eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوششم جمشید چشم هاش برقی زد و گفت همینطورم باید باشه همی
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم کاش همه چیز همونطور بود که تو سرم رویاشو میدیدم.جمشید بیرون رفت و خانم بزرگ با عصبانیت گفت دختره کم عقل کجا بری تو میدونی چیکار کردی؟رعنا جلو اومد و گقت خانم بزرگ شما میتونی خان داداش رو منصرف کنی.دیبا نمیدونه چی میگه خانم بزرگ بیرون میرفت تا بتونه جمشید رو پشیمون کنه که گفتم من دارم میرم خواهش میکنم‌ دخالت نکنید.عمه دندون هاشو بهم فشرد و گفت تو دیوونه شدی .چیزخورت کردن.خانم‌ بزرگ به دادمون برس.هیچ‌کسی نمیتونست جلوم رو بگیره.سـوارماشین شدم‌.هرکسی میرفت اتاق جمشیدودست خالی برمیگشت من لبخند نسرین رو میدیدم که به ارزوش رسیده بود.خانم‌ بزرگ شاید تنها مادرشوهری بود که اونطور پشت سر من گریه میکرد.نمیتونست سرپا بایسته دو روی پله نشست.نسرین بااخم گفت مامان بس کن ادم برای کسی گریه میکنه که ارزشش روداره.فردا طبق گفته داداش عروس میاد اینجا.خانم بزرگ با عصبانیت به عقب هلش دادوگفت تورو من زاییدم اما نمیدونم به کی رفتی .برو عقب تو از بس دلت سیاه دلم گرفت برای اون اشک هاش و راهی شدیم.جمال از اینه نگاهم کرد وگفت زن داداش چیکار کردی با خودت.میدونی طلاق یعنی چی ؟‌با سر گفتم نه .خندیدو گفت شما دیونه ای.چطور تونستی اینکارو بکنی .اگه درب خونه اتون رو برات باز نکن اگه بیرونت کنن چیکار میکنی؟!فقط زیر لب گفتم نمیدونم .اجازه بده برگردم باهم بریم پیش داداش التماسش میکنیم ببخشدت .نمیخوام .به بیرون خیره بودم و نمیدونستم حتی دارم چیکار میکنم .ماشین از سرازیری گذشت و جلو درب خونه امون نگه داشت .پـاهام یاری نمیکرد پیاده بشم و جمال گفت هنوزم دیر نیست .درب رو باز کردم و وارد حیاطمون شدم .تو اتاق جمع بودن و بوی شام زودهنگامشون میومدننه غـر زنان میگفت زود باش از دهن افتاد.مریم مادر بیا جلو یکم دوغ تازه بخور .دور سفره جمع بودن و شام برنج و عدس داشتیم .ننه یجور خاص درستش میکرد و از بجگی میگفتیم برنج و عدس .بهشون خیره بودم .هاشم برای مریم غذا میکشید و گفت قربون تو بشم بخور مریم با لبخندش جواب محبتشو پس میداد.ناغافل متوجه من شدن و هویی کشیدن .به احترامم بلند شدن و مادرم جلو اومد بغض کرده بود از دیدن من و گفت ببین دخترم اومده.من از اولم گفتم پا قدم مریم خوبه .اغوشش خیلی دیر برام باز شده بود .ننه بیرون رو نگاه کرد و تو چشم هاش ترسی بود که بقیه بی خبر بودن .آقام با تعجب گفت ارباب اومدن ؟ با سر گفتم نه و ادامه داد تو چطور اومدی ؟‌به ماشین جمال که جلو درب بود اشاره کردم و انگار تونست نفس راحتی بکشه .اقام برای تعارف و تشکر بیرون رفت و ننه گفت چرا اومدی ؟مریم با دلخوری گفت ننه برای خونه پدر و مادرش اومدن باید دلیل بیاره .تنها ننه بود که میفهمید من چیکار کردم.‌جمال رفت و منو بالای سفره نشوندن ‌.ننه برام غذا کشید و گفت بخور زن برادرهام هزارتا سوال تو سرشون بود و میپرسیدن و من جواب کوتاه میدادم .اقام از اون حالاتم دلخور شد و گفت چرا این موقع شب اومدی ؟هنوز یه قاشقم نخورده بودم و گفتم قراره ارباب طلاقم بده صدای افتادن قاشق ها رو تو بشقاب ها شنیدم و همه بهم خیره موندن .با ارامش غذامو خوردم و تشکر کردم‌.همه زبونشون قفل کرده بود و ننه گفت ارباب تو رو فرستاده ؟‌عقب کشیدم زانوهامو بغل گرفتم و گفتم نه من ازش خواستم .نمیتونستم بمونم و صبح عروس بیارن عمارت .برادرم با عـصبانیت گفت تو غلط کردی تو چیکاره ای که تصمیم میگیری.بلند شو ببریمت عمارت .به دست و پاشون میوفتی تا قبولت کنن .مریم جا خورد و گفت دیبا چرا خواستی بیای چطور خان داداش اجازه داد تو بیای ؟سرمو به دیوار تکیه کردم و به ماه تو اسمون نگاه کردم و گفتم اونجا برای من خیلی کوچیک بود.برادرم به سمتم اومد و همونطور که دستمو میگرفت گفت بلند شو بریم التماسشون کن .بی ابرویی اینجا رسم نیست که بیای طلاق بگیری.اربابه اگه صدتا زنم‌ بگیره حق نداری حرفی بزنی .دستمو میکشید و من روی زمین کشیده میشدم .