باز پنجشنبه شد
یادی کنیم از مسافران و عزیزان آسمانی
و سری بزنیم به عزیزانی که نعمت وجودشون. رو هنوز داریم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_دهم دیدن زنی با رنگ و لعاب پریده و النگوهای برق دار تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_یازدهم
شوهرشون بدم راحت بشم چقدر بین طرز فکر اون دوتا خواهر تفاووت بود خاتون اشاره کرد چیزی نگم و من بلند شدم به سمت درب رفتم تا بیارمشون داخل درب رو که باز کردم محکم به فرهاد خوردم.از صبح ندیده بودمش و چقدر اون عطر تنش ارومم میکرد وقتی نگاهش میکردم ناخواسته لبخند رو لبهام مینشست .ابرومو بالا دادم و گفتم از صبح این دلمبهونه میگرفت .الان فهمیدمچشه و چرا انقدر دلتنگه فرهاد سرشو جلو اورد و نمیدونست مسیر دید خاله و خاتون هست و گفت دلتنگ تو بودم دلتنگ این چشم ها صدای سرفه خاله فرهاد رو عقب کشید با اخم گفت چرا نگفتی هستن ریز خندیدم و گفتم چرا باید میگفتم.فرهاد تو چشم هام خیره شد و گفت شیطون من خاله توبا با خنده گفت شنیده ام عقد کردین .ربابه خاتون با اخم پاشو فشرد و گفت توبا زشته خاله منو دوست داشت با اینکه اصلا دختر دوست نبود ولی زمونه اونو تبدیل کرد به دشمن من.گره هایی روزگار تو زندگیم انداخت که نتونم سرپا بشم.فرهاد رو به خاله گفت انگار خاله یاد خدابیامرز شوهرتو کردی ؟سرایدار باغ پشتیتون زنش تازه مرده خواستی برات بیارمش. خاله توبا بلند بلند خندید و گفت اخ که تو چقدر شیطونی پسر دخترا نزدیکم شدن و گفتم خوبید خوشگلا با عشوه نگاهم میکردن و من براشون شعر میخوندم اونا خیلی بامزه بودن دلم میخواست همشون بچه های من بودن سوری رفته بود برای استراحت خاله توبا برامون یه شام مفصل تدارک دید و بعد از یه دور زدن تو عمارتشون برگشتم تو اتاق .اردَشیر خان هم اونجا بود دود قلیان همه جارو برداشته بود و اردشیر بی پروا ادامه میداد.اصلا از اون همه بی پروایی خوشم نیومد اروم سلام کردم و خاله گفت اردشیر ببینش اومد اردشید سرشو بلند کرد خیلی هم پیر نبود چرا تصور من بود که یه پیرمردی که خیلی هم بی عرضه است ولی اون سیبیل ها و رده های موهای جو گندمیش یه ابهت خاصی بهش داده بود .اردشیر اونچیزی که شنیده بودم نبود اون خیلی هم با تعصب و ترسناک بود اروم سلام کردم و گفت خوش اومدی سوری یه گوشه کنار گهواره پسرش بود و دخترا حتی سر سفره نبودن رو به خاله گفتم دخترا کجا هستن ؟خاله نگاهمکرد ظرف ترشی رو جلو کشید و گفت زحمتش رو مادربزرگ خودت کشیده بخور با پلو مزه میده دوباره پرسیدم اردشیر خان دختراتون کجان ؟!چشم غره خاله باعث شد سکوت کنم و فرهاد کنارم نشست.همه متوجه ناراحتی من شده بودن .اسد وارد که شد با دیدن اردشیر خودشو جمع و جور کرد و گفت سلام خان داداش
_ سلام
اون شب خیلی شام سنگینی بود بخاطر حضور اردشیر واقعا لقب اربابی به بعضی ها میومد دلیل اونچه که پشت سرش میگفتن خوش گذرون و بی خیال رو درک نمیکردم رختخوابهارو میبردن و میخواستن پهن کنن .اردشیر یه شب بخیر ساده گفت و برای خوابیدن رفت حتی به دخترهاش نگاه هم نمیکرد.بهم برخورد و گفتم دیوونه اهالی اینجان که میگن اردشیر خوش گذرون ولی اون یه جوری حواسش به همه چی هست که خانی و اربابی برازنده اشه .فرهاد اروم شد و گفت اردشیر خان رو میگن خوش گذرون چون برعکس پدرش دستش به خیره دقت کردی امروز مهمون عادی هم تو حیاط بود برای مردمش اونجا سفره انداخته بود بخاطر این قلب بزرگشه که میگن
_ ولی خیلی هم محبت نداره ندیدی چطور به بچه های خودش بی اهمیتی میکنه.
