eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دستپخت مامانا یه لول دیگه از خوشمزگیه🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوسی شعله متعجب گفت شیراز چرا ؟اونا اینجا چیکارم
او که از اتاق خارج شد اشکهای آیلار باز فرو چکید یاد آوری خاطرات مردی دیگر ظلم بزرگی در حق او بود.شب را مهمان خانه شهربانو بودند به قول خودشان مراسم پاگشا امشب در خانه شهربانو بوداما بابت در گیری پسرها در بیمارستان دیر راه افتادندمازار بعد از اتمام کارش به شهرام زنگ زده بود تا او هم به آنها ملحق شود اماشهرام پیشنهاد داده بود او برود دنبال خانومها ببردشان منزل شهربانو مازار دم در اتاق آیلار منتظر ایستاده بود تا او آماده شود آیلار دست زیر موهایش برد و آنها را جمع کرد مازار خیره موهای سیاه و بلند آیلار گفت :گل سرهای که امروز توی دستت بود خیلی قشنگ بودن .اون بزن روی موهات آیلارلبخند معذبی زد دستهایش همانجا روی موهایش ماند نگاهش را از مازار گرفت و به صورت خودش در آینه دوخت وگفت باشه بعد ،حالا عجله داریم نگاهش در به در دنبال کش مویش می گشت اما پیدایش نمی کرد دستش از بالا نگه داشتن موهایش درد گرفته بود بی حوصله گفت :اَه لعنتی ،معلوم نیست کش موهامو کجا گذاشتم مازار جلو رفت و پشت سرش رو به رویی آینهایستادآیلار کلافه موهایش را رها کردموهای سیاهش روی شانه اش روان شد نگاه مازار همراه موهای همسرش تا روی شانه های دخترک لغزیدپنجه میان موهای او کشیدهمانطور که ارتباط چشمی اشان از طریق آینه برقرار بود گفت می دونی چرا موهات اِنقدر بلند و پر پشته ؟آیلار سر تکان داد یعنی نه مازارنگاهش را در نگاه آیلار گره زد و گفت چون خدا خواسته یک چشمه از حجم دوست داشتن منو نشونت بده...من به اندازه تار تار موهات دوستت دارم پشت بند حرفش هم چشمکی در آینه حواله دخترک کرد قلب آیلار در سینه لرزیدمردک انگار عادت داشت بی هوا ابراز عشق کند وسط حرفهای معمولیشان یکهو یک جمله می گفت و دل دخترک را در سینه می لرزاندسعی کرد کلافگی و بی حوصله گی اش را به گوشه ای ترین قسمت ذهنش پرتاب کند با این مرد فقط باید خوب بودبه سمتش چرخید یکی از دستهایش را میان زلفهای شب رنگ مازار فرستاد و پرسید اون وقت موهای تو چرا انقدر پر پشته؟ مازار با لحنی پر از اطمینان گفت چون قرار تو اندازه تارتار موهام عاشق بشی ؟آیلار با محبت خندید و گفت آره ؟مازار گفت آره..مازار:میخوای موهاتو برات ببافم ؟آیلار ناباور نگاهش کرد و پرسید مگه بلدی ؟مازار دستش روی شانه ی او گذاشت و او را چرخاند در حالی که موهایش را شانه می کشید گفت :آره که بلدم .بچه که بودیم خانوم جون یادم داد . خیلی وقتا من موهای فرشته رو می بافتم .تازه چند بار هم موهای هاله و هلیا رو بافتم هاله و هلیا دخترهای عمه شهربانو بودند آیلار دست به کمر زد و گفت به به چشمم روشن خوب، دیگه اعتراف کن .دیگه چی ؟مازار مشغول بافتن موهای آیلار شد و گفت والاجونم برات بگه تا دوازده ،سیزده سالگی کلا دستم توی موهای دخترای مردم بود . موهای دخترای محلو من شونه میکردم ،من می بافتم ....