخد. مازار صدایش کرد :آیلار ؟نگاه دخترک دوباره به سمت او برگشت و مازار گفت :میشه کلید باغو بیاری میخوام برم قهوه جوش بیارم مردک معتاد قهوه بودآیلار سر تکان داد وگفت :کلید همین جاست .دیروز از باغ برگشتم اومدم اینجا کلید رو یادم رفت ببرم خونه .روی جاکلیدیه ...فقط وسایلو جابه جا کردم .ممکنه پیداش نکنی خودم میرم میارمش مازار جلو آینه ایستاد در حالی که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود ۰ گفت :باشه پس با هم میریم.آیلار به سوی در قدمی برداشت و گفت :باشه پس من به مامان بگم بریم مازار حوله را به جا لباسی کنار آینه آویز کرد و گفت :نمیخواد بابا زود بر می گردیم بیا بریم.از دهان آیلار پرید :حداقل موهاتو خشک کن هوا سرده سرما میخوری لبخند نامحسوس روی لبهای مازار با لبخند پت و پهن خانوم جون همزمان شد دخترک خجالت کشید نا خواسته گفته بود. مازار گفت :سرما نمیخورم .من فعلا فقط به قهوه فکر می کنم بدو.خانوم جون گفت :راست میگه مادر هوا سرده موهاتو خشک کن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جشن عروسی در ایران دهه بیست دورانی که لباس نظامی ارزش خاصی داشت و داماد هم با لباس نظامی در مراسم حضور داشت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f