📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوهفتم
بهم گفت حبیبه از وقتی تو رفتی اهواز من برای سه هفته نرفتم سر قرار ولی به دوستم پیغوم داده بود اگه نرم آبروم رو میندازه توی دهن مردم ...منم ترسیدم و مثل گذشته رفتم ..تا اینکه الان سه ماهه من ،،،من،،ماهانه نشدم حبیبه و های های شروغ کرد به گریه کردن،با اینکه دل خوشی از اعظم نداشتم ولی همین که الهام این حرفو زد فشارم افتاد و گفتم یا امام حسین...چشمام سیاهی شد و چیزی ندیدم...وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه با نگرانی داره روی صورتم آب میریزه ..با یاد اوری حرف الهام بازم قلبم به تپش افتاد
دستمو به کمرم گرفتم و الهامو با خودم بردم توی اتاقم
از ش خواستم برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده..الهام شروع کرد به حرف زدن..محمود هربار که میرفتم مدرسه توی راه یا بهم متلک مینداخت یا تهدیدم میکرد ،تا اینکه یه روز بهم گفت اگه تو میای میرم سمت آبجی کوچیکه ات ،با این حرفش حالم بد شد و شبونه تصمیم گرفتم برم همه چی رو باهاش تموم کنم ،ولی وقتی رفتم محمود تنها نبود،و دستشو گذاشت روی صورتشو هق هق گریه کرد دستشو گرفتم گفتم کی بود الهام..با هق هق گفت مسعود....مسعود منو محکم گرفته بود دهنمو با شال بست،بعد هم محمود گفت حالا یادت میدم نتیجه ی منو سر کار گذاشتن یعنی چی ...از اونشب دیگه من ماهانه نشدم ...دارم میترسم حبیبه..دستمو به سرم گرفتم و گفتم الهام از من کاری بر نمیاد باید به داداشات یا خانواده ات بگی..با ترس بهم گفت حبیبه نه توروخدا،آبرو ریزی میشه خون و خونکشی راه میوفته گفتم اخه دیگه چیکار کنم .به آمنه بگو اون زن دلسوزیه....بازهم مخالفت کرد و بهم التماس میکرد تو فقط یه کاری کن من دوباره ماهانه بشم فقط همین حبیبه دارم میمیرم از استرس..بهش گفتم الهام این قضیه ناموسیه بخدا من نمیتونم دخالت کنم
مگر اینکه به مرتضی بگم....الهام با ترس ولرز بهم گفت حبیببببه داداش مرتضی ممنو میکشششه،بخدا اگه پدرم و خانوم جونم و بقیه بفهمن منو زنده زنده دفن میکنن...گفتم زنده زنده دفن کردنت بهتره از اینکه بی آبرو بشی یه بچه ی حر و م به دنیا بیاری،بعدشم صبر کن شاید ماهانه شدی ...ولی این حرف رو فقط برای دلداری خودم میگفتم...میدونستم سه ماه زمان کمی نیست برای باردار بودن....با فرض اینکه باردار نیست بهش یکم زعفرون وسیاه دونه ی دم کرده دادم بخوره ولی یک هفته گذشت و ماهانه نشد ،یه روز الهام اومد گفت حبیبه احساس میکنم یه چیزی توی شکمم سفت شده،نمیتونم غذا بخورم حالت تهوع دارم
دستی به شکمش کشیدم ،حامله بود ،شکمش سفت شده بود و از ته دلم براش زار میزدم ..دستم به هیچ جا بند نبود ،بهش گفتم میتونی محمود رو پیدا کنی؟باهاش دوباره حرف بزنی شاید اگه بدونهبچه داره بیاد خواستگاریت..دیدم اشکاش بیشتر شد و گفت میدونه،چند شب قبل اینکه داداش مرتضیتورو بیاره رفتم بهش گفتمولیاون کتکم زد و گفت تو هرزه ای معلوم نیست اون بچه برا کیه اومدی داری به من نسبتش میدی حبیبه ..و شروع کرد های های گریه کردن..ای کاش الهام وارد این مخمصه نشده بود چیزی که به زودی مردم میفهمیدن و بی آبرو میشد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوششم تو۳۷ سالگی داشتم دوست داشته شدن رو تجربه میکردم و حس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوهفتم
شرایط علی رو گفتم و گفتم حالا میخواد بیاد خواستگاری ، ازم خواسته یه جلسه بیاد هم شمارو ببینه هم اجازه بگیره برای خواستگاری.
