eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️میخوای رایگان یه قناد ماهر بشی 🍓هنوز قنادی نُقلی رو تو ایتا نداری⁉️ آموزش کیک بالا👆👆➕۱۰۰۰مدل کیک و شیرینی دیگه تو کانال هست😳 یکی از یکی دلبر تر😋 راستی آموزش با ماسوره هم دارن اونم رایگانه 😍اومدی تو کانال کافی کلمه ماسوره رو سرچ کنید 🎗👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3760718375Cd7a1abe50d نکته طلایی و کُللللی رمز و راز در مورد کیک پزی بدو جانمونی🥳👆 .
. 💯منبع آموزش کیکهای عصرانه و کافی شاپی در ایتا🎗👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3760718375Cd7a1abe50d https://eitaa.com/joinchat/3760718375Cd7a1abe50d 🔴لینک موقتی☝️🏻 تو آشپزخونه نُقلیت کسب درآمد کن😍 .
مالک ابـروشو بالا داد یه قدم جلوتر اومد و گفت طلا این چه وضعیه ؟طلا گفت اولین بار نیست قبلا هم تجربه اش کردیم‌.درسته ؟‌مالک منو کنار زد روبروش ایستاد پیراهنمو از دستم کشید به صورت طلا زد و گفت بپوش ولی طلا بهش نزدیکتر شد و گفت قرار نیست برم‌ بزار جواهرم بدونه شوهرش قبلا ولی مالک نزاشت ادامه بده و چنان به صورتش کوبید که سرش خم شد من از بادسیلیش ترسیدم.طلا با خنده دستی به کنار لبش که پاره بود کشید و گفت هنوز یادم نرفته اونشب رو پیراهن رو تنش کرد و داشت بیرون میرفت که گفت شوهرت یه ت*** گر ...خیلی نوجوون بودم که یشب تو عمارت ارباب به ز_ ور بهم...خوبه که بدونی داری با کی ازدواج میکنی خواستم دستشو بگیرم که از کنارم گذشت و رفت تو چهارچوب بود که چرخید صورتش از جای سیلی قرمز شده بود دستی به جای سیلی کشید و گفت اونشبم همینطور تو دهنم زدی یادت میاد ؟سکوت مالک داشت دیوونم میکرد نمیتونستم باور کنم‌ چرا چیزی نمیگفت چرا سکوت کرده بود طلا پوزخندی زد و گفت هنوز درد اون شب و دردی که با ز_ ور بچمو سقط کـردن رو فراموش نکردم دستهام داشت میلرزید و یهو زانوم انگار خالی کرد و روی زمین خواستم بیوفتم‌ لبه دیوار رو چسبیدم و ایستادم‌ مالک پشتشو بهم کرد و هیچ چیزی نگفت داشتم از بغض خـفه میشدم‌ حقیقت داشت که مالک و طلا با هم بودن اون بهش ت** کرده بود و اون حامله شده بود یاد ت** صفر افتادم‌ من خودم چقدر اون لحظه ترسیدم و طلا چی کشیده بود مالک دو برابر هیکل صفر رو داشت اشکهامو پاک کردم و بیرون رفتم‌ حتی مالک صدام نزد که نرم‌ هق هق میکردم و به ایوان که رسیدم‌ طلا پشت بهم بود به حیاط خیره شده بود و گفت به زور نگهم داشتن طلا پشت بهم تو ایوان بود و حیاط رو میدید نرده هارو محکم گرفته بود و ناخن هاشو تو آهن فرو میکرد و گفت به ز ور نگهم داشتن به اسمون و زمین دست مینداختم از همه مخفیش کرده بودم که نکشنش ولی فهمیده بودن‌ دستورشو ارباب داده بود بهم بستن و قابله رو خبر کردن جوشونده و زعفرون و پوست پیاز نتونست سقطش کنه خ تمومی نداشت همین موقع ها بود مالک بی خیال تو این عمارت بود اخه اون مرد بود براش عیب نبود هنوزم دردش رو حس میکنم بچمو بیرون کشیدن قسم میخورم هنوز نفس داشت که بیرون اوردش از درد بیهوش شده بودم خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت.خواهرم خانم بزرگ هم تو اون قضیه دست داشت همشون مقصر بودن‌ همشون رو میخوام تکه تکه کنم‌ ولی به وقتش قـسم خوردم به جون اون بچه ام باید داغ بچه هاشون رو ببینن از خواهرم تا شوهرش تا مالک همشون باید تقاص پس بدن دستمو اروم روی شونه اش گزاشتم و گفتم اینایی که گفتی واقعی بوده ؟ اره بوده خانم‌ جونت تنها کسی بود که اون بچه رو میخواست خواهرم دستورشو داد بهم دوا دادن دارو دادن عمرش به دنیا بود اینا نزاشتن اشک هاش میریخت و تو حال خودش نبود دستهاش طوری میلرزید که انگار دست یه زن صدساله است خندید و گفت اگه زنده بود الان شاید هفت هشت ساله اش بود میخواستم اسمشو امیر مالک بزارم‌ نزاشتن نخواستن مالک فقط سکوت کرد انگار راه گلومو بسته بودن و داشتم خفه میشدم‌ دستمو روی گلوم فشردم و گفتم باورم نمیشه من خودم هنوز باورم نشده هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده مالک بهم‌ ت*** کرد ...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و انگار اونجا داشت دور سرم میچرخید دستمو روی سرم گذاشتم و چشم هام سیاهی میرفت به طلا زدم و اون دستمو گرفت وگرنه از بالای نردها پرت میشدم پایین کمک کرد نشستم‌ صورت زیبایی داشت و گفت میخوام خواهرم بفهمه چقدر سخته اولادت بمیره چشم هام درست نمیدید و گفتم‌ حالم بده کمک کرد بلند شدم و تا اتاق منو برد به درب ضربه ای زد و خانم‌جون خوابالود اومد جلو درب و گفت باز چی شده نصفه شبی ؟‌طلا منو به دستش داد و گفت عروستو اوردم خانم‌جون،خانم جون حال و روزمو که دید متعجب موند طلا گفت بهش گفتم قصه مالک رو براش تعریف کردم‌ اون حق داشت بدونه اونشب انگار منگ بودم و تو رختخواب بیهوش شدم‌ اونشب خیلی شب بدی بود درست از همون شب بود که همه چیز جابجا میشد خوشی ها کنار میرفت و جاش غم میومد با صدای گنجشک ها بیدار شدم سحر شده بود خانم‌جون بالا سرم زانوهاشو بغل گرفته بود و با دیدنم گفت خیلی وقته منتظرم بیدار بشی سلام کردم و تو رختخواب نشستم‌ حس میکردم چشم هام خیلی سنگین شده و از شـدت گریه باد کرده.خانم جون دامنشو روی پاهاش انداخت و گفت امروز اتاقتو اماده میکنن بین حرفش پـریدم و گفتم طلا کجاست ؟اون وقتی سر درد میگیره سه روز تموم تو رختخواب میمونه الانم تو رختخوابشه مالک چی ؟‌ میدونم خیلی شوکه شدی ما هم مثل شما شوکه شدیم‌ مالک یشب اون اشتباه رو انجام داده بودبا اخم گفتم خاله اسمش اشتباه نیست ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اون طلا رو نابود کرده بهتره خودت با مالک صحبت کنی نمیدونم چی شد ولی طلا حامله شد و من نمیخواستم بچه اش بمیره ولی خواهرش خانم بزرگ‌ نزاشت بچه بزرگ بشه الان وقت این حرفا نیست اونا گذشته فردا شب میخوایم دستتو حنا ببندیم و بفرستم تو ح _جـ.ـ.ـله مالک تو یه چشم بهم زدن بچه دار شو هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم‌ شده بودم یه ادم گیج مهمون هاشون رو دعوت کرده بودن‌ خیاط با متر زیر و روی منو اندازه زد و میخواست لباس سفید توری رو برام اماده کنه از بین ساکش یه تاج نقره ای بیرون اورد بین موهام گذاشت و گفت بهت میاد نگاهم تو آینه افتاد واقعا بهم‌ میومد الکی خندیدم و گفتم زرق و برق دنیا همینه به همه میاد با سرفه مالک همه بیرون رفتن عصر بود و اصلا سراغشو نگرفته بودم‌ خاله هم بیرون رفت و مالک جلو اومد و من سرپا تو لباس سفید توری بودم‌ خیاط داشت دامنشو سنگ میدوخت که بیرون رفت مالک روبروم ایستاد سرتا پامو برانداز کرد و گفت از امروز به بعد بدون روبند بیرون نمیای با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم جدی نگاهم میکرد و گفت نمیخوام کسی صورتت رو ببینه گوش کن ادم های دور و ورت رو جدی نگیر اینجا کمتر کسی هست که تو رو دوست داشته باشه چرا دوستم ندارن ؟‌چون زن مالکی دیشب اون حرفها حرفمو برید و گفت نمیخوام در موردش حرف بزنم‌ ولی دوباره گفتم باید بدونم عصبی شد و گفت مگه من ازت سوال کردم که اونشب با صفر چه اتفاقی افتاده بود عادت ندارم یچیز رو دوبار تکرار کنم فقط تمومش کن یه قدم عقب رفتم و گفتم‌ اینا ربطی بهم ندارن تو به طلا ت* کـردی؟!