#داستان_شب 💫
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداریت درست کرده ام !😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه این پرده های حصیری رو اغلب جلو ایوون آویزون میکردن توی تابستون تا آخر تابستون هم میپوسید از داغی آفتاب🥴😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خطر پرت شدن در خاطرات
دیدن این ویدئو برای افراد بالای ۳۵ سال توصیه نمیشود🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوپنجم اخـمی کرد و گفت اون روز دستتو دراز کردی و گفتی کم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوششم
جمشید چشم هاش برقی زد و گفت همینطورم باید باشه همیشه یادت باشه اون خواهرمنه.اون از رگ و ریشه اربابی .یه زمین پنج هـزارمتری هست درست نزدیک شما برای کشاورزی اونجا رو به نام مریم میکنم.صدای هـوی کشیدن بلندشد.اون روزهاحتی دخترای ارباب چیزی به نام خودشون نداشتن به زنها بهایی داده نمیشد و جمشید ادامه داداون جای جاهازش و چهارتا گـاو جای هزینه های عروسیش همه دخترای این عمارت همینجاعروس شدن و پدرم شام عروسی داده.به هزارنفر شام داده اما مریم چهارتا گاو برای جبران اون هزینه ها بهش میدم.طلا هم به عمه اشاره کردو گفت وظیفه مادرشه که بهش بده .همونطور که به رعنادادید.عمه کیلوها طلا داشت و انواع و اقسام النگوها و گردنبندها .عمه گل از گلش شگفت و گفت چشم.میدم چرا ندم.همین الان میرم و میارم.عمه هراسان بیرون رفت و به رعنا اشاره کرد برای کمک بره .خانم بزرگ اون سمت جمشید روی صندلی نشسته بود و گفت جمشید خان برادری رو در حقت تموم کرد مریم .درسته پدر نداری ولی اون از هر پدری برات با ارزشتره .بیا جلو و دستشو ببوس .مریم لـبهاش و چشم هاش میخندید از اون همه لطف جمشید .جلو اومد و خـم شد دست جمشید رو ببـوسه که جمشید سرشو بوسید و گفت خوشبخت باشی .من دیر فهمیدم ادم ها چقدر میتونن با ارزش باشن .ولی لازم خداروشکر که فهمیدم و ناغافل باعث بدبختی تو نشده ام .کی باور میکرد مریم شد صاحب زمین و مثل یه مرد سند بنامش بود .اون زمین برای بجه هاش ام کافی بود.انقدر زمین خوب و پر برکتی بود که میتونست با اونجا به همه ارزوهاش برسه .همه میرفتن و خورشید خوشبختی من پشت کوها میرفت .تو اتاق فقط راه میرفتم و از شـدت عصبانیت به این سمت و اون سمت عصبی نگاه میکردم.همه میدونستن اونشب چخبره.نتونستم اونشب دیگه نتونستم خودمو کنترل کتم.قلبم درد میکرد ولی تصمیمم رو گرفتم .طلاهامو در اوردم و روی میز گزاشتم .به سمت اتاقی که جمع بودن رفتن .اروم به درب کوبیدم و رفتم داخل.خوشو بش میکردن و میخندیدن .همه خیره به من بودن و به جمشید که بالای مجلس نشسته بود و با خواهراش خوش بود گفتم میخوام برم خونه اقام.همه سکوت کردن .ابروشو بالا داد و گفت چی ؟صدامو صاف کردم و گفتم میخوام برم خونه پدرم نمیخوام اینجا بمونم .چیزی که تو دهـنش میچرخوند رو قورت داد و گفت لازم نیست.صدام میلرزید و گفتم نمیخوامت.مگه امروز به مریم زمین ندادی مگه رسم و رسومات هزارساله رو نشکستی منم امروز میخوام اولین زنی باشم که شوهرشو نمیخواد .به عزیزه اشاره کرد منو برگردونه اتاقم .دست عزیزه رو پس زدم و گفتم نمیخوام اینجا بمونم .میخوام طلافم بدی .خانم بزرگ با اخم گفت دیبا هیچ میفهمی چی میگی؟تـنم میلرزید هر کلمه اش انگار نصف عمرمو میگرفت تا بیان بشه و گفتم میخوام برگردم به خونه پدرم .من تحمل ندارم زن مردی باشم که دلش با کسی دیگه است .صدای افتادن اشک هام روی زمین رو میشنیدم و کاش کسی بود که دستمو میگرفت .جمشید بلند شد سرپا و گفت برو اتاقت داری هـزیون میگی .جلو اومد میخواست دستمو بگیره که عقب کشیدم و گفتم میخوام برم.نمیتونی جلومو بگیری چون منم دیگه نمیتونم بمونم .من دوستش داشتم .خطاب به بقیه گفتم وقتی اولین بار دیدمش ارزوم بود مهرم به دلش بیوفته .