eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دوازدهم گفت نمیدونم سیاوش. من به این چیزا فکر نکردم
نهار را آماده کردند وهشت صبح بود که با مادرشان راهی باغ گیلاس شدنند. بانو مثل همیشه قابلمه غذا را روی آتش گذاشت تا بپزد و خودش هم به دو خواهر دیگرش پیوست ومشغول چیدن گیلاس های رسیده شد. در حال انجام کار بودنند که عاطفه گفت: دخترا یک چیزی شده که باید بهتون بگم.بانو و آیلار هر دو به خواهرشان نگاه کردنند و عاطفه گفت: مادر رضا مریضه. ظاهرا اوضاعش خوب نیست .رضا میگه باید بریم پیششون.بانو با ناراحتی گفت: آخی بنده خدا خیلی زن خوبیه .یعنی حالش خیلی بده؟عاطفه سر تکان داد: خودمون هم دقیقا نمیدونیم. اما انگار جدیه.بانو با مهربانی گفت: خوب برید چه اشکالی داره؟ مگه بار اولته که میخوای بری. چرا ناراحتی؟ عاطفه ناراحت لب زد: آخه این دفعه معلوم نیست چقدر بمونیم رضا میگه شاید مجبور بشیم تا آخر تابستون بمونیم .یا شاید اگه حالش خوب نشه امسال تحصیلی اونجا بمونه که پیش خانواده اش باشه. سر برگرداند و به شعله که سعیده را در آغوش داشت نگاه کرد وگفت: نگران مامان هستم. میدونی که خیلی به سعیده وابسته‌اس نبینتش اذیت میشه. بانو دلداری‌اش داد: ما همه‌امون دلمون برای سعیده تنگ میشه. اما عزیزم تو که نمی تونی بخاطر دلتنگی، شوهرت رو تنها بفرستی بره اونم توی این شرایط. با خیال راحت باهاش برو مطمئنم مامان هم شرایط تو رو درک می‌کنه.عاطفه با ناراحتی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. وابستگی زیادی به خانواده‌اش داشت دوری از آن‌ها برایش سخت بود. اگرچه که خانواده شوهرش آدم های بسیار خوبی بودنند اما هربار که برای دیدن آن‌ها می رفت دلتنگی حسابی بی قرارش می‌کرد.گوشه‌ی دیگری از باغ ریحانه ایستاده بود و حسابی سرگرم کارش بود. منصور کنارش ایستاد و سلام کرد ریحانه سرش را برگرداند و نگاه گذاری به منصور انداخت و زیر لبی جواب سلامش را همراه اخمی که روی صورتش نشانده بود داد. منصور گفت: تو که مثل همیشه اخمت به راهه.ریحانه بدون این‌که نگاهش کند گفت: دارم کار می کنم دیگه چه فرقی می کنه با اخم یا بی اخم.منصور مهربان گفت: خیلی فرق می کنه اخمت که توی هم باشه دلم می گیره. ولی وقتی بخندی باز میشه دلم لامذهب. ریحانه ابروهایش را بیشتر در هم گره زد وگفت: چه نسبتی بین من و شما هست که با اخمم دلتون بگیره با لبخندم دلتون باز بشه؟ منصور سبد را جلو آورد تا ریحانه گیلاس های میان دستمال کمرش را توی آن بریزد و گفت: اگه اجازه بدی نسبت دار هم میشیم. اگه انقدر سنگ نندازی جلو پام..ریحانه نگاهش کرد؛ لحنش کمی مهربانانه تر شد و گفت: من سنگ نمیندازم. سنگ خودش جلوی پاتون هست. من کارگر شمام. بابام هم گارگر شما وباباتون. هیچ تناسبی بینمون نیست...منصور مصمم گفت: من نه کاری به کارگر بودن تو و بابات دارم نه کاری به تناسب داشتن و نداشتن خودمون. فقط یک چیز رو خوب میدونم اونم این‌که دلم گیره. غیر از تو هم هیچ کس رو نمیخوام اول و آخر خودتی. حالا یک لبخند بزن بذار یکم دلم باز بشه.ریحانه اخمش را محکم‌تر کرد؛ نمی‌خواست به این مرد سمج چراغ سبز نشان دهد پس با ترش رویی گفت: من این‌جا چیز خنده داری نمی بینم که دلیل لبخندم بشه. بهتره شما هم اینجا نایستید جلو بقیه برام بد میشه از فردا پشت سرم حرف میزنن.منصور که می‌دانست حق با ریحانه است و بیشتر ماندن کنار او ممکن است باعث حرف وحدیث شود پوف کلافه ای کشید و دور شد. نزدیک نهار بود که سر و صدای لیلا در باغ پیچید. بلند نام آیلار را می خواند و دنبالش می‌گشت.آیلار گیلاس های توی دستمال را در سبد زیر درخت ریخت و به لیلا که همچون دختر بچه ها در باغ راه می رفت و او را صدا می‌زد نگاه کرد گفت: لیلا چه خبرته؟ من اینجام. چرا داد وهوار راه انداختی؟ لیلا به سمت او آمد. از حالت صورتش کاملا مشخص بود با خبر های خوبی آمده. کنارش ایستاد صورتش را بوسید و گفت: سلام بی معرفت. چطوری؟ اصلا سراغی از من نمی گیری.آیلار هم صورت او را بوسید و گفت: بخدا منم دلتنگ بودم. چند روزه ندیدمت ولی سرم گرم کار شده.خودش را لوس کرد و با صدای بچگانه گفت: ببشخین.لیلا خندید؛ آهسته روی گونه اش زد و گفت: برو به عمه ات دروغ بگو. سرت گرم کار نشده چشمت به عشقت افتاده من رو یادت رفته ..با آقا سیاوش جونت خوش میگذره؟آیلار با خنده و خجالت شانه بالا انداخت وگفت: دختره‌ی دیوونه . از خودت چه خبر؟ چی‌کار می‌کنی؟لیلا دستش را گرفت زیر درخت‌های آخر باغ نشستند و گفت: خبر دارم برات داغ وتازه.آیلار مشتاق نگاهش کرد و لیلا بی مقدمه ادامه داد: هفته دیگه برام خواستگار میاد.چشم های آیلار از تعجب گرد شد مبهوت نگاهش کرد وگفت: چی؟! کدوم خواستگار؟! چی داری میگی لیلا ؟ من همین چند روز پیش دیدمت خبری نبود که!لیلا با شوق گفت: الان خبری هست. اگه بهت بگم کیه چشمات از اینم گردتر میشه.و ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_دوازدهم اون چیزها تو ده ما عیب بود و ما خانواده با حجب و
