13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تپسی_کباب
مواد لازم ؛
✅ گوشت چرخکرده
✅ پیاز
✅ سیر
✅ فلفل
✅ سبزیجات تازه
✅ نمک،فلفل
✅ رب گوجه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5980874059989123609.Mp3
7.49M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(نخل پیر خانه ی ما )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این چراغ قوه ها رو🥹❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوششم +چمیدونم .. _کسی رو هم نداریم ازش بپرسیم . +اره دوب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوهفتم
گلبهار اومد طرفم و رو به روم وایستاد دستاشو گذاشته بود دو طرف صورتم و داد میزد و من فقط چشمم رو ارسلانی بود که دست از تقلا برداشته بود و خیره من بود .
صدای داد و بیداد و میشنیدم اما گنگ و نامفهموم .چشمم به ارسلان بود و کم کم همه جلوی چمشام تارشدن.
افتادم رو زمین و دردی تو سرم پیچید.
***
_ گلاب .. گلاب ..
به سختی چشمام و باز کردم و به گلبهار نگاه کردم .
_ گلاب بیداری .. قربونت برم بلند شو ..
چند بار پلک زدم تا بتونم واضح تر اطراف و ببینم
+چیشده؟
_ یادت نیست .. دیشب غش کردی
اتفاقات دیشب برای یک لحظه یادم اومد و تندی پاشدم نشستم سرجام که درد شدیدی پیچید تو سرم
+ارسلان .ارسلان کجاست ..
گلبهار چشماش اشکی شد و از جام بلند شدم که دستمو گرفت
_کجا؟
+ ارسلان چیشد گلبهار صدای چیه؟
صدای گریه و زاری از بیرون میومد خواستم برم سمت در که گلبهار بلند شد و جلومو گرفت
_ الان نرو بیرون
+ تورو خدا بگو چیشده؟ ارسلان کجاست؟
_ البرز مرده ..
مات و مبهوت با دهن نیمه باز خیره گلبهار شدم که سرشو به نشونه مثبت تکون داد
+ البرز مرده و الوندم ارسلان و گرفته .. ارسلان دیشب اعتراف کرده البرز داشته به تو دست درازی میکرده که سر رسیده و باهم درگیر شدن الانم همه منتظر بودن تو بهوش بیای حرف بزنی هر چند فرقیم نمیکنه گلاب
به چشمای ترسیده گلبهار نگاه کردم
+ خواهش میکنم گلاب تورو خدا به فکر من و مامان باش .. پسر خان مرده چه همه این ابادی جمع بشن و شهادت بدن تقصیر البرز بوده چه نه ارسلان و میکشن
تو عاقل باش خودتو بکش عقب بگو البرز بهم دست درازی کرده که ارسلان سر رسیده .. همین ..خودتو بکش عقب وگرنه فرخ لقا از تو نمیگذره ها.گلاب تورو خدا ..
دیگه پاهام تحمل نگه داشت بدنم و نداشت افتادم زمین و اشکام ریخت رو صورتم ..
گلبهار رو به روم نشست صورت اونم خیس از اشک شده بود و این وضع گلبهار یعنی هیچ راه نجاتی نبود ارسلان و اعدام میکرد ..میکشتن ...
_گلبهار .. اگه ..اگه بکشنش..
به هق هق افتادم که کشیدم تو بغلش
+ تورو خدا گلاب به فکر من و مامان باش خودتو قاطی نکن بکش کنار خودتو از این مسئله ..
_ارسلان بی گناهه .. گلبهار کاری نکرده بی گناهه ..بخدا فقط از خودش دفاع کرد ..البرز بهش حمله کرد .. گلبهار ..
+گلاب اینارو نگی پیش کسی .. تورو به خدا فکر کن ..تو چه اینارو بگی چه نگی ارسلان و میکشن .پس به فکر ما باش خب؟
به فکر خودت باش گلاب تو رو به خدا حرفی نزنی تازه به ارامش رسیدیم .. میکشنت داغ میزاری به دلمون التماست میکنم.
شروع کردم به گریه کردن اما هر چقدر بیشتر گریه میکردم بیشتر دلم پر میشد و سنگین.
گلبهار دلداریم میداد و فقط میگفت تو رو خدا حرفی نزنی .
سرمو تو بغلش گرفته بود و من انقدر اشک ریخته بودم که دیگه نایی نداشتم.
