eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم کمی مادربزرگ می‌خواهد با لباس گل‌گلی و دست‌های مهربان حنا زده و موهای حنایی و لبخندی که خلاصه تمام خوشبختی‌های جهان است، دلم کمی عشق می‌خواهد ... می‌شود همدیگر را به یک فنجان چای در این روزها مهمان کنیم ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از اتاق رفتم بیرون که مامان اومد طرفم _چیشد؟ +هیچی خان گفت خودش موافقه با تو حرف میرنه... _خیله خب...امروز دست از لجبازی بردار برو لباس مرتب بپوش خاستگارای گلبهار میخوان بیان +مگه گلبهار ردشون نکرد؟ _چمیدونم الان موافقت کرده! باشه ای گفتم و سر تکون دادم!!رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم و موهام و گیس کردم... به خاطر گلبهارم که شده بود باید مرتب و زیبا به نظر میومدم .نه مثل یه کلفت! رفتم کمک مامان داشت به گلبهار میگفت که دهنشو بشوره تا بو نده و حموم رفته لباس زیادی نپوشه بو نگیره و گلبهارم غر میزده مگه میخوان بیان من و بو بکشن مامانم میگفت بله ... مشغول بحث بودن که به در ضربه ای زده شد و ماهجانجان اومد تو _ گلبانو + سلام.بله ماهجانجان _ اماده نیست دخترت؟! +نه ماهجانجان .اومدن مگه؟ _ نه اما الاناست برسن .این چه لباسیه یک رنگ روشن بپوش دختر.موهاتو گیس کن مثله خواهرت ... به طیبه که پشت سرش بود اشاره ای زد و طیبه اومد جلو جعبه ای داد دست مامان + اینارو هم دست دخترت کن . مامان جعبه رو باز کرد داخلش چند تا النگو و گردنبند و پلاک بود مامان با لبخند گفت _ دستت درد نکنه ماه جانجان +ابروی دخترت ابروی خانه . چه خواسته چه ناخواسته فعلا که وصلت کردیم _بله + گلاب تو بیا اتاق من . متعجب نگاهش کردم که گفت _ امشب به عنوان نشون الوند معرفی میشی این چه سر و وضعیه به نظر خودم که خوب بودم _بیا دنبالم از مقابل چشمای عصبی گلبهار گذشتم مامان با سر بهم گفت برم دنبال ماه جانجان رفتم تو اتاقش که طیبه بقچه ای اورد و گذاشت جلوم + اینا از طرف الوند برای توعه _الوند؟ + خودم تهیه اشون کردم اما یک رسمه دختر جان .روز اول از طرف داماد برای دختر پیشکش میبرن .. داری عروس خانزاد میشی خان و وارث این عمارت چیز کمی نیست .. سر تکون دادم و تشکر کردم که گفت +بقچه رو بازش کن بقچه رو باز کردم و چشمم موند رو لباس مخمل ابریشمی زرشکی رنگ لبخند رو لبام نشست همیشه این رنگ و دوست داشتم .یه جعبه ام بود که وقتی بازش کردم دهنم باز موند پر بود از طلا +امشب استفادشون کن دستای نشون کرده خانزاد نباید خالی باشه _ چشم +حرفای دیگه ایم دارم که الان وقتش نیست فعلا برو کمک مادرت _چشم از اتاق اومدم بیرون صدای جر و بحث از اتاق ترنج میومد حتما داشتن بهش میگفتن شونه ای بالا انداختم و برگشتم تو اتاق خودمون ... +چیکارت داشت ؟ بقچه تو دستم و بالا گرفتم _گفت لباسا و دستای خالیت در شان عروس ما نیست ..پیشکشی داد +بهش برخورده الان گدا که نیستی پیشکش اوردن برای گلبهارم میارن امشب ..وظیفشونه ..بیار ببینم بردم برای مامان و وقتی چشم گلبهار و مامان بهشون افتاد دهنشون باز مونده بود . _چه خبره؟ +وظیفشونه مامان چشم غره ای بهم رفت که باز شونه بالا انداختم و لباسی که بهم داده بودن و پوشیدم. _چجوری به این زودی لباس اماده کرد و پیشکش +لباس که حتما مال ترنج بوده یا یکی از دخترا .