اصالت داشتن ... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 4 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوششم جمشید چشم هاش برقی زد و گفت همینطورم باید باشه همی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوهفتم
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم کاش همه چیز همونطور بود که تو سرم رویاشو میدیدم.جمشید بیرون رفت و خانم بزرگ با عصبانیت گفت دختره کم عقل کجا بری تو میدونی چیکار کردی؟رعنا جلو اومد و گقت خانم بزرگ شما میتونی خان داداش رو منصرف کنی.دیبا نمیدونه چی میگه خانم بزرگ بیرون میرفت تا بتونه جمشید رو پشیمون کنه که گفتم من دارم میرم خواهش میکنم دخالت نکنید.عمه دندون هاشو بهم فشرد و گفت تو دیوونه شدی .چیزخورت کردن.خانم بزرگ به دادمون برس.هیچکسی نمیتونست جلوم رو بگیره.سـوارماشین شدم.هرکسی میرفت اتاق جمشیدودست خالی برمیگشت من لبخند نسرین رو میدیدم که به ارزوش رسیده بود.خانم بزرگ شاید تنها مادرشوهری بود که اونطور پشت سر من گریه میکرد.نمیتونست سرپا بایسته دو روی پله نشست.نسرین بااخم گفت مامان بس کن ادم برای کسی گریه میکنه که ارزشش روداره.فردا طبق گفته داداش عروس میاد اینجا.خانم بزرگ با عصبانیت به عقب هلش دادوگفت تورو من زاییدم اما نمیدونم به کی رفتی .برو عقب تو از بس دلت سیاه دلم گرفت برای اون اشک هاش و راهی شدیم.جمال از اینه نگاهم کرد وگفت زن داداش چیکار کردی با خودت.میدونی طلاق یعنی چی ؟با سر گفتم نه .خندیدو گفت شما دیونه ای.چطور تونستی اینکارو بکنی .اگه درب خونه اتون رو برات باز نکن اگه بیرونت کنن چیکار میکنی؟!فقط زیر لب گفتم نمیدونم .اجازه بده برگردم باهم بریم پیش داداش التماسش میکنیم ببخشدت .نمیخوام .به بیرون خیره بودم و نمیدونستم حتی دارم چیکار میکنم .ماشین از سرازیری گذشت و جلو درب خونه امون نگه داشت .پـاهام یاری نمیکرد پیاده بشم و جمال گفت هنوزم دیر نیست .درب رو باز کردم و وارد حیاطمون شدم .تو اتاق جمع بودن و بوی شام زودهنگامشون میومدننه غـر زنان میگفت زود باش از دهن افتاد.مریم مادر بیا جلو یکم دوغ تازه بخور .دور سفره جمع بودن و شام برنج و عدس داشتیم .ننه یجور خاص درستش میکرد و از بجگی میگفتیم برنج و عدس .بهشون خیره بودم .هاشم برای مریم غذا میکشید و گفت قربون تو بشم بخور مریم با لبخندش جواب محبتشو پس میداد.ناغافل متوجه من شدن و هویی کشیدن .به احترامم بلند شدن و مادرم جلو اومد بغض کرده بود از دیدن من و گفت ببین دخترم اومده.من از اولم گفتم پا قدم مریم خوبه .اغوشش خیلی دیر برام باز شده بود .ننه بیرون رو نگاه کرد و تو چشم هاش ترسی بود که بقیه بی خبر بودن .آقام با تعجب گفت ارباب اومدن ؟ با سر گفتم نه و ادامه داد تو چطور اومدی ؟به ماشین جمال که جلو درب بود اشاره کردم و انگار تونست نفس راحتی بکشه .اقام برای تعارف و تشکر بیرون رفت و ننه گفت چرا اومدی ؟مریم با دلخوری گفت ننه برای خونه پدر و مادرش اومدن باید دلیل بیاره .تنها ننه بود که میفهمید من چیکار کردم.جمال رفت و منو بالای سفره نشوندن .ننه برام غذا کشید و گفت بخور زن برادرهام هزارتا سوال تو سرشون بود و میپرسیدن و من جواب کوتاه میدادم .