eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 روزی دو صوفی با هم در راهی می رفتند. یکی بی چیز بود و با دیگری پنج دینار بود. صوفی مفلس، بی‌باک می‌رفت و اگر جایی ایمن بود و اگر مخوف، می‌خفت و از کس نمی‌ترسید. ولی صاحب پنج دینار دایم در بیم بود. تا وقتی بر سر چاهی رسیدند. جایی مخوف بود و جایگاه درندگان و دزدان. مفلس از آن چاه آبی بخورد و خوش اندر خواب شد و صاحب پنج دینار از بیم نمی‌توانست بخوابد و با خود می‌گفت: «چه کنم، چه کنم؟» تا از قضا آواز او به گوش آن مفلس رسید، بیدار شد و وی را گفت: «ای فلان، این همه چه کنم برای چیست؟» مرد گفت: «ای جوان مرد، با من پنج دینار است و این جای، مخوف است و تو اینجا بخفتی، ولی من نتوانم.» مفلس پاسخ داد: «این پنج دینار به من ده تا من چاره تو بکنم.» آن مرد زر به او داد. زر را بگرفت و اندر آن چاه افکند و گفت: «رستی از چه کنم، چه کنم، ایمن بنشین و ایمن بخسب و ایمن برو» از قابوس نامه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم این جوری پشت ماشین نشستید برید تفریح؟! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. قدیما حال دلمون بهتربود مهربونتر بودیم دیرتر می رنجیدیم زودتر می بخشیدیم زندگیمون تمامش عشق بود مادربزرگ برامون قصه می گفت پدربزرگ برامون شعر میخوند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوپنجم بغض سختی راه گلویش را گرفته بود. اما سیاوش
دراز کشید و از درد ناله کرد جمیله رفت تا برایش مسکن بیاورد و بانو وآیلار پا به پای هم گریستند.علیرضا تمام بعد از ظهر را توی حیاط راه رفت.پدرش گفته بود فردا عاقد می آید و او وآیلار را عقدمی کندزیر بار نمی رفت قبول نمی کرد که دخترک در خانه پدرش بماند.ازدواج با آیلار اصال برایش ممکن نبود .چطور می توانست با دختری ازدواج کند که میدانست برادرش دیوانه وار دوستش داردبه اتاقشان رفت ناهید مثل دو روز گذشته گوشه ای نشسته وزانوی غم بغل گرفته بودمقابلش نشست :ناهید جان یک کاری ازت بخوام برام انجام میدی.ناهید بدون اینکه نگاهش کند گفت :چیه باز؟چی میخوای ؟علیرضا :باید بری خونه عمو محمود ناهید برگشت و نگاهش کرد :حالت خوب نیست علیرضا .من برم خونه دایی محمود ؟بنظرت راهم میده .انگار یادت رفته دو شب پیش شوهرم من بادخترش گرفتن .مادر منم آبروشون برده علیرضا کالفه سر تکان داد:ناهید باید یک جوری بری که عمو محمود نبینتت میخوام یک پیغامی به آیلارو بانو بدی.علیرضا اصرار کرد برای همسرش همه چیز را توضیح داد گفته بود نقشه های در سر دارد که هم زندگی.خودشان و هم آیلار را نجات می دهد بالاخره ناهید راضی شد راهی خانه محمود شود.در راه به وضوح متوجه نگاه زن ها و پچ پچ هایشان میشد و در دل علیرضا را لعنت می کرد توی کوچه منتظر ماند تا دختر بچه ای رد شد .صدایش کرد و از او خواست در بزند و هر که در را باز کرد درخواست کند بانو دم در آیدچند دقیقه بعد در حالی که پیغام علیرضا را به بانو گفته بود در حال برگشت به خانه بود و همچنان نگاه سنگین آدم ها وپچ پچ هایشان را حس می کرد وبازهم لعنت به علیرضا وندانم کاری اش یک زن در کوچه او را دید.صدایش کرد :ناهید ...ناهید جان خودش را به نشنیدن زد اما زن دست بردار نبود دوباره صدایش کردناچار ایستاد.ثریا خانوم با آن هیکل تپل در چادر رنگی که به سر داشت خودش را به او رساندبا همان دست که پنج النگو به آن انداخته بود دستش را گرفت و گفت :الهی برات بمیرم مادر .چی کشیدی تو سعی کرد خودش را خونسرد جلو دهد و گفت :چیزی نشده که .سوءتفاهم بود.ثریا خانم گفت سوءتفاهم چیه مادر ؟مادرت اون روزداشت خودش می کشت بنده خدا .از بسکه خودش زد از هوش رفت .چه کردن با دلت مادر .تو مگه چندروزه بچه انداختی که شوهرت رفت با یکی دیگه .ازتو قشنگتر می خواست ؟دنبال از تو بهتر؟همدردی می کرد یا زخم زبان میزد ؟از زن فاصله گرفت.دلش با حرفهایش بیشتر شکست.زخم زبان میزد و خطای شوهرش را به رخش میکشیدبه سوی خانه حرکت کرد.به علیرضا خبر داد که خبر را به بانو داده وبانو هم استقبال کرده .