🌺امروز جانانه زندگی کن
🌸جدی و عبوس نباش
🌺زندگی را به رقص آور
🌸بـرقص مثل امواج به روی دریا
🌺شکوفا شو مثل گل ها در بهاران
🌸نغمه سرایی کن چون پرندگان
🌹سلام صبح پنجشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دمی حالِ خوش...🎼🍉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوهشتم به خونه قابله رسیدیم.زنی تپل و قدکوتاه بود که چه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلونهم
ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس و غم دیده شده بود.از چهره اش غم میبارید ومیدونستم همه ی اینا بخاطر منه.بلاخره یادم اومد که من ممکنه کجا بچه ای سقط کرده باشم.ننــــه فهمیدم،فهمیدم.کی سقـط کردی ننه روزی که برگشتم به خونه آقام و فکر کرده بودم جمشید خان قراره زن دیگه ای بگیره رو یادته؟ننه کمی فکر کرد و گفت:آره دخترم یادمه،مگه میشه اونروزا رو یادم بره؟با ناراحتی گفتم:پس یادته که من اونروز خون شدیدی داشتم و حتی زیراندازمم کثیف شده بود،اون خون،خون عادت مـاهیانه ام نبود.با همه خون هام فرق داشت،خیلی درد کشیدم وبه سختی میتونستم راه برم.حدس میزنم بچه ای توی شکمم داشتم که بخاطر فـشارهایی که اونروزابهم اومده بچه ام ناخواسته سقط شده ومن متوجه نشدم وفکر کردم خون همیشگیمه.گفتن این حرفا برام راحت نبودوبا یادآوری اونروز وگفتن هر جمله اشکام سرازیر میشد.ننه هم پا به پای من اشک میریخت و با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک میکرد.ننه جلوی پنجره نشسته بود که یهو دستپاچه بلند شد و گفت:جمشیدخان اومد ننه،اشکاتو پاک کن.چشماتم که سرخ شده داشت چادرشو روی سرش جابجامیکرد که جمشیدوارد اتاق شدو با دیدن ننه توی اتاق ببخشیدی گفت.ننه گوشه ی چـادرشو به دندون گرفت وگفت:خدا ببخشه مادرو از اتاق رفت بیرون تا بره سمت اتاق عمه.بارفتن ننه جمشید تازه متوجه من شد وگفت چرا چشمات سرخه دیبا؟گریه کردی؟لبخند تلخی زدم و گفتم:آره بعد از چند وقت رفتم خونه آقام و بادیدنشون گریه ام گرفت.بعداز گفتن اون دروغ حالا چقدر راحت دروغ سرهم میکردم و میتونستم همه چیزواز جمشید پنهان کنم.فکرم درگیر بچه ای بود که سقط شده وبا یادآوری اونروز مطمئن شده بودم که بچه ی من همون روز سقـط شده.به هیچ چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم جز حرفای قابله.زندگی برام سخت شده بود وحالاجمشیدو مقصرمیدونستم.شاید اگر اونروزا اونطور اذیتم نمیکرد بچه ام الان توی بغـلم بود.نه اینکه از شدت فشار و استرس بدون اینکه حتی بفهمم ازبین بره.جمشید بی مقدمه گفت:خب بگو ببینم امروز کجاها رفتی!لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،این چه سوالی بود که جمشید ازم پرسید،نکنه فهمیده من رفتم پیش قابله.باصدایی که از ترس میلرزیدگفتم:فقط خونه آقام رفتم دیگه،مریم و هاشم هم اونجا بودن.شاید سوالِ جمشید یه سوال ساده بود اما برای من که بهش دروغ گفته بودم سوالش ترسناک بود و میترسیدم بویی برده باشه.جمشید همه جا آدم داشت و همین ترس منو بیشتر میکرد.خوردن دوا رو ازهمون روز شروع کردم.هربار میخواستم دوا رو بخورم به اتاق عمه میرفتم.میترسیدم اون دارو رو به اتاق خودمون بیارم و جمشید ببینه،اونوقت رسما بیچاره میشدم.