همه بهم نگاه میکردن و ننه چادر به کمرش بست و رفت جلو .دستهای پیر و چروک خورده اشو رو چفت در گزاشت و با بابسم الله باز کرد .صورت عصبی جمشید خان بیانگر همه چیز بود.تازه فهمیدم واقعا تـرس یعنی چی .جواب سلام ننه رو نداد و اومد داخل .همه جارو زیر چشم چرخوند و به تک تک ما نگاه کرد .وسط حیاط بود که گفت مریم کجاست ؟هیج کسی جرئت نداشت حرف بزنه وننه با لبخندی گفت بفرما بالا پسرم صحبت میکنیم .با چشم غره به ننه نگاه کرد و گفت مریم کجاست ؟‌ننه اب دهنشو قورت داد و گفت تو الان عصبی هستی .رگ‌ گردنش برجسته شده بود و گفت بی ناموسی و بی غیرتی رو یاد نگرفتم‌.امروز یا هاشم‌ رو میکـشم با منو باید بکشه.جمشید با صدای کلفتش گفت یا امروز من میمیرم یا هاشم .مادر هاشم با تـرس و لــرز گفت به پیر به پیغمبر گناه پسر من نیست.دختر شما فرار کرده اومده اینجا.ما فقط بهش پناه دادیم.پسر من که فراریش نداده .زن برادرم ناخواسته از سر دلسوزی مادرانه باعث شد جمشید عصبی تر بشه .پشت سرش چندتا مرد و خانم بزرگ مادرش وارد حیاط شدن.دستهاشون اسلـحه بود و دیگه همه برای مردن اماده بودیم .جمشید رو به اقام گفت مریم رو بدین من.اقام به ننه چشم دوخته بود و ننه گفت افتاب نزده رفتن.براشون صیغه محرمیت خوندیم و رفتن .جمشید با مشت روی کاپوت ماشین کوبید و گفت با چی رفتن ، این کوفتی که اینجاست؟ننه خودش از تـرس رنگش پریده بود و گفت رفتن یجای دور.منو جای اونا بکش .روبروی جمشید زانو زد و گفت بزن منو جای مریم بزن .جای هاشم منوشکنجه کن.اونا الان محرم هم هستن .دستهاشو بالا برد و گفت منو دست بسته ببر .خانم بزرگ به اطراف نگاهی کرد و گفت مریم با ابروی چندین ساله ما بازی کرده.اون از عمارت فرار کرده تا انگ بی ابرویی به ما بزنه .دخترای من همشون با ابرو شوهر کردن.امروز یه دختر مارو مضحکه کرده.کافیه اوازه اش بپیچه اونوقت همه به ریش ما میخندن .جمشید از چشم هاش خون میبارید و گفت جمیله اومد شد هووی من .سالها بی محبتی شوهرمو تحمل کردم‌.سالها صدای خندهاشون ازارم داد ولی نفــرین نکردم که امروز دخترش اینطور بی ابرو و بی حـیا باشه .ارزونی خودتون ارباب بفهمه دستور مـرگ دخترشو میده .دختر من نیست که بخوام‌ دل بسوزونم .بزار یکمم جمیله جیگرش خون بشه .دستشو بالای دهنش گرفت و کل کشید و گفت کل میکشم که الحق گوشت و خون خودتون شد دشمن خودتون .جمیله از چشم همه میوفته تا عمر داره میگن دخترش فراری بوده .همون هاشم به سال نکشیده بیرون میندازدش .جمشید رو به مادرش گفت کافیه .به اقام گفت برای بار اخر میپرسم مریم کجاست؟! ننه باچشم هاش التماس میکرد کسی چیزی نگه ومادر هاشم‌ گفت از پسرم بگذر جمشید خان مادرت درست میگه مقصر اون دختره .به درب اتاق تـنور اشاره کرد و جمشید مثل برق و باد درب رو باز کرد .صدای جیغ های مریم هنوزم تو گوشم میاد .جمشید از مـوهاش گرفته بود و بیرون میکشیدش.مریم جیغ میرد و قطره های ادرار از پاهاش روی زمین میچکید .ننه جلو رفت و خودشو روی مریم انداخت.هاشم به اندازه کافی کتک خورده بود و بی جون تر از اونی بود که بتونه بیرون بیاد .ننه التماس جمشید میکرد و کسی برای کمک نمیرفت .خانم بزرگ‌ لبخند رضایت میزد و ابروشو بالا برده بود .نتونستم من که اون همه اروم و خجالتی بودم نتونستم.جلو رفتم مثل برگ سبک بودم .خودمو اویز دست جمشید کردم و سعی میکردم دستشو عقب بکشم تا موهای مریم رو ول کنه.با یه دست چنان پرتابم کرد که روی گلدون های شمعدونی کنار پله افتادم و سوزش رو تو پیشونیم حس کردم .خون و گرماشو روی پلکم که پایین میریخت دیدم و صدای فـریاد مادرم که میگفت دخترم مرد .جمشید تازه متوجه شد و دستشو ول کرد و به من نگاه کرد .مادرم پیشونیم رو محکم گرفت و فشار میداد تا خون بند بیاد ‌.اونروز مردهای اون خونه از زن هم کمتر بودن وما زنها مرد شده بودیم‌.مادرم عصبی گفت خدا ازت نگذره چون خودت زن نمیگیری و نمیدونی دوست داشتن چیه داری اینا رو شکنجه میکنی .صدبار اومدیم پیغام دادیم.کاش دلت رحـم داشت.بیا مارو بکش.جلو تر رفت روسریشو از سر خودش کشید و گفت بیا بی غیرتی رو ببین .جمشید سرشو پایین انداخت تا موهای مادرم رو نبینه و مادرم فـریاد زد زورت به زنها میرسه .بیا بزن .منم بزن .ننه زن فرصت طلبی بود تا یکم نرم شدن جمشید خان رو دید دلش قوت گرفت .به صورت خودش سیلی میزد و میگفت بیا بزار دلت اروم بگیره .مریم بیجاره مچاله شده بود و دستهای ننه رو سعی داشت کنترل کنه .صورت ننه کـبود شده بود و صداش گرفته بود دیگه بی جون روی شونه مریم افتاد.چه معرکه ای بود. مادرم روسریشو سرش انداخت و گفت مچ پـاهای ما رو تا حالا نامحرم ندید که بخوایم بی ابرو باشیم .مریم و هاشم محرم شدن.چه دروغ بجایی بود.چه دروغ قشنگی بود . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_دوازدهم مامان دوباره با یاداوری خان و اتفاقی که افتاده بود ل
