قلک های زمان جنگ جهت کمک به جبهه ها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتاد انگار خاطرات برای یاد اوری بدجوری تلاش میکرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادویک
شعله با احترام گفت :والا بزرگ همه ما خانوم جون هستن هرچی ایشون و آقا مهران بگن. مهران سر تکان داد و گفت خواهش می کنم.خانوم جون بزرگ منشانه گفت برای جشن عقد تصمیم گیریو بذاریم به عهده خودشون بهتره .مهران هم حرف مادرش را تایید کرد و گفت :منم موافقم .نظر خودت چیه آیلار جان بابا چطوری دوست داری ؟بابا گفتنش زیادی مهربان بود چنان به دل آیلار نشست که اصلا جدا شدنی نبودبر خلاف محمود که این جمله اصلا به مذاقش خوش نیامداصلا از اینکه دخترش عروس شوهر سابق جمیله میشد راضی نبود. اما چون می دانست با بلایی که او و همایون سر دخترش آوردند امکان ازدواج های مناسب را از او گرفتنداگر مازار را رد کند.باید بنشیند و منتظرخواستگارهایی با شرایط بسیار نامناسب باشدسکوت کرد و به ظاهر رضایت دادولی تقریبا در تمام مدت ساکت نشسته بود وچیزی نمی گفت.آیلار در جواب بابا مهران مهربانش که از همان لحظه مهرش را به دل گرفت لبخند کم رنگی زد و با خجالت گفت نمیدونم .هر طور خودتون صلاح بدونید.مازار پشت بند حرف آیلار گفت :با اجازه جمع من موافق نیستم.سامان پرسیدچرا ؟ مازار گفت ترجیح من اینه که شب ما دوتا فقط برای خودمون باشه.مازار چه زیبا هوای شبشان را داشت می خواست آن شب فقط برای خوشان باشد نمی خواست ان را با هیچ کس شریک شوند جمله اش حس خوبی داشت مثل بو کردن رز سرخ وقتی که شبنم روی ان نشسته.عطرش به مشامت می نشیند خنکی شبنم ها پوستت را طروات می دهدحال خوش حرف مازار مثل خنکی شبنم رز سرخ جان آیلار را طروات دادچه خوب بود که حواسش به این چیزها هم بود سرش را بلند نکرد تا به کسی نگاه کند.اما حتی در همان حالت هم می توانست جدیت کامل مازار را زمان بیان این جمله احساسی ،تصور کندالبته لبخند شیطنت بار روی صورت ریحانه و عاطفه زمان شنیدن این جمله هم که حتمی بود.خانوم جون گفت مادر ما برنامه داشتیم بعد عقد این دوتا جوون برگردیم سر زندگی مون .اینطوری که باید چند روز دیگه هم بمونیم تا عقد شمامازار به خانوم جون نگاه کردهمان یک نگاه خاصش کافی بود تا دل خانوم جون را ببرد.چه رسد به اینکه گفت :خانوم جون یعنی بخاطر جشن عقد من چند روز بیشتر موندن اذیتت می کنه ؟دل خانوم جون برای جشن عقد مازار قنج رفت و با ذوق گفت نه الهی خانوم جون قربونت بره من تا آخر دنیا هم اگه تو بخوای اینجا می مونم.مازار از جایش بلند شد کنار مادر بزرگ مهربانش نشست.روی موهای بیرون زده از روسری اش را بوسید و گفت مازار به فدات خانوم جون هم مازار را بوسید و گفت خدا نکنه مادرم. فرشته ابرو بالا انداخت و گفت یعنی رگ خواب تک تک مون دستشه جمیله فقط نگاه می کرد و حسرت میخوردتمام سالهای نوجوانی و جوانی پسرش او برایش مادری نکرد.فقط چند ماه یکبار همدیگر را دیدند از طرفی هم خدا را شکر می کرد.فرزندش پیش آدمهای مهربان و با محبتی بزرگ شده بود.باآن قد و بالای رعنایش هنوز هم قربان صدقه اش می رفتند.روز عقد بانو و شهرام بود.