کیا پول واقعی میدادن پول برره میخریدن😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند.
در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت.
پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ....
پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد.
طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است.
چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست #سرگذشت_های موجود در کانال👇🏼👇🏼
#شوهرآهوخانم #سوپری
#طلاق #گلچهره
#حوریه #زهره
#قمر_تاج #مریم
#رنج_کشیده #عزیز_جان
#چشمان_زغالی #هوو
#دلباخته #گلاب
#نگار #عشق_همیشگی
#سحر #پری
دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️
May 11
کیا مثه من از این آبرنگا داشتن و از ترس خشک شدن هیچوقت استفاده نمیکردن🙋🏼♀
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدیمی ترین و زیباترین ترانه ایرانی که مربوط به سال ۱۳۱۰ است!
همراه با تصایری بکر و خاص که هیچگاه در عمر خود ندیده اید!👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دوم ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_سوم
بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم به کارت مادرشوهرم اونم چندماه یکبارمیرفت یه تیکه طلاباهاش میخریدپزش بهم میدادوازتغییرکاربری طبقه پایین خیلی خوشحال بودچون به منبع درامدرسیده بودالبته خداهم هوای من روداشت کارم تومحل حسابی گرفته بودسرکرایه خیلی اذیت نمیشدم ویه جورای راضی بودم چون به خونه زندگیم نزدیک بودم همزمان به کارهام میرسیدم
تااینجای داستان زندگیم اتفاق خاصی غیردخالتهای مادرسعیدنیفتاده که خیلی به چشم بیادممکنه بیشترماهاتجربش روداشته باشیم.ولی اتفاق اصلی زندگی من ۵سال بعدازازدواجمون افتادکه تصمیم گرفتیم بچه داربشیم.اونم به اصرارسعیدچون عاشق بچه بودمیگفت باید۴تابچه بیاری دوتادختردوتاپسرمنم همیشه باخنده میگفتم بشین تابرات بیارم نهایتش دوتاست حالاشانست بگیره پسرباشه یادخترالبته تواین مدت مادرسعیدم زیادبهم تیکه مینداخت که چرابچه دارنمیشی منم همیشه یه بهانه ای میاوردم.خلاصه یکسالی طول کشیدتاباردارشدم.تواین مدت ازجیب خودم خیلی خرج کردم مدام دکترمیرفتمو هرسری کلی ازمایش عکس داروبلاخره باردارشدم روزی که فهمیدم دارم مادرمیشم انقدرخوشحال بودم که یه جعبه شیرینی خریدم رفتم دیدن سعیدوبهش خبردادم اونم مرخصی گرفت منوبردیه گردنبندطلابرام خرید باوجودتمام مشکلاتی که داشتم خودم روخوشبخت میدونستم چون عاشق زندگیم بودم وانصافاهم سعیدهمه جوره مراقبم بود.ادم بدویاری نبودم راحت به کارخیاطیم میرسیدم ماه چهارم نوبت سونوگرافی داشتم درعین ناباوری دکترگفت دوقلوبارداری هم خوشحال بودم هم ناراحت چون بزرگ کردن دوتابچه خیلی سخت بودولی بازم ناشکری نکردم چون داشتم صاحب دوتادخترخوشگل میشدم ازدرمانگاه که امدم بیرون به سعیدزنگزدم وقتی بهش گفتم دوقلوباردارم باورش نمیشدفکرمیکردسربه سرش میذارم ولی وقتی عکس فرستادم دیگه مطمئن شد