من توی این یک سال هیچوقت دروغی به جمشید نگفته بودم و چیزی رو ازش پنهان نکرده بدم.اما بعداز این دروغ و پنهان کاریِ خوردن دوا حس میکردم از جمشید دور شدم.حس آدمی گناهکار رو داشتم.بلاخره یک ماهی از خوردن اون دوا گذشت و خبری از بچه هم نبود.ننه رفته بود خونه آقام و من و عمه توی اون عمارت بیشتر وقتمونو باهم میگذروندیم.جمشید صبح زود از عمارت میزد بیرون و فقط برای غذا و خواب برمیگشت.خیلی کم میدیدمش و فقط شب ها موقع خواب کمی باهم حرف میزدیم.خون ماهیانه ام هرماه دیده میشد و این برای من بدترین اتفاق بود.قابله درست گفته بود و باوجود خواستن بچه ما بچه دار نمیشدیم.انگیزه ام رو برای همه چیز ازدست داده بودم.جمشید رو مقصر میدونستم و حال روحی خوبی نداشتم.کمتر باهاش حرف میزدم هربار جمشید رو میدیدم یادم از اون روز کـذایی میومد و باعث میشد ازش دوری کنم.عاشقش بودم،حتی بیشتر از قبل.اما ضربه ای که به روح و جسمم زده بود،هرروز و هردقیقه حالمو بدتر میکرد و باعث میشد ازش دور تربشم.جمشید هم متوجه سردی رابطمون شده بود.اما حرفی نمیزد و گلایه ای نمیکرد.شاید غرورش اجازه نمیداد،شاید اون هم مثل من حالا دیگه انگیزه ای برای این رابـطه نداره.هربار که خون میدیدم حال جمشید هم مثل من خراب میشد.اما چیزی به زبون نمیاورد.تقریبا شش ماهی از رفتن من پیش قابله گذشته بود و همه مخصوصا خانم بزرگ منتظر خبر شنیدن حاملگی من بودن.نسرین بیشتر روزهاش رو توی عمارت پیش مادرش میگذروند و آینه ی دق من بود.حرف و رفتارش اذیتم میکرد.مخصوصا اینکه خیلی از سودابه (خواهرشوهرش) جلوی جمشید و خانم بزرگ حرف میزد.هرروز که میگذشت بیشتر احساس خطر میکردم.جمشید داشت سنش زیاد میشد و هنوز یه بچه هم نداشت.مگه میشد ارباب یه عمارت تو سن چهل سالگی هنوز یه وارث هم نداشته باشه؟از همه بدتر حرف و حدیث مادرم بود.میدونست بچه دار نمیشم اما هربار منو میدید حرف بچه دار شدن و وارثِ اربابی رو پیش میکشید.میدونستم نگرانمه،نگران اینکه بخاطر نداشتن بچه هوو روی سرم بیاد و من بشم خانم دوم عمارت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کراکر
مواد لازم:
✅️ دو لیوان آرد گندم
✅️ یک لیوان آرد جو
✅️ ۴۰ گرم روغن
✅️ یک قاشق چای خوری نمک
✅️ شوید خشک دو قاشق غذاخوری
✅️ یک یا یک و نیم لیوان آب
✅️ کنجد ،تخم آفتابگردان ،تخم کدو به
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
583_38740748887211.mp3
8.15M
آره آره 😘😘
اندی ❤️🔥❤️🔥
عالی شاد شاد ✅
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه چه ویژگیهایی داشتند؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلونهم ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجاهم
هممون میدونستیم که مادرِ وارث همه کاره عمارت میشه.اما کاری ازدستم برنمیومد.هر کاری که به ذهنم میرسید برای حاملگی انجام دادم اما انگار خدا نمیخواست.ننه از دعـانویس برام دعا گرفته بود و میگفت شاید چشمت کردن که دامنت سبز نمیشه ننه.اما دعا هم تاثیری نداشت.وقتی خدا نخواددست به دامن هرکسی و ناکسی هم که بشی نمیشه.انگار ناف من رو با بدبختی زده بودن و باید برای داشتن کوچیکترین چیزاکه برای همه یه چیز عادیه برای من با التماس بدست بیاد.