وای از اون روزی که آب میرفت تو این دمپاییا😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهفتم بانو از اتاق خارج شد.جمیله توی آشپزخانه بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوهشتم
آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار آخرت بود به من دست زدی .دیگه هیچ وقت بهم دست نزن.علیرضا کلافه ایستاد به رو به آیلار گفت :گوش ببین چی میگم دختر جون .من دارم همه ی زورم رو میزنم تا تو رو فراری بدم و از اینجا بریم ...انگشت اشاره اش را به سینه آیلار کوبید و گفت :چون نگران تو وسیاوش هستم .نمیخوام زندگی و آینده تو و سیاوش خراب بشه ...خشمگین و پر حرص ادامه داد :وگرنه من که با این خرابکاری که کردم و نقطه ضعفی که دست بابام دادم بالاخره مجبورم می کنه زن بگیرم .حالا اگه قرار به زن گرفتن باشه کی از تو بهتر ....اینبار با شدت بیشتری بازویی آیلار را گرفت و گفت :حالا اگه دلت میخواد تا اومدن سیاوش جات امن باشه و به خوبی وخوشی زندگی کنید با من بیا هرچه زودتر بریم بیرون از این خراب شده قبل اینکه کسی ببینتمون .اما اگه علاقه ای نداری منم بدم نمیاد تو رو به عقدم در بیارن.دندان های آیلار از عصبانیت به هم خورداما دهانش را بست تا به موقع اش جواب او را بدهد.فعلا زمان مناسبی برای عصبانی کردنش نبود.پس بی میل همراهش شدخودش را به نقشه های او سپرد.میان راه زیر لب غرغر می کرد روی اعصاب مرد جوان رژه می رفت، کار به جایی رسید که علیرضا برگشت و با غضب نگاهش کرد.آیلار نفسش را پر حرص بیرون داد و سکوت کرد.راه طولانی بود .دو ،سه ساعت را رفتند تا به محلی که میخواستند رسیدند. پاهایش درد می کرد و سرما حسابی به جانشان نشسته بود.غار تاریک و سرد بود.مرد جوان برایشان آتش درست کرد و چشمه کوچکی را که چند متری از غار فاصله داشت نشان دادو گفت آب مورد نیازشان را می توانند از آنجا تهیه کنند.برای تهیه هیزم هم که کوه پر از درخت بود.بانو وقتی حرف هایش را شنید فکری پرسید:علیرضا مگه چقدر قراره ما اینجا بمونیم ؟علیرضا پاسخ داد:دقیق معلوم نیست .باید خبر بگیرم خودم میام دنبالتون .اگه قرار باشه طول بکشه یا خودم یا یکنفر مطمئن می فرستم براتون آب و غذا بیاره.بانو به آیلار که عصبانیت و خونسردیش قاطی شده بود نگاهی کرد و دوباره رو به علیرضا گفت:ولی ما دوتا دختر تنها ....
سکوت کرد و کمی بعد با تردید ادامه داد:اگه اتفاقی برامون بیفته چی ؟اگه یک موقع کسی بیاد اینجا ؟علیرضا تفنگ شکاری اش را به سمت او گرفت وگفت :فکر اینجاش هم کردم .این پیشت باشه .البته مطمنم این اطراف کسی نمیاد ولی بازم جهت امنیت خوبه .سرش را پایین انداخت وگفت :میدونم مقصر همه اینا منم ولی بانو نمی تونم پیشتون بمونم کسی نباید بفهمه من از جای شما خبر دارم.بانو سرتکان داد:باشه عیب نداره.علیرضا پرسید:فعلا که آب و غذا دارید باز بانو سر تکان دادمیلی برای حرف زدن نداشت.از رفتن علیرضا و تنها شدن در کوه می ترسیدمرد جوان به آیلار که در سکوت گوشه ای از غار نشسته وماتم گرفته بود نگاه کرد و گفت :آیلار من دارم میرم چیزی لازم نداری.آیلار بی آنکه نگاهش کند گفت :تنها چیزی که لازم دارم اینکه تو بری به جهنم مردسرسختی بود.آدمی نبود که جواب طعنه وکنایه دیگران را ندهداما اینبار کوتاه می آمد چون مقصر بوددست هایش را مشت کرد تا توی صورت آیلار نکوبد و بدون حرف دیگری از آنجا دور شد.بانو کنار آیلار نشست ،در کتری که علیرضا برایشان پر از آب کرده بود
وحالا روی آتش در حال جوشیدن بود
کمی چای ریخت و کتری را کنار آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی هم نان و پنیر روی سفره کوچکی که جمیله برایشان داخل سبد گذاشته بود قرار داد رو به آیلار گفت :بیا یک لقمه بخور خیلی راه بود خسته شدی.آیلار نگلاهش کرد و سپس به راه رفته علیرضا چشم دوخت و گفت :ازش متنفرم
هیج وقت بخاطر کاری که کرد نمی بخشمش.ظهر بود.آیلار دم در غار ایستاده و بیرون را تماشا می کرد ،هر چه چشم کار می کرد درخت بود و بوته.درخت های پاییزه منظره زیبایی داشتند. اگرحوصله داشت اما آن روزها به قدری حالش خراب بود که از هیچ چیز لذت نمی برد حتی یک منظره پاییز زده.دلش شور خانه و مادرش را میزد .اگر منصور یا عاطفه بودند خیالش راحت بود که نمی گذارند مادرش توسط پدرش اذیت شود.اما حالا هیچ کس نبود نمی دانست سپردن مادرشان به جمیله کار درستی ست یا نه ؟
***
محمود با فهمیدن فرار دخترها خانه را روی سرش گذاشت. داد وبیداد می کرد و به کس و ناکس فحش میداد
زلزله شد وبه جان خانه و زندگی افتاد هرچه شکستنی دم دستش بود شکاند.