_ ما جای اون نیستیم که بدونیم چی درسته.
_ اون یه پدره ولی خیلی سنگدله.تو چشم هام نگاه کرد و گفت چون اینجا همشون بخاطر مال و ثروت با هم دشمنن.عشق قشنگی بینمون بود و یه دنیا حس قشنگ.فرهاد خدای دوم من روی زمین بود و من برای داشتنش خداروشکر میکردم .هنوز حیای خاصی بینمون بود فرهاد گفت عزیزترین کسی هستی که دارم لبخند هردوتامون مهر خوشبختی ما بود.
_ ...
دوباره گفت ازم ناراحتی ؟نفس بلندی کشید و ادامه داد فردا باید برگردم نمیدونم چطوری میتونم برم اینبار انگار با همه دفعه ها فرق داره انگار دلم نمیتونه ازت جدا بشه به سمتش چرخیدم خورشید وسط اسمون بود و نسیم پرده رو جابجا میکرد رقص قشنگی بین شاخ و برگ های درخت ها در اومده بود چشم هامو باز کردم بهم خیره بود یه ته ریش قشنگ رو صورتش بود و گفتم زود برگرد کاش اصلا نری
_ باید برم ولی اینبار که برگردم دیگه نمیرم.میخوام استعفا بدم پیشت بمونم میخوام زود بچه دار بشیم یه پسر یا یه دختر سرمو جلو بردم و گفتم فرهاد ؟
_ جان فرهاد ؟
_ دلم یجوری انگار از این رفتن تو خوشحال نیست اخمی کرد. صدای فریاد های پی در پی زنها ترس به دلمون انداخت.فرهاد با عجله بلند شد و بیرون دفت .فرصت نکردم کفش پام کنم و به سمت صدا میدویدم .بجز ما همه عمارت بهم ریخته بود دخترا یه گوشه ایوان ایستاده بودن و گریه میکردن خاتون خاله توبا رو از اتاق بیرون انداخت و فقط خودش رو کنترل کرده بود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_دوازدهم
دلم میلرزید و از بین جمعیت جلوی در چشمم به سوری افتاد که رنگش مثل گچ سفید شده اردشیر با لباس خواب بود مارو کنار زد و همونطور که بازوهای خاله رو گرفته بود گفت چی شده ؟ داد نزن چی شده؟خاله توبا روی زمین افتاد و دو دستی رو سر خودش میزد سوری تکون نمیخورد و لباسش از شیر خیس شده بود خاتون منو که دید با گوشه روسری اشک هاشو پاک گرد و گفت طفلک خفه شده.به فرهاد نگاه کردم از حرفهای نصفه خاتون چیزی دستگیرم نمیشد .اردشیر رو دیدم که مثل دیونه ها اتاق رو بهم میریخت و هرچی دستش بود رو روی سر سوری خراب میکرد.سوری سرشو بین دستهاش گرفته بود و گریه میکرد .هیچ کسی جلو نمیرفت یعنی جرئت نداشت که بخواد جلو بره .فرهاد هم فقط نگاه میگرد و لگدهای اردشیر، سوری رو نشونه گرفته بود نتونستم تحمل کنم سوری تازه زایمان کرده بود و جونی نداشت جلو رفتم و خودمو رو سوری انداختم لگد اردشیر به من خورد و تازه دردشو حس کردم .سرش فریاد زدم نزنش مگه چیکار کرده ؟فرهاد جلو اومد و همونطور که منو بیرون میکشید گفت بیا بیرون تو رو میگشن .من هنوز متوجه نشده بودم.با هزار التماس اردشیر بیرون اومد اونم به واسطه اسد بود اردشیر روی ایوان زمین نشست و سرشو بین دست گرفت خاتون تو سرش زد و گفت خدایا چطور دلت اومد .خان چطور میخواد قبولش کنه و من هنوز گیج به اونا نگاه میکردم فرهاد دستمو گرفته بود و ول نمیکرد با تعجب به فرهاد چشم دوختم و گفت پسر اردشیر خان مرده چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و گفتم چی شده؟سوری شب قبل خوابیده به پسرش شیر داده بوده و خودش خوابش برده بود طفل بیچاره خفه شده خاله توبا چهاردست و پا به بالین پسرک رفت و گفت بچه ام کبود شده بچه ام خفه شده صدای گریه ها شدت میگرفت و سوری به زور نفسی میومد براش و میرفت دخترها ترسیده بودن و بی دلیل اشک میریختن تازه فهمیدم چه مصیبتی اردشیر خان رو گرفته .