مامانم با خوشحالی استقبال کرد.
برای عصر پس فرداش با علی قرار گذاشتم، از صبحش خونه رو تمیز کردم و آماده شدم. علی سفارش کیک خونگی داده بود، یه کیک پختم و چایی دم کردم.به پیشنهاد مامان چون هوا خوب بود روی تراس فرش انداختم و پشتی ها رو اوردم تو تراس و گوشه تراس یه میز کوچیک گذاشتم و روش رومیزی ترمه انداختم و ظرف کیک و میوه رو با پیش دستیا گذاشتم روش.
مامانم حالش خیلی مساعد نبود و رنگش زرد شده بود و لباش کبود بود و چشماش گود رفته بود و پای چشماش سیاه بود،خودش اومد گفت مادر یه کرمی چیزی بیار یه کاری کن یه کم قیافم بهتر شه، این پسره میاد نمیخوام منو اینجوری ببینه.لوازم ارایشمو اوردم و ارایشش کردم، هی میگفت رژ نزن برام سر پیری زشته ، و هرچی میزدم با پشت دست پاک میکرد.
بالاخره علی اومد ، خوش تیپ کرده بود و یه دسته گل بزرگ خریده بود.تو تراس نشستیم و علی از شرایطش گفت و ازینکه دخترش با زنش زندگی میکنه ولی خرجش با علیه و اخر هفته ها و تعطیلات میاد پیش علی. مامان ازش پرسید شما بعد ازدواج قصد بچه دار شدن داری؟ اخه دختر من خیلی دوست داره مادر بشه یکی از دلایلی که از شوهر قبلیش که شوهر خواهرشم بود طلاق گرفت همین بچه نخواستن اون بود، علی یه نگاهی به من کرد و با لبخند گرمی گفت والا حاج خانوم ما که سنمون واسه بچه دار شدن بالاست ولی اگه خدا خواست و بهمون بچه داد رو چشمم میزارمش.
معلوم بود مامان از علی خوشش اومده، علی ام انگار خیلی دلش برای مامان سوخته بود.
مامان به علی گفت دختر من سختی زیاد کشیده ایشالا که این ازدواج شروع راحتیش باشه. علی گفت من همه تلاشمو میکنم حاج خانوم خیالتون راحت. اون روز عصر یکی از بهترین روزای زندگی من بود، کنار مامان و علی چایی و کیک خوردیم و قرار خواستگاری روواسه کقتی گذاشتیم که مامان بهتر شد، هرچند مامان اصرار داشت زودتر همه چی برگزار بشه، همه چی انقدر خوب بود که دلم میخواست اون لحظات هیچ وقت تموم نمیشد ومریم گفت اگه منو به بزرگتری قبول داری من مخالف این ازدواجم اگه ام نه که برو هرکار میخوای بکن.
اون شب علی زنگ زد خیلی ناراحت بود ، گفت آبرومو جلو خواهرت بردن انگار من جوون هجده ساله ام که خیر و صلاح خودمو ندونم.
نمیدونستم چی باید بگم.گفتم اگه با من ازدواج نکنی امکانش هست برگردی به زندگی قبلیت؟ علی گفت نه، من از کارای سارا خسته ام دیگه اون که عوض بشو نیست تازه اگه من برم بهش رجوع کنم بدترم میشه ، میشناسمش، میگه تو رفتی دیدی بی من نمیتونی زندگی کنی برگشتی، علی عصبی بود و میگفت من که کار خودمو میکنم میخواستم با حضور اونا باشه، نمیخوان ، خودم انجام میدم
احساس میکردم علی افتاده رو دنده لج.