صداشو بالاتر برد و گفت گفتم ادامه نده لبهام میلرزید و نگاهم‌ که کرد صداشو پایین تر اورد و گفت نه من به طلا ت* نکردم‌ من مطمئنم که بهش ت* نکـردم‌ دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم‌ دروغ میگی گریه میکردم و دلم داشت میترکید مالک دستهامو از صورتم جدا کرد و گفت من اونکارو نکردم ولی برای ثابت کردنشم هیچ چیزی ندارم توقع دارم بهم اعتماد کنی همونطور که من بهت اعتماد کردم‌ نگاهش میکردم و نمیتونستم باورش کنم‌ انگار همه چیز رو درست چیده بودن تا بین من و مالک بپاشه ‌‌مالک گفت لباست خیلی قشنگه لبخندی زدم و گفت مثل ماه میدرخشی تو گلوم بغَضی بود که نمیشد فریادش زد مالک دورم چرخید و گفت مثل افسانه هایی واقعی ولی دور مثل خورشیدی سوزان ولی قشنگ‌ مثل دریایی بزرگ ولی ترسناک نمیتونم ازت چشم بردارم تو واقعیت همه دوست داشتن هایی مالک گفت بهم اعتماد کن تو چشم هاش نگاه کردم و لبخندی زد و بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم نمیدونم چی رو باور کنم‌ طلا و زجه هاشو یا مالک رو.مطمئن بودم‌ مالک رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم‌ خیاط برگشت داخل و ادامه لباسمو میدوخت سنگهاشو کوک میزد و گفت مالک خان چقدر دوستت داره دیدم چطور نگاهت میکرد سرگرم حرف زدن باهام بود که سوزن رو تو دستم زد از درد نالیدم و خودشم ترسید و گفت ببخشید حواسم نبود کارای لباس که تموم شد لباسمو عوض کردم‌ خانم‌ جون اومد داخل و گفت من میرم حموم لباسهاشو برمیداشت و گفت به مالک گفتم که مراد مزاحمت شده تو حرفی بهش نزن ولی حواست باشه جایی نری چشمی گفتم و خانم جون که رفت پشت پرده نشستم حیاط رو نگاه میکردم که طلا رو دیدم به سمت اتاق مالک میره دلم‌ شور افتاد و نتونستم تحمل کنم باید میرفتم هوا داشت تاریک میشد و نم نم بارون میبارید با عجله بیرون رفتم و طلا رو ندیدم کجا رفت اروم به درب اتاق مالک زدم باز بود و رفتم داخل دور و اطرافم و نگاه کردم کسی نبود طلا اونجا نیومده بود چرخیدم که برگردم که مراد رو تو چهارچوب در دیدم دست بردم روبندمو بندازم که متوجه شدم روبند نزدم‌ یه لحظه خودم ترسیدم چطور فراموش کرده بودم‌ مراد به طرف من اومد و گفت خدایا این همه جمال رو یجا چرا جمع کردی میخندید و من استرس داشتم به طرف درب میرفتم که گفت کجا میری ؟مگه نیومدی پی من ؟کنار زدمش و گفتم‌ دست از سر من بردار چه راحت به حرفم گوش داد و بیرون رفت هنوز چند قدمی دور نشده بود که صداش اومد که گفت زن داداش تو اتاق داشتم باهاش صحبت میکردم‌ مالک وارد اتاق شد نگاهم میکرد و گفت اینجایی ؟‌ اره یه قدم جلوتر اومد و گفت مگه نگفتم بدون رو بند جایی نرو عـصبی بنظر میرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم‌ مالک جلو اومد و گفت یکبار گفتم بدون روبند بیرون نیا گفتم‌: باور کن فراموشم شد.انقدر این روزها استرس دارم‌ که فراموش کردم‌ دستمو پس زد و گفت عادت کن خوشم نمیاد بدون رو بند بری بیرون بیشتر از قبل وقتی اینطور روم غیرت داشت دوستش داشتم‌ گفتم‌ چشم نفس عمیقی کشید و اروم شده بود گفت یه مرد ام و نمیدونم چطور در مقابل این همه زیباییت دووم آوردم اتاق مالک رو تمیز کردن روتخـتی نو انداخته بودن ومهمونهاشون میومدن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷 این کانال روانشناسی واقعا محشره 👈 اگر هنوز با همسرت مشکل داری 👈 اگر نمی دانی چطور باید فرزند خود را تربیت کنی 👈 اگر از دخالت های خانواده همسرت ناراحت هستی 👈 و .... مطالب مفید زیادی در زمینه خانواده 🌸 مشکلات زندگی شما در کانال پاسخ داده میشه ، تازه مشاوره هم بهتون میده https://eitaa.com/joinchat/2647065177Cbf71f03ebb