تارسیدم خونه مادرش امدبالابدون مقدمه گفت نوه ن پسردیگه؟باتعجب نگاهش کردم گفتم چه فرقی میکنه گفت برای من فرق میکنه دوستدارم بچه اول سعیدپسربشه.گفتم حالابرعکس شده نذاشت حرفم تموم کنم گفت ازحالتت فهمیده بودم دختره فقط خواستم مطمئن بشم پس حدسم درست بودبچه دختره؟گفتم بله وبه زودی صاحب دوتادخترخوشگل میشیم.چشماش ریزکردگفت چی دوتاگفتم اره.گفت بچم شانس نداره که سعی میکردم اروم باشم ولی واقعااگرمیتونستم ازخونم پرتش میکردم بیرون.هردفعه میرفتم خریدمادرشوهرم یه تیکه بهم مینداخت اعصابم واقعابهم میریخت ولی صبوری میکردم.گذشت تاواردماه هفتم شدم.یادمه مامانم باکلی شورشوق برام سیسمونی اوردمادرشوهرم جای تبریک یایه تشکرخشک خالی گفت اگرپسربودخودم براش همه چی میخریدم تااون روزهرچی دلش میخواست به من گفته بودولی دیگه تحمل این رونداشتم که به خانوادم بی احترامی کنه گفتم الان خودت دوتاپسرداری چه گلی به سرت زدن بازم کارت که لنگ میمونه به دخترت زنگ میزنی توقع نداشت جلوی مادرم جوابش بدم باناراحتی پاشدرفت
مامانم دعوام کردگفت پیرزنه ولش کن جوابش نده.گفتم مامان خبرنداری چه حرفهای به من میزنه تابه امروزهیچی نگفتم ولی هرچی کوتاه میام این بدترمیکنه.مامانم خواهرام تانزدیک غروب کمکم کردن رفتن.مادرسعیدانگارمنتظربودمهمونام برن تافهمیدرفتن سریع امدسراغم هرچی ازدهنش درامدبارم کردبرای اینکه فشارش بالانره حالش بدنشه هیچی نگفتم خودش که خالی کردرفت منم برای اینکه فکرخیال نکنم رفتم پایین تاباخیاطی خودم سرگرم کنم
امارسیدم طبقه پایین نفهمیدم چم شدچندتاپله اخرلیزخوردم پخش زمین شدم.وزنم بالارفته بودسنگین شده بودم
باهربدبختی بودبلندشدم ولی دردبدی توپهلو زیرشکمم احساس میکردم
چندباری مادرشوهرم صداکردم حالانمیدونم واقعانمیشنیدیاازقصدجواب نمیدادگوشیم بالابودفقط خدامیدونه اون پله هاروچه جوری رفتم بالاوقتی رسیدم توپذیرایی کیسه ابم پاره شدباگریه زنگزدم به سعیدگفتم زودخودت برسون
مامانم باسعیدمن روبردن بیمارستان دکترگفت بایدسریع سزارین بشی ومن روبردن اتاق عمل
بعدازبیهوش کردنم دیگه چیزی یادم نمیادتاوقتی چشمام روبازکردم دیدم روتخت بیمارستانم کلی سیم بهم وصله
دوسه دقیقه بعدازبه هوش امدنم پرستارامدبالاسرم به همکارش گفت دکترپیچ کنید
بابیحالی گفتم من کجام پرستارگفت خداروشکرچشمات بازکردی یه کم که فکرکردم تازه فهمیدم چه بلای سرم امده گفتم بچه هام خوبن؟ گفت اره نگران نباش.دکترم بعدازمعاینه اولیه گفت همه چی خوبه مثل معجزه است برگشت این مریض.انقدربی حال بودم که واقعانمیتونستم حرفبزنم وبازچشمام بستم خوابیدم.ایندفعه وقتی بیدارشدم خودم پرستارصداکردم.گفتم میخوام بچه هام روببینم گفت باشه فقط بایدچندروزی صبرکنی یک ماه بیهوش بودی.باتعجب گفتم چی یک ماه!!من دیشب امدم اینجاگفت نه عزیزم بعدازسزارین به هوش نیومدی.واقعاگیج شده بودم یعنی واقعایک ماه بستری بودم..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ امیدوارم در این