به چند وقت بعدش علی گفت دوباره بیاد خواستگاری ولی تنها، وقتی به مریم گفتم اصلا قبول نکرد و گفت من به جاریم گفتم مخالف این ازدواجم و هیچ کمکی به شما نمیکنم. من نمیزارم خواستگاری تو خونه من باشه،هرحا دیگه ام باشه شرکت نمیکنم.وقتی به علی گفتم مریم چی گفته گفت عیبی نداره، ما میخواستیم به اونا احترام بزاریم ولی خودشون نخواستن. ما برای ازدواج به اونا احتیاج نداریم. هیچکدوممون، خودمون میریم محضر عقد میکنیم اونام مجبورن قبولمون کنن.
بعد ازون باهم رفتیم ازمایشگاه و ازمایشامونو انجام دادیم، باهم رفتیم حلقه و لباس عقد خریدیم. با محضر هماهنگ کردیم و روز قبل عقدمون من به رفتم خونه مریم و بهش گفتم که ما قراره فردا عقد کنیم. مریم عصبانی شد و گفت من نمیام. دوباره داری گند میزنی به زندگیت. گفتم وظیفه من بود که دعوتت کنم توام یا وظیفه خواهریتو به جا میاری و میای یا تنهام میزاری. هرچند من عادت دارم به تنها بودن.
مریم با عصبانیت گفت چون تو تصمیم گرفتی گند بزنی به زندگیت نباید از ما بخوای باهات همکاری کنیم. برو هر کار دلت میخواد بکن. خداروشکر دیگه پدر و مادری ام نداری که بالاسرت باشن اختیارت دست خودته، قرار عقد میزاری سر خود، پس مثل بی کس و کارا ام برو محضر عقد کن.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوششم دراز کشید و از درد ناله کرد جمیله رفت تا برایش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوهفتم
بانو از اتاق خارج شد.جمیله توی آشپزخانه بود .نمی دانست می تواند به او اعتماد کند یا نه ؟هرچه فکر می کرد راهی جزء اعتماد کردن نداشت.توکل بر خدا کرد و دلش را به دریا زد.دست رو شانه جمیله که در حال آشپزی بود گذاشت.زن نگاهش کرد بانو گفت :جمیله می تونم بهت اطمینان کنم ؟اگه یک چیزی بهت بگم به بابام نمیگی؟جمیله ترسان نگاهش کرد و گفت :چی شده ؟باز اتفاقی افتاده ؟بانو جواب داد:جمیله جان بچه ات ،جان مازارت این حرفی که میخوام بهت بگم بین خودمون بمونه .بهبابام نگو .غیر تو هیچ کس ندارم که مادرم بهش بسپرم جمیله بیشتر ترسید وگفت :چرا درست نمیگی چی شده ؟بانو تن صدایش را پایین تر آورد و گفت :میخوام آیلارو فراری بدم . فردا صبح ساعت ۴ حرکت می کنیم علیرضا ....جمیله دستش را باال آورد وگفت :باشه .باشه بقیه اش برام نگو .نذار بدونم ...من باید چیکار کنم.بانو لبخند دلش گرم شد وگفت :میخوام مامانم بسپرم بهت باید چند روزی همراه آیلار باشم .نمی تونم تنها ولش کنم.می تونی هوای مادرم داشته باشی؟جمیله مهربانی کرد وگفت :معلوم که می تونم .عین خواهرم مراقبش هستم.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه،جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش پشت به بانو کرد و مشغول هم زدن غذایش شد با صدای محزون گفت :منو نگاه نکن اومدم هوو شدم .
