eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر ما رو میبردن تو این حموما میشستن ینی اگه میبردنمون تو غسالخونه ترسش از اینجا کمتر بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوچهارم عشق برادرش هم پس غیرتش به جوش آمد سعی کرد تن
بغض سختی راه گلویش را گرفته بود. اما سیاوش ارزشش را داشت باید یک جایی این خرابی را آباد می کردباید پدرش می فهمید محبوب قلب سیاوش از برگ گل هم پاکتر است.آنکه خطا کرده او بوده.مقابل همسرش و مادرش حس خفت می کرد.حقارت تمام وجودش را گرفته بود.خودش هم نمی دانست غرور تکه تکه شده اش را کی دوباره می تواند پیوند بزند.اما حقش بود تاوان نقشه های کثیفش را پس میداد.دلش خنک شد بابت ظلمی که در حق آیلار کرده بود از سیلی که خورد دلش خنک شداما جگرش سوخت مگر علیرضا دیگر علیرضا میشد؟ مگر علیرضا دیگر پیش چشم همسرش آن مرد باغرور قبل بود ؟آیلار لبه پنجره اتاقش نشسته بود و به باغ پاییز زده نگاه می کرد.بانو وارد اتاق شد و لبه پنجره روبه رویی آیلارنشست دستش را در دست گرفت و پرسید خوبی قربونت برم ؟آیلارنگاهش کرد و با چشم های پر غم گفت :بانو بخدا من ...بانو انگشت اشاره اش را روی لب های آیلار گذاشت وگفت هیششش هیچی نگو.فکر می کنی من تو رو نمی شناسم.من با همه وجودم بهت اعتماد دارم ابجی لب های آیلار لرزید و با بغض گفت :آبروم رفت.بانو دستش را فشرد و با آرامش گفت آبروت پیش خدا نره .بنده خدا که مهم نیست اشکهای آیلارچکید خیلی ها باور کردن .من مطمئنم االن قصه ما نقل دهن همه مردم باغ چشمه شده.بانو آهسته پشت دستش را نوازش کرد و گفت میگذره .تموم میشه.همه یادشون میره ایلار دلشکسته گفت :من نمیخوام زن علیرضا بشم بانو لبخند زد :معلومه که زنش نمیشی.اون خودش زن داره .تو هم خودت و برای اینکه کمی حال آیلاررا جا بیاورد میان بغض بزرگی که گلویش را می خراشید لبخند کم رنگی برلب نشاند و چشمکی زد آیلار اما با یاد آوری سیاوش جگرش سوخت با گریه پرسید چرا این کارو کرد ؟چه دشمنی با من داشت ؟اشکهای بانو هم چکید.او عمق فاجعه را بهتر از خواهرش درک می کرد.پدرش کوتاه بیایید ...بگذارد آیلار به عشقش برسد ...به همین راحتی.محال بود.محال .سرتکان داد وگفت :نمیدونم صدای داد و فریاد محمود در هال پیچید هر دو با هم به هال دویدندمحمود داشت رو به شعله فریاد میزد:زن علیرضانشه کی می گیرتش ؟تا آخر عمر میخوای بیخ ریشت بمونه ؟کی می گیرتش ؟آیلار جلو رفت خسته از بی منطقی های پدرش بود از کی چیزی نمی پرسید و خودش یک کالم دستورصادر می کرد و گفت چرا داد میزنی بابا ؟من زن علیرضا نمیشم .آره اصال تا آخر عمر همینجا میمونم محمود رو به آیلار با فریاد گفت خفه شو چشم سفید.تو غلط می کنی بخوای توی خونه من بمونی .به اندازه کافی بی آبرویی بار آوردی آیلار یگر نمی توانست ساکت بماندبه پدرش بیشتر نزدیک شد و گفت :من بی آبرویی نکردم . هیچ کاری نکردم اون خواهر تو بود که باهوچی بازی آبرومون برد .باید جلوی خواهرت میگرفتی نه من.من زن علیرضا نمیشم .