هرچقدر تلاش کرد نتوانست از زیر زبان شعله حرف بکشد که دخترها کجا هستند
اصلا به مغزش خطور نمی کرد جمیله هم از رفتن دخترها مطلع بوده پریشان بود وحتی نمی دانست باید برادرش را در جریان بگذارد یا نه بی قرار از خانه خارج شد.جمیله به سمت هوویش که چون گنجشک ها در خودش جمع شده بود رفت و در آغوشش گرفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیچیدن بوی غذای مادر تو خونه از دلخوشیهای خیلی بزرگ زندگیه...❤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حملهی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجهای ثروتمند هم، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. خواجه از ترس از دست دادن مالش ، آنرا برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت : "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند."
به بیابان رفت، خیمهاى دید که در آن پلاس پوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد ، پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد. پلاس پوش گفت : "در خیمه رو و در گوشهاى بگذار"؛ خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است، پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس پوش کرد، چون بدانجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مىکردند و پلاس پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر میآمد که رئیس آنان باشد.
خواجه گفت:" آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن(پلاس پوش) او را بدید و آواز داد که بیا.
خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: "چه کار دارى؟"
گفت" جهت امانت آمدهام."
گفت "همان جا که نهادهاى بردار."
برفت و برداشت.
یاران گفتند:" ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى. " گفت:" او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مىبرم. من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد."
پی نوشت : این دزد که بعدها از عرفای به نام شد کسی نبود جزو فضیل بن عیاض
برگرفته از تذکرة الاولیا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچه بودم فک میکردم وقتی بزرگ شم به همه هدفام خودبخود میرسم، ینی فک میکردم قانون زندگی کلا اینه که تو بچگی باید فک کنی، بزرگ شدی به هرچی بخوای خودبخود میرسی، ای بچه ی ساده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا پرت بشیم به دوران بچگی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهشتم آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیونهم
شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش هرگز دست محمود و همایون به دخترهایش نرسد.
محمود به خانه همایون رفت او را در کتابخانه محبوبش یافت.کتاب لیلی و مجنون در دست داشت وبرای بار هزارم آن را میخواند.خدا میداند چه برسر لیلی او آمده بود که هزار بار این کتاب را یاد او می خواند
سر که بلند کرد چهره برافروخته برادرش کوچکترش رادید. متوجه شد او با خبرهای بدی آمده.کتاب را بست.بلند شد و مقابل محمود که از چشم هایش خون می بارید ایستاد و پرسید:چی شده ؟محمود بی حرف وارد اتاق شددر راپشت سرش بست تا کسی صدایش را نشنود و گفت: دخترها فرار کردن چشمهای همایون گرد شد.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش جمله برادرش را حلاجی کند.سپس با خشم پرسید:آیلار فرار کرده ؟محمود سر تکان داد و پاسخ گفت: بانو هم همراهش رفته خون خونش را میخورد.دلش می خواست یک مشت محکم توی صورت برادرش بخواباندبا این دختر بزرگ کردنش کتش را برداشت و با عصبانیت به بردارش گفت :دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت دختره بی شعور دیگه می خواد چه بی آبرویی به بار بیاره؟از اتاق خارج شد در را محکم کوبید
ادامه داد :البته تقصیری هم نداره بیچاره
بابا که بالای سرش نبوده ...دلش پر بود
داشت دق و دلشی را خالی می کرد
به محمود با خشم نگاه کرد و گفت :سنی نداشت که تو بی خیالشون شدی و رفتی دنبال دلت.محمود در حال منفجر شدن بودبرادرش عادت به تکه پرانی نداشت
همه زورش را زد تا در برابر حرفهای برادرش سکوت کند.اگر مقاومت نمی کرد حتما به از او می پرسید.تو که بالای سر بچه هایت بودی چرا درست تربیتشان نکردی مگر یک طرف این ماجرا علیرضا پسر تو نبود ؟عامل اصلی این بی آبرویی در خانه تو بزرگ شد.نان تو را به دهان گذاشت.آخرش هم شد یک ناموس دزد.