ننه جلو اومد منو نگه داشت و گفت ولش کن چه غلطی میکنی ؟ننه رو به عقب هل داد و گفت هنوز اونقدر بی غیرت نشدم .باید برگرده .دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم ولم کن .کسی نمیتونه منو برگردونه اونجا .جیغ میکشیدم و بالاخره اون دل لامصبم ترکید .خودمو میزدم و جیغ می زدم همه وحشت کرده بودن از دیوونه بازی های من .موهامو میکشیدم با مشت به ستون های چوبی ایوان میزدم .داشتم میمردم .مادرم جلو اومد محکم منو تو آغوش کشید و رو به ننه گفت چی به سر این دختر اومده ؟‌هق هق میکردم و گفتم‌ من جمشید خان رو دوستش دارم .جیغ میزدم و گفتم من اونو دوست دارم.دارم از دوست داشتنش دیوونه میشم .گلوم انگار پاره شده بود که اونطور میسوخت .ننه و مامان منو بردن تو اتاق.حتی نفهمیدم کی و چطور خوابیدم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیوشش مامان اومد تو اتاق و چشمش که به ما افتاد لبخندی نشست ر
امثال شما هر چیزیم ازدست بدن باز چیزی دارن برای زندگی کردن اون ما بدبختاییم که از اول تا اخر زندگیم فقط یک چیز داریم.. که همه امیدمونه ..دندوناش کلید شد رو هم و غرید + الان داری به من میگی تنها امیدت ارسلان بوده .. دست انداخت به بازوم و فشار محکمی بهش داد که بی اراده اخی گفتم _فکر نکن خیلی میتونی گربه رقصونی کنی گلاب .. من خان ام خان .. من و زیاد عصبی نکن که کاریو که نباید بکنم . الانشم کسی نیست که حرفای توروباور کنه حلیمه هم قبل اینکه بخواد به خان چیزی یگه خودم خلاصش میکنم ..ته تهشم که همه بفهمن فکر کردی خان میاد مادر بچه هاشو طلاق بده مجازات کنه برای یک حرف دختر معشوقه اش ؟ پس سعی نکن پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی خب؟ چون عصبی بشم و قاطی کنم چشم میبندم رو همه چیز و خودم لهت میکنم +پس چرا الان تن میدی به خواسته ام؟ _ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و نیاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد .. _ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و میاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد .. ادامه حرفشو خوردو لباشو به هم فشار داد خیره بودم به چشماش و به سختی داشتم خودم و کنترل میکردم که بغضم نشکنه. +بعدم زیادم بدم نمیاد .. نگاهش از صورتم سر خورد تا انگشت پام و دوباره اومد بالا حس بدی بهم دست داد که پوزخندی زد و گفت +بدم نمیاد بفهمم چی میگذره تو اون سرتو از این ازدواج چی میخوای .. حرفشو زد و برگشت عقب و خیره چشمام شد . دستآم مشت شد و چقدر بد که نمیتونستم حرف بزنم .. حداقلش جرئت حرف زدن نداشتم. +برو بخواب دیر وقته ناچار سر تکون دادم که باز گفت +میمونم تا برسی به اتاقت برو نترس باز جوابی بهش ندادم و فقط راه افتادم طرف اتاقم . تو اتاق که رسیدم عصبی ضربه ای به دیوار زدم چرا انقدر ترسو بودم چرا نمیتونستم توروش وایستادم نهایتش منم اعدام میکرد دیگه .. تهش مردن بود .پس چرا انقدر میترسیدم ازش . گردنبند انارم و گرفتم تو مشتم و فشارش دادم . تنها چیزی که این روزا با فکر کردن بهش اروم میشدم ارسلان بود. یک گوشه نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم . چه شبایی یواشکی و پر استرس از لین اتاق نمور میزدم بیرون و خودمو به اون ته باغ میرسوندم . دوباره اشکام ریخت رو صورتم و همه حسای بد دنیا اومد تو قلبم . الان باید چیکار میکردم.؟ انقدر همه وجودم پر شده بود از کینه و نفرت که نمیدونستم میخوام چیکار کنم . خودمم گیج بود با الوندم ازدواج میکردم بعدش چی.؟ باید انقدر دلبری میکردم که عاشق من میشد .. خب بعدش چی.؟ فرخ لقا رو هم زجر میدادم .. اخرش چی ارسلان برمیگشت.؟ یکی تو سرم داد میزد: دلت که خنک میشه" انقدر با خودم حرف زدم و لج کردم و بحث کردم و به نتیجه نرسیدم که همون گوشه اتاق خوابم برد . **** با تکونای دستی چشم باز کردم و به بهجت که بالای سرم بود نگاه کردم. + گلاب ..خوابی دختر پاشو . _چیشده.؟ +چیزی نشده که صبح شده گلنسا در به در دنبالت میگرده پاشو دختر _چیکارم داره +نمیدونم . _الان میام +میگم گلاب راس راسی میخوای بشی زن الوند خان سر تکون دادم که لبخند گشادی اومد رو لبش _دختری شدی خانم عمارت من و یادت نره ها به من یک کار خوب بده لبخند زوری زدم و سری تکون دادم + همه دارن از تو حرف میزنن میگن میخوای بشی زن ارباب و .. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد +نونت تو روغنه دیگه .. لباسای اعیونی طلاهای پرزرق وبرق و غذا های چرب و چیلی .. _بهجت .. +خیله خب دختر ..هنوز زن ارباب نشدی که قیافه میای. سری تکون دادم و از جام بلند شدم ..سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چادرقدمو سرم انداخت و دور گردنم گرهش زدم . با بهجت از در زدیم بیرون و رفتیم سمت مطبخ. صدای غر زدنای گلنسا تا بیرون میومد از پله ها رفتم پایین که چشم گلنسا خورد بهم _سلام گلنسا صورتشو جمع کرد تو هم _واه واه این چه ریخت و قیافه ایه دختر ؟ تو رو چه به زن ارباب شدن برو یه اب به صورتت بزن ریختشو نگاه . قدسی پوزخند صدا داری زد که بی توجه بهش گفتم + بهجت گفت در به در دنبالمین زوداومدم ...گلنسا چشم غره ای به بهجت رفت _ من گفتم برو اینجوری بیارش؟ + خب خاله گفتم زودی بیاد _سکتش دادی که ..برو دنبال کارت +خاله .. _کوفت بگیری برو .. بهجت با لب و لوچه اویزون رفت سمت زنای دیگه و نشست کنارشون . _ با من کار داشتی گلنسا؟ + ارباب گفته از امروز حق نداری کار کنی والا راس گفته زن ارباب و چه به مطبخ . برات اتاق حاضر کردن امروز باید اسباب کشی کنی اونطرف _ چرا به خودم نگفتن + بس خیره سری ..چشم سفید .اما میدونستن من کاری ندارم زن اربابی یا نوکر مطبخ گوشتو میپیچونم میبرمت .. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوششم یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی و
چقدر قیافش برام آشنا بودکمی که دقت کردم یادم اومدهمون مردی بود که یه بار دیگه اومده بود دم در خونه فرشته،کی میاد ؟اصلا از کجا معلوم خونه نباشه و شما دروغ نگین با صداش از فکر بیرون اومدم -آقای محترم رضا خونه نیست چیکارش دارین چیزی شده ؟زهر خندی کرد به بقیه نیم نگاهی انداخت و گفت -شوهر شما به من بدهکاره یه تلویزیون رنگی از من خریده و چک داده اصلاً چکش پاس نشده وقتی رفتم بانک فهمیدم که چکش سرقتی بوده، رفتم در خونه قبلیتون و آدرس اینجا رو بهم دادن خانم محترم شوهر شما یه دزد و کلاهبردار لطفاً بهم بگین کجاست حتی پلیس هم دنبالشه باورم نمیشد رضا تا این حد پست باشه اون چک کی رو دزدیده بود،خدایا چی میشنیدم،دستم رو به در گرفتم که روی زمین نیافتم پاهام میلرزیدن دوباره صدای مرده توی گوشم پیچید که گفت -ما همینجا میشینیم تا بیادش سری تکون دادم و در رو بستم و گوشه حیاط کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم.دیگه کم آورده بودم،نمیدونستم چیکار کنم،، با صدای کفش های جواد و یاسمین سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم،، با دیدن اونا بغضم بیشتر شد اومدن کنارمو پیشم نشستن،نمیتونستم باهاشون حرف بزنم ،با صدای داد رضا از جام پریدم و به بچه ها نگاه کردم که اونا هم گریه میکردن ،در باز شد و رضا اومد تو ،،از جامون بلند شدیم که صدای یالله گفتن و بعدش هم اون مرد ها اومدن تو،، از ترس نمیتونستم تکون بخورم،یاسمین و جواد رو به سمت خودم کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم ،خدایا رضا داشت چیکار میکرد، دستش رو به سمت ساختمون دراز کرد و تعارفشون کرد که برن تو،، مرد ها ببخشیدی به من گفتن و رفتن تو،پشت سرشون هم رضا رفت جواد سرش رو بالا گرفت و گفت : -مامان اینا کین؟ چرا رفتن تو خونه ؟ با بغضی که توی صدام موج میزد گفتم - نمیدونم مامان چند دقیقه بعد یکی یکی اومدن بیرون و هر کدومشون چیزی دستش بود،اولی اومد بیرون و فرش دستبافی که مامان اونروز کلی بخاطرش گریه کرد روی شونش بود ،جلوی چشم‌های مات شده ی من با فرش رفت بیرون،دوتاشون گاز دستشون بود و رفتن و یکیشون با تلویزیون اومد بیرون و پشت سرش هم رضا،، مرده دم در برگشت نگاهی به من انداخت، بهم نزدیک شد و گفت -خواهر حلال کن ما مجبور بودیم این کار رو بکنیم، ما هم یه جای دیگه بدهکاریم و به پولمون نیاز داریم نگاهی به رضا انداخت و گفت - این رضا باید خجالت بکشه نمیدونم تاوان شما و این دو تا طفل معصوم رو چه جور پس بده خدانگهدار تموم مدت بدون حرف فقط نگاه میکردم و اشک میریختم ،وقتی مرده در رو بست نگاهی به رضا انداختم که یه قدم بهم نزدیک شد و گفت : -نگار در حالی که می رفتم سمت خونه سرش داد زدم: - فقط دهنتو ببند... هیچی نگو.... هیچی رفتم توی خونه و درو محکم کوبیدم نگاهی به زیر پام انداختم که سیمان بود ،، برگشتم به جای خالی تلویزیون نگاه کردم که شدت گریه ام بیشتر شد،، پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن ،همونجا روی سیمان ها افتادم روی زمین و از ته دل زجه زدم،، دوست داشتم فقط بمیرم،، آخه این چه سرنوشتی بود که من داشتم ،،مگه چه گناهی کرده بودم.در باز شد و یاسمین و جواد اومدن و جلوم روی سیمان ها نشستن،، نگاهی به صورتشون انداختم که جفتشون گریه میکردن ،،با دست اشکاشونو پاک کردم،، بمیرم براشون آخه اونا چه گناهی داشتن که باید این روزها رو میدیدن، دستم رو باز کردم و جفتشون رو بغل کردم،، سرم رو روی سر یاسمین گذاشتم ،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،،دلم خیلی گرفته بود ،،از همه چیز و همه کس گرفته بود،، کو اون پسر خوب و ورزشکاری که غلام ازش تعریف میکرد ،،کو اون پسر مهربون و کاری ای که غلام میگفت خوشبختت میکنه، پس چرا خوشبختم نکرد، چرا اون پسر ورزشکار چند ساله داره وسایلم رو میفروشه و دزدی میکنه ،چرا داره منو عذاب میده، رضا اومد تو و گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد و سرش رو با دست گرفت و شروع کرد به گریه کردن و توی سرش کوبیدن ،،بچه ها از ترس محکم بغلم کردن و شروع کردن بلند گریه کردن،، دستی روی سرشون کشیدم و گفتم: - آروم باشین چیزی نیست از بغلم آوردمشون بیرون ، از جام بلند شدم و بچه‌ها رو هم بلند کردم، لباس هاشون که کمی خاکی شده بود رو تمیز کردم و به جواد گفتم: - دست یاسمین رو بگیر و برین خونه مامان منیژه تا منم بیام ،فقط هیچی بهش نگین که ناراحت بشه ،اصلا حرفی نزنین باشه ؟ جفتشون سری تکون دادن و رفتن،، برگشتم و به رضا نگاه کردم که هنوز داشت گریه میکرد ،مردک روانی، چادرم رو با چادر مشکیم عوض کردم و راه افتادم سمت در که رضا از جاش بلند شد و اومد جلوم ایستاد و گفت : -کجا میری کلافه و عصبی نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم : -بیا برو اونور رضا، نزار از این عصبی تر بشم که یه بلایی سر خودم میارم ،،،بیا برو کنار -بزار برات توضیح بدم نگار ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_سیوششم اگه میخواست داره یکسال میشه و یشب میومد پیشت او
از سبد الو و برگه های خشک شده زرد الو بیرون اوردم و گفتم اصلا از اینا خوردی؟به دستم نگاهی انداخت و گفت خان داداش دوست داره الو و ترشیجات با تعجب گفتم واقعا ؟ _ اره مثل زنهای باردار عاشق این چیزاست هر دو به حرفش خندیدیم و براش چایی میریختم که گفت نمیخورم دارم میرم _ اسد خان ؟بله ای گفت و ادامه دادم به دخترا سر بزن دستشو رو چشمش گزاشت و گفت چشم. اسد که رفت کارهامو تموم کردم و چقدر چیز جدید یاد گرفته بودم برای خودم چای ریختم و توش نبات مینداختم که اکرم اومد داخل ‌به خودش اجازه نمیداد به پر و پام بپیچه و گفت خانم بزرگ گفتن تنبلی نکنی چپ‌چپ نگاهش کردم و به خودم گفتم تنبلی رو هیچ وقت یاد نگرفته بودم‌ یه دار قالی کهنه تو حیاط کنار تخته ها دیده بودم‌ طاهره میگفت برای جوونی های خانم بزرگ بوده شب که همه خوابیدن اوردمش تو اشپزخونه دار جمع و جوری بود ولی بافتن اون برای من خیلی راحت بود .مهارت زیادی تو بافت فرش های طرح دار داشتم طاهره برام نخ اورد و همه چیز تو اون عمارت پیدا میشد جز عشق و محبت شبونه بعد از خوابیدن همه انقدر میبافتم که نوک انگشت هام میسوخت و میخوابیدم‌.اون روزها انگار خوابی بود که همش کابوس بود باورم نمیشد اونطور تحت کنترل بودم مثل اسیر روز و شب میکردم‌.