تو هم نمیتونی مجبورم کنی.محمود به سمت آیلار حمله کردچنان توی گوشش خواباند که روی زمین پرت شد.دوباره با لگد به جانش افتاد و هر بار که لگدی نثاردخترک می کرد دخترک شکستن یکی از استخوان هایش را حس می کرد.با هر لگد یکبار جان از تنش می رفت اما نمی مرد.نمی مرد تا این کابوس لعنتی تمام شودمحمودفحش میداد و کت میزد.میان فحش های پدرش صدای التماس های بانو وجمیله و شعله را هم می شنید. پدرش آدم بی رحمی نبودصرف نظر از بی وفایی که در حق مادرش کرد .کال آدم بدی نبوداما این روزها دست بزن داشتفحش میداد.تهمت میزد.ناروا می گفت.امان از بی اعتمادی وقتی که به جان آدم می افتاد مثل خوره میخورد وپیش می رفت . بی اعتمادی به جان محمود افتاد بودآیلار را خیلی دوست داشت.حالا نقل بی آبروی اش میان کوی وبرزن بیان میشداعتماد کردن را بلد نبودآنچه را که می دید و می شنید باور می کرد.هوارهای خواهرش یک لحظه از سرش خارج نمیشد.میان کوچه ایستاده بود واز بغل خوابی علیرضا و آیلار می گفت میان جیغ های خواهرش پچ پچ های همسایه ها را حس می کرد. همسایه هایی که نیمه شب با جیغ های زنی از خواب بیدار شده آمده بودند تا بدانند چه اتفاقی افتاده محمود با یاد آوری آن روز بیشتر داد میزدکتک میزد.فحش میداد شاید سر وصدا های مغزش خاموش شود. شاید صحنه پچ پچ زنان باغ چشمه وقتی که داشت توی کوچه راه می رفت از مغزش خارج شود. به خودش که آمد آیلار را زیر پاهایش دید خسته از زدنش کنار کشید .دخترک توی خودش مچاله شده بود و صدای ضعیفی از گریه اش به گوش می رسید. شعله از بس خودش را زده بود بی جان روی ولیچرافتاد.بانو کنار آیلار نشست اشک تمام صورتش را خیس کرده بود دستش را زیر کمر آیلار برد تا کمکش کندبلند شودصدای ناله دخترک بلند شد . جمیله که رفت بود تا به هوویش برسد او را رها کرد و کمک بانو آمد با هم آیلار را در بلند شدن یاری کردنددخترک بی جان و نالان روی دو پا ایستادکمکش کردند و به اتاق بردندش. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه چلوکباب مشتی میخواد بشینم کنار سفره ی سفید، شلوغ، وسط یه عالمه دختر خاله و پسرخاله و عمه و دایی و عمو، اون از اونور بگه سماغ رو بده، اینور یکی دوغ بریزه، صدای قاشق چنگالی که میخوره به بشقابای ملامین، کره هایی که آب میشه روی چلوی خوش عطر، پیاز توی پیش دستی، منم برم بشینم پیش عزیز جون... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 روزی دو صوفی با هم در راهی می رفتند. یکی بی چیز بود و با دیگری پنج دینار بود. صوفی مفلس، بی‌باک می‌رفت و اگر جایی ایمن بود و اگر مخوف، می‌خفت و از کس نمی‌ترسید. ولی صاحب پنج دینار دایم در بیم بود. تا وقتی بر سر چاهی رسیدند. جایی مخوف بود و جایگاه درندگان و دزدان. مفلس از آن چاه آبی بخورد و خوش اندر خواب شد و صاحب پنج دینار از بیم نمی‌توانست بخوابد و با خود می‌گفت: «چه کنم، چه کنم؟» تا از قضا آواز او به گوش آن مفلس رسید، بیدار شد و وی را گفت: «ای فلان، این همه چه کنم برای