دستم به خیر بود خلاصه و چشمک دیگری به آیلار زدمردک وقیح چه راحت از شیطنت های دوران نوجوانی اش می گفت آیلار با چشمانی وق زده جیغ زد و گفت خیلی بی شعوری مازار ...و با همان شانه ای که تا چند دقیقه قبل داشت به موهایش می کشید توی بازوی مازار کوبیدمازار سر تکان داد و گفت نچ نچ ،هم بی ادبی هم دست بزن داری ..آیلار به مازار توی آینه چشم غره رفت و گفت حقته .اِ،اِ راست راست تو چشم من نگاه می کنه میگه با دخترا می پلکیدم مازار خندید و گفت خوب گناه من چیه ؟خوشگل بودم دخترا می اومدن سراغم آیلار حرصی گفت:چی بهت بگم مازار ... چی ؟مازار گردن کشیدکنار گوشش گفت فعلا که سند شش دنگ قلب من به نام شماست خانوم. بالاخره سوار ماشین ها شدنند و راه افتادند فرشته و خانوم جون و شعله سوار اتومبیل مهران شدنند آیلار و بانو و ریحانه و عاطفه هم داخل ماشین مازار نشستند دو قلوهای فرشته هم که چون روز بعد امتحان داشتند هر چه کردنند نتوانستند مادرشان را راضی کنند تا به مهمانی بیایند وقرار شد خانه خانوم جون پیش نبات بمانند و او مواظب درس خواندنشان باشد مازار بعد از حرکت کمی صدای آهنگ را بلند کرد سپس به آیلار نگاه کرد و آهسته پرسید عصری واسه چی گریه می کردی ؟آیلا از دروغ گفتن آن هم به مازار متنفر بود اما نتوانست دلیل گریه اش رابگوییددستانش را در هم قفل کرد و گفت چیز مهمی نبود ؟مازار دوباره نگاهش کرد و پرسید چیزی ناراحتت کرده ؟آیلار خیره اش شد و پرسید مثلا چی ؟نگاه مازار بین آیلار و خیابان پیش رویش در گردش بود و گفت نمیدونم .تو بگو امروز عصر چی اشکتو در آورد ؟آیلار نگاهش را به دستان در هم قفل شده اش داد و گفت گفتم که چیز مهمی نبود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نگاه مازار این بار کمی بیشتر روی صورت همسرش ماند اگر خوب دقت می کردی انگار کمی دلخوری داشت اما به روی خودش نیاورد و صحبت را عوض کرد وگفت راستی یادم رفت بهت بگم نظرت چیه امشب بریم خونه بابا واسه فردا که مهمون داره یک کم توی پخت غذا کمکش کنیم ...صدایش با چاشنی خنده همراه شد و گفت نمیخوام جلو خانواده زنم آبروم بره .بریم سه تایی سنگ تموم بذاریم ؟پیشنهاد خوبی بود امشب را دوست نداشت خانه خانوم جون باشدمی ترسید سیاوش و سحر بیایندآیلارحس می کرد فعلا تمایلی برای دیدن آنها ندارداز طرفی هم دوست داشت کنار مهران باشد در کارها به او کمک کند هر چند مهران قرار بود کارگرخبر کند اما آیلار حس می کرد بودن کنار او و آشپزی کردن پا به پایش باید خیلی لذت بخش باشد موافقتش را که اعالم کرد مازار گفت باشه پس .برگشتنی بریم یکی ،دو دست لباس راحتی برادر مهمانی در منزل شهربانو هم بسیار عالی بود شوهر شهربانو آقای معتمد استاد ادبیات فارسی بود از آن مردهای نیک روزگار از آنها که دلت می خواست ساعت ها بنشینی تا برایت حرف بزند هاله و هلیا دخترهایش هم خوب بودنند هاله شوهر داشت و یکسالی از ازدواجش می گذشت آیلار او را در مهمانی شب گذشته دیده بود اما هلیا در اصفهان درس می خواند اولین دیدارشان همان شب در خانه شهربانو بودکمی شیطنت داشت ،و البته بسیار خونگرم و مهربان بماند که کودک درونش هنوز حسابی فعالیت می کرد مهم ترین وجه اشتراکش با آیلار اینکه هم سن و سال بودنند موهایش را دم اسبی بسته خیلی هم اهمیتی به حجاب و این حرفها نمی داد حتی با حضور مازار و شوهر خواهرش با یک تیشرت و شلوار توی خانه می چرخیدآیلار از خودش می پرسید حالا از همه چی گذشته سردش نیست مازار که از در آشپزخانه خارج شد همزمان هلیا هم داشت پا درون آشپزخانه می گذاشت آهسته گفت زنت قشنگه ها .