اونشب تا صبح هزارتا خاطره و رویا میساختم برای خودم و جمشید خان ..صدام میلرزید و گفتم من هزارتا رویا داشتم.از اینکه منو به رور میخواست بیاره نترسیدم.دلم نلرزید چون دوستش داشتم چون از ته دلم میخواستمش .من همون روزی که تو بغلش غش کردم دلباخته اش شده بودم.سرمو چرخوندم داشت نگاهم میکرد و گفتم بزار برم .تو رو به ارواح خاک پدرت قسم میدم بزار برم.من اینجا بمونم.فردا میمیرم.فردا که بشه موهام سفید میشه و دلم سیاه .بزار برم و تو هم به زندگی خودت برس .هیج کسی انگار نفس هم نمیکشید همه ساکت بودن .خانم بزرگ میخواست چیزی بگه که جمشید رو به جمال گفت تا خونه پدرش برسونش و برگرد .عمه و خانم بزرگ داشتن دعوام میکردن ولی من لـبهام خندید از اینکه چه ساده از من گذشت .عمه التماس جمشید میکرد از نظرش صرف نظر کنه ولی مگه میشد ارباب چیزی بگه و بزنه زیرش .از کنارم میگذشت که دستشو گرفتم مکث کرد و گفتم دلم از این گرفت که چه ساده تونستی منو کنار بزاری .سرشو چرخوند تو صورتم نگاه کرد و همونطور که انگشتهامو از دور دستش باز میکرد و جدا گفت ادم ها خودشون هستن که برای خوشی و بدبختی خودشون تصمیم میگیرن .لبخندی زدم و گفتم تو نمیدونستی اما تو جواب دعاهای شبانه من بودی که نذر کرده بودم.خدا به من دادت اما یوقتها چیزی رو به زور خواستن باعث میشه به غلط بیوفتی .من به زور از خدا خواستم و خدا اینطور مجازاتم کرد .دوست داشتم سهم من باشی.از این دنیا به این بزرگی تو فقط مال من باشی .
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 خوبی حرف زدن با خدا اینه
لازم نیست منظورت رو براش توضیح بدی...
🌙شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💐 سلام صبحتون بخیر عزیزان💐
🌸 الـهـی که آخر امروزتون
🌺 پر باشـه از خبرای خوش
🌸 پر باشه از پـیام های
🌺 زیبـای عشق و محبت
🌸 الـهـی خـدا هر لحظه
🌺 حواسش بهتون باشه
🌸 دوشنبه تون زیبـا و شـاد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با کدومش خاطره داری 😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اصالت داشتن ... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 4 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوششم جمشید چشم هاش برقی زد و گفت همینطورم باید باشه همی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوهفتم
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم کاش همه چیز همونطور بود که تو سرم رویاشو میدیدم.جمشید بیرون رفت و خانم بزرگ با عصبانیت گفت دختره کم عقل کجا بری تو میدونی چیکار کردی؟رعنا جلو اومد و گقت خانم بزرگ شما میتونی خان داداش رو منصرف کنی.دیبا نمیدونه چی میگه خانم بزرگ بیرون میرفت تا بتونه جمشید رو پشیمون کنه که گفتم من دارم میرم خواهش میکنم دخالت نکنید.عمه دندون هاشو بهم فشرد و گفت تو دیوونه شدی .چیزخورت کردن.خانم بزرگ به دادمون برس.هیچکسی نمیتونست جلوم رو بگیره.سـوارماشین شدم.هرکسی میرفت اتاق جمشیدودست خالی برمیگشت من لبخند نسرین رو میدیدم که به ارزوش رسیده بود.خانم بزرگ شاید تنها مادرشوهری بود که اونطور پشت سر من گریه میکرد.نمیتونست سرپا بایسته دو روی پله نشست.نسرین بااخم گفت مامان بس کن ادم برای کسی گریه میکنه که ارزشش روداره.فردا طبق گفته داداش عروس میاد اینجا.خانم بزرگ با عصبانیت به عقب هلش دادوگفت تورو من زاییدم اما نمیدونم به کی رفتی .برو عقب تو از بس دلت سیاه دلم گرفت برای اون اشک هاش و راهی شدیم.جمال از اینه نگاهم کرد وگفت زن داداش چیکار کردی با خودت.میدونی طلاق یعنی چی ؟با سر گفتم نه .خندیدو گفت شما دیونه ای.چطور تونستی اینکارو بکنی .اگه درب خونه اتون رو برات باز نکن اگه بیرونت کنن چیکار میکنی؟!فقط زیر لب گفتم نمیدونم .اجازه بده برگردم باهم بریم پیش داداش التماسش میکنیم ببخشدت .نمیخوام .