فرهاد اروم گفت برو اماده شو برت میگردنم خونه با سر گفتم نه نمیخوام برم خاتون خودش جلو رفت.بچه رو لای پتو پیچید و گفت توبا بلند شو .توبا خواهرم بلند شو که خونه ات خراب شد.عمارتت سیاه پوش شد دردونه خواهرم مرده بچه رو بالا دست هاش گرفته بود و میخوند به زبان محلی شعر میخوند و گریه میگرد همه برای بدبختی سوری گریه میکردن تکلیف سوری مشخص بود روزگارشو به سیاهی گیس هاش میکردن .اردشیر صداش گرفته بود و گفت بندازینش تو طویله سوری هق هق کنان گفت منو بکشین.چه روز نحسی بود ولی از اون روز نح سترشم من دیده بودم .اردشیر رو بردن اتاقش و خبر اون اتفاق همه جا میپیچید دوست و اشنا میومد و هنوز به یک روز نشده مهمونای جشن نرفته برای تسلیت میومدن .اردشیر انگار مرده بود سوری رو تو طویله انداختن و کسی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه .خاتون رو کنار خاله نشوندم و گفتم خاتون چطور میشه ؟خاتون اهی کشید و گفت طفلی پسرم .روسریشو جلوی صورتش گرفت و زد زیر گریه عمارت شلوغ میشد خاله توبا به من اشاره کرد جلو برم از بس داد زده بود صداش بیرون از گلوش نمیومد نزدیک گوشم گفت برو بالا سر کارگرا مهمونا رو نزار بی اب و چای برن .بگو ناهار بزارن بگو میوه بشورن.بگو دامادی پسر اردشیر شده بگو خاک بر سر ما شده محکم رو پاهاش میزد و نمیتونستم جلوشو بگیرم.همه عمارت دلشون خون بود برای مادری که ناخواسته شده بود قاتل بچه خودش یا برای بچه ای که عزیز همه بود و دیگه نبود .عمر کوتاهی داشت لای ملحفه سفید بسته بودنش وتو اتاق گزاشته بودنش .کی از دلش میومد اونو تو دل خاک بزاره.فرهاد و من شدیم میزبان و بالا سر همه بودیم بهمنگاه میکردیم انرژی میگرفتیم و باهم کمک حال عمارتی ها بودیم.بعد از ناهار برای دفن بردنش سوری به درب قفل شده طویله میزد و التماس میکرد که بازش کنن .اردشیر رو به نگهبان گفت به پدرش بگین بیاد ببردش نمیخوام دستهام به خونش الوده بشه .اسد بین حرفش پرید و گفت خان داداش بهش رحم کن کجا بره ؟ چطور بره اون خودش بیشتر از ما جیگرش سوخته .اردشیر بی هوا یقه اسد رو گرفت و همونطور که جلو میکشیدیش گفت اون جگر گوشه منو از من گرفت .اسد اروم گفت چشم.یقه اش رو ول کرد و گفت پسرمو با احترام ببرید چقدر حالا که داغ دار بود مغرورتر صحبت میکرد بیرون درب عمارت مردم عادی جمع بودن و برای اردشیر خان گل اورده بودن مردم دوستش داشتن صدای گریه های خاله همه جارو پر کرده بود اینبار من بودم که که جلو رفتم و گفتم اردشیر خان؟با تعجب سرشو بالا اورد نگاهم کرد فرهاد از بین جمعیت گذشت و به من رسید و همونطور که دستمو میگرفت گفت چیزی میخوای به من بگو به اردشیر نگاه کردم و گفتم بزار برای اخرین بار پسرشو ببینه و ازش خداحافظی کنه بهش رحم کن اون مادرش بوده اون جگر گوشه اون بوده .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کفش های مادربزرگ هامون 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
بایزید بسطامی یکی از معروفترین عرفای تاریخ تصوف است که در قرن سوم هجری میزیست. بزرگی و مقام بایزید آن چنان است که هنوز بعد از گذشت این همه سال نام او بر سر زبانهاست و همه از او به نیکی یاد میکنند.