اقام از اون حالاتم دلخور شد و گفت چرا این موقع شب اومدی ؟هنوز یه قاشقم نخورده بودم و گفتم قراره ارباب طلاقم بده صدای افتادن قاشق ها رو تو بشقاب ها شنیدم و همه بهم خیره موندن .با ارامش غذامو خوردم و تشکر کردم.همه زبونشون قفل کرده بود و ننه گفت ارباب تو رو فرستاده ؟عقب کشیدم زانوهامو بغل گرفتم و گفتم نه من ازش خواستم .نمیتونستم بمونم و صبح عروس بیارن عمارت .برادرم با عـصبانیت گفت تو غلط کردی تو چیکاره ای که تصمیم میگیری.بلند شو ببریمت عمارت .به دست و پاشون میوفتی تا قبولت کنن .مریم جا خورد و گفت دیبا چرا خواستی بیای چطور خان داداش اجازه داد تو بیای ؟سرمو به دیوار تکیه کردم و به ماه تو اسمون نگاه کردم و گفتم اونجا برای من خیلی کوچیک بود.برادرم به سمتم اومد و همونطور که دستمو میگرفت گفت بلند شو بریم التماسشون کن .بی ابرویی اینجا رسم نیست که بیای طلاق بگیری.اربابه اگه صدتا زنم بگیره حق نداری حرفی بزنی .دستمو میکشید و من روی زمین کشیده میشدم .ننه جلو اومد منو نگه داشت و گفت ولش کن چه غلطی میکنی ؟ننه رو به عقب هل داد و گفت هنوز اونقدر بی غیرت نشدم .باید برگرده .دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم ولم کن .کسی نمیتونه منو برگردونه اونجا .جیغ میکشیدم و بالاخره اون دل لامصبم ترکید .خودمو میزدم و جیغ می زدم همه وحشت کرده بودن از دیوونه بازی های من .موهامو میکشیدم با مشت به ستون های چوبی ایوان میزدم .داشتم میمردم .مادرم جلو اومد محکم منو تو آغوش کشید و رو به ننه گفت چی به سر این دختر اومده ؟هق هق میکردم و گفتم من جمشید خان رو دوستش دارم .جیغ میزدم و گفتم من اونو دوست دارم.دارم از دوست داشتنش دیوونه میشم .گلوم انگار پاره شده بود که اونطور میسوخت .ننه و مامان منو بردن تو اتاق.حتی نفهمیدم کی و چطور خوابیدم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سالاد_مرغ_و_کاهو
مواد لازم :
✅ یک عدد سینه مرغ
✅ یک عدد کاهو متوسط
✅ ۳ عدد هویج
✅ ۲۵۰ گرم خیارشور
✅ ۱۰۰ گرم ذرت بخار پز
✅ ۲ قاشق سس مایونز
✅ ۲ قاشق ماست چکیده
✅ نمک و فلفل ، آویشن
✅ آب لیمو ،روغن زیتون
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
773_44903911177971.mp3
10.48M
🎧 سرود فوق زیبا🌹
💐ولاية علي بن ابي طالب حصني
💐فمن دخل حصني امن من عذابی
❤ #عید_غدیر💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تلتکست یادتونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیوهفتم نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم کاش همه چیز همونطور ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیوهشتم
تنمدرد میکرد از جای مشت هایی که به خودم زده بودم و خودمو به درب و دیوار کوبیده بودم .زیر لحاف تو اون هوای به اون خوبی هم حس سرما داشتم .گاهی که چشم هامو باز میکردم ننه و مریم رو میدیدم که بالای سرم نشستن .خورشید بالا اومده بود و صدای صحبت ها از اتاق بغلی میومد که میخواستن برای دلجویی از ارباب برن و منو برگردونن .شیشه مرگ موش رو میدونستم کجاست .با خودم عهد کردم خبر عروس بردن جمشید که به گوشم رسید همه شیشه رو سر بکـشم .