در خانه هر کس در گیر کاری قرار بودمجلس زنانه در خانه شعله و مجلس مردانه هم در خانه منصور باشد.آشپز ها هم در حیاط جمیله غذا را آماده کنندپسرها در حیاط مشغول کارهاو بستن ریسه ها بودندصدای بگو و بخندهایشان کل حیاط را برداشته بود.شعله به آیلار که همراه ریحانه و فرشته مشغول پهن کردن سفره عقد بودند گفت آیلار جان مادر پاشو چندتا چایی بریز ببر بیرون بچه ها خسته شدن.ریحانه با خنده گفت آره براشون چای ببر خسته شدن از بس مسخره بازی دراوردن صدای خنده شون کل حیاطو برداشته شعله با خوشحالی گفت الهی همیشه شاد باشن.چه خوب بود که بعد از مدتها شادی به آن خانه آمده بود.خیال شعله هم از بانو راحت شد هم آیلارچه چیزی بهتر از این که یک مادر بداند بچه هایش خوشبخت هستندآیلاردرآشپز خانه چندچایی ریخت وتوی سینی گذاشت.صدای عاطفه راشنیدکه می گفت یک بشقاب شیرینی هم ببر قندشون نیفته بتونن تا آخرش همینطور پر انرژی سر به سر هم بذارن.صدای خنده خانوم های جمع که لیلا و سحر هم جزوشان بودند بلند شدپروین گفت خدا کنه همیشه مجلس شادی و خنده باشه.خانوم جون گفت آمین همه در دل آمین گفتنددر انجام کارهای مراسم خانواده همایون البته جز ناهید و علیرضا همه برای کمک آمدند.انگار همه سعی داشتند فراموش کنند بین آیلار و علیرضا چه اتفاق هایی افتادچه بر آنها گذشت به قول قدیمی ها فامیل بودندحتی اگر گوشت هم را می خوردنداستخوان هم را دور نمی انداختندآیلار با سینی چای و ظرف شیرینی از خانه خارج شد.با هر دودستش سینی را گرفته بود پسرها سر گرم کارهای خودشان بودند آیلار چند ثانیه ایستاد و نگاهشان کرد خدایی که مازار هم زیادی خوش قد و بالابود میان پسران جمع حسابی به چشم می آمدآن هم با ابهتی که داشت وقتی که امر و نهی می کرد عجب دلی می برد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوسه
چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت :آقایون کی چای میخواد ؟سرها به سمتش برگشت مازار وقتی دستهای آیلار را پر دید ریسه های توی دستش را به سیاوش دادبه سمت آیلار آمدسینی را از آیلار گرفت و گفت :دستت درد نکنه .زحمت کشیدی.آیلار لبخند زد نوش جان مازار با دقت به صورت دخترک نگاه کرد و گفت حسابی خسته شدی آیلار هم گفت :آره بخدا خیلی مازار فکرشو بکن با این همه خستگی از فردا باید بریم دنبال خریدهای خودمون .بهتر که دیروز رفتیم آزمایش دادیم آیلار سرش را کج کرد و گفت عمه فرشته که گفت مراسم و یکی کنیم .اونجوری امشب مراسم ماهم تموم میشد.مازار جستجو گرانه خیره صورت آیلار شد و پرسید :تو دوست داشتی مراسممون یکی باشه ؟آیلار لبخند شرمگینی زد و گفت نه ،ولی خوب خیلی کار داریم.لبخند روی لبهای مازار نشست و گفت کار و زحمت تموم میشه .ولی خاطره اش می مونه یک شب که فقط مال خودمون دوتاست .صدای منصور که بالای نردبان ایستاده بود و داشت ریسه ها را می بست به گوش رسید که می گفت جناب اون چایی ها تا یخ نکرده به درد خوردن میخورنا .سرد که شد باید بریزیشون دور.میخوای چای ما رو بیاری بعد بری تا خود شب حرف بزنی مازار به منصور نگاه کرد و گفت آوردم .نترس سرد نمیشه.دوباره به آیلار نگاه کرد و گفت دستت درد نکنه.برو تو سرده.