بانو به اتاق آیلار رفت بخاطر مصرف مسکن ها در خواب بوداگر خبر را می شنید حتما خوشحال میشداما تصمیم گرفت بیدارش نکندمی توانست تا بیدار شدنش صبر کند و بعد این خبرخوب را بدهد. بار دوم که به اتاق رفت آیلار بیدار شده بودکنارش روی تخت نشست و گفت :آیالر خوبی ؟دردنداری خواهرش سر تکان داد وگفت بد نیستم بانو فاصله اش را کمترکرد صدایش را پایین آوردوگفت :علیرضا برات یک پیغامی فرستاده آیلار صورتش را جمع کرد وگفت :خدا لعنتش کنه.ازش متنفرم .بره به جهنم بانو دستهایش را گرفت وگفت پیغامش به صلاحته.علیرضا میخواد فراریت بده ....آیلار متعجب نگاهش کرد و بانو ادامه داد:ناهید اومد دم در .گفت علیرضا گفته عمو وبابا تصمیم قطعی گرفتن میخوان عقدتون کنن.اما علیرضا میخواد فراریت بده ...فردا ساعت چهار صبح باید از خونه بریم بیرون .مثل اینکه علیرضایک جایی امن بلده که قایم بشیم .بعد دو ،سه روز هم می فرستتمون خونه یکی از آشناهاش .... آیلار میان حرفش پرید وگفت :قایم بشیم ؟؟بانو به نشانه مثبت بودن جواب سر تکان داد:بله قایم بشیم .من که نمی تونم تو رو تنها ول کنم توی کوه وبیابون .خود علیرضا هم گفته من همراهت باشم.سیاوش که از سفر برگرده تو رو تحویل سیاوش میدم وبر می گردم آیلارپرسید:پس مامان چی میشه؟میخوای مامان ول کنی ؟بانو جواب داد:می سپرمش به جمیله .هواشو داره بخدا این دو روزه هم خیلی زحمت کشیده.درسته هوو مامانه اما زن دلسوزیه هیچ وقت مثل این دو روزه باهاش نبودم ونمی شناختمش،آیلار سکوت کردنمی دانست چه جوابی بدهد.از طرفی جرات تنها رفتن با علیرضا را در خودش نمی دید.از سوی نگران مادرش بود و از سوی دیگر رفتن بهترین راه بود.بانو بلند شد وگفت :امشب خوب شام بخور .چندساعت بخواب .مطمنم فردا روز سختی داریم.به سمت در اتاق رفت . دوباره راه رفته را برگشت وآهسته پرسید :راستی آیلارحالت خوبه ؟با این همه کتکی که خوردی فردا می تونی بیایی؟آیلار جواب داد :کتک که خوبه .من اگه مرده بودم هم جنازه ام فردا از اینجا فرار می کرد تا زن علیرضا نشم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هیچ وقت به بن بست نمی رسه کافیه چشمت رو باز کنی و راه های باز روبروی خودت رو ببینی تو اگه خودت رو باور کنی هر معجزه ای میتونه اتفاق بیوفته.. شب خوش 🌙⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸سلامم را در یکی از زییاترین روزهای خدا پذیرا باشید😊 🍃💓یک دل خوش؛یک لب خندان یک روز پربرکت دعای امروزمن برای شماست🌸🍃 نگاه پر مهر پروردگار بدرقه راهتون💓🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی بیاید الانم با کلیپهای عمو فردوس الفبا رو به بچه هاتون یاد بدین..🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزوی پرواز... - @mer30tv.mp3
4.99M
صبح 23 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوششم دراز کشید و از درد ناله کرد جمیله رفت تا برایش
بانو از اتاق خارج شد.جمیله توی آشپزخانه بود .نمی دانست می تواند به او اعتماد کند یا نه ؟هرچه فکر می کرد راهی جزء اعتماد کردن نداشت.توکل بر خدا کرد و دلش را به دریا زد.دست رو شانه جمیله که در حال آشپزی بود گذاشت.زن نگاهش کرد بانو گفت :جمیله می تونم بهت اطمینان کنم ؟اگه یک چیزی بهت بگم به بابام نمیگی؟جمیله ترسان نگاهش کرد و گفت :چی شده ؟باز اتفاقی افتاده ؟بانو جواب داد:جمیله جان بچه ات ،جان مازارت این حرفی که میخوام بهت بگم بین خودمون بمونه .بهبابام نگو .غیر تو هیچ کس ندارم که مادرم بهش بسپرم جمیله بیشتر ترسید وگفت :چرا درست نمیگی چی شده ؟بانو تن صدایش را پایین تر آورد و گفت :میخوام آیلارو فراری بدم . فردا صبح ساعت ۴ حرکت می کنیم علیرضا ....جمیله دستش را باال آورد وگفت :باشه .باشه بقیه اش برام نگو .نذار بدونم ...من باید چیکار کنم.بانو لبخند دلش گرم شد وگفت :میخوام مامانم بسپرم بهت باید چند روزی همراه آیلار باشم .نمی تونم تنها ولش کنم.می تونی هوای مادرم داشته باشی؟جمیله مهربانی کرد وگفت :معلوم که می تونم .عین خواهرم مراقبش هستم.