ننه برام چای شیرین اورد و گفت بلند شو یذره بخور از بس خودتو زدی ببین چی به روزت اوردی تازه درد رو حس کردم دلم درد میکرد و یکم دامنم خونی شده بود .ننه رو تشکی رو بیرون کشید و گفت اخه دختر تو چرا به خودت رحم نکردی.تو چرا این تصمیم رو گرفتی .به زور سرپا شدم سرم گیج میرفت و گفتم ننه گرسنه ام یچیزی میدی بخورم .ننه با روی باز تو دهنم لقمه گزاشت و گفت چیزی میخوای بپزم .میخوان برت گردونن دعا کن ارباب قبول کنه.تو داری با ابـ.ـروی کی بازی میکنی اصلا حواست هست چیکار میکنی.خندیدم و گفتم دعا کن ننه امروز بـمیرم .با دست تو دهـنم زد و گفت زبونتو گاز بگیر .صدای برادرم میومد که میگفت بگید اماده بشه باید الـتماسشون کنه تا قبولش کنن وگرنه بخدا قسم انقدر میزنمت که همینجا بمیری .ننه بلند بلند گفت حواست باشه این زن ارباب هنوز کاری نکن خودت بمـیری .ننه دستمو فـشرد و گفت تو چرا انقدر دیوونه شدی.اونجا تو ناز و نعمت بودی اونجا خانم عمارت بودی.این لجبازیهات به کی رفته .تو داری به خودت صــدمه میزنی .برادرم با لگـد درب رو باز کرد و همونطور که میومد داخل گفت اماده شو .هنوز جمله اش کامل نشده بود که درب به صدا در اومد .شب قبل وقتی خودمو میزدم و عصبی بودم دیدم که کسی بین درب و درب کوچه رو بست و رفت .برادرم بیرون رفت و گفت بزار ببینم کی اومده به ریش ما بخنده .بیرون میرفت و رو به ننه گفتم بزار منو بزنن تا بمیرم یوقت جلوشون رو نگیری .درب که باز شد صدای دایره زن ها بلند شد و ننه هـراسان بیرون رفت چهار دست و پا پشت درب اتاق رفتم و مجمه ها و خنچه ها رو دیدم که وارد حیاط میشد .ننه به من نگاه کرد و لباس عروس که دیروز دیده بودم.روی دست خدمه های جمشید وارد حیاط شد و صدای دست و کـف زدن بلند شده بود ننه گفت چخبر شده .عزیزه جلو اومد بادیدنم با بغض گفت میدونی اون دختری که دل ارباب رو دزدیده بود و ارباب میخواست با عزت و احترام عروسش کنه کی بود ؟فقط به دهـنش خیره بودم و ادامه داد شما بودی .خنچه هارو زمین گزاشتن و وسط حیاط میرقـصیدن .تو یه چشم بهم زدن همه رو پشت بوم هاشون جمع شدن و به حیاط ما خیره بودن.من گیج شده بودم و عزیزه منو داخل برد.من که مثل مجسمه ها تکون نمیخوردم و ننه و عزیزه لباس عروس رو تو تنم کردن .موهامو دورم ریخته بود و یه زنی که نمیدونستم حتی کیه موهامو به زور بالای سرم سنجاق کرد و اون تور رو اویزش کرد .ننه دست میزد و انگار همش تو خواب بود .چشم هامو میخواست سـرمه بکشه که عزیزه گفت سفارس اربابه که ساده باشه و زیبا .عزیزه سرم رو به سـینه فشرد و گفت تنها تو نبودی که دلباخته ارباب شدی اون ارباب سنگدل ما هم بالاخره دلش لرزیده .کفش هامو پام کرد و گفت ارباب خودش میاد پی ات.من هنوزم تو شـک بودم و فقط نگاهشون میکددم .ننه و بقیه دست و پاشون رو گم کرده بودن و هر کسی یچیزی میگفت .برادرم خشکش زده بود و من بیشتر از همه شـکه بودم.چه روز قشنگی بود چه صبح قشنگی بود .هیچ کسی باور نمیکرد .ساعت جلو میرفت و مریم مثل پروانه دورم میچرخید .لکه لکه خون تموم شده بود ولی یکم دل درد داشتم گاهی .ساعت نزدیک ظهر بود که ماشین جمشید اومد .نمیدونستم چطور میتونم باهاش رو در رو بشم.ولی باید میرفتم برای عشقی که اونطور حس میکردم باید میرفتم .