هرروزناامیدترازروز قبل بودم.عمارت برام به زندانی تبدیل شده بودکه تحملش سخت بودخونه آقام بدترازعمارت بود.هیچ جایی نداشتم که بهش پناه ببرم.همه جاپیچیده بودکه زن جمشیدخان حامله نمیشه.دهن به دهن میچرخیدجمشید هم این حرفارو میشنید اما به روی خودش نمیاورد.از جمشید دلسرد شده بودم.عاشقش بودم اما دیگه نمیتونستم عشقمو بهش ابراز کنم.غمی که توی دلم بود همه چیزو از زندگیم برده بودشورو شوق و عشقِ آتشینی که داشتم کم کم داشت شعـله اش کمتر و کمتر میشد.مدت ها بود دستم خوب شده بود و پارچه اش رو باز کرده بودم اما هنوز درد مبهمی توی دستم میپیچید و بهانه ای میشدتا سرروی زانوهام بزارم وبرای بدبختی خودم زار بزنم.انگار خانم بزرگ هم توجه و علاقش بمن کمتر شده بود.شایدحالا که نمیتونستم برای پسرش وارثی به دنیا بیارم ازم ناامیدشده بود.بارون بهاری میباریدو هوا ابری بود.جمشید بیرون از عمارت بود و من توی اتاق تنها بودم.به سرم زدکه برم زیر بارون تا شاید کمی آروم بگیرم.شاید بارون میتونست حالمو خوب کنه.روسری کلفتی انداختم روی شونه هام و از اتاق زدم بیرون.نم نم بارون روی گونه هام میخورد و سرزندگی رو توی رگهام تزریق میکردکاش میتونستم ساعتها زیر بارون بایستم و فـریاد بزنم.همه ی غمی که تو دلم بودو خالی کنم.اما انگار سهم من از زندگی فقط همین دردکشیدن ها بود.از بچگی زخم زبون شنیدم.چه برای شوهر کردنم و چه برای بچه دار شدنم.آهی کشیدم و گفتم:اینم سرنوشت منه.برگشتم توی اتاق.لباسام خـیس شده بود و مشغول عوض کردن لباسام بودم و توی افکار خودم بودم.نفهمیدم کی جمشیدوارداتاق شد.با دیدنش ترسیدم و جیغ ریزی کشیدم.لبخند کجی زد و گفت:چیه؟ترسناکم؟دستپاچه گفتم متوجه ورودت نشدم.جمشید با کنایه گفت خیلی وقته متوجه هیچی نیستی.باشنیدن این حرف جاخوردم.پس متوجه حال بدم بود و حتی سعی نمیکرد دلیلشو بفهمه.نمیخواستم حرفی پیش بکشم.حوصله ی بحث و جدل نداشتم.دیگه حرفی نزدم.نسرین کمی بدحاله و به عمارت اومده تا چندروزی اینجا بمونه.بانگرانی گفتم چرا؟چی شده؟با خـونسردی جواب ندادنمیدونم چشه.انگارجمشیدهم حوصله حرف زدن نداشت.بدون اینکه دیگه حرفی بزنیم جمشید وسایلش رو برداشت و از اتاق زد بیرون.پرده رو زدم کنار تا رفتنشو تماشا کنم.قلبم براش میتپید اما ازش دلخور بودم.هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینقدر ازش دور بشم.توی افکارم غـرق بودم که دیدم جمشید و سودابه دارن توی حیاط باهم حرف میزدن.چند کلمه ای حرف زدن و جمشیدازعمارت رفت بیرون.سودابه اینجا چیکار میکرد؟بینشون چه حرفی رد و بدل شدقلبم داشت از جا کنده میشد.با بودن سودابه توی عمارت احساس خطر همه ی وجودمو میگرفت.مخصوصا حالا که بعداز این همه مدت بجه دار نشده بودم روی این موضوع حساستر هم شده بودم.میدونستم که نسرین خیلی تلاش کرده بود سودابه رو برای جمشید بگیره و جمشید قبول نکرده بود.تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون تا ببینم چه خبر و چرا سودابه به اینجا اومده.آماده شدم و به خودم رسیدم.بهترین لباسمو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.هرچند دلم خون بود اما نمیخواستم ظاهرم اینو نشون بده.رفتم به اتاق نسرین تا حالشو بپرسم و ببینم چه خبره.