#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیودو
+ منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره
_ فرقش اینه تو دختر زن اربابی .. راستی قابله حدس نزده بچه مادرت چیه؟
+دختر
_حدس میزدم مادرت دختر زاس کلا خان خبر داره؟ اخه خیلی دورش میپلکه ..
مامانتم زرنگه ها کی فکرشو میکرد بشه خانم عمارت ببین چه دلی برده از خان .
+اوهوم .
_ گلاب نمیخوای ول کنی
+چیو؟
_ همون قضیه رو دیگه یک نگاه به خودت بنداز ادم دلش هم میخوره نگات میکنه بس غم و غصه داری ول کن شوهر کن برو سر خونه زندگیت
اخرین تیکه رو انداختم تو تشت و از جام بلند شدم
+حالا حالا ها خیلی کار دارم
لباسارو چلوندم و ابشونو گرفتم انداختم رو طناب .
رفتم سمت مطبخ که از وراجی بهجت راحت بشم .
قدسی با غرغر داشت پیاز خورد میکرد
از وقتی یادمه اومده بود تو مطبخ گلنسا از قصد پیاز خورد کردن و میداد بهش و قدسی هم کلی دعوا و سر و صدا راه مینداخت اما محبور بود انجام بده .
از کنارش گذشتم که زیرلب گفت
+قاتل
توجهی بهش نکردم و رفتم سر کارم
داشتم برنج پاک میکردم که گلنسا گفت
_ دختر بیا برو تو اتاقت بزار بقیه هم یکم کار کنن نه به قبلنت که باید گوشتو میپیچوندم یک دسته سبزی پاک کنی نه به الانت... بیا برو
سر تکون دادم و رفتم بیرون .
دیروز کل عمارت و جارو زده بودم و باز برگا درختا ریخته بود تو حیاط یادش بخیر یک روزی همه غصه ام این بود که باز باشد به خاطر مامان و کاراش هر روز حیاط عمارت و جارو بزنم .
الان همه سرگرمیم شده بود جارو زدن عمارت .
در اتاق باز کردم اما با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سر جام موندم .
+گلاب
نفرت سر تا پامو پر کرد و کاش میتونستم همین الان برگردم وبا همه قدرتم بخوابونم تو گوشش
بالجبار برگشتم طرفش و دستامو مشت کردم بلکه بتونم یکم خودمو کنترل کنم .
+ گلاب
_بله ارباب
+ چرا نمیای تو اتاقای بالا
_ راحتم همین جا
متعجب بهش نگاه کردم این دیگه چه سوالایی بود .الان الوند بزرگ برای من نگران شده بود؟ الوندی که میگفت سرتو میفرسم رو چوبه دار؟ از سر در عمارت اویزونت میکنم؟
+ مادرت نگرانته
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم..._ ولی فکر نمیکنم شما نگران مادر من باشی .
+نه نیستم .
_ خب پس چی؟
کلافه بود و احساس میکردم میخواد حرفی بزنه اما نمیتونه ...
سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که باز حرفش تو دهنش نچرخید و سری تکون داد و رفت
متعجب نگاهش کردم ...
این دیگه چه رفتاری بود اخه
رفتم تو اتاق و در و بهم کوبیدم ...
****
تو اتاق دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم .
برای گلبهار خاستگار اومده بود ...
خواهر زاده یکی از رفیقای خان که حسابی هم خرش میرفت و پولدار بود
مامان موافق بود اما در کمال تعجب گلبهار راضی نبود و میگفت نه
مامانم اول با خواهش و تمنا بعدش با التماس و اخرم با تهدید و دعوا بهش گفت باید باهاش ازدواج کنی اما فایده ای نداشت گلبهار دقیقا یکی بود مثل خود مامان .
مرغش یک پا داشت...
انقدر بحث و دعوا شنیده بودم که خسته شدم و برگشتم تو اتاق خودم.
گلبهار باید ازدواج میکرد و خود شو از این جهنم دره نجات میداد نمیدونم چی تو اون مغزش میگذشت که به خاستگاراش جواب رد میداد...
ضربه ای به در خورد و در باز شد متعجب پاشدم سر جام نشستم که سمیه نفس نفس زنان گفت
_ گلاب بدو بیا ..بدوو
دوید سمت بیرون ک منم بدون اینکه بدونم چی شده دنبالش دویدم ...
+سمیه ..
دامن لباسمو بالا گرفتم که نخورم زمین .شوکه شده بودم اما فقط دنبالش میدویدم رو ایوون همه در اتاق فرخ لقا جمع بودن و متعجب رفتم طرفشون .
مامان و گلبهارم یک گوشه وایستاده بودن فرخ لقا با نفرت نگاهم میکرد .چی شده بود؟!
ماهجانجان گفت
+ گلاب برو تو ...
_چی؟
+برو تو
انقدر محکم گفت که نتونستم باز سوالی بپرسم و مجبوری رفتم تو اتاق...
با دیدن الوند که کنار حلیمه نشسته بود برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که در و بستن ...
چخبره اینجا؟
الوند گفت
+بیا جلو گلاب ... بفرما ربابه اینم گلاب حالا حرفتو بزن
کنار حلیمه نشستم .دست راست فرخ لقا بود و از این متعجب شدم با من و الوند چیکار داشت ...
حالش بد بود و داشت نفس نفس میزد
+گلاب .. حلالم کن دخترم
اشکاش از گوشه چشمش ریخت
+چی؟
_ حلالم کن
+چی شده مگه؟
_باید چیزی بهتون بگم
الوند منتظر نگاهش کرد که سرشو برگردوند طرفش و گفت
+خدا از سر تقصیراتم بگذره ..میدونم قراره تاوان سختی بدم که گذاشتم حون یک جوون بیگناه بریزه
بدنم به لرزه افتاد و خیره نگاهش کردم که گفت ...
_ اونشبی که البرز خان رفت سراغ گلاب منم تو اتاق بودم ...
اشکاش شدت گرفت و من نزدیک بود که پس بیفتم از شدت استرس و اضطراب
+اونشب مادرتون البرز و م*ت کرد تو گوشش خوند بره به گلاب ت*** کنه وقتی از اتاق زد بیرون حتی نمیتونست رو پاش وایسته ..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f