قلیون و اماده کردم و رفتم سمت اتاق البرز.الوند رو ایوون کنار ترنج نشسته بود و ترنج براش میوه پوست میگرفت ومیداد دستش.سلامی زیر لب گفتم و از جلوشون رد شدم رفتم سمت اتاق البرز .ضربه ارومی به در زدم و رفتم داخل صورت ارسلان تو هم بود و به این فکر کردم با وجود الوند ارسلان نامه ای گذاشته اصلا؟چیزی که رو زمین ندیدم..حتی الوند و دیده وعقب کشیده . البرز نگاهی بهم انداخت و اومد طرفم. قلیون و از دستم گرفت و گذاشت رو زمین. ارسلان گفت _من گفتم قلیون بیاره . البرز سری تکون داد + خوب کردی .. نگاهش هنوز رو سر و صورت من بود و من از شدن خجالت و معذب شدن سرمو انداخته بودم پایین . _ خب گلاب خانم .. خیلی وقته کم پیدایی. جوابی بهش ندادم و زیر چشمی به ارسلان نگاه کردم که سرخ شده بود و کاری از دستش برنمیومد . دست البرز اومد جلو و گردنبندمو از رو لباسم تو دستش گرفت تکونی خوردم و خواستم یک قدم برم عقب که گردنبند و کشید و اجازه نداد ازش دور بشم . _ کجا گلاب خانم .. ارسلان بلاخره به حرف اومد و گفت + ولش کن البرز بیا اینجا کارت دارم .. البرز اما بدون توجه بهش گفت _وقت برای حرف زدن زیاده ..دنبال فرصت بودم .. نگاهش همچنان رو من بود . _ چند روزه دنبال فرصتم باهات حرف بزنم اما نمیشه .. امروز به لطف ارسلان شد .. میخوام با مادرم حرف بزنم .. بگیرمت..بشی زن خودم..موافقی.؟ ترس نشست تو دلم + اجازه بدین من برم .. _ کجا اخماشو توهم کشید _دارم باهات حرف میزنم . + خواهش میکنم..اگه کسی بیاد ببینه برام ..برام حرف در میاره ..در اتاق بسته اس ..خواهش میکنم البرز لبخندی زد و گفت + غلط میکنه کسی بخواد برای عروس من حرف در بیاره . نگاه ملتمسم رفت سمت ارسلان که از جاش بلند شد و اومد نزدیک.. _ ولش کن البرز ترسیده بیچاره ولش کن بزار بره + من که کاریش نکردم ..چه گردنبند قشنگی..بهش میخوره گرون باشه ارسلان سری تکون داد _ نه اتفاقا ..مشخصه بدرد نخوره .. + اما قشنگه ..خب گلاب نگفتی..راضیی.؟؟ _ ‌خان .. یک قدم رفتم عقب که البرز دوباره فاصله بینمون و پر کرد + البرز چیکار میکنی .. ارسلان از بازوی البرز گرفت که همون موقع در باز شد و الوند اومد تو .. پشت سرشم ترنج . _ چخبره اینجا .. یک ساعته .. + کو یک ساعت داداش.. ترنج چشم غره ای بهم رفت و نگاه سنگین الوند اومد رو من . _چیکار میکنی اینجا بیا برو بیرون!! + چشم.. از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع زدم بیرون .قلبم با سرعت تمام میزد ..از پله ها رفتم پایین و خدارو شکر کردم ارسلان تو اتاق بود که مشکلی پیش نیاد. گلبهار اومد طرفم _ کجا بودی دختر اون بالا چیکار میکردی؟ خواستم جوابشو بدم اما با صدای فریاد الوند نگاه ترسیده ام رفت سمت ایوون .. در اتاق البرز با شدت باز ‌شد و ترنج از اتاق زد بیرون. صدای فریاد الوند و البرز بالا رفت گلبهار به من نگاه کرد و گفت _چخبر شده؟ +نمیدونم.. نیشگونی از بازوم گرفت +تو الان اون بالا بودی میگی نمیدونم.؟ _ولم کن..دستم و کندی. بازوم و از دستش کشیدم بیرون. _به تو ربطی نداره ..مگه من تو کار تو دخالت کردم رفتی این دختره بی خانواده رو اوردی کردی نشونت .. صدای عربده الوند بالا رفت + مواظب حرف زدنت باش البرز .. تو کسری از ثانیه همه جمع شدن پایین و فرخ لقا از اتاقش زد بیرون . ارباب نبود و عمارت بهم ریخته بود . ماهجانجان هم از اتاقش اومد بیرون _ چخبره اینجا .. البرز و الوند از هم فاصله گرفتن الوند با عصبانیت گفت + صد بار بهش گفتم دور و بر این دختر کلفت نچرخ . فرخ لقا با این حرف برگشت سمت حیاط و چشمش که به من افتاد از حرص لب گزید البرز گفت _ گلاب و عقدش میکنم و هیچکس نمیتونه جلوی من و بگیره .. دوباره الوند داد زد +تو غلط کردی ..برو ببین کی میتونه جلوتو بگیره .این عمارت خان نداره که تویه الف بچه هر غلطی دلت خواست بکنی _ من با خان حرف زدم ماه جانجان عصاشو به زمین کوبید _کافیه البرز خواست حرفی برنه که دوباره گفت +گفتم کافیه ..البرز بیا اتاق من . فرخ لقا اومد جلو تر و کمی خم شد پایین _ کور خوندی اگه فکر کردی میزارم پسرم بیاد توی گدا گشنه رو بگیره..حتی نمیزارم صی*ه ات کنه که یکشب .. _ بسه فرخ لقا با صدای ماه جانجان فرخ لقا کشید عقب .. چه گیری کرده بودم خودشون گیر داده بودن بهم و خودشون میبریدن میدوختن تن من میکردن بعد میگفتن چقدر زشت شدی..من چیکاره البرز دارم اخه... پسر بی عرضه اش ارزونی خودش.. کاش میتونستم حرفای دلمو بهش بزنم.ارسلان از پله های عمارت اومد پایین و از کنارم گذشت اشاره ای زد که متوجه منظورش نشدم. برگشتم سمتش که داشت میرفت و با دقت نگاهش کردم گلبهار گفت _ گلاب چیشده بود اون تو .. + ها.؟ _ کوفت ها حواست کجاست..؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_دوازدهم یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من م
تا شب دل تو دلم نبود برای دیدن رضا ، نزدیک های غروب بود که آماده شدم و نشستم منتظر مامان.ظهر به غفار گفتم بیا بریم که کلی اخم کرد و غر زد و گفت من نمیام ،ولی به گلنار که زنگ زدم گفت میایم ،ماشین زیر پاشون بود و عباس هم به حرف گلنار گوش میداد و جونش رو برای اون و بچه هاش میداد،ای کاش رضا هم‌مثل عباس حرف گوش کن باشه و همینقدر من رو دوست داشته باشه،صدای زنگ اومد ،بلند شدم و رفتم توی حیاط و در رو باز کردم،گلنار جلوی در بود و عباس و مامان توی ماشین نشسته بودن ،بهش سلام کردم که جوابم‌رو داد و گفت : _بدو چادرت رو بردار و بیا بریم _نمیاین تو؟ _نه زود باش _باشه وایسا الان میام رفتم توی خونه و کیفم رو روی شونه ام انداختم و چادر مشکی کش دارم رو سرم کردم،پلاستیک کادویی که مامان براشون خریده بود رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون،مامان دیروز یه دست بشقاب میوه خوری خرید و کادو کرد ،هیچوقت عادتی که دست خالی جایی بره رو نداشت ،سوار ماشین شدم و بهشون سلام کردم،مامان رو سر راهشون از سر کارش اورده بودن ، ،عباس آدرس رو از غلام پرسیده بود ، ماشین رو جلوی خونه رضا اینا نگه داشت،خونشون چند کوچه از خونه ما پایین تر بود،هممون پیاده شدیم و رفتیم سمت در بزرگ و رنگ و رو رفتشون،عباس زنگ روی در رو فشار داد که رضا خودش در رو باز کرد،با دیدنش استرس میگرفتم و دست و پامو گم میکردم، رضا با روی باز بهمون خوش امد گفت،آخر از همشون رفتم تو که رضا دم در هنوز ایستاده بود،مامان اینا زودتر از من رفتن توی خونه ، برگشتم و نگاهی به رضا انداختم که در حیاط رو بست و لبخندی بهم زد ، _سلام _سلام نگار خانم خوبی؟خیلی خوش اومدی به خونه خودت.لبخندی زدم و تشکری کردم.دستش رو سمت ساختمون دراز کرد و گفت _بفرمایین هوا سرده برو تو سردت نشه سری تکون دادم راه افتادم سمت ساختمون،نگاهی به اطرافم انداختم،حیاط خیلی بزرگی داشتن ،که کف حیاط سیمان بود،گوشه ای از حیاط دری آهنی کوچیک بود که لامپشم روشن بود ،حدث میزدم دستشویی باشه،از ۲ تا پله ی ایوون بالا رفتم و کفش هام رو در اوردم ، دور تا دور ایوون ۴.۵ تا در آهنیه سفید رنگ بود،بفرماییدی به رضا گفتم که گفت اول شما برین تو ،رفتم تو و یکی یکی به همشون سلام کردم.با فرشته و بهروز پدر و مادر رضا تعارف کردم،غلام و زن داداشمم اونجا بودن،رفتم بالای اتاق و پیش مامان اینا نشستم،اتاق بزرگی بود که دور تا دورش پتو با ملحفه های گلدار پهن بود ،لامپ های آفتابی اتاق رو روشن کرده بود،گچ دیوار ها کمی ریخته بود و کاه گل هاش معلوم بود،خونه ی خرابه ای داشتن که به دلم ننشست،با صدای بهروز پدر علی چشم از اتاق گرفتم و بهش نگاه کردم _عروس حالت چطوره؟نباید بیای یه سری به منه پیر مرد بزنی ؟ لبخند خجولی زدم و گفتم _زنده باشین عمو ،کم سعادت بودیم بچه های قد و نیم قدش کنار هم پیششون نشسته بودن یکیشون که بهش میخورد ۲ سالش باشه از پیش فرشته بلند شد و رفت توی بغل بهروز نشست و همون موقع شلوارش رو خیس کرد،با چشم های گرد شده نگاه میکردم که همشون خیلی عادی بودن،نگاهی به مامان و گلنار انداختم که اخمی کرده بودن و با چندش نگاهشون میکردن،بهروز رفت شلوارش رو عوض کرد واومد نشست،خنده ای کرد و گفت اشکالی نداره بچن.ما هم بچه داشتیم،خواهر من هیچوقت نمیزاشت بچه هاش روی فرش خراب کاری کنن،رضا بلند شد و پذیرایی کرد ،میخواستن خودشون رو جلوی ما عالی نشون بدن،هر وقت که میومدن خونمون مامان بهترین پذیرایی رو ازشون میکرد و بهترین غذارو جلوی رضا میذاشت،همشون مشغول صحبت کردن شدن که بهروز گفت: _حاج خانم اگر که اجازه بدین دیگه کارهای عقدو عروسی رو بکنیم خوب نیست زیاداین دوتا جوون بلاتکلیف بمونن،مامان سری تکون داد و گفت _والا حاج آقا هر چی صلاح میدونین ،منم جهاز نگار رو جور کردم چند تا تیکه دیگه مونده که اونم مشکلی نداره میخرم مامان چی داشت میگفت،ولی اون که هنوز خیلی چیزهای دیگه نخریده بود ،از دست این مامان و این غرورش ،حتما باید خودش رو کلی بدهکار کنه،به رضا نگاه کردم که لبخند از روی لبش نمیرفت و خیره ی من بود،عباس اینا شروع کردن راجب عروسی حرف زدن،چند ساعتی گذشت که فرشته بلند شد سفره رو پهن کنه،زهرا هم رفت کمکش منم از مامان اجازه گرفتم و بلند شدم از طرفی هم میخواستم بیشتر خونشون رو ببینم،از اتاق اومدم بیرون و یه جفت دمپایی پام کردم،رفتم سمت آشپزخونه که زهرا داشت برنج میکشید و فرشته هم مرغ هارو توی بشقاب میچید _کاری هست من انجام بدم؟ فرشته برگشت و به من نگاه کرد و گفت _دستت درد نکنه عروس بیا این سفره رو ببر پهن کن سفره رو از روی سنگ آشپزخونه برداشتم و اومدم بیرون که نزدیک بود برم تو بغل رضا ،یه قدم اومدم عقب تر و گفتم _ببخشید حواسم نبود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_دوازدهم دلم میلرزید و از بین جمعیت جلوی در چشمم به سور
اردشیر دستشو مشت کرد با التماس گفتم‌ اونم داره میسوزه بزار برای بار اخر بچه اشو بغل بگیره.ولی اردشیر اعتنایی نکرد منو کنار زد و بیرون رفت دلم‌ پر بود از اون همه غم فرهاد اروم گفت نازی ول کن چرا داری خودتو کوچیک میکنی _ بخاطر اون زن ببین چطور تو طویله داره فریاد میزنه ‌صدای گریه هاشو نمیشنوی ؟‌ _ اون کم عقلی کرده اون مسبب همه چیز _ چی میگی فرهاد فکر کن الان من جای اون زن بودم تو با من این کارو میکردی؟کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت اینا ربطی بهم نداره _ چرا داره اون مادرشه اون مگه از رو عمد خواسته بچه اش بمیره _ هرچی بوده باید مراقب میبود _ خیلی سنگدلی فرهاد کنار زدمش و به سمت جمعیتی که میرفتن قدم برداشتم فرهاد از پشت سر سعی داشت جلومو بگیره ولی بین جمعیت رفتم و نتونست پیدام کنه اردشیر جلوتر از همه میرفت خاله توبا اخرین تیر من بود.زیر بغلشو گرفته بودن و میبردنش بهش رسیدم و گفتم خاله توبا تو خودت مادری اون سوری داره هلاک میشه _ بزار بشه بزار هلاک بشه خونمو خراب کرد خاتون منو کنار کشید و گفت دخالت نکن‌ بهترین نقطه رو اماده کردن و خاکش کردن دیگه غریبه اشنا بود که گریه میکرد واقعا دردناک بود بچه به اون کوچیکی چطور مرد چرا بدنیا اومده بود که حالا بمیره .فرهاد بالاخره پیدام کرد کنارم ایستاد و گفت نازخاتون کجا میری ؟‌بهش توجه نکردم و گفت از کنارم تکون نخور بارون شروع کرد به باریدن و انگار میخواست سیل بباره به دل سوری میبارید به دل اون خانواده که عزای عزیزترین ادم رو داشتن .هرکسی خودشو یجور به عمارت رسوند بارون زیر دیگ هارو خاموش میکرد و داشتن جابجاشون میکردن اسد تو حیاط مونده بود و نزدیک در طویله بود دیگه صدای سوری نمیومد ‌‌اردشیر به کسی نگاه نمیکرد و مسیر اتاقشو در پیش گرفت خاله انقدر غش کرده بود و بی هوش شده بود که فرستاده بودن دنبال دکتر تا بیاد یچیزی بهش بده بخوره .رفتم تو اتاقی که شب خوابیده بودم‌.هنوز رختخواب پهن بود با عجله موهای خیس شده ام رو چلوندم و از تو ساک پیراهن در اوردم لباسمو در میاوردم که صدای بسته شدن درب اتاق اومد با ترس چرخیدم‌ اسد بود لباسمو جلوی روم گرفتم و گفتم چی میخوای ؟‌پشتشو بهم کرد و گفت ببخشید نمیدونستم میخوای لباس عوض کنی فقط گوش بده ‌سوری رو فرستادم‌ بره سرخاک پسرش و بیاد لباسمو با عجله تنم کردم و گفتم چیکار کردی ؟ _ اگه اردشیر خان سراغ سوری رو بگیره من رو همینجا بین مردم حلق اویر میکنه تو برو بالا مراقب باش اون زن برادر منه سالهاست اینجا بوده از محبت چیزی کم نداشته برادر منه که سنگدل و نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه .سوری زن خوبی، تو مراقب باش با نگهبان فرستادمش به ساعت نکشیده میاد اون تحمل این درد رو نداره بزار خاک پسرشو حس کنه ‌.‌خاک سرده از دلش جداش میکنه اردشیر الان نمیفهمه چه اسیبی داره به زن خودش میزنه بعضی ادم ها لیاقت داشته هاشون رو ندارن. _ نمیدونم چیکار میتونم کنم _ فقط نزار کسی سراغش بیاد از اتاق بالا تکون نخور و اگه کسی سراغشو گرفت همون لحظه خودتو بزن به غش کردن تا من یکم فرصت کنم بیارمش درب رو باز میکرد بیرون بره که فرهاد رو روبروش دید نگاه فرهاد به سمت اتاق چرخید و منو دید که داشتم دکمه های پیراهنمو میبستم تونستم‌ تو نگاهش حس بد شک رو ببینم‌ اسد با عجله رفت واسد با عجله رفت و فرهاد اومد داخل درب رو محکم بست و گفت اینجا چیکار میکردین ؟‌دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم زود قضاوت نکن بزار بگم اسد اومد داخل اتاق من لباسمو عوض میکردم یهو اومد تا منو دید چرخید و گفت کمکش کنم تا زن اردشیر ..حرفهام تموم نشده بود که سیلی محکم فرهاد روی گونه ام نشست و با عصبانیت گفت من رو نمیشناسی نمیدونی بدم میاد زنم با کسی با یه مرد حرف بزنه ‌چرا اجازه دادی بیاد داخل با انگشت اشاره اش به سرم زد و گفت با توام ؟‌زبونم بند اومده بود اولین باری بود که فرهاد رو اونطور میدیدم‌ با لکنت گفتم‌ فرهاد _ درد فرهاد با اعصاب من بازی نکن اماده شو میبرمت خونه دستمو پرت کرد و گفت من روت حساسم روت غیرت دارم میدونی و باز داری دیونم میکنی اشک هام میریخت و خشکم‌ زده بود جای سیلی اش روی گونه ام مونده بود چشم هام بقدری پر اشک بود که درست نمیتونستم ببینمش عصبی بود و به سمت دیوار رفت چندبار سرشو تو دیوار کو بید و گفت خدایا دارم چیکار میکنم‌ به سمت من اومد و من از تر س عقب رفتم دستهامو جلو صورتم گرفتم‌ کلافه گفت خدا منو بکشه و با عجله بیرون رفت ...هق هق کنان روی زمین نشستم و به گلهای قالی چشم دوختم اشک میریختم و دلم داشت ریش میشد اون فرهاد بود که منو زد اون فرهادی بود که میخواستم یه عمر بهش تکیه کنم‌ انگار یکی کلومو میفشرد که به زور نفس میکشیدم‌ فرهاد رفت و من رو با کلی درد تنها گذاشت ... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دوازدهم خاله نمی فهمید. نمی فهمید دوست داشته شدن مثل اکسیژن ب
فکرکنم ناراحتی و عدم اطمینان راتوی نگاهم خواندکه به سمتم آمد و دست هایم را گرفت.من به شنیدن ضربان قلبش و بویدن عطر تنش احتیاج داشتم. من به او احتیاج داشتم. او هم این را خوب می دانست. خوب می دانست چطور من را رام خودش کند. چطور کاری کند که مطیعانه به حرف هایش را گوش کنم. -  سحر کمک کن این جریان به خوبی  تموم شه قول می دم کاری کنم که آب تو دل تو و آذین تکون نخوره. یه خونه خوب براتون دیدم همین که دادگاه حکم طلاق رو داد. قولنامش می کنم. مطمئنم ببینی خوشت میاد. دیگه خودت می شی خانم خونه ی خودت. هر وقت خواستی می خوابی هر وقت خواستی بیدار می شی. هر کاری دوست داری می کنی. کسی هم نیست بهت گیر بده و اذیتت کنه.داشت مزایای تنها زندگی کردن را برایم می گفت ولی نمی دانست با حرف هایش بیشتر من را می ترساند.من از تنها بودن وحشت داشتم. از وقتی که فهمیده بودم مجبورم تنها زندگی کنم شب ها خوابم نمی برد. من تا به امروز حتی یک شب هم تنها نبودم. التماس کردم. -  خودت چی؟ میای بهمون سر بزنی؟ -  چرا نمیام. تو دختر خالمی. آذینم بچه ام. مگه می شه نیام بهتون سربزنم. دلم براتون تنگ می شه.قند در دلم آب شد. دوستمان داشت. دلش برایمان تنگ می شد. مگر من چیزی بیشتری از این از زندگی می خواستم.من آدم پرتوقعی نبودم. همین که بود. همین که دوستمان داشت. همین که رهایمان نمی کرد. همین که گاهی به دیدنمان می آمد، برایم بس بود.وقتی هم نازنین رهایش می کرد و می رفت برمی گشت پیش خودمان این بار با تمام وجودش، با تمام قلب و روحش مال من و آذین می شد. فقط باید صبر می کردم مثل همه عمرم. من صبر کردن را خوب بلد بودم. من لبخند زدم. یک لبخند واقعی و از ته دل.نگاهش را توی صورتم چرخاند. -  نگران نباش. امروز همه چی تموم می شه و راحت می شیم.چه کسی راحت می شد من یا او؟ همه ی حال خوبم از بین رفت.با سینی چای که به اتاق آمدم، نگاه خاله لیلا تا روی صورتم بالا آمد. دایی با حاج احمد حرف می زد و خاله زهرا با زن دایی.ظاهراً که هنوز خاله لیلا در مورد طلاقم حرفی نزده بود وگرنه هیچ کدامشان این طور آرام در کنار هم به حرف زدن  ننشسته بودند.حتماً خاله منتظر مانده بود تا من بیایم. شاید هم پشیمان شده بود. امیدوارانه نفسم را بیرون دادم. یعنی می شد؟ یعنی می شد خاله از خیر گفتن به بقیه دست بکشد و بگذارد ما خودمان این قضیه را حل کنیم؟اصلاً مگر این قضیه حل شدنی هم بود؟ چه فرق می کرد امروز یا فردا بلاخره که همه می فهمیدن. نگاهی به سمت آرش انداختم. کنار دایی رضا نشسته بود و آذین را بغل گرفته بود. کاری که این روزها بیشتر می کرد. انگار او هم از این که قرار بود از آذین جدا شود، ناراحت بود و می خواست وقت بیشتری را با دخترش بگذراند. شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم.هیچ چیز در دنیا به اندازه رابطه خوب آذین با آرش من را خوشحال نمی کرد. این که دخترم پدری داشته باشد که عاشقش باشد، نهایت آرزوی من بود.وقتی چای را جلوی آرش گرفتم آذین را روی زمین گذاشت و روی موهایش را بوسید. -  برو دنبال بازیت عزیزم.به عزیزم گفتنش لبخند زدم. آذین از کنار من گذشت و سمت اتاقش دوید.سینی خالی را روی میز گذاشتم و خودم روی مبلی دور از بقیه نشستم.دایی رضا قلپی از فنجان چایش خورد و رو به خاله لیلا که با اخم هایی درهم به فنجان چایش زل زده بود، نگاه کرد و گفت: -  نگفتی لیلا خانم. چی شده ما رو خواستی؟ اتفاقی افتاده؟ خاله سر بالا آورد و آه بلندی کشید. -  چی بگم داداش. گفتم شماها بیان، شاید بتونید یه کاری کنید. من که کم اوردم. نمی دونم باید با این بچه ها چیکار کنم. دارم دیوونه می شم.اخم های دایی رضا درهم رفت. -  خیره؟ اتفاقی افتاده؟ -  اتفاق که افتاده ولی خیری توش نیست.حالا توجه همه به خاله لیلا جلب شده بود. -  لیلا درست حرف بزن ببینم چی شده؟آب دهانم را قورت دادم و نفسم را در سینه حبس کردم. بمب داشت منفجر می شد. خاله نیم نگاهی به من کرد و با غیظ گفت: -  از این بپرس. از این ورپریده بپرس که می خواد زندگیمون به گند بکشه.دایی با خشم به من نگاه کرد. -  باز چه غلطی کردی؟باز؟ دایی همیشه طوری رفتار می کرد که انگار من هر دقیقه در حال خطا کردن بودم. منی که همیشه تمام سعی ام کرده بودم که کار اشتباهی نکنم.سرم را پایین انداختم و جوابی به دایی ندادم.خاله لیلا که سکوت من را دید خودش جواب دایی را داد. -  رفته تقاضای طلاق داده خانم. می خواد از آرش جدا بشه.همهمه شد. -  چی؟ -  یا خدا؟ -  یعنی چی؟ -  طلاق؟صدای دایی رضا از همه بلندتر بود، وقتی که فریاد زد: -  غلط کرده.همه ی صداها خاموش شد. دایی به سمت من چرخید و با چشمانی که از آن خون می چکید، نگاهم کرد.من اما از ترس و خجالت چادرم را جلوتر کشیدم و سرم را توی یقه ام فرو کردم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوازدهم گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چ
گفت : باشه فهمیدم ؛ قبول کن منم آدمم وقتی شنیدم که رجب تا پشت در اتاق تو اومده اونم نصف شب مغزم از کار افتاد ببخشید پریماه ،امابهم حق بده دارم دیوونه میشم که چرا اونو بازم توی خونه نگه داشتین؟ چرا همون روز بیرونش نکردین ؟اصلا چرا به من نگفتی که حسابشو برسم گفتم : برای اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود اینو بفهم و توی اون کله ات فرو کن میشه دیگه تمومش کنی ؟ دست از سرم بردار اصلا هر طوری می خوای فکر کن برام مهم نیست. با لحن آروم تری گفت : دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من که حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم ؛می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن گفتم : یحیی حالم خیلی بده می فهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا می کرد همون لحظه می کشتمش ؟ پس تو منو نشناختی اون روز و فردا ی اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجر های روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین می بردم یحیی با اینه سرکار میرفت هر روز منتظر می شد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف می زد , که : پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من که منظور بدی نداشتم از بس تو رو می خوام و دوستت دارم فکرای بد زد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بین ما هست نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن ؛ تو که آدم کینه ای نبودی ؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی می کرد با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه می دادم و طوری وانمود می کردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود. شاید اگر اون همه زخم بر دل نداشتم زخمی که اون بر دلم زد این همه کاری نمی شد ؛ گاهی سعی می کردم خودمو قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده ولی یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج می داد مطمئن می شدم که اشتباهی در کار نبوده ؛و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر می شد روز ها از پس هم می گذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ی ما و هر کس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف می زد و می گفت : بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمی تونه فکرشم بکنه من که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت وا ؟ راست میگی نه باورم نمیشه ؛ گفت : چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مرد ها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش ؛ خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه می کردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون تا بد ترکیب نگاه نمی کنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی ؟ برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری بهم بگو چی عایدت میشه ؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر می کنه ؟ کجات خنک شده گفت ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش دوستم که بهش اعتماد دارم و دهنش قرصه عذاب وجدان هام دوباره شروع شدن از خودم بدم می اومدرفتیم مغازه دوست بهرام سلام و احوالپرسی کردن و بهرام گفت اومدیم برای خرید طلا گفتم کی بهتر از دوست خودم اونم تعارفهای معمول و کرد و چند تا سینی انگشتر اورد و گذاشت جلوم بهرام گفت هر کدومو دوس داری بگو اندازه ات هم نشد درستش میکنن نگاهی به انگشترها کردم و یکی رو انتخاب کردم بهرام اخمی کرد و گفت انگار باید خودم انتخاب کنم تو دلت نمیاد بری سراغ بزرگا.یدونه از اون انگشتر درشتها رو انتخاب کرد و گفت بنداز ببینم دستت انگشتر و انداختم و نگاهی بهش کردم خیلی خوشگل بود دوباره سرشو جلوم خم کرد و گفت خوشگله نه؟لبخندی زدم و گفت همین خوبه دوستش به بهانه چای ما رو تنها گذاشت تا انتخاب کنیم بعد هم یه سرویس خوشگل انتخاب کرد که سکه های طلا بودن و سنگین بود حسابی گفت النگو هم انشاءالله موقع زایمانت میخرم نگاه چپی بهش کردم و گفت خب مگه قرار نیست بچه دار بشیم و لبخند شیطنت آمیزی زد دوستش بعد چند دقیقه اومد و۲ تا شربت گلاب زعفرون برامون اورده بود حسابی هم تشنه ام بود و با خجالت سر کشیدم بهرام طلاها رو داد به دوستش که وزن کنه اونم بعد کلی تعارف قیمت گفت من نزدیک بود سکته کنم چشام گرد شد و بهرام چند بسته اسکناس از تو کیفش دراورد و داد بهش و طلاها رو گذاشت تو یه جعبه و گفت مبارکه خانم انشاءالله به خوشی استفاده کنید خجالت زده تشکر کردم و اومدیم بیرون گفتم بهرام من خیلی خجالت میکشم گفت واسه چی گفتم همه اینا میدونن تو زن و بچه داری گفت اره ولی نمیدونن زنم کیه و خندید بعد خرید طلا گفتم بریم فرش و وسایل خونه بخریم گفت اوه چقد هولی تو دختر گفتم من شب جایی ندارم برم شب خب گفت جات رو چشای منه منو برد سمت لباسهای زنانه و یه بسته پول بهم داد و گفت هر چی پسندیدی بخر من برم دوتا فرش سفارش بدم بیام متوجه شدم که معذب هست با من بره چون آقاش تاجر فرشه و میشناسندش.بهرام رفت و منم رفتم سمت حجره ها تا حالا به خودم جرات نداده بودم به چشم خریدار به لباسها نگاه کنم چون لباسی نداشتم اصلا مجبور بودم بخرم اول رفتم سمت پیراهنا خوشگل بودن یکی رو انتخاب کردم و خریدم بعد هم رفتم سمت لباس زیرها و یکم لباس زیر خریدم برای خودم و همونطور محو تماشای لباسها بودم و قیمت میکردم صدای بهرام کنار گوشم اومد گفت عه تو که چیزی نخریدی برگشتم سمتش و گفتم خریدم هر چی لازمم بود گفت کو نشونم بده گفتم زشته یه پیرهن خریدم با لباس زیر از خجالت سرخ شدم بقیه پولو گرفتم سمتش و ناراحت پولو هل داد سمتم و گفت از این به بعد از این کارا نداریما مرد پولی که داده به زنش پس نمیگیره یهو یاد آقام و مادرم افتادم خواستم بگم چرا هستن مردهایی که پول نمیدن و پول زحمت زنشونم میگیرن در حالی که کلی ملک و اموال دارن و زن دوم گرفتن حرفمو قورت دادم و تشکر کردم گفت خب بیا بریم گفت دو تخته فرش هریس سفارش دادم امیدوارم بپسندی تو دلم گفتم کسی که رو گلیم بزرگ شده میخواد فرش و نپسنده بهرام رفت سمت یه مغازه که همه لباسهاش مشخص بود گرون بود رفتیم تو از دیدن زرق و برق لباسهاش به وجد اومده بودم خیلی خوشگل بودن بهرام یه دست کت و دامن خوشگل انتخاب کرد و گفت چطوره گفتم خیلی خوشگله رو کرد به فروشنده و گفت همینو بدین سایز خانم یه پیرهن صورتی هم انتخاب کرد که تا زیر زانو بود اونارو هم خریدیم و بعد گفتم بهرام وسایل خونه موند اخه لبخندی زد و گفت عه دختر تو چرا با همه زنها فرق داری بعد هم خم شد سمتم و گفت همینت برام جذابه دیوونه ای گفتم بهش و رفتیم سمت لوازم خانگی.اجاق گاز ها خیلی خوشگل و نو بودن یخچال ها هم رنگهاشون نو بود درشو که باز،کردم همه طبقه ها سالم و نو بهرام گفت هر کدومو دوس داری انتخاب کن گفتم واقعا؟خندید وگفت این همه اصرار داشتی الان میپرسی واقعا خب قراره برا خونه ات وسیله بخری دیگه یه اجاق گاز ۵ شعله سفید انتخاب کردم و با یه یخچال از یخچال خونه خودمون قدش بلند تر بودچشام رفت سمت ظرف و ظروف هابهرام گفت اینارم انتخاب کن. حاج آقا یه جا بفرسته برامون فروشنده اومد نزدیکتر و گفت بله دخترم همرو میفرستم خیالت راحت اومد توضیحات داد در مورد چینی ها که ست کاملش انقد میشه وچند تا پیش دستی و بشقاب توش هست برگشتم سمت بهرام و گفتم خیلی گرونه .بهرام گفت اقا از همین گل سرخ یه سرویس بزارید یکم قابلمه و قاشق و اینجور چیزها هم بهرام سفارش داد و قرار شد فردا بفرسته خونه نصف پولو داد و قرار شد نصفشم موقع تحویل بده.رفتیم سمت ماشین اومد نشست رو کرد به من و گفت اُلفت من نمیتونم دائم عقدت کنم ولی میتونم صیغه ۹۹ ساله بخونیم حرفی نزدم سرمو انداختم پایین و گفتم عیب نداره ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f