از بایزید چند حکایت باقی مانده است که یکی از آنها را که در کتاب «تذکرة الاولیاء» عطار آمده است، در اینجا به نثر ساده ذکر میکنيم.
یک روز بایزید از راهی میرفت که متوجه میشود جوانی از پشت سر او میآید و هر کاری را که او انجام میدهد، دقیقا همان را تکرار میکند.بعد از مدتی جوان جلو میآید و با احترام به بایزید میگوید:«ای شیخ، بخشی از پوستینی که بر تن داری را به من ده تا من نیز از برکت وجود تو بهرهمند شوم.»
بایزید در جواب میگوید: «پسر جان، من اگر پوست تن خود را نیز به تو بدهم برای تو سودی نخواهد داشت، مگر آنکه اعمال و شیوه زندگیات را نیز تغییر دهی و مانند من رفتار کنی.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_دوازدهم دلم میلرزید و از بین جمعیت جلوی در چشمم به سور
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_سیزدهم
اردشیر دستشو مشت کرد با التماس گفتم اونم داره میسوزه بزار برای بار اخر بچه اشو بغل بگیره.ولی اردشیر اعتنایی نکرد منو کنار زد و بیرون رفت دلم پر بود از اون همه غم فرهاد اروم گفت نازی ول کن چرا داری خودتو کوچیک میکنی
_ بخاطر اون زن ببین چطور تو طویله داره فریاد میزنه صدای گریه هاشو نمیشنوی ؟
_ اون کم عقلی کرده اون مسبب همه چیز
_ چی میگی فرهاد فکر کن الان من جای اون زن بودم تو با من این کارو میکردی؟کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت اینا ربطی بهم نداره
_ چرا داره اون مادرشه اون مگه از رو عمد خواسته بچه اش بمیره
_ هرچی بوده باید مراقب میبود
_ خیلی سنگدلی فرهاد
کنار زدمش و به سمت جمعیتی که میرفتن قدم برداشتم فرهاد از پشت سر سعی داشت جلومو بگیره ولی بین جمعیت رفتم و نتونست پیدام کنه اردشیر جلوتر از همه میرفت خاله توبا اخرین تیر من بود.زیر بغلشو گرفته بودن و میبردنش بهش رسیدم و گفتم خاله توبا تو خودت مادری اون سوری داره هلاک میشه
_ بزار بشه بزار هلاک بشه خونمو خراب کرد خاتون منو کنار کشید و گفت دخالت نکن بهترین نقطه رو اماده کردن و خاکش کردن دیگه غریبه اشنا بود که گریه میکرد واقعا دردناک بود بچه به اون کوچیکی چطور مرد چرا بدنیا اومده بود که حالا بمیره .فرهاد بالاخره پیدام کرد کنارم ایستاد و گفت نازخاتون کجا میری ؟بهش توجه نکردم و گفت از کنارم تکون نخور بارون شروع کرد به باریدن و انگار میخواست سیل بباره به دل سوری میبارید به دل اون خانواده که عزای عزیزترین ادم رو داشتن .هرکسی خودشو یجور به عمارت رسوند بارون زیر دیگ هارو خاموش میکرد و داشتن جابجاشون میکردن اسد تو حیاط مونده بود و نزدیک در طویله بود دیگه صدای سوری نمیومد اردشیر به کسی نگاه نمیکرد و مسیر اتاقشو در پیش گرفت خاله انقدر غش کرده بود و بی هوش شده بود که فرستاده بودن دنبال دکتر تا بیاد یچیزی بهش بده بخوره .رفتم تو اتاقی که شب خوابیده بودم.هنوز رختخواب پهن بود با عجله موهای خیس شده ام رو چلوندم و از تو ساک پیراهن در اوردم لباسمو در میاوردم که صدای بسته شدن درب اتاق اومد با ترس چرخیدم اسد بود لباسمو جلوی روم گرفتم و گفتم چی میخوای ؟پشتشو بهم کرد و گفت ببخشید نمیدونستم میخوای لباس عوض کنی فقط گوش بده سوری رو فرستادم بره سرخاک پسرش و بیاد لباسمو با عجله تنم کردم و گفتم چیکار کردی ؟