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه،جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش پشت به بانو کرد و مشغول هم زدن غذایش شد با صدای محزون گفت :منو نگاه نکن اومدم هوو شدم . *** خونه خراب کن شدم ...بخدا از بی رحمی و بدجنسیم نبود.از بی کسی و بی پناهی بود ...بغضش بیشتر شد وادامه داد :با یک بچه شده بودم.سربار برادر و زن برادرم که مادر مریضم سربارشون بود . زخم زبون مردم ...زخم زبون زن برادر .......هی ....هی دختر ....به بانو نگاه کرد با چشمی پر اشک لبخند زد وگفت:منم وقت گیر آوردم ...برو بانو جان .برو مراقب خواهرت باش .... مثل خواهر خودم از مادرت مواظبت می کنم .جان مازارم همه تلاشمو می کنم که بهش سخت نگذره بانو دست دور شونه اش حلقه کرد صورتش رابوسید و گفت :ازت خیلی ممنونم،سپس به اتاق مادرش رفت شعله تکیه اش را به پشتی پشت سرش داده بود.با آیلار صحبت می کردبانو هم کنار مادرش نشست و پرسید :آیلاربهت گفت چیکار میخواییم بکنیم.شعله سر تکان داد و گفت :آره مادر ....ولی نگرانتونم بانو .علیرضا از چشمم افتاده نمیدونم اعتماد کردن بهش کار درستیه یا نه آیلار خسته از اتفاقات این روزها دراز کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت بانو در جواب مادرش گفت :راهی به جز اطمینان نداریم مادر .باید شانسمون امتحان کنیم .اگه اینجابمونیم ازدواج آیلار و علیرضا حتمیه شعله دست میان موهای آیلار کرد وگفت :من به علیرضا اعتماد ندارم اما می سپرمتون دست خدا بانو هم سرش را روی پای مادرش گذاشت از همین لحظه دلتنگ بودند گفت:من بیشتر از خودمون نگران تو هستم .نمیدونم سپردنت به جمیله و تنها گذاشتنت با بابا کار درستیه.شعله آه کشید و گفت :من از بس خودم بر میام نگران نباشید .خدا بزرگه .جمیله هم زن خوبیه .این چند روز واقعا دلسوزی کرده غصه به جانشان افتاده بودآوارگی دخترها و تنها ماندن شعله در خانه.هیچ کدام اتفاق خوش آیندی نبود لعنت به علیرضا و کینه هایش.شعله با غصه گفت :چطوری ازتون خبر بگیرم ؟از کجا بفهمم حالتون خوبه ؟بانو جواب داد :خودم یک راهی پیدا می کنم .نمیذارم بی خبر بمونی .دلتنگی بر شعله چیره شد.جای خالی منصور حسابی به چشم می آمد.گفت کاش منصور اینجا بود داغ دل آیلار هزار باره تازه شداگر منصور و سیاوش بودند که کار به اینجا کشیده نمیشدصبح با صدای جمیله از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد و با جمله جمیله هوشیار شد که گفت:بانو جان ساعت سه ونیمه پاشو آماده شو.سرجایش نشست و آهسته پرسید: بابا کجاست؟نیومده که؟جمیله جواب داد: نه همون سر شب که رفت خونه خودمون دیگه نیومده.بانو بلند شد وبه سمت اتاق آیلار رفت .برگشت تا به جمیله چیزی بگوید نگاهش به چشم های سرخ جمیله افتاد وگفت:چرا چشمات انقدر قرمزه؟جمیله پاسخ داد: شب نتونستم زیاد بخوابم ...یک کم غذا برای توی راهتون آماده کردم. یک مقدار هم وسایل براتون گذاشتم.دیشب به مادرت گفتی یکی .دو روزی توی کوه هستین شنیدم .لباس گرم گذاشتم براتون .یک کتری کوچیک و چای خشک ولیوان با دارو گیاهی ...البته مادرتم خیلی کمک کرد.بنده خدا اونم اصلا نتونست بخوابه .خلاصه که هر چی فکر کردیم لازمتون میشه گذاشتیم.بانو لبخند زد و گفت:دستت درد نکنه .ممنونم ازت جمیله.آیلار را بیدار کرد.لباس گرم پوشیدند و میان گریه ها و بی قراری مادرشان خداحافظی کردند و راهی شدند.علیرضا توی کوچه منتظرشان بود.آیلار باعصبانیت به سمت علیرضا حمله ورشد.علیرضاگفت ما داریم فرار میکنیم اگه یکی ببینه که همه چی رو هواست. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخکرده ✅ ۱ لیوان لپه نیم پز ✅ ۱ لیوان برنج نیم پز ✅ ۱ عدد پیاز رنده شله ✅ مرزه و ریحان و نعناخشک ✅ تره و جعفری تازه ✅ ادوبه،نمک،فلفل،زردچوبه،دارچین ✅ پیاز برای سرخ کردن ✅ رب گوجه ✅ آلو بخارا بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5852460950224899773.mp3
11.63M
ولی بیاین قبول کنیم این موزیک از خود بهشت خونده شده :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f