در اتاق به یکباره باز شد و گلبهار از جاش پرید .الونده پوشیده شده تو یک پیراهن سیاه با چشمای سرخ شده بالا سری سرم وایستاد .نگاه وحشتناکش به من بود و از شدت تر و وحشتی که افتاده بود به جونم گریه ام بند اومده بود.
_ برو بیرون .
طرف حرفش با گلبهار بود
_برو بیرون ..
از صدای بلندش گلبهار سریع بلند شد و با ترس از اتاق رفت بیرون لحظه اخر نگاه پر از التماسشو بهم دوخت .
در و پشت سرش بست و الوند یک قدم دیگه اومد طرفم .همچنان رو زمین نشسته بودم اما چشمام روی صورت الوند ثابت بود.
+ حرف بزن .
زبونم بند اومده بود و نفسام به شمار افتاده بود .
+ میگم حرف بزنن
از صدای فریادش تکونی خوردم و با لکنت گفتم
_ من .. من .چی بگم ..؟
+ اونشب چی شد .؟پاشو وایستا.
بلند شدم و روبه روش وایستادم بدنم به رعشه افتاده بود
_ البرز .. البرز خواست بهم دست درازی کنه ..
+دروغ میگی ..
اینبار از ترس شروع کردم به گریه کردن و سرمو به نشونه منفی تکون دادم
_دروغ نمیگم ..بخدا میخواست بهم دست درازی کنه .
+بعدش چیشد که کشتیش.؟
_من نکشتمش ..
+پس کی کشتش.؟ ارسلان.؟
دوباره سر به نشونه منفی تکون دادم
_ نه
+ دروغ میگی .. مثل سگ دروغ میگین .تو با ارسلان رابطه داشتی خودم دیدم ..خودم دیدم با مادرتم رفت و امد داشت
_نه ..بخدا نه ..
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم جلوی دهنم.بلند بلند گریه میکردم و الوند بدون توجه به گریه هام دوباره گفت
+ پس چی؟
_ من نمیدونم.. البرز من و انداخت رو زمین دستشو گذاشته بود جلو دهنم ..
وسط گریه هام نفس گرفتم و بریده بریده گفتم
+ نمیدونم یهو ارسلان سر و کله اش از کجا پیدا شد .. اومد جلو البرز و از رو من برداشت ..
_ خب بعدش.. بعدش چیکارش کردین کشتینش.؟
+ما نکشتیمش..
_ پس چی شد که مرد.؟ گریه نکن ..
سرم داد میزد و میگفت گریه نکن .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_بیستوهشتم
اتفاقا شب قبل لحظه به لحظه میومد تو ذهنم
+ البرز دوباره به ارسلان حمله کرد با هم درگیر شدن ..بعدش .. بعدش
_ بعدش چی.؟
+ بعدش البرز یک مشت زد تو صورت ارسلان ارسلانم هولش داد عقب تا ببینه چیکار شده .. صورتش حونی شده بود ..من ترسیده بودم جیغ میکشیدم.. ارسلان دستشو گذاشت رو صورتش که..
_ که چی؟
+ رفتم بالا سر البرز ..دیدم دیدم از سرش داره حون میاد ..
_ پس ارسلان کشتشش؟
+ نه بخدا نه..
عاجزانه زار زدم و گریه کردم .
_ به خدا ما کاریش نداشتیم فقط از خودمون دفاع کردیم اگه ارسلان هولش نمیداد عقب البرز میکشتش .. مجبور بودیم اگه نمیومد کمک من البرز بهم دست درازی میکرد ..
+ اگه ؟ شما به خاطر اگه داداش من و کشتیش..پسر خان ..
_ ما نکشتیمش ..
دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم جلوی پاش .ضعف و فشار عصبی که روم بود هیچ توان و نیرویی برام نذاشته بود.
الوند رو به روم نشست و بازومو گرفت تکون محکمی بهم داد
_ ببینمت ..من و نگاه کن ..
با بی حالی وسط گریه هام بهش نگاه کردم از پشت چشمای اشکیم صورتشو تار میدیدم ..
_ ببین وسط اون حیاط دارش میزنم .. دارش نمیزنم سرشو گرد تا گرد مثل گوسفند میکنم .. توهم مجبوری که ببینی .. مجبوری چشم باز کنی نگاهش کنی .ببینی چجوری جون میده .. با عذاب میکشمش
خواست بلند بشه که از دستش گرفتم
+ تو رو خدا الوند خان .. به جون هر کسی که دوست دارین .. بخدا گناهی نداشت اومد از من دفاع کنی البرز اصلا تو حال طبیعی نبود ..چیزی خورده بود انگاری م*ت بود ..