دلم برای دخترا خیلی تنگ شده بود ماه اول بهار تموم شده بود و داشتم اخرین گره های قالیچه امو میزدم کوچیک بود و تنوع رنگش زیاد نبود صدای طاهره منو به خودم اورد نفس نفس میزد و نمیتونست حرف بزنه به زانوش تکیه کرده بود و نگاهم میکردبا تعجب گفتم چی شده ؟باز خاله کارم داره ؟با سر تونست بگه نه و گفتم پس چی شده ؟به بیرون اشاره کرد و گفت اردشیر خان اومده باورم نمیشد لبخند که هیچ خنده تمام صورتمو در بر گرفت به بیرون دویدم و پله هارو دوتا دوتا بالا رفتم داشت از ماشین پیاده میشد و با مردی که اون سمتش بود صحبت میکرد .انگار یه عمر باهاش عاشقی کرده بودم که اونطور از پشت سرش بغلش گرفتم و مراعات هیچ چیزی رو نکردم‌.با تعجب دستهامو که دورش پیچیده بود لمس کرد و گفت خاتون تویی ؟‌روبروش رفتم و اشکهامو کنار زدم تا بتونم ببینمش جز احترام ازش هیچ چیز دیگه ای ندیده بودم دستهامو تو دست فشرد و گفت چی شده؟به چشم های گود رفته ام نگاه کرد و گفت اینا چیه پوشیدی ؟ولی نمیتونستم چیزی بگم وفقط نگاهش میکردم گله از کی میکردم از مادرش اون خانم بزرگ بود کسی نمیتونست رو حرفش حرفی بزنه .اردشیر جا خورد و رو به اون مرد گفت شما برو داخل من الان میام‌.اون مرد کت و شلوار تنش بود و با ما فرق داشت و گفت ایشون خاتون هستن ؟اردشیر به اسد که داشت نزدیکمون میشد گفت مهمانمون رو ببر بالا، ما هم میایم یه لحظه فکر کردم اون مرد پدرمه و اردشیر گفت بفرما بالا دورتر که میشدن ابروشو تو هم گره کرد و گفت چی شده؟سرمو پایین انداختم و گفتم چیزی نشده فقط تو نبودنتون نه خبری از جای گرم بود نه رخت و لباس مناسب _خانم‌بزرگ کجاست چطور به اون چیزی نگفتی ؟کی اینطوریت کرده ؟زبونم کوتاه بود و گفتم کاش نمیرفتین _ جواب منو بده خاتون چی شده؟!سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم و گفتم چیزی نیست _ پس این لباس این گودی زیر چشمت چی میگه ؟ _ اینا از تنهایی و بی کسی اخمی کرد و گقت تو پدرت یه ادم سرشناس و بزرگه چطور میگی بی کسی _ چشم هامو ریز کردم، نگاهش کردم با محبت گفت اون مرد وکیل پدرته اومده تا تو رو با خودش ببره به دهنش خیره بودم و گفت میری پیشش اون منتظرته دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم پدر من زنده است ؟‌ _ اره پیدا کردنش ماها طول کشید اما پیدا شد هر دو میخندیدم و خوشحال بودیم‌ من هیج وقت تو دلم کینه نمیزاشتم و به پشت سرم نگاه کردم‌ خاله بالای ایوان بود و با خنده گفتم خاله پدرم پیدا شده خاله توبا به اردشیر نگاه میکرد و گفت خوش خبر باشی پسرم بالاخره این دختر داره میره اردشیر اروم گفت حالا میفهمم چرا به این روز افتادی پشت سرش به سمت بالا رفتم اضطراب و استرس رو تو نگاه خاله میدیدم و گفت خوش اومدی پسرم اردشیر دستشو بوسید و گفت خاتون امانت بود _ خدایی نکرده ما هم خیانتی تو امانت نکردیم این دخترش و ببر بده تحویلش _ خانم بزرگ این چه شکلیه براش ساختی اون تو خونه خاتون با عزت و احترام بزرگ شده ‌‌ _ اینجا عمارت خاتون نیست اینجا خونه منه و باید یاد میگرفت زبونشو کوتاه کنه _ ارومتر مهمان داریم به سمت من چرخید و گفت اماده شو بیا پیش ما با این لباسها خجالت میکشم بگم من اینجا نگهت میداشتم به سمت اتاق رفتم .طاهره خوشحال اومد و کمک کرد لباسمو عوض کردم موهامو شونه زدم و همونطور که میبستم طاهره گفت دلم تنگ میشه برات با تعجب گفتم چرا ؟ _ مگه قرار نیست بری یهو جا خوردم درست میگفت و من تازه از خوشحالی برگشت اردشیر بیرون اومده بودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سیوششم مژده دستش را روی بازویم گذاشت و با ملایمت گفت: -  آذین