به بیرون خیره بودم و نمیدونستم حتی دارم چیکار میکنم .ماشین از سرازیری گذشت و جلو درب خونه امون نگه داشت .پـاهام یاری نمیکرد پیاده بشم و جمال گفت هنوزم دیر نیست .درب رو باز کردم و وارد حیاطمون شدم .تو اتاق جمع بودن و بوی شام زودهنگامشون میومدننه غـر زنان میگفت زود باش از دهن افتاد.مریم مادر بیا جلو یکم دوغ تازه بخور .دور سفره جمع بودن و شام برنج و عدس داشتیم .ننه یجور خاص درستش میکرد و از بجگی میگفتیم برنج و عدس .بهشون خیره بودم .هاشم برای مریم غذا میکشید و گفت قربون تو بشم بخور مریم با لبخندش جواب محبتشو پس میداد.ناغافل متوجه من شدن و هویی کشیدن .به احترامم بلند شدن و مادرم جلو اومد بغض کرده بود از دیدن من و گفت ببین دخترم اومده.من از اولم گفتم پا قدم مریم خوبه .اغوشش خیلی دیر برام باز شده بود .ننه بیرون رو نگاه کرد و تو چشم هاش ترسی بود که بقیه بی خبر بودن .آقام با تعجب گفت ارباب اومدن ؟ با سر گفتم نه و ادامه داد تو چطور اومدی ؟به ماشین جمال که جلو درب بود اشاره کردم و انگار تونست نفس راحتی بکشه .اقام برای تعارف و تشکر بیرون رفت و ننه گفت چرا اومدی ؟مریم با دلخوری گفت ننه برای خونه پدر و مادرش اومدن باید دلیل بیاره .تنها ننه بود که میفهمید من چیکار کردم.جمال رفت و منو بالای سفره نشوندن .ننه برام غذا کشید و گفت بخور زن برادرهام هزارتا سوال تو سرشون بود و میپرسیدن و من جواب کوتاه میدادم .اقام از اون حالاتم دلخور شد و گفت چرا این موقع شب اومدی ؟هنوز یه قاشقم نخورده بودم و گفتم قراره ارباب طلاقم بده صدای افتادن قاشق ها رو تو بشقاب ها شنیدم و همه بهم خیره موندن .با ارامش غذامو خوردم و تشکر کردم.همه زبونشون قفل کرده بود و ننه گفت ارباب تو رو فرستاده ؟عقب کشیدم زانوهامو بغل گرفتم و گفتم نه من ازش خواستم .نمیتونستم بمونم و صبح عروس بیارن عمارت .برادرم با عـصبانیت گفت تو غلط کردی تو چیکاره ای که تصمیم میگیری.بلند شو ببریمت عمارت .به دست و پاشون میوفتی تا قبولت کنن .مریم جا خورد و گفت دیبا چرا خواستی بیای چطور خان داداش اجازه داد تو بیای ؟سرمو به دیوار تکیه کردم و به ماه تو اسمون نگاه کردم و گفتم اونجا برای من خیلی کوچیک بود.برادرم به سمتم اومد و همونطور که دستمو میگرفت گفت بلند شو بریم التماسشون کن .بی ابرویی اینجا رسم نیست که بیای طلاق بگیری.اربابه اگه صدتا زنم بگیره حق نداری حرفی بزنی .دستمو میکشید و من روی زمین کشیده میشدم .ننه جلو اومد منو نگه داشت و گفت ولش کن چه غلطی میکنی ؟ننه رو به عقب هل داد و گفت هنوز اونقدر بی غیرت نشدم .باید برگرده .دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم ولم کن .کسی نمیتونه منو برگردونه اونجا .جیغ میکشیدم و بالاخره اون دل لامصبم ترکید .خودمو میزدم و جیغ می زدم همه وحشت کرده بودن از دیوونه بازی های من .موهامو میکشیدم با مشت به ستون های چوبی ایوان میزدم .داشتم میمردم .مادرم جلو اومد محکم منو تو آغوش کشید و رو به ننه گفت چی به سر این دختر اومده ؟هق هق میکردم و گفتم من جمشید خان رو دوستش دارم .جیغ میزدم و گفتم من اونو دوست دارم.دارم از دوست داشتنش دیوونه میشم .گلوم انگار پاره شده بود که اونطور میسوخت .ننه و مامان منو بردن تو اتاق.حتی نفهمیدم کی و چطور خوابیدم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سالاد_مرغ_و_کاهو
مواد لازم :
✅ یک عدد سینه مرغ
✅ یک عدد کاهو متوسط
✅ ۳ عدد هویج
✅ ۲۵۰ گرم خیارشور
✅ ۱۰۰ گرم ذرت بخار پز
✅ ۲ قاشق سس مایونز
✅ ۲ قاشق ماست چکیده
✅ نمک و فلفل ، آویشن
✅ آب لیمو ،روغن زیتون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
773_44903911177971.mp3
10.48M
🎧 سرود فوق زیبا🌹
💐ولاية علي بن ابي طالب حصني
💐فمن دخل حصني امن من عذابی
❤ #عید_غدیر💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f