طلام که چیزی که زیاد دارن طلا _یعنی لباس یکی دیگه رو داده به من +استفاده نشده مشخص نیست؟ _هر چی چه اندازه هم هست +الان ناراحتی انقدر غر میزنی؟ به گلبهار و صورت در هم رفته اش نگاه کردم _تو چته دو سه روزه کلا توهمی؟ + توهمم اما حداقل رو واعصاب بقیه نمیرم غر نمیزنم . _ چی میگی ؟ مامان نگاهش کرد که گلبهار با عصبانیت گفت +چیه باز من شدم مشکلتون؟ مامان اخماشو کشید توهم و چیزی نگفت گلبهار با قهر و عصبانیت رفت سمت لباسش ... منم به خواست مامان لباسمو پوشیدم و طلاهای عزیزم و انداختم تو دست و گردنم . دروغ بود اگه بگم ذوق نکردم از ظاهر جدیدم اما در هر حالت همچنان یادم مونده بود من چرا اینجا وایستاده ام و هدف اصلیم چیه ... رفتم سمت گلبهار و شونه چوبی و از دستش گرفتم _بده من شونه رو داد و مخالفتی نکرد موهاش و شونه زدم و گیس کردم پایین موهاش و با پارچه قشنگی بستم و گرهی بهش دادم . زیر لب تشکری کرد که دستشو گرفتم _گلبهار چرا ناراحتی ..چند روزه تو خودتی اصلا . +ناراحت نیستم فقط کلافه ام _چرا؟ +برای همین خاستگاره . لبخندی نشست رو لبام _خاستگار از این بهتر دختر؟ +اره خوبه اما من نمیخوام از این عمارت برم _ واقعا گلبهار؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این عمارت نفرین شده کوفتی؟ + دلم نمیخواد از تو و مامان جدا بشم . _ بلاخره که چی ؟ خوشبحالت که داری میری از این عمارت +اگه انقدر دلت میخواد بری چرا داری زن الوند میشی؟ _چون کارای زیادی باهاش دارم +گلاب تورو خدا دیوونه بازی در نیار خب؟ فقط نگاهش کردم که باز ادامه داد + من و مامان دیگه حوصله یک بدبختی تازه رو نداریم تازه حالت داره خوب میشه نمیخوایم باز مشکلی پیش بیاد _ نمیاد نگران نباش . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مامان اومد تو اتاق و چشمش که به ما افتاد لبخندی نشست رو لباش +قربون قد و بالاتون برم من .. طیبه طیبه .. صداش یلند شد که داد میزد _بله خانم جان + یه اسپند دود کن بیار _چشم خانم جان مامان اومد نزدیک تر و نگاهی به سر تا پامون انداخت +خوبه .گلبهار یادت نره چیزایی که بهت گفتم . _ مامان چرا انقدر استرس داری . + دلشوره دارم مادر همش فکرای بد میاد تو سرم _ نداشته باش مامان. از کجا میخوان عروس به قشنگی گلبهار گیر بیارن. مامان لبخندی زد طیبه چند دقیقه بعد با ظرف اسپند اومد تو اتاق و شروع کرد به بلند خوندن " اسفند و اسفند دونه *اسفنـد سی و سه دونه... طیبه خانم میخوند و مامان با لبخند به ما نگاه میکرد .ماهجانجانم اومد تو اتاقمون و با دیدن گلبهار لبخندی زد _خوبه دختر.یک دختر باوقار باید اینجوری باشه ..طیبه ببر بیرون اون ظرف و نفسمون گرفت +چشم خانم جان چشم .. طیبه رفت و مامان پنجره رو باز کرد تا بوی اسپند بره بیرون . نیم ساعت بعد خاستگارا رسیدن و اول ماه جانجان و بعدش مامان و من و گلبهار به ترتیب تو اتاق نشسته بودیم . مامان میگفت دختر مجرد نباید بیاد زشته اما ماه جانجان گفت من دختر مجرد نیستم و الان نشون کرده خان پس باید باشم منم از خدا خواسته نشستم تو اتاق . مادر داماد که اسمش افسر بود نگاهشو روونه گلبهار کرد و گفت _ ۱۵ سالته؟ گلبهار اروم جواب داد +بله _سنت زیاده مامان اخماش رفت توهم که افسر خودش ادامه داد + اما دختر زیبایی هستی . دلم میخواست دست بندازم به گلوش و خفه اش کنم . از راه که اومدن از قصد رفت جلو و صورت گلبهار و بوسید که ببینه دهنش بو میده یانه و موهاش و دقیق نگاه کرد مبادا شپش داشته باشه دلم میخواست پاشم و از اتاق پرتشون کنم بیرون اما حیف که نمیتونستم ماه جانجانم با صورت تو هم نشسته بود رو صندلیش ... افسر برای خودش حرف میزد و نطق میکرد و صورت گلبهار لحظه به لحظه قرمزتر میشد میدونستم الان چقدر داره خودش و کنترل میکنه که چیزی نگه. افسر داشت از کمالات پسرش میگفت اینکه براش سر و دست میشکنن خوش قد و بالا و ثروتمنده .. دونه دونه چوب کرده بود و میزد تو سر گلبهار . گلبهار سرشو انداخت پایین که اروم ضربه ای بهش زدم و زیر لب +اروم باش افسر حرفاشو زد و بلاخره خفه شد .نوبت به دخترش فخری رسید و باز اون شروع کرد یه حرف زدن. انقدر از خودشون تعریف کردن و یکجورایی به گلبهار سرکوفت زدن که دیگه تحملم داشت طاق میشد نمیدونم اومده بودن خاستگاری یا به رخ کشیدن مال و اموالشون . بلاخره حرفاشون تموم شد که ماهجانجان فقط سر تکون داد و گفت _ خبرتون میکنیم .. صورت افسر تو هم رفت و گفت + خانم جان واقعا نیازی به فکر کردن هست مگه؟ _هست دختر حتما هست ..اومدی خونه خان خاستگاری کمتر حرف بزن ... افسر اخماشو توهم کشید و بلند شد دختراشم پشت سرش با خدافظی رفتن و به محض رفتنشون گلبهار چرخید طرف مامان و غرید +من عروس این عقده ایا گدا گشنه نمیشم _اروم باش گلبهار خودمم تو رو به اینا نمیدادم ... ماه جانجان گفت + پیغوم میفرستم دخترمونو به شما نمیدیم ... لبخند رو لبای گلبهار نشست ماه جانجان بلند شد رفت بیرون مامانم دنبالش ...گلبهار عصبی یه گوشه نشست و منم نشستم کنارش _گلبهار ..اشکال نداره این نشد یکی دیگه +بهتر نشد بیشعورا خندیدم و سر تکون دادم _اوهوم .خدا بخیر گذروند ها ازبیخ گوشت رد شد ..فکر کن داشتن همچین مادر شوهر و خواهر شوهرایی . +همشونو میکشتم و نهایتش بعدش اعدامم میکردن .. اما از دستشون که راحت میشدم . لبخند زدم و سکوت کردم .یاد ارسلان اومد به خاطرم و دوباره حالم بد شد _خب پس چرا انقدر ناراحتی +ناراحت نیستم اعصابم خورده _چرا؟ +از شانس و اقبال خودم. دلم میخواد بدونم اگه دختر خان بودم بازم جرئت داشتن اینجوری بیان خاستگاریم .چشمم خورد به سینی مسی که به به عنوان پیشکش اورده بودن و توش لباس بود و طلا . _ حالا ببین چه نشونیم اوردن +تو سرشون بخوره _بهش فکر نکن قسمتمون دیگه +ظاهرا فقط قسمت منه . جوابی بهش ندادم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون . خسته بودم و دلم میخواست بخوابم روز سختی و گذرونده بودم و هیچ انرژی نداشتم دیگه . از پله ها رفتم پایین که با الوند رو در رو شدم .سلامی زیرلب گفتم و خواستم از کنارش بگذرم که اسممو صدا زد _ گلاب ناچار وایستادم و نگاهش کردم + بله _ عزیز گفت بهت پیشکش داده +بله نگاهی از سر تا پام انداخت و سری تکون داد _ باید باهات حرف بزنم . +راجب؟ _ترنج . + ترنج چه ربطی به من داره _وقتی قراره بشی هووش ربط داره +اون قراره بشه هوو من .یک قدم اومد طرفم _ تو داری زندگیشو خراب میکنی پوزخندی رو لبم نشست + نگران نباش خان من کاری به کارت ندارم میتونی همه وقت پیش نشونت بمونی .. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم واسه حسِ گناهِ بعد از با دست هُل دادنِ تو تنگ شده. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ «بودا» پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد. بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ «بودا» پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد. اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود: خودت باید این را برای خودت روشن کنی. یکی از شاگردان گفت: استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟ بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد: چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیف لاکچری نگهداری سی دی ، به نظرتون دهه نودیا میدونن سی دی چیه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر قدیما تنها دغدغه مون این بود مشق هامون و سر وقت تمیز و مرتب بنویسیم چقدر ذوق داشتیم برای خرید لوازم تحریر🥰 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیوشش مامان اومد تو اتاق و چشمش که به ما افتاد لبخندی نشست ر
امثال شما هر چیزیم ازدست بدن باز چیزی دارن برای زندگی کردن اون ما بدبختاییم که از اول تا اخر زندگیم فقط یک چیز داریم.. که همه امیدمونه ..دندوناش کلید شد رو هم و غرید + الان داری به من میگی تنها امیدت ارسلان بوده .. دست انداخت به بازوم و فشار محکمی بهش داد که بی اراده اخی گفتم _فکر نکن خیلی میتونی گربه رقصونی کنی گلاب .. من خان ام خان .. من و زیاد عصبی نکن که کاریو که نباید بکنم . الانشم کسی نیست که حرفای توروباور کنه حلیمه هم قبل اینکه بخواد به خان چیزی یگه خودم خلاصش میکنم ..ته تهشم که همه بفهمن فکر کردی خان میاد مادر بچه هاشو طلاق بده مجازات کنه برای یک حرف دختر معشوقه اش ؟ پس سعی نکن پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی خب؟ چون عصبی بشم و قاطی کنم چشم میبندم رو همه چیز و خودم لهت میکنم +پس چرا الان تن میدی به خواسته ام؟ _ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و نیاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد .. _ میخوام برات جبران کنم ..پس حواست به کارات باشه .بار اخری باشه اسم ارسلان و میاری ..چه مستقیم یه غیر مستقیم دفعه بعد .. ادامه حرفشو خوردو لباشو به هم فشار داد خیره بودم به چشماش و به سختی داشتم خودم و کنترل میکردم که بغضم نشکنه. +بعدم زیادم بدم نمیاد .. نگاهش از صورتم سر خورد تا انگشت پام و دوباره اومد بالا حس بدی بهم دست داد که پوزخندی زد و گفت +بدم نمیاد بفهمم چی میگذره تو اون سرتو از این ازدواج چی میخوای .. حرفشو زد و برگشت عقب و خیره چشمام شد . دستآم مشت شد و چقدر بد که نمیتونستم حرف بزنم .. حداقلش جرئت حرف زدن نداشتم. +برو بخواب دیر وقته ناچار سر تکون دادم که باز گفت +میمونم تا برسی به اتاقت برو نترس باز جوابی بهش ندادم و فقط راه افتادم طرف اتاقم . تو اتاق که رسیدم عصبی ضربه ای به دیوار زدم چرا انقدر ترسو بودم چرا نمیتونستم توروش وایستادم نهایتش منم اعدام میکرد دیگه .. تهش مردن بود .پس چرا انقدر میترسیدم ازش . گردنبند انارم و گرفتم تو مشتم و فشارش دادم . تنها چیزی که این روزا با فکر کردن بهش اروم میشدم ارسلان بود. یک گوشه نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم . چه شبایی یواشکی و پر استرس از لین اتاق نمور میزدم بیرون و خودمو به اون ته باغ میرسوندم . دوباره اشکام ریخت رو صورتم و همه حسای بد دنیا اومد تو قلبم . الان باید چیکار میکردم.؟ انقدر همه وجودم پر شده بود از کینه و نفرت که نمیدونستم میخوام چیکار کنم . خودمم گیج بود با الوندم ازدواج میکردم بعدش چی.؟ باید انقدر دلبری میکردم که عاشق من میشد .. خب بعدش چی.؟ فرخ لقا رو هم زجر میدادم .. اخرش چی ارسلان برمیگشت.؟ یکی تو سرم داد میزد: دلت که خنک میشه" انقدر با خودم حرف زدم و لج کردم و بحث کردم و به نتیجه نرسیدم که همون گوشه اتاق خوابم برد . **** با تکونای دستی چشم باز کردم و به بهجت که بالای سرم بود نگاه کردم. + گلاب ..خوابی دختر پاشو . _چیشده.؟ +چیزی نشده که صبح شده گلنسا در به در دنبالت میگرده پاشو دختر _چیکارم داره +نمیدونم . _الان میام +میگم گلاب راس راسی میخوای بشی زن الوند خان سر تکون دادم که لبخند گشادی اومد رو لبش _دختری شدی خانم عمارت من و یادت نره ها به من یک کار خوب بده لبخند زوری زدم و سری تکون دادم + همه دارن از تو حرف میزنن میگن میخوای بشی زن ارباب و .. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد +نونت تو روغنه دیگه .. لباسای اعیونی طلاهای پرزرق وبرق و غذا های چرب و چیلی .. _بهجت .. +خیله خب دختر ..هنوز زن ارباب نشدی که قیافه میای. سری تکون دادم و از جام بلند شدم ..سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چادرقدمو سرم انداخت و دور گردنم گرهش زدم . با بهجت از در زدیم بیرون و رفتیم سمت مطبخ. صدای غر زدنای گلنسا تا بیرون میومد از پله ها رفتم پایین که چشم گلنسا خورد بهم _سلام گلنسا صورتشو جمع کرد تو هم _واه واه این چه ریخت و قیافه ایه دختر ؟ تو رو چه به زن ارباب شدن برو یه اب به صورتت بزن ریختشو نگاه . قدسی پوزخند صدا داری زد که بی توجه بهش گفتم + بهجت گفت در به در دنبالمین زوداومدم ...گلنسا چشم غره ای به بهجت رفت _ من گفتم برو اینجوری بیارش؟ + خب خاله گفتم زودی بیاد _سکتش دادی که ..برو دنبال کارت +خاله .. _کوفت بگیری برو .. بهجت با لب و لوچه اویزون رفت سمت زنای دیگه و نشست کنارشون . _ با من کار داشتی گلنسا؟ + ارباب گفته از امروز حق نداری کار کنی والا راس گفته زن ارباب و چه به مطبخ . برات اتاق حاضر کردن امروز باید اسباب کشی کنی اونطرف _ چرا به خودم نگفتن + بس خیره سری ..چشم سفید .اما میدونستن من کاری ندارم زن اربابی یا نوکر مطبخ گوشتو میپیچونم میبرمت .. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو یه نقطه ای… شمع زندگیت خاموش میشه؛ پس تا روشنه از روشناییش استفاده کن…🕯🌱 شبتون بخیر 💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحت قشنگ و لحظه هایت ناب امروز آرزو دارم فاصله نباشد میان تو و تمام احساس های خوبت تو باشی و شادی باشد و یک دنیا سلامتی و و امضای خدا پای تمام آرزوهات روزتون_بخیــــر🌱   ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات گذشته مرورش هم ما رو غمگین می کنه اما روی قلبمون، دقیقا همون جایی که فقط متعلق به خودمونه و کاملا مخفیه یه حس شادی و آرامش هم احساس میشه از یادآوری لحظات خوب گذشته و تو دلمون زمزمه می کنیم یادش به خیر کاش برای لحظاتی هر چند کوتاه میشد به اون روزا سفر کرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f