از نگاه های سرزنشگر و قضاوت کننده شان واهمه داشتم از حرف های که ممکن بود پشت سرم بزنند، می ترسیدم. از این که فکر کنند برای به هم زدن زندگی جدید آرش آمده ام خجالت زده بودم.اول خواستم با آرش تماس بگیرم و از او بخواهم از شرکت بیرون بیاید تا همدیگر را ببینیم ولی باز ترسیدم که کسی کنار آرش باشد و به گوش نازنین برساند من به آرش زنگ زده ام. اصلاً شاید خود نازنین آنجا باشد. اصلاً دلم نمی خواست نازنین به خاطر من با آرش دعوا کند.به سینا زنگ زدم. صدایش مهربان و دلگرم کننده بود. -  سلام سحر خانم. -  سلام آقا سینا. شما الان شرکتید؟ -  بله، چطور مگه؟ -  آرش هم اونجاس؟سکوت کرد. دوست نداشتم فکر بدی در موردم کند. سریع ادامه دادم: -  باید یه چیز خیلی مهمی رو بهش بگم ولی نمی خوام بیام تو شرکت. نمی خوام خدای نکرده کسی در مورد من و آرش فکر بدی کنه. -  چیزی شده؟لحظه ای وسوسه شدم همه چیز را به سینا بگویم ولی پشیمان شدم. از این که حرف توی فامیل بپیچد ترسیدم.دوست نداشتم دوباره انگشت اتهام همه به سمتم دراز شود و این بار من را به عنوان مادری بد و بی مسئولیت که نتوانسته از بچه اش مراقبت کند، نشانه بگیرد. -  باید به خودش بگم. -  آرش این روزا سرش خیلی شلوغه. می دونید که.داشت به مراسم عروسی آرش اشاره می کرد. -  می دونم ولی به خدا اگه مهم نبود مزاحمش نمی شدم. لطفاً بهش بگید بیاد پایین.با تعجب پرسید: -  پایین؟ -  بله من جلوی در شرکتم. -  همونجا وایسید. می رم بهش بگم شما اومدید. -  ممنون.ده دقیقه بعد سینا از شرکت بیرون آمد. وقتی من را که آن طرف خیابان رو به روی شرکت ایستاده بودم دید به سمتم آمد و جلویم ایستاد. -  چی شده آقا سینا، پس آرش کو؟ -  بهتره شما از اینجابرید. آرش نمی خواد ببیندتون.صدایم رنگ گریه به خودش گرفت. -  تو رو خدا بهش زنگ بزنید بگید بیاد. من باید حتماً باهاش حرف بزنم. خواهش می کنم. اگه مهم نبود نمی اومدم.با شک نگاهم کرد و بعد موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با آرش تماس گرفت. -  آرش خودت بیا پایین -  ................ -  نه، می گه مهمه. -  .................... -  خب مرد مومن دو دقیقه بیا ببین چی می گه. حتماً حرف مهمی داره که دو ساعت داره التماس می کنه. -  ..................... -  باشه، باشه.سینا تلفن را قطع کرد و  رو به من گفت: -  برید سر اون چهار راه وایسید. آرش تا پنج دقیقه دیگه میاد پیشتون.به آرش حق می دادم که نمی خواست من را جلوی در شرکت ملاقات کند. به سرعت به سمت چهار راه رفتم و کنار خیابان به انتظار آرش ایستادم. آنقدر فکرم مشغول آذین و مشکلش بود که نفهمید کی ماشین آرش جلوی پایم ترمز کرد. -  سوار شو.صدای آرش بلند و عصبانی بود. نگاهم که به چشم های به خون نشسته اش افتاد، ترس تمام وجودم را پر کرد.دست پاچه سوار ماشین شدم تا خواستم دهانم را باز کنم و حرفی بزنم. پایش را روی گاز گذاشت و ماشین را با سرعت بالایی به حرکت درآورد.سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که برای حفظ تعادلم مجبور شدم دستم را به داشبورد ماشین بگیرم. قلبم به شدت می تپید و نفسم به شماره افتاده بود. نمی فهمیدم چرا این کار را می کند؟آرش ماشین را توی یک کوچه فرعی خلوت نگه داشت و به سمتم چرخید و فریاد زد: -  مگه نگفتم دور و ور من نپلک. مگه نگفتم زنم ناراحت می شه. پا شدی اومدی جلوی در شرکتم که چی؟ چی از جون من می خوای؟صدای فریادش آنقدر بلند بود که شانه هایم از ترس به بالا پرید. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی لرزان گفتم: -  به خدا اگه مهم نبود نمی اومدم. -  زرت بزن ببینم چی اینقدر مهمه. -  آذین مریضه. آذین......... پوزخند زد. -  آذین مریضه. پاشدی دو روز قبل از عروسیم اومدی جلوی در شرکتم که بگی آذین مریضه. بهتر از این بهونه پیدا نکردی که عروسی من و بهم بزنی.ماتم برد. این چه حرفی بود که می زد. یعنی واقعاً فکر می کرد من برای خراب کردن عروسیش داشتم دروغ می گفتم. آن هم منی که برای دل او و رسیدن به زن دلخواهش هر کاری خواسته بود، انجام داده بودم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم فکر کردم پریماه خرابش نکن بزار تموم بشه و بره به خاطر یحیی کوتاه بیا گفتم زن عمو دستم نمی کنم یحیی همینطوری عیدی برام خرید تا شما رضایت ندین دستم نمی کنم شما و عمو اصل کار هستین مگه میشه بدون شما گفت آفرین دختر خوب می دونم که عاقلی برای همین اومدم با خودت منطقی حرف بزنم ببین قربونت برم یحیی به درد تو نمی خوره تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی می تونی هزار جور رنگ عوض کنی دروغ بگی و پنهون کاری کنی ولی