***
از غروب مراسم شروع شدبانو پوشیده در لباس زیبای نامزدی در کنار شهرام نشسته بودعاقد خطبه را می خواند آیلار و عاطفه تور را بالای سرش گرفته بودند و فرشته قند می سابید آیلار لباس آبی تیره ای بر تن داشت که سر تا سرسنگ دوزی شده بود هم بانو و هم دخترها را فرشته درست کرد آرایشگر ماهری بود همه را هم به بهترین شکل آراست برصورت آیلار آرایش کم رنگی نشاند موهای بلند سیاهش را فقط اتو کشیدیک گل سر بزرگ هم رنگ لباسش روی موهایش کاشت.با آنکه به قول فرشته ارایشش زیادی ملیح بود و اصل کار را گذاشت برای مراسم عقدش اما وقتی در آینه به خودش نگاه کرد از آرایشش خوشش آمد.خطبه که خوانده شد وحلقه ها رد و بدل شدند.مردان نزدیک عروس و داماد هم داخل آمدند تا تبریک بگویندآیلار شال بزرگ ست لباسش را که بخاطر حضور عاقد روی موهایش انداخته بود کمی بیشتر جلو کشید.لباس پوشش خوبی داشت جز آستین لباس که کمی نازک بود و دستانش را قدری نشان میداد برهنگی دیگری نداشت.همان شال بزرگ برای پوشاندن موها و آستین نازک لباسش چه در حضور عاقد و شهرام و چه در حضور مردانی که وارد مجلس شدند کافی بود.البته بیگانه ای هم حضور نداشت محمود و منصور و همایون که محرمش بودند به جز مازار و مهران و سامان به همراه رضا از مردها دیگر کسی نیامد آیلار از عروس و داماد فاصله گرفت مردها یکی ،یکی تبریک گفتند و عکس گرفتند و رفتند
همایون و محمود زودتر از همه تبریک گفتند و هدیه شان را دادند و از مجلس زنانه خارج شدندکمی بعد سامان و رضا هم رفتند نوبت عکس مهران با عروس و داماد بود که فرشته به دنبال آیلار گشت نگاهش که به آیلار نزدیکهای در آشپز خانه افتادصدایش کرد آیلار ؟آیلار سر تکان دادو فرشته گفت :بیا اینجا پیش پدر شوهرت بایست با عروس و داماد عکس بگیرخوب ،همه که می دانستند آیلار قرار است با مازار ازدواج کند آنهایی هم که نمی دانستند فرشته با خبر شان کرد خجالت زده جلو آمد و گفت چشم اومدم.همزمان نگاه مازار به صورت دخترک افتاد عجب دلبری می کرد با آن همه زیبایی و متانت چنان زیبا گام بر می داشت انگار روی ابرها بود دست خودش نبود که نگاهش چندبار سر تا پایش را
کاوید با آن لباس زیبای ابی و مشکی که تا زانو آبی تیره بود از زانو به پایین مشکی لبخندش کم رنگ روی لبهایش نشست سر حوصله سیر نگاهش کرد آنقدر که آیلار به وضوح متوجه نگاه سنگین و لبخند کم رنگ روی لبانش شد
رفت و میان مازار و مهران ایستادمهران با مهربانی گفت چه زیبا شدی عروسم. آیلار لبخند زد و سر پایین انداخت ممنون مهران دستش را روی کمر آیلار گذاشت و گفت بیا بریم اینجا پیش خودم بایست عکس بگیرم.دلم میخواد عروس قشنگم توی همه عکس ها کنار خودم باشه آیلار با خجالت و البته دلی لبریز از محبت مهران کنارش ایستاد.فرشته گفت چه هوای عروسشم داره مهران خندید مگه چندتا عروس دارم یکی یکدونه عروسه دیگه و دستش را روی کمر آیلار گذاشت مازار هم طرف دیگر آیلار و کنار شهرام و بانو ایستادبا چند ژست عکس گرفتندآیلار چه کیفی کرد که مهران در جایگاه پدر شوهرش آن هم در مقابل چشمان وق زده برخی از فامیل که تا همین چند وقت پیش انواع تهمت ها را به او میزدند آن همه احترامش می گذاشت و آنقدر محبت می کرد آن شب محبتش نسبت به پدر و پسر خیلی بیشتر شداعضای فامیل کی فکر می کردند دخترک بی آبرو و بیوه همچین شوهر وپدرشوهری نصیبش میشود؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جاکلیدی های نوستالژی دهه شصت
شما کدومشو داشتین؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍ مراقب امضاهایمان باشیم
🔹جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد.