همایون دم در اتاق علیرضا ایستادحدس میزد فراری دادن دخترها کار او باشد
بدون در زدن آن را با شتاب باز کرد.ناهید گوشه ای از اتاق نشسته و مشغول قلاب بافی بود با این حرکت ترسیده سر بلند کردنگاهش به قامت همایون که در آستانه در ایستاده بود افتادبلند شد و با تعجب گفت :چیزی شده دایی؟آمدن همایون را پیش بینی می کرد اما سعی کرد متعجب جلوه کند همایون با تندی پرسید :علیرضا کجاست ؟ناهید پاسخ داد :رفته سر زمین کشاورزی.همایون پرسید :چرا صبح سر سفره صبحانه نبود ؟
ناهید گفت :عصبی شده یک خرده معده درد داشت .صبح براش نبات داغ درست کردم با عرق نعنا بهش دادم همون خورد رفت.همایون مشکوک نگاهش کرد و گفت :یعنی تو میخوای بگی از فرار دخترها خبر نداری ؟ناهیدمثلا جا خورد:فرار دخترا ؟کدوم دختر ؟اینبار محمود غرید :آیلار و بانو .از خونه رفتن .راستش بگو ناهید کار تو و علیرضا س ؟ناهید با لبخند کمرنگی بر لب گفت :معلومه که کار ما نیست.همایون عصبی پرسید :به چی میخندی ؟ناهید خودش را جمع و جور کرد و گفت :خیلی طبیعیه که خوشحال باشم دایی ،بالاخره آیلار قرار بود هووی من بشه.همایون خواست از اتاق خارج شود
بکیاره برگشت وگفت :اگه فرار آیلار کار تو باشه وای به حالت.بدون اینکه منتظر جواب باشد بیرون رفت لبخند بزرگی روی لبهای ناهید نشست.اولین مقصد دو برادر زمین های کشاورزی بود .وقتی علیرضا را آنجا یافتند از شکشان نسبت به او قدری کاسته شد .علیرضا هم مثل همسرش خبر فرار دخترها را که شنید جا خورد و مثل یک پسر عمویی با غیرت برای پیدا کردنشان همراه پدر و عمویش شد
حسابی هم تعصب نشان داد.نمی دانستند از کجا شروع کنندچطور دنبال دخترها بگردند که کسی متوجه رفتنشان نشود.نمی خواستند بی آبرویی روی بی آبرویی شود اما ...اما چاره ای نداشتند.دو دختر جوان آواره شده بودند.آنها نمی دانستند زیر کدام سقف سر بر بالین می گذارند.همه باغ ها ،زمین ها و خانه اقوام و آشنایان را گشتند.هرجا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند.سراغ دو دختر جوان را از هر کس که میشد گرفتند.اما خبری نبود که نبود.شب که شد خسته از دویدن و نرسیدن در خانه محمود جمع شدند.محمود از همه پریشان تر بود.جمیله سینی چای را مقابلش گرفت و گفت :شاید رفتن خونه عاطفه ؟محمود سر بلند کرد جواب داد:نه از احمد پرسیدم.امروز دخترها اصلا سوار مینی بوسش نشدن.جمیله گفت :خوب شاید با یک ماشین عبوری رفتن ،یا اصلا با ماشین آشنا از ده خارج شده اونا هم رفتن.محمود سر بالا انداخت :نه بابا تو بانو رو نمی شناسی؟پا میشه فرار می کنه میره خونه عاطفه که سرکوفت بشه براش ؟نمیدونی چقدر ملاحظه همه چی می کنه یکدفعه خیز برداشت سمت شعله وگفت:این زنیکه میدونه اون دوتا جادوگر کجا هستن .من مطمئنم.همایون مقابل برادرش ایستاد و مانع حمله او به زن بینوا شد.جمیله گفت: باور کن نمیدونه من خودم توی اتاق خوابیده بودم کسی نیومد اصلا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی...
خدا همیشه هواتونو داشته باشه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f