یحیی بچه ام اینطوری نیست صاف و ساده اس به جون خودت قسم که می دونی دوستت دارم و از بچگی روی پای من بزرگ شدی یحیی دلش بد شده خب به تو نمیگه ولی به من که مادرشم گفته سالها اون رجب چشم ناپاک توی خونه ی شما زندگی می کرد تو بودی گلرو بود همه می دونیم که اولش به گلرو نظر داشت همون موقع ها یحیی هر وقت از خونه ی شما میومد عصبانی بود که باز رجب رو توی حیاط دیده و می گفت آخه چرا عمو بیرونش نمی کنه به خدا به جون چهار تا بچه ام راست میگم فردا همینو می زنه توی سرت باور کن منم موندم این وسط چی درسته و چی غلط تو یتیمی و حرمت یتیم واجب نمی خوام فردا خجالت زده ی حسین آقا بشم دست از سر یحیی بردار فدات بشم بزار بره دنبال زندگی خودش در حالیکه انگار یکی گلوی منو گرفته بود وفشار می داد؛ نیت اونو فهمیدم گفتم ای بابا شما چرا دست از این کارات بر نمی داری خجالت داره به خدا من اومدم در خونه ی شما ؟ من پیغام و پسغام فرستادم برای یحیی ؟ ولم کنین چی می خوای از جون من ؟ خودم کم بدبختی دارم که هر روز یک مصبیت راه میندازی می خوای بدمت دست خانجون حسابت رو برسه ؟ برو بابا یحیی ؛ یحیی راه انداختی انگار من نامه ی فدایت شم براش نوشتم اگر راست میگی برو جلوشو بگیر اگر نمی تونی من زن یحیی میشم و تمام حالا برو آب خنک بخور ببینم دلت حال اومد تا تو باشی دیگه جلوی من سبز نشی از همین الانم انگشتری که خانجون دستم کرده رو دستم می کنم ببینم می خوای چیکار کنی ؟ ای بابا هر چی بهت احترام می زارم دست بر نمی داری اومدی توی کوچه جلوی منو گرفتی به خدا این بار مثل خودت رفتار می کنم چنان کولی بازی در میارم که همه ی همسایه ها بریزن بیرون که بدونی من چیزی برای از دست دادن ندارم فهمیدی ؟با چیزایی که پیش اومده و تهمت هایی که به من زدی و حرفایی که در آوردی دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم ولی اینو بدون که من دختری نیستم که اجازه بدم آدمی مثل رجب بهم دست درازی کنه و ساکت بمونم و تو بی خود و بی جهت این موضوع رو بزرگ کردی و من می دونم که اصلا مشکل تو این نیست فقط این یک بهانه ای بود تا نزاری من و یحیی بهم برسیم در حالیکه این تو بودی که از اول عروسم عروسم می کردی مقصر همه ی این عشق و علاقه ای که بین ما هست خودت هستی از وقتی یادمه روی پای تو نشسته بودم و می گفتی عروس خودمه اونقدر توی گوش من و یحیی خوندین که هر دو باورمون شد که بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم چرا کردین ؟ و حالا چرا مخالف هستی نمی فهمم مگه مریضی یا نکنه دیگه به پول آقاجونم امیدی نداری خودتون هم می دونین که پریماه آدمی نیست که دنبال یحیی بیفته و می دونین که اون بیشتر آش داغ منه پس با این کارتون یحیی رو نابود می کنین منم اگر اون بخواد زنش میشم ولی هرگز عروس تو نمی شم حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی اینو بدون من دیگه پریماه قبل نیستم یکی بگی صد تا جواب میدم می خواستی حرمت خودتو نگه داری عروس تو شدن برای من ننگه ولی عشق یحیی رو نمی تونین از دلم بیرون بیارین چون قدرتشو ندارین از بابت روح آقاجونم هم خیالتون راحت باشه اون همه چیز رو دیده و یک روز انتقام منو از شما خواهد گرفت و همینطور که می گفت پری جان تو اشتباه می کنی گوش کن ببین چی میگم از کنارش رد شدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه و خوشبختانه در باز بود و وارد شدم و در رو زدم بهم یک نفس بلند کشیدم و گفتم آخیش دلم خنک شد اگر اینبارم ازش می خوردم دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم راحت شدم می خواست عقل داشته باشم راه نیفته بیاد سر راه من ای بابا هر چی من ساکت موندم و صبوری کردم اون فکر کرد ازش می خورم اون روز با همون غیظی که توی وجودم بود وارد خونه شدم و مامان و خانجون دورم کردن و همه چیز رو براشون تعریف کردم خانجون می گفت خوب کردی من داشتم فکر می کردم بلندشم و برم حسابشو برسم ولی خدا رو شکر خودت شیر زنی هر چی لازم بود گفتی بزار از غصه دق کنه زنیکه.مامان با افسوس می گفت نه خانجون دیگه یحیی به درد پریماه نمی خوره نمی تونه یک عمر با این زن زندگی کنه می دونین که یک دونه پسره و جون و عمر حشمت به یحیی بنده ولش نمی کنه پریماه این وسط میشه گوشت قربونی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_سیوششم اون طلا رو نابود کرده بهتره خودت با مالک صحبت کنی ن