درب باز شد و من تو اتاق انتظار جمشید خان رو میکشیدم.لباس سفید توری تو تــنم که کاملا هم پیوشیده بود جمشید رو برای اولین بار تو کت و شلوار دیدم.تو چهارچوب درب بود و نگاهم میکرد .چشم هام درست میدید یا هنوز خواب بودم.یا هنوز رویا میدیدم .نمیدونم چی درست بود و چی غلط .فقط مردی رو میدیدم که دوستش داشتم .نمیدونم اون شیطنت از کجا اومد سراغم نزدیکم که شد خودمو به غـش کـردن زدم و افتادم تو بغلــش .ننه جلو اومد و بین دستهای جمشید بودم.خنده اش گرفته بود چون بازیگر خوبی نبودم و گفت بازم غش کردی با دیدن من .انقدر جذاب و خاصم .ننه همونجا موند و اروم گفتم بهترین مردی هستی که دنیا به خودش دیده .ولی همه میگن بداخلاقم .شیفته همین بداخلاقی هاتم همین بد محبتی هات.اروم چشم هامو باز کردم.کمک کرد بایستم و گفتم بازیم دادی ؟نفس عمیقی کشید و گفت قبل تو هیچ چیزی از دوست داشتن رو درک نمیکردم .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سیونهم
ولی تو با اون زبـون درازت تونستی منو تغییر بدی.به خودت نگاه کن.همون روز که دیدمت نتونستم از صورتت چشم بردارم .نتونستم فراموشت کنم.بعد که تو عمارت اومدی فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی بازم نفهمیدم که چی شده .ولی کم کم حس کردم تو برام چی هستی .میخواستم با عزت و احترام ببرمت عمارت ولی خودت پیش دستی کردی .تونستی ولم کنی و بری .دیشب عصبی بودم اومدم اینجا تا بگم طلاقت میدم.دیدم که چطور خودتو میزدی و میگفتی جمشید رو دوست دارم.دیدم که میگفتی جمشید رو بیشتر از همه دوست دارم.صدام نلرزید و گفتم هنوزم میگم.دستموبین دست گرفت و گفت اجازه میدی دستت کنم.همون انگشتر بود .تو چشم هام حلقه اشک جمع شد و گفتم: بله . قبول میکنی با من بداخلاق پیر بشی؟ بله .همه پشت سرمون بودن و جمشید انگشتر رو توی دستم کرد و گفت یادت باشه اینبار با خواسته خودت داری میای.دیگه پشیمونی فایده ای نداره .چشم هامو بستم و باز کردم و گفتم میدونم .تور رو جلوی صورتم انداخت و رو به ننه گفت دخترتون رو بردم .با لباس سفید عروسی .ننه دور سرم اسپند چرخوند و گفت چقدر بهم میاین .مردم ازبالای پشت بام روی سرمون نقل میپاچیدن و توقع نداشتم ولی خانم بزرگ و عمه هم امده بودن .عمه سالهابود اونجا رو ندیده بود .با بغض به در و دیوار نگاه میکرد و چقدر همه چیز قشنگ بود .مامان از زیر قران ردم کرد و همه متعجب و شکه بودن ولی برام خوشحال بودن .هرچند بعضی ها هم حسادت میکردن و ناراحت بودن .بخت اقبال من انقدری بلند بود که اونطور عروس بشم .با لباس سفیدی که همه از دیدنش حیران بودن .عمارت انتظار منو میکشید .من جلو کنار جمشید نشستم و خانم بزرگ و عمه عقب جای گرفتن .خانم بزرگ دستش تمام مسیر روی شونه ام بود و چقدر با محبت بود .اون بهترین و بی عیب ترین مادرشوهری بود که دنیا به خودش دیده بود .با بغض همه جا رو نگاه میکردم و گاهی دل درد میگرفتم اما هیچ چیزی خوشحالی اون روز رو نمیتونست از هم بپاچه.جلوی پاهام دوباره گوسفند قربانی کردن و جمشید برام شد بهترین مرد و با کمالات ترین ادم .ناهار همه خواهراش بودن و حتی اونا نمیدونستن که من همون دختری هستم که جمشید مثل شاهزادها به عمارت اوردش .