🔸مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
🔹جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
🔸پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.
🔹عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
🔸قاضی گفت:
مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.
🔹جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت:
آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
🔸قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت.
🔹قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند.
🔸قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت:
حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبلیغ قدیمی چای شهرزاد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما حتی لباس شستن هم یه صفای دیگه داشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوسه چشم چرانی نامزدش را برای بعد گذاشت و گفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوچهار
مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندباز فرشته جان مانع شد و گفت :مازار تو بمون چندتا عکس چهار نفره بگیرید قشنگ میشه.مازار ایستاد و مهران بیرون رفت آیلار بلاتکلیف کنار عروس و داماد ایستاده بود فرشته دستور داد آیلار جان بیا پیش مازار. ژست شهرام و بانو را تنظیم کرد وعروس میان دستان داماد و چسبیده به سینه او ایستاده بود.دستان شهرام را روی پهلو های بانو قرار داد ژستی ساده و زیبا شهرام تا فرشته به سمت مازار و آیلار رفت در گوش بانو لب زد خدا فرشته رو خیر بده داره با دل داداشش راه میاد . بانو آهسته خندید.فرشته در حال تنظیم کردن همان ژست برای مازار و آیلار شدو آیلار گفت فرشته جون ما که محرم نیستیم.فرشته با عصبانیتی تصنعی گفت :برو بابا یک عکسه دیگه .آیلار بیچاره از خجالت لب گزیدفرشته دستان مازار را روی پهلو های آیلار گذاشت و مازار گفت :اذیتش نکن فرشته بذار هر جور راحته عکس بگیره. فرشته با همان عصبانیت مصنوعی گفت :شما دخالت نکن.مازار :اِ.عکس گرفتنت هم زوریه .شاید اینجوری راحت نیست.فرشته سرش را نزدیک برد و طوری که هر جفتشان بشنوند گفت تو که راحتی ،کافیه هردویشان کنایه حرفش را گرفتند باز لبهای آیلار زیر دندانش فشرده شدفرشته سریع دست برد شال را از روی موهای آیلار کشیددر اثر اصطحکاک پارچه و موهای آیلار ،موها چندسانتی همراه پارچه رفت و آرام به صورت مازار کشیده شد و روی شانه های آیلار افتادمازار در حد یک ثانیه چشم بست و دوباره چشمانش را گشودعطر موهای آیلار که در بینی اش پیچید بهترین عطر دنیا بوددستانش ملایم روی پهلوهای دخترک چنگ شدموهای سیاه بلندش درست رو به روی صورت مازار بودفرشته با ریمل مو چند تارش را آبی کرده بود حالا که شال بر سرش نداشت هماهنگی موهایش با آرایش و لباسش بیشتر نمایان میشدصدای عکاس که بعد از ظهر سامان رفته بود از شهر آورده بودش میان خنده هایشان پارازیت انداخت.گفت شارژ دوربین تموم شد چند دقیقه صبر کنید شارژش کنم الان میام بقیه عکس ها رو می گیرم.آیلار زود خودش را از میان دستان مازار بیرون کشید. مازار از خانوم عکاس پرسید خیلی طول میکشه ؟من باید برم کار دارم زن جواب داد نه فقط چند دقیقه همین جا بایستید ،باطری اضافه دارم چند دقیقه صبر کنید میام آیلار شال را از دست فرشته گرفت