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم‌ دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد از بین تمام هویه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت امروز از دست کسی چیزی نخوری یوقت چیز خورت میکنن.دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه خانم‌ جون دعوتش کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت خدا منو به ارزوم رسوند دخترمو تو لباس سفید دیدم خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو آغوش مامان جا گرفتم‌ محکم فشارم میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن‌ مامان محکم بغلم گرفت و گفت مثل فرشته ها شدی درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده یه قدم جلو اومد و گفت تو بچه خواهر خودمی ؟‌من چطور نفهمیدم‌ چقدر بزرگ شدی چقدر خانم‌ شدی جلو میومد و اشک میریخت نفس عمیقی کشید و ادامه داد این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه رو به مامان گفت خوش اقبالی درب خونه اتو زده جواهر شده جواهر اینجا زن مالک خان قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه خاله رحیمه تو اون روز های آوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونه اش بمونن مخالفت کرده بود زمین میچرخه و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم سرمو بالا گرفتم و گفتم برو بیرون خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت مامان بغض کرده بود شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم اروم باش درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن خانم‌جون اومد و گفت عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن بچه ها پایین لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌ تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن.پسر بچه ای روی انگشت خ قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد وارد سالن که شدم‌ همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیون دخترها بلند شد مالک تو چهارچوب در بود کت و شلوار کرمی تـنش بود و لبخند قشنگی بهم زد بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد با صدای شفاف و بلندش گفت خانم بزرگ، اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره چشم های همه گرد شد و متعجب بودن مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت به من سپرد خانم جون کل کشید و گفت مالک خان شده اربابتون کی باورش میشد پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه خیره به مالک بودم و گفت این چشم روشنی عروسی منه خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت مگه میشه؟ارباب هنوز زنده است به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت مگه اینکه من مرده باشم هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت برگرد سر جات بشین فردا میفرستمت عمارتت داری تبعیدم میکنی ؟‌نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌ خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها تو سینه حبس شده بود مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حماایت مردمشه خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایـره رو از دست دایـره زن گرفت و گفت بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم.اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد و گفت برقصین مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت خوش اومدی بچه ها به طرفمون دویدن و از زیرپاهامون پولهارو جمع میکردن مالک میخندید و دوباره براشون براشون پول ریخت بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f