عمرا فکر نمی کردم به تو بد اخلاق همچین زنی بدن مازار آرام به کمرش کوبید و هلیا گفت اهای .چته درداومد ...میگما مازار ،گوش کن ببین چی میگم آیلار هم سن منه شوهر کرده .وقتشه منم شوهر کنم ،توی اون رفیقای خوشکل و خوشتیپت بگرد یک کیس خوب برام پیدا کن.مازار نگاه کوتاهی به سمت آیلار که نگاهش می کرد انداخت چشمکی برایش زد و دو باره به هلیا نگاه کرد گفت خوشتیپ ترینشون خودم بودم که الحمدلله خدا نخواست و قسمت تو نشدم هلیا نیشگونی از بازویی پسر دایی اش گرفت و گفت گمشووو بیشعور من عمرا زن یکی مثل تو بشم .حاکم شهری که مرغابی بود.مازار تکه ای از موهای هلیا را گرفت و کشید و گفت بیا برو یک روسری بکش روی این شوید هات .الان پسرا پیداشون میشه هلیا اینبار واقعا حرصی شد و با جیغ رو به مهران گفت دایی به این پسرت بگو به موهای من نگه شوید.صدبار گفتم بدم میاد .بعد هم بهش بگو حالا که زن گرفته بره این غیرت های خرکی خرج زنش کنه مهران خندید به سمت آقای معتمد نگاه کرد آقای معتمد ادامه حرفش را زد انگار نه انگار که این وسط هلیا چطور عصبانی شده بود معلوم بود اعضای این خانواده به رفتارهای هلیا و مازار عادت داشتند حدود یکساعت بعد بالاخره پسرها هم رسیدنددور هم که نشستند شعله پرسید خوب منصورجان حالشون چطور بود؟منصور با جرعه ای چای گلویش را تازه کرد وگفت شریفه خانوم فقط دستش شکسته و یک مقدار زخمی و کوفته اس .اما آقا محمد چند شکستگی داره ...داشتن می رفتن بوشهر خونه خواهر شریفه خانوم که این بلا سرشون اومده آقای معتمد با ناراحتی سر تکان دادبندگان خدا ،مسافرت به کامشون زهر شد هلیا که به زور مازار شالی نیم بند روی سرش کشیده و لباس مناسب تری پوشیده بود گفت همون بلاییکه سر ما هم اومد نگاهش را به بانو داد و گفت زندایی جون فکر نکن ما نمی خواستیم برای عقدتون نیاییم ها .چرا اتفاقا کلی هم برنامه داشتیم ولی ماماجون ...مادر بابامو میگم ،حالش بد شد افتاد بیمارستان ما هم نتونستیم.بیاییم آقای معتمد به شعله نگاه کرد و گفت آره اتفاقا منم می خواستم ازتون معذرت خواهی کنم بیماری مادرم مانع از آمدن ما شد شعله متواضعانه لبخند زد و گفت ان شاللا هر وقت خواستید تشریف بیارید قدمتون روی چشم هلیا که کنار آیلار نشسته بود خندید و گفت البته فک کنم مامان جون خودشو زد به مریضی تا ما واسه عقد نیاییم آخه خودش یک نوه داشت که دلش میخواست مازار با اون ازدواج کنه مازار که صدای هلیا را می شنید چشم غره رفت هلیا...هلیا ریز خندید و آیلار اعتراض کرد چیکارش داری بذار ببینم ماجرا چی بوده هلیا تکه ای سیب به دهان گذاشت و گفت سرفرصت بهت میگم.مازار باز چپ چپ به دختر عمه اش نگاه کرد و گفت یک ذره بزرگ بشی بد نیستا هلیا با سر خوشی خندید دیگه از این بزرگتر.نترس با حرفام زنتو نمی پرونم .