روی موهایش انداخت.بانو و شهرام سر جایشان نشستند آیلار و مازار هم گوشه ای ایستادند آیلار با مازار حرف داشت نمی دانست زمان مناسبی را برای گفتن خواسته اش انتخاب کرده یا نه اما حالا که بلاتکلیف کنار هم ایستاده بودند شاید بهتر بود بگوید گوشه شالش را به بازی گرفت و گفت مازار اگه یک
چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی ؟مازار یک دستش را در جیب شلوار سورمه ایش کرد.کت سرمه ایش کمی عقب رفت صاف ایستاد و با دقت خیره آیلار شدژستش زیادی دلبرانه بود برای دخترهای حاضر در جشن آیلار که سر بلند کرد تا حرفش را بزند هم دلش رفت برای استایل مردش قبلا زیاد به او توجه نمی کرد.اما این روزها که حواسش را به او داده بود.تازه می فهمید چقدر در چشم است قد بلند و اندام متناسبش با آن کت و شلوار خوش دوختی که بر تن داشت آی خود نمایی می کرد.مازار که همچنان منتظر بود پرسید چی شده ؟آیلار با یاد آوری صحبتش دوباره اخمهایش در هم رفت وگفت:میشه ما جشن نگیریم ؟میریم محضر یک مراسم ساده می گیریم.مازار موشکافانه به آیلار نگاه کرد و پرسید چیزی شده؟آیلار شال را دور انگشتش پیچید :آخه من که بار اولم نیست .از نظر اینا زن بیوه که دیگه جشن ومراسم نداره ،بخدا نبودی سر عقد یکی ،دونفر گفتن از اتاق برم بیرون می گفتن بودن زن مطلقه درست نیست،بانو و شهرام نذاشتن.بین ابروهای مازار گره عمیقی افتاد گفت هر کی گفت غلط کرد .بیخود کردن میخواستن از اتاق عقد بیرونت کنن صدا میزدی میزدم توی دهنشون.آیلار از حمایت مازار خوشش آمداما به روی خودش نیاورد و گفت نگفتم که عصبانی بشی .ولی خوب میگم من که ..مازار میان حرفش رفت و گفت : آیلار من نظر کسی برام مهم نیست .کلا عادت ندارم برای مردم زندگی کنم . ضمنا ما جشنمون رو برای دل کسی نمی گیریم که نظر کسی مهم باشه.خیلی حرفها را می توانست بگوید اما نگفته بود.مثلا می توانست بگوید تو بار اولت نیست من بار اولمه یا اگر برای تو خجالت دارد برای من که پسرم ندارد یا. اماگفته بود ما جشنمان را برای کسی نمی گیریم این یعنی فقط دل خودمان مهم است دل هر دویمان و جز اینکه حال هر جفتمان خوب باشد مهم نیست آیلار گردنش را کمی کج کرد دست خودش نبودگاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردوگفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد..گاهی ناخواسته زمان حرف زدن دلبری می کردو گفت :مازار شما که جشن عروسی میخواید شیراز بگیرید دیگه جشن عقد ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی اون دلخوشی که دنبالشی همین روزا باشه …💫🩵
⭐️شبتون سرشار از آرامش😊
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درود بر شما 🌹 صبحبخیر
این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما
الهی هیچ دلی تنگ نباشه
الهی هیچ کسی رنگ مریضی نبینه
الهی هیچ کسی محتاج نباشه
الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن
الهی کسی شرمنده نباشه
الهی دوستانم شاد و خوشبخت باشند
امضای خدا، پای همه آرزوهاتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f