_ اگه اردشیر خان سراغ سوری رو بگیره من رو همینجا بین مردم حلق اویر میکنه تو برو بالا مراقب باش اون زن برادر منه سالهاست اینجا بوده از محبت چیزی کم نداشته برادر منه که سنگدل و نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه .سوری زن خوبی، تو مراقب باش با نگهبان فرستادمش به ساعت نکشیده میاد اون تحمل این درد رو نداره بزار خاک پسرشو حس کنه .خاک سرده از دلش جداش میکنه اردشیر الان نمیفهمه چه اسیبی داره به زن خودش میزنه بعضی ادم ها لیاقت داشته هاشون رو ندارن.
_ نمیدونم چیکار میتونم کنم
_ فقط نزار کسی سراغش بیاد از اتاق بالا تکون نخور و اگه کسی سراغشو گرفت همون لحظه خودتو بزن به غش کردن تا من یکم فرصت کنم بیارمش درب رو باز میکرد بیرون بره که فرهاد رو روبروش دید نگاه فرهاد به سمت اتاق چرخید و منو دید که داشتم دکمه های پیراهنمو میبستم تونستم تو نگاهش حس بد شک رو ببینم اسد با عجله رفت واسد با عجله رفت و فرهاد اومد داخل درب رو محکم بست و گفت اینجا چیکار میکردین ؟دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم زود قضاوت نکن بزار بگم اسد اومد داخل اتاق من لباسمو عوض میکردم یهو اومد تا منو دید چرخید و گفت کمکش کنم تا زن اردشیر ..حرفهام تموم نشده بود که سیلی محکم فرهاد روی گونه ام نشست و با عصبانیت گفت من رو نمیشناسی نمیدونی بدم میاد زنم با کسی با یه مرد حرف بزنه چرا اجازه دادی بیاد داخل با انگشت اشاره اش به سرم زد و گفت با توام ؟زبونم بند اومده بود اولین باری بود که فرهاد رو اونطور میدیدم با لکنت گفتم فرهاد
_ درد فرهاد با اعصاب من بازی نکن اماده شو میبرمت خونه دستمو پرت کرد و گفت من روت حساسم روت غیرت دارم میدونی و باز داری دیونم میکنی اشک هام میریخت و خشکم زده بود جای سیلی اش روی گونه ام مونده بود چشم هام بقدری پر اشک بود که درست نمیتونستم ببینمش عصبی بود و به سمت دیوار رفت چندبار سرشو تو دیوار کو بید و گفت خدایا دارم چیکار میکنم به سمت من اومد و من از تر س عقب رفتم دستهامو جلو صورتم گرفتم کلافه گفت خدا منو بکشه و با عجله بیرون رفت ...هق هق کنان روی زمین نشستم و به گلهای قالی چشم دوختم اشک میریختم و دلم داشت ریش میشد اون فرهاد بود که منو زد اون فرهادی بود که میخواستم یه عمر بهش تکیه کنم انگار یکی کلومو میفشرد که به زور نفس میکشیدم فرهاد رفت و من رو با کلی درد تنها گذاشت ...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی برقصاند خدا به ساز تو جهانت را
شبتون بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی، مثلِ يك استكان چای است
به ندرت پيش می آيد كه
هم رنگش درست باشد
هم طعمش و هم داغيش
امّا هيچ لذتی با آن برابر نيست
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای پاک کودکی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بپذیر.... - @mer30tv.mp3
5.24M
صبح 2 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f