فقط میخوام براش بگم ماجرایی مریضی مامان جون چی بوده چقدر سخت می گیری تو . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زماني بود که گوش سپردن به راديو عادتي روزانه بود. صداي راديو هميشه در زمينه خانه جريان داشت و دريچه اي بود براي مردم به دنياي پيرامون: به فرهنگ و آداب و رسومي که جريان دارد، به کوچه و خيابان و زندگي که در کنار زندگي خودمان جريان داشت. فقط گوش مي سپرديم و زمان کمتری براي تماشاي تلويزيون اختصاص مي داديم. اين جمله که (راديو رو روشن کن ببينيم چي ميگه...) برای شما همسالان و بزرگترها آشنا نيست؟📻 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او. کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند! هرچه كنى به خود كنى گر همه نيك و بد كنى •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرف مفت زدن از کجا آمد؟ در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگراف‌خانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند! سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوسیودو نگاه مازار این بار کمی بیشتر روی صورت همس
حواس آیلار با سوالی که بانو از منصور پرسید به سمت او پرت شد سیاوش نگفت کی می رسن ؟منصور که آن سمت میز نشسته بود پاسخ دادنزدیک بودن فکر کنم یک ساعت دیگه برسن .گفت مستقیم میرن بیمارستان مهران فنجان توی دستش را روی میز گذاشت و گفت خوب می گفتی اول بیان استراحت کنن بعد برن منصور گفت گفتم بهش .ولی مثل اینکه خانومش اصرار داشته مستقیم برن بیمارستان .نگران پدر و مادرشه .افشین برادر خانومش هم همون جا ست عاطفه گفت حالا خوبه لیلا رو بدنبال خودش نکشونده بیاره منصور گفت نه لیلا مونده خونه عمو آیلار از اینکه سحر و سیاوش قبول نکرده بودنند بیایند خوشحال بود لبخند کوچکی روی لبهایش نشست بی خبر از اینکه آنها هم بالاخره خواهند امد این آمدن قرار است ..بعد از مهمانی طبق خواسته مازار رفت لباس راحتی برداشت و راهی خانه پدر شوهرش شد خانه مهران فاصله زیادی تا منزل مادرش نداشت مازار و مهران که اتومبیل ها را توی پارکینگ پارک کردند و هر سه پیاده شدند مهران با خوشحالی که در چشمانش موج میزد به آیلار نگاه کرد و گفت خیلی خوش امدی دخترم قدمت روی چشم آیلار لبخند گرمی به نگاه مهربان مهران زد و گفت ممنون بابا جون خیلی دوست داشتم اینجا رو ببینم مهران با محبتی خالصانه گفت اینجا خونه خودته عزیزم آیلار به آن عزیزم انتهای کلامش لبخند زد از لحن صحبت کردنش خوشش آمد مهران گفت خوب بفرمایید داخل آیلار به مازار نگاه کرد و گفت یک ذره اینجاها رو ببینیم بعد بریم بالا مازارسر تکان داد ومهران به سمت در حرکت کرد و گفت تا من چای میذارم شما بیایید بالا آیلار و مازار مشغول کشتن خانه شدنند یک آپارتمان سه طبقه سه واحده .در واقع در هر طبقه فقط یک واحد وجود داشت طبقه هم کف پارکینگ و یک واحد یک خوابه مبله قرار داشت که مازار توضبح داد این طبقه بیشتر مواقع خالی ست مهران آن را به همکاران یا اقوام که گاهی برای مسافرت به شیراز می آمدنند اختصاص داده پشت ساختمان یک حیاط قشنگ و دوست داشتنی قرار داشت طبقه دوم و سوم دو احد دو خوابه شیک ساخته شده بود طبقه دوم مهران ساکن بود سوم را هم اجاره داده بودندمازار گفته بود یک هفته ای میشود که مستاجرش انجا راتحلیه کرده منتظر مستاجر جدید هستند سوار آسانسور که شدند تا برگردند آیلار خندید و گفت واسه سه طبقه آسانسور .