***
خونه خراب کن شدم ...بخدا از بی رحمی و بدجنسیم نبود.از بی کسی و بی پناهی بود ...بغضش بیشتر شد وادامه داد :با یک بچه شده بودم.سربار برادر و زن برادرم که مادر مریضم سربارشون بود . زخم زبون مردم ...زخم زبون زن برادر .......هی ....هی دختر ....به بانو نگاه کرد با چشمی پر اشک لبخند زد وگفت:منم وقت گیر آوردم ...برو بانو جان .برو مراقب خواهرت باش .... مثل خواهر خودم از مادرت مواظبت می کنم .جان مازارم همه تلاشمو می کنم که بهش سخت نگذره بانو دست دور شونه اش حلقه کرد صورتش رابوسید و گفت :ازت خیلی ممنونم،سپس به اتاق مادرش رفت شعله تکیه اش را به پشتی پشت سرش داده بود.با آیلار صحبت می کردبانو هم کنار مادرش نشست و پرسید :آیلاربهت گفت چیکار میخواییم بکنیم.شعله سر تکان داد و گفت :آره مادر ....ولی نگرانتونم بانو .علیرضا از چشمم افتاده نمیدونم اعتماد کردن بهش کار درستیه یا نه آیلار خسته از اتفاقات این روزها دراز کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت بانو در جواب مادرش گفت :راهی به جز اطمینان نداریم مادر .باید شانسمون امتحان کنیم .اگه اینجابمونیم ازدواج آیلار و علیرضا حتمیه شعله دست میان موهای آیلار کرد وگفت :من به علیرضا اعتماد ندارم اما می سپرمتون دست خدا بانو هم سرش را روی پای مادرش گذاشت از همین لحظه دلتنگ بودند گفت:من بیشتر از خودمون نگران تو هستم .نمیدونم سپردنت به جمیله و تنها گذاشتنت با بابا کار درستیه.شعله آه کشید و گفت :من از بس خودم بر میام نگران نباشید .خدا بزرگه .جمیله هم زن خوبیه .این چند روز واقعا دلسوزی کرده غصه به جانشان افتاده بودآوارگی دخترها و تنها ماندن شعله در خانه.هیچ کدام اتفاق خوش آیندی نبود لعنت به علیرضا و کینه هایش.شعله با غصه گفت :چطوری ازتون خبر بگیرم ؟از کجا بفهمم حالتون خوبه ؟بانو جواب داد :خودم یک راهی پیدا می کنم .نمیذارم بی خبر بمونی .دلتنگی بر شعله چیره شد.جای خالی منصور حسابی به چشم می آمد.گفت کاش منصور اینجا بود داغ دل آیلار هزار باره تازه شداگر منصور و سیاوش بودند که کار به اینجا کشیده نمیشدصبح با صدای جمیله از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد و با جمله جمیله هوشیار شد که گفت:بانو جان ساعت سه ونیمه پاشو آماده شو.سرجایش نشست و آهسته پرسید: بابا کجاست؟نیومده که؟جمیله جواب داد: نه همون سر شب که رفت خونه خودمون دیگه نیومده.بانو بلند شد وبه سمت اتاق آیلار رفت .برگشت تا به جمیله چیزی بگوید نگاهش به چشم های سرخ جمیله افتاد وگفت:چرا چشمات انقدر قرمزه؟جمیله پاسخ داد: شب نتونستم زیاد بخوابم ...یک کم غذا برای توی راهتون آماده کردم. یک مقدار هم وسایل براتون گذاشتم.دیشب به مادرت گفتی یکی .دو روزی توی کوه هستین شنیدم .لباس گرم گذاشتم براتون .یک کتری کوچیک و چای خشک ولیوان با دارو گیاهی ...البته مادرتم خیلی کمک کرد.بنده خدا اونم اصلا نتونست بخوابه .خلاصه که هر چی فکر کردیم لازمتون میشه گذاشتیم.بانو لبخند زد و گفت:دستت درد نکنه .ممنونم ازت جمیله.آیلار را بیدار کرد.لباس گرم پوشیدند و میان گریه ها و بی قراری مادرشان خداحافظی کردند و راهی شدند.علیرضا توی کوچه منتظرشان بود.آیلار باعصبانیت به سمت علیرضا حمله ورشد.علیرضاگفت ما داریم فرار میکنیم اگه یکی ببینه که همه چی رو هواست.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f