_دروغ میگی .. همتون دروغ میگین که خودتونو نجات بدین ..
+ نمیگم دروغ نمیگم ..البرز م*ت بود .. الوند خان من و بکش . بخدا اون کاری نکرده گناه داره خداست از نجابت من حفاظت کنه ..الوند خان تو رو به مقدساتت قسم.
هق زدم و سرم افتاد پایین
الوند سکوت کرد و سنگینی نگاهش و احساس میکردم .
دست گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد
_ دوسش داری؟
چشماش سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود ..وحشت زده شده بودم و فقط تونستم سرمو به نشونه منفی تکون بدم .
+ پس چرا داری براش زجه میزنی ..
_ چون .. جون به خاطر نجات من داره میمیره ..
لباشو به هم فشار داد
+ نمیمیره خودم میکشمش.. جلوی چشمات میکشمش
خواست بلند بشه که پاشو گرفتم و به پاش افتادم
_ تو رو به خدا .. تو رو به جان هر کی دوست دارین الوند خان گناهی نداره اصلا من و بکش..هر کاری بگی میکنم .. قسمت میدم ..نکن ..
ضربه ای بهم زد که پرت شدم عقب و از اتاق رفت بیرون
به ثانیه ای نکشید در باز شد و فرخ لقا خودشو انداخت تو اتاق .شروع کرد به لگد زدن به تن و بدنم و انقدر بی جون بودم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم .
گلبهار اومد تو اتاق و خواست از من جداش کنه اما فایده نداشت.
حلیمه هم بهش اضافه شده بود و از قصد لگداشونو به صورتم میزدن .
دست فرخ لقا رو کشید عقب و صدای الوند بلند شد
_ داری چه غلطی میکنی ..
طرف حرفش حلیمه بود که رنگش پریده بود .._تقی ..تقی ..
چند لحظه بعد تقی اومد بالا و دم در اتاق وایستاد
+ بله اقا
_بیا ببرش تو انباری ..
حلیمه افتاد به التماس که تقی سریع بردش بیرون
فرخ لقا افتاد رو زمین و بلند بلند گریه سر داد .
الوند عصبی بود و اشفته
_ چیکار میکنی مامان
پسرمو کشته .. عزیزمو کشته ..یکی یکدونمو کشته ..ته تغاریمو کشته .. خدایا .. چجوری با این داغ کنار بیام خدا ..
از رو زمین بلند شدم و خودم و کشیدم گوشه اتاق الان وقت ساکت موندن نبود الان که جون ارسلان کف دستش بود وقت ساکت شدن نبود ..وقت ترسیدن نبود
+ تو کشتی .. خودت پسرتو کشتی ..
همه نگاها اومد طرفم و گلبهار سریع نشست کنارم
_چی میگی ..
بی توجه به همه نگاهم خیره چشمای اشکی فرخ لقا بود
+ تو فرستادیش به من دست درازی کنه .. اگه نمیفرستادیش سر وقت من پسرت الان زنده بود ..خواستی انتقام مادرمو ازم بگیره خدا پسرتو ازت گرفت .تو قاتل البرزی نه ارسلان .. خودش گفت ..خودش گفت حق با مادرمه باید اینجوری کنم که خودت به دست و پام بیفتی ..خودش گفت ..
زار زدم و هر چی تو دلم بود خالی کردم همه ساکت شده بودن و به من نگاه میکردن حرفام که تموم شد سر بلند کردم به فرخ لقا نگاه کردم که تو یک ثانیه مثله تیری که از چله کمان رها میشی پرت شد طرفم و خودش و انداخت روم موهامو گرفته بود تو دستش و با همه قدرت میکشید .. الوند داد و فریاد میکرد اما فایده ای نداشت چند نفری به زور ازم جداش کردن .
دیوانه شده بود و انقدر بلند فریاد میکشید و داد و هوار راه انداخته بود که نمیدونم چجوری گلوش پاره نمیشد
الوند بلند داد زد
+ ببرینش بیرون از اتاق
فرخ لقا رو با بدبختی کشون کشون بردن بیرون و الوند دوباره همه رو از اتاق بیرون کرد و اومد نشست پایین پام .
_ چی میگفتی؟ چه زری میزدی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای مامان شما هم از اینا آورده بودن؟😜
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!!
✍هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم تعداد مهرهای دفترتون رو میشمردید؟؟چه ذوقی میکردیم با این مهر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا این آهنگ رو یادته؟شبکه یک پخش میکرد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f