واقعا لازمه ؟مازار به دیوار آهنی تکیه داد و گفت:خوب خونه رو بابا خودش ساختن ، هیچ چی براش کم نذاشت.فکر همه جا و همه کس کرده .... خواست به سمت آشپزخانه برود که مهران را دم در لباس پوشیده دم در دید مقابلش ایستاد و گفت سلام بابا جون .صبح بخیربابا جون گفتن هایش عسل میشد و کام مهران را شیرین می کرد هزار البته که به دل خودش هم می نشست از ته قلبش مهران را پدر می خواندمحبتش حسابی به دلش نشسته بودمهران به سمتش چرخید و گفت سلام دخترم صبح بخیرآیلار لبخند زدکجا میرین صبح به این زودی ؟مهران پاسخ داد میرم نون داغ و آش داغ بگیریم برای عروس قشنگم آیلار متعجب پرسید آش این موقع ؟مهران سر تکان داد :آره عزیزم .شیرازی ها یک آش سبزی معروف دارن که مخصوص صبحانه اس .نمیدونستم انقدر سحر خیزی .گفتم تا بیدار میشین برم بگیرم و بیام آیلار رودربایستی را کنار گذاشت و پرسید میشه منم باهاتون بیام ؟دوست دارم این اطراف ببینم.مهران با خوشحالی سر تکان دادمعلومه که میشه . منم دوست دارم اول صبح با عروسم قدم بزنم. منتظرت می مونم برو لباس یپوش آیلار به سمت در اتاق رفت و گفت باشه زود میام.در راکه بست و به سمت پالتو و شالش رفت نامش را با صدای مازار شنید آیلار ؟به سمت او سر چرخاند و گفت ببخشید بیدارت کردم مازار بدون این که جواب سوالش را بدهد یا چشمهایش را باز کند با همان ژست که خودش را بغل کرده بود گفت موهات از حمام دیشب هنوز نم داره هوا هم سرده .یک کلاه مردونه توی کشوی سمت چپ زیر لباسا هست بردار بپوش آیلار لبخندی زد از اینکه مازار حواسش به او بود خوشش آمد کلاه را درست همانجا که مازار گفته بود یافت زیر ژاکتی که بنظر می رسید ست کلاه باشد معلوم بود از ان هیچ وقت استفاده نشد چون هنوز کاملا نو بوداما ژاکت را آیلار قبلا تن مازار دیده بود موهایش را با کش بست.کلاه را روی موهایش کشید. .... آیلار و مهران در آشپز خانه مشغول آشپزی بودند صبح بعد از خوردن صبحانه هرسه برای خریدمایحتاج مهمانی شب رفته بودند هر چیزی را که کم بود خریدندنهار هم آیلار برایشان دمپختک درسته کرده بودسه نفری دور هم درست مثل یک خانواده خوشبخت نشستند و غذاخوردن. حالا هم عروس و پدر شوهر سر گرم فراهم کردن شام مهمان ها بودنند آیلار پدر شوهرش را راضی کرد که کارگر نگیردمطمئنش کرده بود خودش از پس کارها بر می آیدواقعا هم خوب داشت انجامشان میداد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز متوجه میشی که چرا خدا منتظرت گذاشت شب‌ بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است، و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر و با سینی صبحانه ای در دست که طعم شیرین عشق دارد و بوی دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ سلام صبحتون بخیر🌻☕️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f