نسرین و سودابه و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم. سودابه و نسرین و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم.با ورود من حرفشون رو قطع کردن.سودابه از جاش بلند شد و اومدم سمتم و باهم احوالپرسی کردیم.دختر زیبا و بر و رو داری بود.نسرین توی رختخواب بود و خانم بزرگ هم کنارش نشسته بود.خانم بزرگ مثل همیشه بامن رفتار نمیکرد و ازاین موضوع خیلی ناراحت بودم...علتشو میدونستم اما نمیتونستم حرفی بزنم.نسرین چپ چپ نگاهم کرد و من نزدیکش شدم و گفتم:چطوری نسرین؟خدا بد نده.چشماش رو برگردوند و گفت:بد نبینی.دیگه چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم.کنارشون نشستم و مشغول خوردن چایی شدم که عزیزه برام آورد.از حرفاشون حدس زدم که نسرین حاملست اما نمیخوان جلوی من حرفی بزنن.تا حرفشون به سمت حاملگی نسرین میرفت،نسرین برای مادرش چشم و ابـرو میومد و نمیذاشت حرفش رو ادامه بده.دلیل این کارشو نمیفهمیدم.شاید فکر میکرد چون من بچه دار نمیشم ممکنه بهش حـسادت کنم و چشمش بزنم.چون خیلی به اینچیزا اعتقاد داشت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجاهویکم
نمیخواستم فکر کنن من چیزی حالیم نیست.خودمو زدم به پررویی و گفتم نسرین جان حامله ای؟مبارک باشه.همشون به هم دیگه نگاه کردن.نسرین به زور لبخندی زد و گفت:ممنون انشالا قسمت خودت.پس درست حدس زدم.حرصم گرفته بود.نه از حاملگی نسرین،ازاین رفتارشون.دلم میخواست دق دلیمو سرشون خالی کنم.لرزش دستامو میتونستم ببینم،سعی کردم دستامو پنهون کنم وگفتم:پس سودابه جان به همین خاطر اینجان؟نسرین خودشو کمی کج کردوگفت:اینجا خونه ی خودشه،چه الان چه هروقت دلش خواست میتونه اینجاباشه.متوجه میشدم دلش میخواد با حرفاش ازارم بده و موفق هم شده بود.چنددقیقه ای نشستم و بعد برگشتم توی اتاقم.خانم بزرگ حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد.اما با سودابه خیلی خوش و بش میکرد.داشتم دیوونه میشدم.از زمین و آسمون برام میبارید.دلتنگ خونه ی آقام شده بودم.دلتنگ ننه و حرفای قشنگش.توی اون عمارت همه چیز برام رنگ و بوی بدبختی گرفته بود. از وقتی برگشته بودم توی اتاقم تو فکر این بودم که بین جمشید و سودابه چه حرفی رد و بدل شدحس خوشایندی به اون حرف زدنا نداشتم.به همه چیز مشکـوک شده بودم.گوشه ی اتاق نشستم و پـاهامو بین دستام گرفتم.سرمو گذاشتم روی پـاهام و بی اختیار گریه ام گرفت و اشکام روی گونه هام جاری شد.میدونستم جمشید به این زودی به عمارت برنمیگرده و حتما تا هوا تاریک بشه توی اتاق تنهام.دماغمو کشیدم بالا و بادستمالم اشکامو پاک کردم که در اتاق باز شد.جمشید تو درگاه در ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.عاشق اون نگاه و چشما بودم.عاشقی بودم که باخودش در جنگ بود.در اتاقو بست و اومد کنارم نشست.چی شده دیبا؟چرا چند وقته اینجوری شدی؟ازم دوری میکنی و زندگی رو به کام هردومون تلخ کردی؟
