eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه چه ویژگیهایی داشتند؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلونهم ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس
هممون میدونستیم که مادرِ وارث همه کاره عمارت میشه.اما کاری ازدستم برنمیومد.هر کاری که به ذهنم میرسید برای حاملگی انجام دادم اما انگار خدا نمیخواست.ننه از دعـانویس برام دعا گرفته بود و میگفت شاید چشمت کردن که دامنت سبز نمیشه ننه.اما دعا هم تاثیری نداشت.وقتی خدا نخواددست به دامن هرکسی و ناکسی هم که بشی نمیشه.انگار ناف من رو با بدبختی زده بودن و باید برای داشتن کوچیکترین چیزاکه برای همه یه چیز عادیه برای من با التماس بدست بیاد.هرروزناامیدترازروز قبل بودم.عمارت برام به زندانی تبدیل شده بودکه تحملش سخت بودخونه آقام بدترازعمارت بود.هیچ جایی نداشتم که بهش پناه ببرم.همه جاپیچیده بودکه زن جمشیدخان حامله نمیشه.دهن به دهن میچرخیدجمشید هم این حرفارو میشنید اما به روی خودش نمیاورد.از جمشید دلسرد شده بودم.عاشقش بودم اما دیگه نمیتونستم عشقمو بهش ابراز کنم.غمی که توی دلم بود همه چیزو از زندگیم برده بودشورو شوق و عشقِ آتشینی که داشتم کم کم داشت شعـله اش کمتر و کمتر میشد.مدت ها بود دستم خوب شده بود و پارچه اش رو باز کرده بودم اما هنوز درد مبهمی توی دستم میپیچید و بهانه ای میشدتا سرروی زانوهام بزارم وبرای بدبختی خودم زار بزنم.انگار خانم بزرگ هم توجه و علاقش بمن کمتر شده بود.شایدحالا که نمیتونستم برای پسرش وارثی به دنیا بیارم ازم ناامیدشده بود.بارون بهاری میباریدو هوا ابری بود.جمشید بیرون از عمارت بود و من توی اتاق تنها بودم.به سرم زدکه برم زیر بارون تا شاید کمی آروم بگیرم.شاید بارون میتونست حالمو خوب کنه.روسری کلفتی انداختم روی شونه هام و از اتاق زدم بیرون.نم نم بارون روی گونه هام میخورد و سرزندگی رو توی رگهام تزریق میکردکاش میتونستم ساعتها زیر بارون بایستم و فـریاد بزنم.همه ی غمی که تو دلم بودو خالی کنم.اما انگار سهم من از زندگی فقط همین دردکشیدن ها بود.از بچگی زخم زبون شنیدم.چه برای شوهر کردنم و چه برای بچه دار شدنم.آهی کشیدم و گفتم:اینم سرنوشت منه.برگشتم توی اتاق.لباسام خـیس شده بود و مشغول عوض کردن لباسام بودم و توی افکار خودم بودم.نفهمیدم کی جمشیدوارداتاق شد.با دیدنش ترسیدم و جیغ ریزی کشیدم.لبخند کجی زد و گفت:چیه؟ترسناکم؟دستپاچه گفتم متوجه ورودت نشدم.جمشید با کنایه گفت خیلی وقته متوجه هیچی نیستی.باشنیدن این حرف جاخوردم.پس متوجه حال بدم بود و حتی سعی نمیکرد دلیلشو بفهمه.نمیخواستم حرفی پیش بکشم.حوصله ی بحث و جدل نداشتم.دیگه حرفی نزدم.نسرین کمی بدحاله و به عمارت اومده تا چندروزی اینجا بمونه.بانگرانی گفتم چرا؟چی شده؟با خـونسردی جواب ندادنمیدونم چشه.انگارجمشیدهم حوصله حرف زدن نداشت.بدون اینکه دیگه حرفی بزنیم جمشید وسایلش رو برداشت و از اتاق زد بیرون.پرده رو زدم کنار تا رفتنشو تماشا کنم.قلبم براش میتپید اما ازش دلخور بودم.هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینقدر ازش دور بشم.توی افکارم غـرق بودم که دیدم جمشید و سودابه دارن توی حیاط باهم حرف میزدن.چند کلمه ای حرف زدن و جمشیدازعمارت رفت بیرون.سودابه اینجا چیکار میکرد؟