نسرین چشم هاش از تعجب بزرگ شده بود و بدترین جاش اونجا بود که باید برای دست بوسی زن ارباب جلو میومد .تردید تو نگاهش موج میزد و بالاخده اخر از همه جلو اومد .علاقه ای به اون حرکت نداشتم اما اون لحظه غرور میطلبید .کنار جمشید ایستاده بودم و دستم تو دستش بود .حسی متفاوت جمشید نشست و اشاره کرد همه بشینن و گفت دیبا فصلی بود که زندگی منو تغییر داد مثل سیلی که اومد و همه رو با خودش برد .دیبا اولین زنی بود که با دیدنش دلم خواستش .جمشید دستمو بین دست گرفته بود و گفت میخواستم اونطور که لایقشه بیارمش اینجا اونجور که درسته وخداروشکر که فرصت اماده شد .به من نگاه کرد و گفت ممنونم ازت از اون زبـون درازت از اون جسـارتت .از اون همه بی باکیت .لبخندی زدم و گفتم من ممنونم .ناهار خوردن و دیگه باید برمیگشتن خونه هاشون .خانم بزرگ خوشحالیش غیر قابل توصیف بود و عمه هم که لذت میبردنسرین وسایلشو اماده میکرد که بره.دلم پر بود ازش ولی رفتم پیشش.با دیدنم جا خورد و گفت دارم میرم .سرمو تکون دادم و گفتم من برای دعوا نیومدم .پس اومدی بیرونم کنی ؟نه.حق با شماست من کجا و این عمارت کجا.اما بنظر من خدا به دلی کشتی میده که دریا باشه .نسرین سرشو پایین انداخت و گفتم درب اینجا همیشه به روت بازه هر وقت خواستی بیای میتونی .نسرین سرشو حتی بلند نکرد و بیرون رفت .نسرین ادمی بود که خودشو ضعیف نشون نمیداد و داشت از درون خودشو میخورد .رفتن اونا خوشحالم کرد چون فرصت میشد بیشتر با جمشید خان ام تنها باشم خانم بزرگ منو کنار کشید و اون لحظه کلی نصیحتم کرد.خـم شدم دستشو ببوسم که مانع شد و گفت تو قرار نیست دست منو ببوسی تو فقط منو مادربزرگ کن.چشمی گفتم و اونشب قرار بود دوتایی شام بخوریم .یه سفره رنگی پهن کردن و اتاقم رو خیلی دوست داشتم اون تحت و اون همه وسایل برای من بود .چرخی تو اتاق زدم و دور خودم میچرخیدم که درب باز شد و جمشید وارد شد .از دیدن من و دیونه بازی هام خنده اش گرفت و گفت چرا میچرخی؟!نتونستم جوابشو بدم و سرم گیج میرفت لـبه تحت نشستم و گفتم از خوشحالی.جمشید سرمو بوسید و اونشب شد شروع زندگی دوباره من با جمشید خان
»»»» پایان فصل اول »»»»
»»»» شروع فصل دوم ««««
پیراهن زرشکی بلندی که جمشیدخان بهم هدیه داده بودو تـنم کردم و چرخی توی اتاق زدم.از اونروزی که با عزت و احترام و لباس عروس منو به عمارتش برد با تمام وجود خوشبختی رو احساس میکردم.انگشتری رو هم که بهم عیدی داده بود و دستم کردم و دستمو جلوی صورتم نگه داشتم تا دقیقتر ببینمش...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
محله ای در یزد سال 1355
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد ولی از بخت بد وی، قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد.
ملا نصرالدین هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را اعلامکرد .
قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند.
چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیام داد که در سند اشتباهی شده است ملا به فرستاده قاضی پاسخ داد :"از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f