بغض بزرگی که توی گلوم داشتم ترکید.گریه ارومم تبدیل به هق هق شد و صدامو بردم بالا.من زندگی رو به کام هردومون تلخ کردم یاتو؟ازهمون روزای اول بااون کاری که کردی زندگی ما تلخ شد.ازهمون روز که اون همه فشاری که بهم آوردی باعث سقط بچه ام شد.تو بودی که نذاشتی ما طعم خوشبختی و بچه دار شدنتو بچشیم،تو بودی که مادر شدنو ازمن گرفتی.حالا منو متهم میکنی؟حالا تو موندی و یه زن درمونده و معیوب.زنی که نمیتونه برات وارث بیاره.هق هق میکردم و تند تند حرف میزدم.گلوم میسوخت اما میخواستم هرچی تو دلمه به زبون بیارم.دیگه هیچی برام مهم نبود.انقدر اذیت شده بودم که هر اتفاقی میفتاد بهتر ازاین بود.دیگه تحمل نگه داشتن این رازو نداشتم.جمشید باید میدونست بامن و زندگی و آیندم چیکار کرده.باید میفهمید و هم دردم میشد.اون بود که باعث شد من زیر اون همه فشار له بشم.داشتم تقاص پس میدادم،به چه جرمی؟به جرم عاشقی.هیچوقت فکرشو نمیکردم.هیچوقت.حالا وقتش رسیده بود که اونم بفهمه.حتی اگه دوباره بزنه.باید بفهمه که به من چی گذشته.اون باعث این اتفاق شده بود و من داشتم تقاص پس میدادم. از ته دل زار میزدم و حس بدبخت ترین زن دنیا رو داشتم.زنی که از عشق بیش از اندازه بهش ضربه زده بود.جمشید با تعجب و دهنی باز بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.لباش تکون میخورد اما حرفی نمیزد.انگار نمیدونست چی بگه.بخاطر اینکه نمیفهمید من چی میگم و قضیه چیه.موهای بلندم دورم ریخته بود و حسابی ژولیده و به هم ریخته بود.چشمام قرمز شده بودن و صورتم خیس بود.توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم عواقب دروغ و پنهان کاریام بود.فقط میخواستم جمشید هم بفهمه که چه اتفاقی افتاده و چطور ناخواسته به این سرنوشت دچار شدم.قلبم تند میزد و دهنم خشک شده بود.جمشید بهم کمی نزدیک تر شدو دستشو گذاشت روی دستم و گفت:چی میگی دیبا؟من از هیچکدوم از حرفات سردرنمیارم.داری منو میترسونی.چی شده که انقدر تورو اذیت کرده و من ازش بیخبرم.با پشت دست،اشکامو پاک کردم و با صدایی لرزان گفتم:روزای اولی که گفتی میخوای یه زن دیگه توی این عمارت بیاری و من اتاقمو جدا کردم و بعد رفتم خونه ی آقام باردار بودم.اون همه فشار و غم باعث شد بچه ام سقط بشه.جمشید که معلوم بود شوکه شده گفت:تو از کجا میدونی بچه سقط کردی دیبا؟اصلا چرا تازه اینارو داری میگی؟لبامو برچیدم و گفتم:همون روزخونریزی شدیدی پیدا کرده بودم.درد بدی زیردلم پیچیده بود،حتی نمیتونستم از جام بلندشم.جمشید با کنجکاوی گفت:خب.دماغمو بالا کشیدم و از جمشید خواستم یه لیوان آب بهم بده.دهنم انقدر خشک شده بود که حتی نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.جمشید بدون معطلی از پارچ کنار اتاق لیوان ابی به دستم داد.یک نفس آبو سرکشیدم و گلوم تازه شد.به جمشید چشم دوختم،به مردی که منو عاشق خودش کرده بود و همین مرد باعث شده بود من به این روز بیفتم.حالا وقتش رسیده بود همه چیز رو بفهمه.حتی اگر گفتن حقیقت برام گرون تموم بشه،میخواستم همه چیزو ازاول بهش بگم،بدون کم و کاستی.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میگن این بستنی ها بعد از زمان جنگ جهانی دوم ساخته شد برای کاهش افسردگی تا دو تا بچه بخرن با هم بخورن دوست بشن
پس چرا ما دعوا میکردیم،هیچ وقت مساوی جدا نمیشد 😄😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب💫
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد!
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f