بینشون چه حرفی رد و بدل شدقلبم داشت از جا کنده میشد.با بودن سودابه توی عمارت احساس خطر همه ی وجودمو میگرفت.مخصوصا حالا که بعداز این همه مدت بجه دار نشده بودم روی این موضوع حساستر هم شده بودم.میدونستم که نسرین خیلی تلاش کرده بود سودابه رو برای جمشید بگیره و جمشید قبول نکرده بود.تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون تا ببینم چه خبر و چرا سودابه به اینجا اومده.آماده شدم و به خودم رسیدم.بهترین لباسمو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.هرچند دلم خون بود اما نمیخواستم ظاهرم اینو نشون بده.رفتم به اتاق نسرین تا حالشو بپرسم و ببینم چه خبره.نسرین و سودابه و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم. سودابه و نسرین و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم.با ورود من حرفشون رو قطع کردن.سودابه از جاش بلند شد و اومدم سمتم و باهم احوالپرسی کردیم.دختر زیبا و بر و رو داری بود.نسرین توی رختخواب بود و خانم بزرگ هم کنارش نشسته بود.خانم بزرگ مثل همیشه بامن رفتار نمیکرد و ازاین موضوع خیلی ناراحت بودم...علتشو میدونستم اما نمیتونستم حرفی بزنم.نسرین چپ چپ نگاهم کرد و من نزدیکش شدم و گفتم:چطوری نسرین؟خدا بد نده.چشماش رو برگردوند و گفت:بد نبینی.دیگه چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم.کنارشون نشستم و مشغول خوردن چایی شدم که عزیزه برام آورد.از حرفاشون حدس زدم که نسرین حاملست اما نمیخوان جلوی من حرفی بزنن.تا حرفشون به سمت حاملگی نسرین میرفت،نسرین برای مادرش چشم و ابـرو میومد و نمیذاشت حرفش رو ادامه بده.دلیل این کارشو نمیفهمیدم.شاید فکر میکرد چون من بچه دار نمیشم ممکنه بهش حـسادت کنم و چشمش بزنم.چون خیلی به اینچیزا اعتقاد داشت. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیخواستم فکر کنن من چیزی حالیم نیست.خودمو زدم به پررویی و گفتم نسرین جان حامله ای؟مبارک باشه.همشون به هم دیگه نگاه کردن.نسرین به زور لبخندی زد و گفت:ممنون انشالا قسمت خودت.پس درست حدس زدم.حرصم گرفته بود.نه از حاملگی نسرین،ازاین رفتارشون.دلم میخواست دق دلیمو سرشون خالی کنم.لرزش دستامو میتونستم ببینم،سعی کردم دستامو پنهون کنم وگفتم:پس سودابه جان به همین خاطر اینجان؟نسرین خودشو کمی کج کردوگفت:اینجا خونه ی خودشه،چه الان چه هروقت دلش خواست میتونه اینجاباشه.متوجه میشدم دلش میخواد با حرفاش ازارم بده و موفق هم شده بود.چنددقیقه ای نشستم و بعد برگشتم توی اتاقم.خانم بزرگ حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد.اما با سودابه خیلی خوش و بش میکرد.داشتم دیوونه میشدم.از زمین و آسمون برام میبارید.دلتنگ خونه ی آقام شده بودم.دلتنگ ننه و حرفای قشنگش.توی اون عمارت همه چیز برام رنگ و بوی بدبختی گرفته بود. از وقتی برگشته بودم توی اتاقم تو فکر این بودم که بین جمشید و سودابه چه حرفی رد و بدل شدحس خوشایندی به اون حرف زدنا نداشتم.به همه چیز مشکـوک شده بودم.گوشه ی اتاق نشستم و پـاهامو بین دستام گرفتم.سرمو گذاشتم روی پـاهام و بی اختیار گریه ام گرفت و اشکام روی گونه هام جاری شد.میدونستم جمشید به این زودی به عمارت برنمیگرده و حتما تا هوا تاریک بشه توی اتاق تنهام.دماغمو کشیدم بالا و بادستمالم اشکامو پاک کردم که در اتاق باز شد.جمشید تو درگاه در ایستاده بود و‌به من نگاه میکرد.عاشق اون نگاه و چشما بودم.عاشقی بودم که باخودش در جنگ بود.در اتاقو بست و اومد کنارم نشست.چی شده دیبا؟چرا چند وقته اینجوری شدی؟ازم دوری میکنی و زندگی رو به کام هردومون تلخ کردی؟ بغض بزرگی که توی گلوم داشتم ترکید.گریه ارومم تبدیل به هق هق شد و صدامو بردم بالا.من زندگی رو به کام هردومون تلخ کردم یاتو؟ازهمون روزای اول بااون کاری که کردی زندگی ما تلخ شد.ازهمون روز که اون همه فشاری که بهم آوردی باعث سقط بچه ام شد.تو بودی که نذاشتی ما طعم خوشبختی و بچه دار شدنتو بچشیم،تو بودی که مادر شدنو ازمن گرفتی.حالا منو متهم میکنی؟حالا تو موندی و یه زن درمونده و معیوب.زنی که نمیتونه برات وارث بیاره.هق هق میکردم و تند تند حرف میزدم.گلوم میسوخت اما میخواستم هرچی تو دلمه به زبون بیارم‌.دیگه هیچی برام مهم نبود.انقدر اذیت شده بودم که هر اتفاقی میفتاد بهتر ازاین بود.دیگه تحمل نگه داشتن این رازو نداشتم.جمشید باید میدونست بامن و زندگی و آیندم چیکار کرده.باید میفهمید و هم دردم میشد.اون بود که باعث شد من زیر اون همه فشار له بشم.داشتم تقاص پس میدادم،به چه جرمی؟به جرم عاشقی.هیچوقت فکرشو نمیکردم.هیچوقت.حالا وقتش رسیده بود که اونم بفهمه.حتی اگه دوباره بزنه.باید بفهمه که به من چی گذشته.اون باعث این اتفاق شده بود و من داشتم تقاص پس میدادم. از ته دل زار میزدم و حس بدبخت ترین زن دنیا رو داشتم.زنی که از عشق بیش از اندازه بهش ضربه زده بود.جمشید با تعجب و دهنی باز بهم خیره شده بود و حرفی نمیزد.لباش تکون میخورد اما حرفی نمیزد.انگار نمیدونست چی بگه.بخاطر اینکه نمیفهمید من چی میگم و قضیه چیه.موهای بلندم دورم ریخته بود و حسابی ژولیده و به هم ریخته بود.چشمام قرمز شده بودن و صورتم خیس بود.توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم عواقب دروغ و پنهان کاریام بود.فقط میخواستم جمشید هم بفهمه که چه اتفاقی افتاده و چطور ناخواسته به این سرنوشت دچار شدم.قلبم تند میزد و دهنم خشک شده بود.جمشید بهم کمی نزدیک تر شدو دستشو گذاشت روی دستم و گفت:چی میگی دیبا؟من از هیچکدوم از حرفات سردرنمیارم.داری منو میترسونی.چی شده که انقدر تورو اذیت کرده و من ازش بیخبرم.با پشت دست،اشکامو پاک کردم و با صدایی لرزان گفتم:روزای اولی که گفتی میخوای یه زن دیگه توی این عمارت بیاری و من اتاقمو جدا کردم و بعد رفتم خونه ی آقام باردار بودم.اون همه فشار و غم باعث شد بچه ام سقط بشه.جمشید که معلوم بود شوکه شده گفت:تو از کجا میدونی بچه سقط کردی دیبا؟اصلا چرا تازه اینارو داری میگی؟لبامو برچیدم و گفتم:همون روزخونریزی شدیدی پیدا کرده بودم.درد بدی زیردلم پیچیده بود،حتی نمیتونستم از جام بلندشم.جمشید با کنجکاوی گفت:خب.دماغمو بالا کشیدم و از جمشید خواستم یه لیوان آب بهم بده.دهنم انقدر خشک شده بود که حتی نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم.جمشید بدون معطلی از پارچ کنار اتاق لیوان ابی به دستم داد.یک نفس آبو سرکشیدم و گلوم تازه شد.به جمشید چشم دوختم،به مردی که منو عاشق خودش کرده بود و همین مرد باعث شده بود من به این روز بیفتم.حالا وقتش رسیده بود همه چیز رو بفهمه.حتی اگر گفتن حقیقت برام گرون تموم بشه،میخواستم همه چیزو ازاول بهش بگم،بدون کم و کاستی. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میگن این بستنی ها بعد از زمان جنگ جهانی دوم ساخته شد برای کاهش افسردگی تا دو تا بچه بخرن با هم بخورن دوست بشن پس چرا ما دعوا میکردیم،هیچ وقت مساوی جدا نمیشد 😄😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟ مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ، شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید! کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد! مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟ کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟ مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟ کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه می‌کنم برای کودکی ام برای سال های قشنگی که خوشحال بودم برای بچه ای که هرگز نمی دانست غم چیست؟ گریه می کنم برای کلاه قرمزی،برای پسر خاله برای دلم که مثل حالا چاک چاک نبود. دریغ که هیچکدامشان بر نخواهند گشت، لعنتی ها بچگی هایم کجا رفتند؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجاهویکم نمیخواستم فکر کنن من چیزی حالیم نیست.خودمو زدم
جمشید منتظر شنیدن حقیقت بود و من مشغول کنارهم چیدن جمله هایی که به زبون بیارم.صدام میلرزیدوقلبم بی قراری میکرد.همه ی قدرتمو جمع کردم و گفتم من برای اینکه بفهمم چرا حامله نمیشم رفتم پیش قابله.همون روز که رفتم خونه آقام،قبلش رفتم پیش قابله و اون بهم گفت بچه ای سقط کردم و ممکنه تاچندسال دیگه حامله نشم.کمی مکث کردم و ادامه دادم شاید هم برای همیشه.جمشید حیران بهم نگاه میکرد و آب دهنشوپشت سرهم قورت میداد.این حرفا کلافه اش کرده بود.رگ پیشونیش مثل همیشه زده بود بیرون و چشماش به سرخی میزد.دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد.ازش میترسیدم.مثل وقتایی شده بود که انقدر عصبانی میشد که دست روم بلند میکرد.خودمو جمع کرده بودم و منتظر بودم هرلحظه بهم حمله ور بشه.مطمئن بودم دروغی که بهش گفته بودم و سواستفاده از اعتمادش براش قابل هضم نبود.توی اتاق قدم میزد و دستاشو مـشت کرده بود.چنددقیقه در سکوت گذاشت و جمشید چنتا نفس عمیق کشید.بهم نزدیک شد و من خودمو عقب کشیدم.چشمم به چشماش که افتاد قلبم ریخت.توی چشماش اشک جمع شده بود و لرزه به وجودم انداخته بود.مگه میشد که جمشید خان هم گریه کنه؟بغصی توی صدا و نگاهش بود که سعی میکرد از من پنهانش کنه اما نمیتونست.جلوم زانو زد و گفت:بگو که داری بازیم میدی دیبا.بگو که همه ی اینا دروغه.سرمو به نشونه نه به دوطرف تکون دادم واشکام میریخت.جمشید سرشو بین دوتا دستاش گرفت و گفت:لعنت به من،من با تو و این زندگی چیکار کردم.اشک توی چشماش هرلحظه بیشتر میشد و نزدیک بود که بیفتن روی گونه هاش که از جاش بلندشد ونذاشت من ببینم.به سمت پنجره رفت و پرده رو زد کنار و به بیرون خیره شد.همونطور که به بیرون خیره بود گفت:قابله نگفت دو. ایی هم داره یانه؟صداش میلرزید وفهمیده بودم همه ی ناراحتیش بخاطر بلاییه که سرمن اومده نه رفتن پیش قابله.دوایی بهم داد و گفت ممکنه اثر کنه.اما یک ماه خوردم و بی فایده بود.از سکوتش خیلی چیزارو میتونستم بخوانم.میتونستم بفهمم چقدر داره احساس گـناه میکنه.این از حرفاش ونگاهش معلوم بود.نفس عمیقی کشیدو گفت:اگه نیاز باشه میبرمت پیش بهترین طبیب شهر تا درمان بشی.اینو گفت و ازاتاق زد بیرون.این رفتارش خیلی اذیتم میکرد.توی هرشرایطی بجای اینکه حرف بزنه سکوت میکرد واز اتاق میزد بیرون.چنددقیقه ای بی حرکت نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم.هنوز تو شوک اتفاقی بودم که برای زندگیمون افتاده بود...برای آینده ی من و جمشید.اما با گفتن حقیقت سبک شدم ودلم کمی آروم شد.کاش زودتر ازاینا حقیقتو به جمشید میگفتم.مطمئن بودم جمشید از عمارت رفته بیرون.ترجیح دادم برم به اتاق عمه و سرمو با علی گرم کنم و به عمه بگم که موضوعو به جمشید گفتم.توی اون لحظه تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم وکمی آرومتر بشم.باورود من به اتاق عمه،خودش از چشمام همه چیو فهمید.بدون اینکه چیزی بگم گفت:به جمشیدخان گفتی عمه؟خودمو انداختم تو بغـلش و دوباره به هق هق افتادم.خودمم ازاون همه شیون و زاری خسته شده بودم.علی بهت زده بمن و عمه نگاه کرد ولباشوبرچیدو میخواست گریه کنه که بهش لبخندی زدم و اشکامو پاک کردم و بغـلش کردم.علی زبون باز کرده بود و میتونست نصفه و نیمه بعضی از کلماتو بگه.باهمون زبون بچگانه خودش گفت:گریه نکن.محـکم توی بغـلم فشارش دادم و به روش لبخند زدم.بغل کردن بچه ها بهم آرامش خاصی میداد.آرامشی که من ازش محروم شده بودم.از پنجره اتاق عمه به بیرون نگاه میکردم و چشمم به راه بود که جمشید برگرده.بلاخره برگشت و من رفتم توی حیاط.جمال هم توی حیاط بود و داشتن با جمشید درباره کارِ زمین هاشون حرف میزدن.جمال چشمش به من افتاد وگفت:چشمات چرا ورم داره زنداداش؟حالت خوش نیست؟لبخندِ کوچیکی بهش زدم و گفتم:من خوبم آقاجمال.منتظر موندم جمشید کارش تموم بشه وباید میرفتیم به نسرین سری بزنیم.میلی به رفتن به اونجا و دیدن نسرین و سودابه نداشتم اما نمیخواستم جمشید تنهایی به اونجا بره.حالا که سودابه اونجا بود دوست نداشتم حتی لحظه ای جمشید تنها توی اون جمع بره.وارد اتاق خانم بزرگ شدیم.نسرین هم توی اتاق خانم بزرگ بود.جاش پهن بود و دراز کشیده بود.سودابه هم نزدیکی نسرین نشسته بود.باورود ما نسرین خواست از جاش بلند بشه که جمشید مانعش شد.صورتش کمی ورم کرده بود و قیافه اش نشون میداد که حاملست.روی زیراندازهایی که کنار اتاق پهن شده بود نشستیم و جمشید به پشتی های قرمز رنگ تکیه داد و به عزیزه گفت که قلیونش رو چاق کنه.خانم بزرگ تسبیح قشنگ سبز رنگی رو میچرخواند و زیرلب چیزی میگفت.جمشید میدونست نسرین حامسلت اما نمیخواست سوالی بپرسه و معذبش کنه.معلوم بود که نسرین خجالت میکشه.نزدیکی جمشید نشسته بودم اما سعی کردم خودمو بهش نزدیکتر کنم تا فاصله ای بینمون نباشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامتی اونایی کہ عشقشون خداست شبا به خدا شب بخیر میگن و صبح با یاد خدا از خواب بیدار میشن سلامتی اونایے کہ غیر از خدا کسے رو ندارن “شبتون در پناه خداے مهربان”💫💥 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷آرزوهایت را صدا بزن 🌻خوشبختی نزدیک است 🌷مهربانی را بہ قلبت بسپار 🌻شادی را بہ خانہ ات دعوت کن 🌷و قلبت رو جــایـگــاه 🌻عشق و محبت قرار بده 🌷دوستی‌هاتو با صداقت رنگ بزن 🌻و زیبا زندگی کن 🌹سلام صبح‌بخیر آدینه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f