چیست؟» مرد گفت: «ای جوان مرد، با من پنج دینار است و این جای، مخوف است و تو اینجا بخفتی، ولی من نتوانم.» مفلس پاسخ داد: «این پنج دینار به من ده تا من چاره تو بکنم.» آن مرد زر به او داد. زر را بگرفت و اندر آن چاه افکند و گفت: «رستی از چه کنم، چه کنم، ایمن بنشین و ایمن بخسب و ایمن برو» از قابوس نامه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم این جوری پشت ماشین نشستید برید تفریح؟! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. قدیما حال دلمون بهتربود مهربونتر بودیم دیرتر می رنجیدیم زودتر می بخشیدیم زندگیمون تمامش عشق بود مادربزرگ برامون قصه می گفت پدربزرگ برامون شعر میخوند •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوپنجم بغض سختی راه گلویش را گرفته بود. اما سیاوش
دراز کشید و از درد ناله کرد جمیله رفت تا برایش مسکن بیاورد و بانو وآیلار پا به پای هم گریستند.علیرضا تمام بعد از ظهر را توی حیاط راه رفت.پدرش گفته بود فردا عاقد می آید و او وآیلار را عقدمی کندزیر بار نمی رفت قبول نمی کرد که دخترک در خانه پدرش بماند.ازدواج با آیلار اصال برایش ممکن نبود .چطور می توانست با دختری ازدواج کند که میدانست برادرش دیوانه وار دوستش داردبه اتاقشان رفت ناهید مثل دو روز گذشته گوشه ای نشسته وزانوی غم بغل گرفته بودمقابلش نشست :ناهید جان یک کاری ازت بخوام برام انجام میدی.ناهید بدون اینکه نگاهش کند گفت :چیه باز؟چی میخوای ؟علیرضا :باید بری خونه عمو محمود ناهید برگشت و نگاهش کرد :حالت خوب نیست علیرضا .من برم خونه دایی محمود ؟بنظرت راهم میده .انگار یادت رفته دو شب پیش شوهرم من بادخترش گرفتن .مادر منم آبروشون برده علیرضا کالفه سر تکان داد:ناهید باید یک جوری بری که عمو محمود نبینتت میخوام یک پیغامی به آیلارو بانو بدی.علیرضا اصرار کرد برای همسرش همه چیز را توضیح داد گفته بود نقشه های در سر دارد که هم زندگی.خودشان و هم آیلار را نجات می دهد بالاخره ناهید راضی شد راهی خانه محمود شود.در راه به وضوح متوجه نگاه زن ها و پچ پچ هایشان میشد و در دل علیرضا را لعنت می کرد توی کوچه منتظر ماند تا دختر بچه ای رد شد .صدایش کرد و از او خواست در بزند و هر که در را باز کرد درخواست کند بانو دم در آیدچند دقیقه بعد در حالی که پیغام علیرضا را به بانو گفته بود در حال برگشت به خانه بود و همچنان نگاه سنگین آدم ها وپچ پچ هایشان را حس می کرد وبازهم لعنت به علیرضا وندانم کاری اش یک زن در کوچه او را دید.صدایش کرد :ناهید ...ناهید جان خودش را به نشنیدن زد اما زن دست بردار نبود دوباره صدایش کردناچار ایستاد.ثریا خانوم با آن هیکل تپل در چادر رنگی که به سر داشت خودش را به او رساندبا همان دست که پنج النگو به آن انداخته بود دستش را گرفت و گفت :الهی برات بمیرم مادر .چی کشیدی تو سعی کرد خودش را خونسرد جلو دهد و گفت :چیزی نشده که .سوءتفاهم بود.ثریا خانم گفت سوءتفاهم چیه مادر ؟مادرت اون روزداشت خودش می کشت بنده خدا .از بسکه خودش زد از هوش رفت .چه کردن با دلت مادر .تو مگه چندروزه بچه انداختی که شوهرت رفت با یکی دیگه .ازتو قشنگتر می خواست ؟دنبال از تو بهتر؟همدردی می کرد یا زخم زبان میزد ؟از زن فاصله گرفت.دلش با حرفهایش بیشتر شکست.زخم زبان میزد و خطای شوهرش را به رخش میکشیدبه سوی خانه حرکت کرد.به علیرضا خبر داد که خبر را به بانو داده وبانو هم استقبال کرده .بانو به اتاق آیلار رفت بخاطر مصرف مسکن ها در خواب بوداگر خبر را می شنید حتما خوشحال میشداما تصمیم گرفت بیدارش نکندمی توانست تا بیدار شدنش صبر کند و بعد این خبرخوب را بدهد. بار دوم که به اتاق رفت آیلار بیدار شده بودکنارش روی تخت نشست و گفت :آیالر خوبی ؟دردنداری خواهرش سر تکان داد وگفت بد نیستم بانو فاصله اش را کمترکرد صدایش را پایین آوردوگفت :علیرضا برات یک پیغامی فرستاده آیلار صورتش را جمع کرد وگفت :خدا لعنتش کنه.ازش متنفرم .بره به جهنم بانو دستهایش را گرفت وگفت پیغامش به صلاحته.علیرضا میخواد فراریت بده ....آیلار متعجب نگاهش کرد و بانو ادامه داد:ناهید اومد دم در .گفت علیرضا گفته عمو وبابا تصمیم قطعی گرفتن میخوان عقدتون کنن.اما علیرضا میخواد فراریت بده ...فردا ساعت چهار صبح باید از خونه بریم بیرون .مثل اینکه علیرضایک جایی امن بلده که قایم بشیم .بعد دو ،سه روز هم می فرستتمون خونه یکی از آشناهاش .... آیلار میان حرفش پرید وگفت :قایم بشیم ؟؟بانو به نشانه مثبت بودن جواب سر تکان داد:بله قایم بشیم .من که نمی تونم تو رو تنها ول کنم توی کوه وبیابون .خود علیرضا هم گفته من همراهت باشم.سیاوش که از سفر برگرده تو رو تحویل سیاوش میدم وبر می گردم آیلارپرسید:پس مامان چی میشه؟میخوای مامان ول کنی ؟بانو جواب داد:می سپرمش به جمیله .هواشو داره بخدا این دو روزه هم خیلی زحمت کشیده.درسته هوو مامانه اما زن دلسوزیه هیچ وقت مثل این دو روزه باهاش نبودم ونمی شناختمش،آیلار سکوت کردنمی دانست چه جوابی بدهد.از طرفی جرات تنها رفتن با علیرضا را در خودش نمی دید.از سوی نگران مادرش بود و از سوی دیگر رفتن بهترین راه بود.بانو بلند شد وگفت :امشب خوب شام بخور .چندساعت بخواب .مطمنم فردا روز سختی داریم.به سمت در اتاق رفت . دوباره راه رفته را برگشت وآهسته پرسید :راستی آیلارحالت خوبه ؟با این همه کتکی که خوردی فردا می تونی بیایی؟آیلار جواب داد :کتک که خوبه .من اگه مرده بودم هم جنازه ام فردا از اینجا فرار می کرد تا زن علیرضا نشم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی هیچ وقت به بن بست نمی رسه کافیه چشمت رو باز کنی و راه های باز روبروی خودت رو ببینی تو اگه خودت رو باور کنی هر معجزه ای میتونه اتفاق بیوفته.. شب خوش 🌙⭐️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸سلامم را در یکی از زییاترین روزهای خدا پذیرا باشید😊 🍃💓یک دل خوش؛یک لب خندان یک روز پربرکت دعای امروزمن برای شماست🌸🍃 نگاه پر مهر پروردگار بدرقه راهتون💓🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f