این سکه چندی بود؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌱اصالت مهم تر است یا تربیت🌱 می گویند: روزی شاه عبّاس در اصفهان به خدمت عالم زمانه، شيخ بهایی رسيد. پس از سلام و احوالپرسی، از شيخ پرسيد: در برخورد با افراد اجتماع، اصالت ذاتیِ آن ها بهتر است يا تربيت خانوادگی شان؟ شيخ گفت: هر چه نظر حضرت اشرف باشد، همان است. ولی، به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنيد که "تربيت" مهمّ تر است. بحث ميان آن دو بالا گرفت و هيچ يک نتوانستند يکديگر را قانع کنند. به ناچار شاه برای اثبات حقّانيّت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی بنشاند. فردای آن روز، هنگام غروب، شيخ به کاخ رسيد. بعد از تشريفات اوّليّه، وقت شام فرا رسيد. سفره ای بلند پهن کردند. ولی، چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاريک بود. در اين لحظه، پادشاه دستی به کف زد و با اشاره ی او چهار گربه، شمع به دست حاضر شدند و آن جا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شيخ زد و گفت ديدی گفتم: "تربيت" از "اصالت" مهمّ تر است. ما اين گربه های نااهل را اهل و رام کرديم. که اين نتيجه ی اهمّيّت "تربيت" است. شيخ در عين اين که هاج و واج مانده بود، گفت: من فقط به يک شرط حرف شما را می پذيرم و آن، اين که فردا هم گربه ها مثل امروز چنين کنند. شاه که از حرف شيخ سخت تعجّب کرده بود، گفت: اين چه حرفی است. فردا مثل امروز و امروز هم مثل ديروز! کار آن ها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرين زياد انجام می شود. ولی، شيخ دست بردار نبود که نبود. تا جایی که، شاه عبّاس را مجبور کرد تا اين کار را فردا تکرار کند. لذا، شيخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت، بی درنگ دست به کار شد. چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشريفات همان و سفره همان و گربه های بازيگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم ديروز را تاکيدی بر صحّت حرف هايش می ديد. زير لب برای شيخ رجز می خواند. که در اين زمان، شيخ موش ها را رها کرد. هنگامه ای به پا شد؛ يک گربه به شرق، ديگری به غرب، آن يکی شمال، و اين يکی جنوب..... اين بار شيخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهريارا ! يادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است؛ گرچه "تربيت" هم بسيار مهمّ است. ولی، "اصالت" مهمّ تر است. يادت باشد با "تربيت" می توان گربه ی اهلی را رام و آرام کرد؛ ولی، هر گاه گربه موش را ديد، به اصل و "اصالت" خود بر می گردد. و اين است: حکايت بعضی تازه به دوران رسيده ها. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صدیقه رو میشناسی کل رو ترکونده با کلیپای‌ خنده دارش🤣🤣 هرروز اینجا کلیپاشو‌ میذارن بزن ببین 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 بزن رو خنده ها که دستشویی لازم میشی🙊😜
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_سیوششم اون طلا رو نابود کرده بهتره خودت با مالک صحبت کنی ن
دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس سفیدمو تنم کردن مادرم و برادرهامم میومدن و دلم میخواست اونا رو ببینم‌ دیگ های غذا رو اماده میکردن و خانم بزرگ تو ایوان نشسته بود مهمونا به مهمانسرا میرفتن و پزیرایی میشدن چشمم به در بود که محبوب با مادرم بیاد از بین تمام هویه ها یه پارچه خیلی قشنگ به محبوب هدیه دادم تا برای خودش لباس بدوزه دلشوره داشتم و همش میگفتم روز عروسی هم یه روز مثل بقیه روزهاست دور ظرف حنامو گل چیدن و تزیین میکردن خانم جون طلاهارو به دست و گردنم انداخت و گفت امروز از دست کسی چیزی نخوری یوقت چیز خورت میکنن.