🌸شب زیبا بهاری
♥️ دلخوشی هاتون زیاد
🌸 رویاهاتون دلنشین
♥️ ومحفل تون از
🌸محبت وآرامش
♥️سرشار باشه
♥️ شب خوش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺ســـلام
☕️صبح زیبـاتون بخیر
🌺الهے پنجشنبہ تون
☕️پر از آرامش و سلامتے باشه
🌺و لحظہ لحظہ زندگیتون
☕️سرشار از پیشرفت و موفقیت و
🌺غرق در خوشبختے و سعادت باشید
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران مدرسه واسه دهه شصتیها یه دوره گوانتانامو بودابتدایی مداد میزاشتن لای انگشتمون راهنمایی شلنگ و کمربند و پامرغی دبیرستان رسما مشت و لگد و چک افسری یادم نمیره معلم ادبیات دوم راهنماییم دسته چکش رو گذاشت رو میز
گفت دیهت چقدره😐
اونوقت هفتادیا و هشتادیا از لذایذ مدرسه میگن 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_سوم بعدازاین ماجراهرماه کرایه وپول برق طبقه پایین روجدامیزدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#هوو
#قسمت_چهارم
وقتی شنیدم یک ماه بستری بودم باورم نمیشدبه پرستارگفتم بچه هام کجان؟سکوت کردبه بهانه سرزدن به یه مریض دیگه رفت دلشوره بدی گرفته بودم باالتماس صداش کردم گفتم ترخدابهم بگوچه بلای سربچه هام امده؟گفت بچه هاتاسه روز زنده بودن ولی..باولیش فهمیدم مردن.ملافه روکشیدم روصورتم زدم زیرگریه.پرستارکلی دلداریم دادبرام ارام بخش زدتاچندساعتی به زورخوابیدم یه کم اروم شدم ولی اتیشی که به وجودم افتاده بودبه این راحتی خاموش نمیشد
بعدازچندروزکه حال عمومیم خوب شدازبیمارستان مرخص شدم وتواین مدت به غیرازسعیدپدرشوهرم کسی ازخانوادش نیومددیدنم.به اصرارمادرم رفتم خونشون تقریبادوهفته ای موندم بعدش رفتم خونه ی خودم.ازپله هاکه بالامیرفتم درخونه ی مادرشوهرم بازبودحتی منم دیدولی خودش سرگرم کارکردکه مثلامنوندیدالبته بعدازاین اتفاق تلخ برای من دیگه اهمیتی نداشت.بعدازدو روزخودش دخترش امدن دیدنم وبهانشون این بودکه نمیخواستیم مزاحمت بشیم!اون زمان انقدرداغون بودم که حوصله ی گله کردنم نداشتم وفقط میخواستم کاری بهم نداشته باشه تابه ارامش برسم چون میدونستم تنهاکسی که ازاین اتفاق خوشحاله مادرشوهرمه.بعدازاین ماجرا یکی۲ماهی کارنکردم امادیدم فقط خیاطی که سرگرمم میکنه نمیذاره فکرخیال کنم.یه روزکه مشغول کاربودم یکی ازدوستای خواهرشوهرم برای دوختن لباس امدپیشم توحرفهاش متوجه شدم خواهرشوهرم حامله است نزدیک۶ماهشه بچه اشم پسره!این مادردختربایدتوسازمان سیاه کارمیکردن ازبس کارهاشون سری ودزدکی بودحتی سعیدم خبرنداشت.ماهم چیزی به روی خودمون نیاوردیم تایه شب پدرشوهرم به سعیدمیگه داری دایی میشی ومادرش تاییدمیکنه سعیدم خیلی بی تفاوت میگه مبارکش باشه.فرداش مادرشوهرم امدپیشم باکلی اب تاب ازحاملگی دخترش گفت واینکه ازخوش حالی چه کارهاکه نکرده!ازاونجای که خیلی ازدستشون ناراحت بودم گفتم خوبه مبارکش باشه حداقل ارزوبه دل نوه پسرنمیمونی گفت تاچشمات دربیادمیتونستی میاوردی نه دوتادوتابکشی گفتم گناه مردن بچه های من گردن توچون اونروزتوباعث شدی حال من بدبشه باکمال پرویی گفت نه مقصرمادرت بودازبس جلوش دلاراست شدی فشارت افتادبچه هاروبکشتن دادی واقعابحث کردن باهاش بی فایده بودچون درهرصورت تورومقصرمیدونست.موقع سیسمونی بردن سعیدمجبورکرد کهنه شور چنددست لباس بخره وجالبه کوچکترین تعارفی به منم نکردکه باهاش برم یه جورای فکرمیکردمن چشمم شورممکنه دخترش چشم بزنم.اینای که براتون تعریف میکنم یه هزارم ازرفتاریه که مادرسعیدبامن بدبخت داشت.خلاصه گذشت تاخواهرشوهرم زایمان کردروزی که ازبیمارستان اوردنش خونه پدرشوهرم جلوپاش قربونی کشت وتاشب که سعیدبیادهیچ کس به من تعارف نکرد
البته اگررفتارمادرشوهرم نرمال بودمن منتظرتعارف نمیموندم خودم میرفتم کمکشون ولی میدونستم بدون دعوت برم جلوی دامادشون سکه ی یه پولم میکنه ودقیقاوقتی سعیدامددعوتمون کردن برای شام!! انقدرازدستش ناراحت بودم که نمیخواستم برم ولی سعیدگفت الان فکرمیکنن حسودی پاشوبریم یه چشمروشنی بدیم زشته
بااصرارسعیداماده شدم رفتیم پایین ولی همین که نزدیک تخت بچه شدم مادرشوهرم یه دستمال نازک انداخت روصورت بچه!!
ازقیافه من فهمیدجاخوردم گفت بادمیره تودماغش شب اذیت میکنه دیگه این بهانه هاش برام عادی بودگفتم مبارکه رفتمکنارسعیدنشستم
مسلم دامادشون خیلی ادم باشعوری بودمتوجه حرکت مادرشوهرم شدخودش رفت بچه روبغل کرداورد دادش به سعیدگفت دایی جون انشالله سال دیگه بچه خودت بغل کنی
قیافه مادرشوهرم دیدن داشت منم یه ماشالله به بچش گفتم خودم باگوشیم سرگرم کردم..
تاچندماه مادرشوهرم سرگرم نوه اش بودکاری به من نداشت ولی یه کم که گذشت گیردادناش برای بچه دارشدن ماشروع شدجالبه کاری به برادرشوهربزرگم که تهران بودنداشت گیرش رومابود
البته دروغ چرابجزمادرش سعیدم واقعابچه میخواست چون عاشق بچه بودتوگوشیش پرازکلیپ بچه های بامزه بود همه ایناباعث شدبرخلاف میل خودم بعدازیکسال مجددبارداربشم
ایندفعه برعکس دفعه قبل ویارخیلی بدی داشتم تاچهارماه همش زیرسرم بودم تاکم کم بهترشدم بخاطرحاملگیم سعیدنذاشت دیگه کارکنم کلادرحال استراحت بودم
هیچ وقت یادم نمیره باسعیدرفتیم سونوگرافی وقتی دکترگفت به زودی صاحب یه دخترخوشگل میشیدهردوتامون زدیم زیرگریه
انقدرخوشحال بودیم که یه کیک کوچیک خریدیم رفتیم خونه ی پدرم
اخرشب که برگشتیم دیدم مادرش توحیاط نشسته تامنودیدگفت بچه چیه؟به جای من سعیدجواب داد یه دختردارم شاه نداره..مادرش دیگه جرات نکردحرفبزنه
همه چی خوب بودتاماه اخربارداری وزنم خیلی بالارفته بود شبهانمیتونستم بخوام سرم که میذاشتم روبالشت حالت خفگی بهم دست میداد
انقدرنشسته میخوابیدم که گردنم کمرم دردمیکردتمام این سختیهاروتحمل کردم تابلاخره دردزایمان امدسراغم بردنم بیمارستان
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f