دلیل حرفهاشو نمیدونستم ولی اونجا عمارت بود و همه چیز ممکن بود صدای مادرم بود که اجازه میخواست وارد بشه خانم‌ جون دعوتش کرد داخل و از دور که دیدمش با لبخند اشکهاشو پاک کرد و گفت خدا منو به ارزوم رسوند دخترمو تو لباس سفید دیدم خانم جون تنهامون گزاشت و محکم تو آغوش مامان جا گرفتم‌ محکم فشارم میداد و اونم به اندازه من خوشحال بود طبل دامادی مالک رو همه جا زده بودن‌ مامان محکم بغلم گرفت و گفت مثل فرشته ها شدی درب اتاق یهو باز شد و خاله رحیمه نفس زنان اومد داخل به من و مامان خیره بود و نگاهمون میکرد تازه فهمید که دختر خواهرش زن مالک خان شده و اون بی خبر از همه جا بوده یه قدم جلو اومد و گفت تو بچه خواهر خودمی ؟‌من چطور نفهمیدم‌ چقدر بزرگ شدی چقدر خانم‌ شدی جلو میومد و اشک میریخت نفس عمیقی کشید و ادامه داد این همه زیبایی فقط میتونه برای تو باشه رو به مامان گفت خوش اقبالی درب خونه اتو زده جواهر شده جواهر اینجا زن مالک خان قبل از اینکه دستش به من برسه گفتم یه اشپز اجازه نداره وارد اتاق من بشه خاله رحیمه تو اون روز های آوارگی مامان و مریضیش یه قدم کار خیر براش انجام نداده بود وقتی مامان ازش خواهش کرده بود چند شب خونه اش بمونن مخالفت کرده بود زمین میچرخه و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم سرمو بالا گرفتم و گفتم برو بیرون خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت مامان بغض کرده بود شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم اروم باش درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن خانم‌جون اومد و گفت عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن بچه ها پایین لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌ تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن.پسر بچه ای روی انگشت خ قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد وارد سالن که شدم‌ همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیون دخترها بلند شد مالک تو چهارچوب در بود کت و شلوار کرمی تـنش بود و لبخند قشنگی بهم زد بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد با صدای شفاف و بلندش گفت خانم بزرگ، اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره چشم های همه گرد شد و متعجب بودن مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت به من سپرد خانم جون کل کشید و گفت مالک خان شده اربابتون کی باورش میشد پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه خیره به مالک بودم و گفت این چشم روشنی عروسی منه خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت مگه میشه؟ارباب هنوز زنده است به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت مگه اینکه من مرده باشم هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت برگرد سر جات بشین فردا میفرستمت عمارتت داری تبعیدم میکنی ؟‌نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌ خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها تو سینه حبس شده بود مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حماایت مردمشه خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایـره رو از دست دایـره زن گرفت و گفت بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم.اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد و گفت برقصین مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت خوش اومدی بچه ها به طرفمون دویدن و از زیرپاهامون پولهارو جمع میکردن مالک میخندید و دوباره براشون براشون پول ریخت بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم نیست خودتو درگیر بدذاتی بقیه کنی خدا حواسش هست ، همه چی رو بسپار بهش و تو زندگی کن ...‌🌸🍂 ‌ ‌شبتون بخیر دوستای عزیز🌙⭐️💕 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii