🌺هــرگــز منـتـظـر
🌼فرداى خیـالـى نــبــاش
🌸سهمت ازشادى زندگى را،
🌺هــمــیــن امــروز بـگیـر
🌼فرامــوش نــکــن
🌸مقـصـد همیشه جایى
🌺در انتهاى مسیر نیست
🌼مـقـصد لــذت بــردن از
🌸قدمهاییست که بر میداریم
🌺سلام صبحت پرخیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زود گذشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قوانین ذهن... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 21 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوپنجم بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،ولی این بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوششم
یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی وقتایی که میدید دارم گریه می کنم میومد روی پاهام مینشست و بغلم میکرد،میدیدم که اونم داره گریه میکنه،گاهی واقعاً نمیتونستم تحمل کنم چون دیگه صبرم تموم میشد و تنها کاری که دستم بودفقط گریه کردن.یه روز رفته بودم حموم که فرشته اومد شروع کرد به فحش دادن من که چرا تو توی خونه من رفتی حموم من پسردارم، از اون روز دیگه برای حموم کردن میرفتم خونه مامان اینا، حتی بچهها رو هم اونجا میبردم که بهانه دستش ندم.
~~~
کش مو رو دور موهای بافته شده ی یاسمین بستم دخترکم موهاش خیلی قشنگ بود و از بچگیش اصلا کوتاه نکرده بودم،یاسمین برگشت و نگاهم کرد و گفت
- دستت درد نکنه مامان
لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم فدات بشه مامان، چقدر تو نازی عزیزم لپش رو کشیدم و از خودم جداش کردم،بُرِس رو برداشتم و از جام بلند شدم که همون موقع درباز شد و فرشته و یکی از دختراش که چند سالی از جواد بزرگتر بود اومدن تو،، هنوز هم این عادت از سرش نیفتاده بود ،این بشر اصلاً در زدن بلد نبود هر روز که سنی ازش میگذشت باز هم عادت های بدش بیشتر میشدن،نگاهی به صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود انداختم ،دستش رو به کمرش زد و گفت
- خوبه والا مادر و دختر خوب توی آرامش اینجا زندگی میکنین، نه کسی کاری به کارتون داره و نه چیزی،، اونوقت اون دختر من باید همه تو زندگیش دخالت کنن،، باید تو روستا زندگی کنه و همه در یخچالش رو باز کنن ببینن چی توش داره،، با زبون خوش بهتون میگم ،،جُل و پلاستون رو جمع میکنین و از این خونه میرین بیرون،، وگرنه بلدم چیکارتون کنم
اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که یاسمین زودتر از من رفت جلوی فرشته ایستاد و گفت:
- مثلاً میخوای چیکار کنی؟ این خونه برای بابا بزرگمه ما هم دوست داریم اینجا زندگی کنیم، به هیچکسم ربطی نداره
از حرفهای یاسمین به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم، دخترکم با این که ۴ سالش بود ولی خیلی شیرین زبون بود و طرف من رو میگرفت،، برعکس من که زبون نداشتم ولی یاسمین به خود فرشته رفته بود و حاضر جوابی می کرد ،،صفورا اومد نزدیک یاسمین و گفت:
- باید از خونمون برین بیرون یاسمین خانم یاسمین خنده ی ریزی کرد و گفت
-تو دیگه حرف نزن سیاه سوخته
داشت دعواشون میشد ،رفتم نزدیک یاسمین و دستشو گرفتم و بهش گفتم برو با عروسکت بازی کن مامان،، وقتی یاسمین رفت نگاهی به فرشته کردم و گفتم
-چرا اومدی به من میگی،برو به پسرت بگو،، اون ما رو آورده اینجا ،هر جا هم اون بره ما میریم،به ما ربطی نداره هر حرفی داری به اون بزن خیلی هم تا الان احترامتو نگه داشتم،، کاری نکن صبر منم تموم بشه.فرشته چشم غره ای بهم رفت و دست دخترش رو گرفت و رفت بیرون،همیشه باید اعصاب ما رو خورد میکرد،خودش دخترش رو بدبخت کرد حالا هر چی میشد سر من خالی میکرد،، خیلی ناراحت و عصبی بودم ،،چادرم رو سرم کردم و دست یاسمین رو گرفتم و رفتم خونه مامانم،، وقتی مامان رو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم توی بغلشو زدم زیر گریه ،،مامان خیلی ترسیده بود و همش سعی داشت که آرومم کنه،نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم ،،گفتم که فرشته میخواد بیرونم کنه و پولی نداریم خونه اجاره کنیم،همش خدا خدا میکردم که مامان بگه دیگه برنگرد،بمون تا طلاقت رو بگیریم،، ولی با حرفی که زد همه تصوراتم خراب شد ،،مامان گفت من خودم براتون خونه اجاره میکنم که از اونجا بیاین بیرون.نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم تا شب نشستم و فکر کردم و اشک ریختم،شب که شد غفار اومد خونه، همه ی ماجرا رو بهش گفتم دوباره ازش خواستم کمکم کنه، ولی اون گفت کمکت میکنم که یه خونه اجاره کنی،تو دوتا بچه داری برو و سعی کن که رضا رو آدمش کنی هیچکدومشون پشتم نبودن،دیگه بهشون چیزی نگفتم،من نباید به غفار حرفی میزدم، اون نه تنها کمکم نکرد بلکه کلی هم حرف بارم کرد،، مامان برامون خونه ای اجاره کرد و اسباب کشی کردیم و دوباره اومدیم تو یه خونه دیگه،رضا که اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی هم خوشحال بود که مامان اینا برامون خونه اجاره کردن .نشسته بودم به جواد املأ میگفتم و یاسمین هم داشت نقاشی میکشید، با صدای زنگ حیاط جواد مدادش رو روی دفترش گذاشت و رفت که درو باز کنه،، چند دقیقه بعدش اومد و گفت
- مامان چند تا آقا دم در کارت دارن
با تعجب انگشت اشارمو سمت خودم گرفتم و گفتم:
- با من کار دارن؟
- آره مامان با تو کار دارن
سری تکون دادم و از جام بلند شدم
-خیلی خوب تو بیا بشین مشقاتو بنویس
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم درچهار تا آقا دم در ایستاده بودن،چادرم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم -سلام بفرمایین؟یکشون جلوتر اومد و جواب سلامم رو داد
- رضا هستش؟
نگاهی بهش انداختم سری تکون دادم و گفتم
-نه نیست
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#آب_دوغ_خیار
مواد لازم:
✅️۲۵۰ گرم ماست
✅️۱ لیتر دوغ
✅️۱۰۰گرم گردو
✅️۷۰گرم کشمش
✅️۴ عدد خیار
✅️نمک و فلفل سیاه به مقدار لازم
✅️۲ حبه سیر
✅️۴ عدد تربچه
✅️گل محمدی
✅️ریحون،نعنا،شاهی،تره و پیازچه
✅️نان خشک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
660_48683695315840.mp3
6.6M
🎶 نام آهنگ: بنفشه گل
🗣 نام خواننده: ناصر مسعودی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیف مدرسه دهه شصتیا این شکلیا بود اونم تازه از نوع لاکچری 👌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوششم یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوهفتم
چقدر قیافش برام آشنا بودکمی که دقت کردم یادم اومدهمون مردی بود که یه بار دیگه اومده بود دم در خونه فرشته،کی میاد ؟اصلا از کجا معلوم خونه نباشه و شما دروغ نگین
با صداش از فکر بیرون اومدم -آقای محترم رضا خونه نیست چیکارش دارین چیزی شده ؟زهر خندی کرد به بقیه نیم نگاهی انداخت و گفت
-شوهر شما به من بدهکاره یه تلویزیون رنگی از من خریده و چک داده اصلاً چکش پاس نشده وقتی رفتم بانک فهمیدم که چکش سرقتی بوده، رفتم در خونه قبلیتون و آدرس اینجا رو بهم دادن خانم محترم شوهر شما یه دزد و کلاهبردار لطفاً بهم بگین کجاست حتی پلیس هم دنبالشه باورم نمیشد رضا تا این حد پست باشه اون چک کی رو دزدیده بود،خدایا چی میشنیدم،دستم رو به در گرفتم که روی زمین نیافتم پاهام میلرزیدن دوباره صدای مرده توی گوشم پیچید که گفت
-ما همینجا میشینیم تا بیادش
سری تکون دادم و در رو بستم و گوشه حیاط کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم.دیگه کم آورده بودم،نمیدونستم چیکار کنم،، با صدای کفش های جواد و یاسمین سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم،، با دیدن اونا بغضم بیشتر شد اومدن کنارمو پیشم نشستن،نمیتونستم باهاشون حرف بزنم ،با صدای داد رضا از جام پریدم و به بچه ها نگاه کردم که اونا هم گریه میکردن ،در باز شد و رضا اومد تو ،،از جامون بلند شدیم که صدای یالله گفتن و بعدش هم اون مرد ها اومدن تو،، از ترس نمیتونستم تکون بخورم،یاسمین و جواد رو به سمت خودم کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم ،خدایا رضا داشت چیکار میکرد، دستش رو به سمت ساختمون دراز کرد و تعارفشون کرد که برن تو،، مرد ها ببخشیدی به من گفتن و رفتن تو،پشت سرشون هم رضا رفت جواد سرش رو بالا گرفت و گفت :
-مامان اینا کین؟ چرا رفتن تو خونه ؟
با بغضی که توی صدام موج میزد گفتم
- نمیدونم مامان
چند دقیقه بعد یکی یکی اومدن بیرون و هر کدومشون چیزی دستش بود،اولی اومد بیرون و فرش دستبافی که مامان اونروز کلی بخاطرش گریه کرد روی شونش بود ،جلوی چشمهای مات شده ی من با فرش رفت بیرون،دوتاشون گاز دستشون بود و رفتن و یکیشون با تلویزیون اومد بیرون و پشت سرش هم رضا،، مرده دم در برگشت نگاهی به من انداخت، بهم نزدیک شد و گفت
-خواهر حلال کن ما مجبور بودیم این کار رو بکنیم، ما هم یه جای دیگه بدهکاریم و به پولمون نیاز داریم
نگاهی به رضا انداخت و گفت
- این رضا باید خجالت بکشه نمیدونم تاوان شما و این دو تا طفل معصوم رو چه جور پس بده خدانگهدار
تموم مدت بدون حرف فقط نگاه میکردم و اشک میریختم ،وقتی مرده در رو بست نگاهی به رضا انداختم که یه قدم بهم نزدیک شد و گفت :
-نگار
در حالی که می رفتم سمت خونه سرش داد زدم:
- فقط دهنتو ببند... هیچی نگو.... هیچی
رفتم توی خونه و درو محکم کوبیدم نگاهی به زیر پام انداختم که سیمان بود ،، برگشتم به جای خالی تلویزیون نگاه کردم که شدت گریه ام بیشتر شد،، پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن ،همونجا روی سیمان ها افتادم روی زمین و از ته دل زجه زدم،، دوست داشتم فقط بمیرم،، آخه این چه سرنوشتی بود که من داشتم ،،مگه چه گناهی کرده بودم.در باز شد و یاسمین و جواد اومدن و جلوم روی سیمان ها نشستن،، نگاهی به صورتشون انداختم که جفتشون گریه میکردن ،،با دست اشکاشونو پاک کردم،، بمیرم براشون آخه اونا چه گناهی داشتن که باید این روزها رو میدیدن، دستم رو باز کردم و جفتشون رو بغل کردم،، سرم رو روی سر یاسمین گذاشتم ،نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،،دلم خیلی گرفته بود ،،از همه چیز و همه کس گرفته بود،، کو اون پسر خوب و ورزشکاری که غلام ازش تعریف میکرد ،،کو اون پسر مهربون و کاری ای که غلام میگفت خوشبختت میکنه، پس چرا خوشبختم نکرد، چرا اون پسر ورزشکار چند ساله داره وسایلم رو میفروشه و دزدی میکنه ،چرا داره منو عذاب میده، رضا اومد تو و گوشه ای نشست و به دیوار تکیه داد و سرش رو با دست گرفت و شروع کرد به گریه کردن و توی سرش کوبیدن ،،بچه ها از ترس محکم بغلم کردن و شروع کردن بلند گریه کردن،، دستی روی سرشون کشیدم و گفتم:
- آروم باشین چیزی نیست
از بغلم آوردمشون بیرون ، از جام بلند شدم و بچهها رو هم بلند کردم، لباس هاشون که کمی خاکی شده بود رو تمیز کردم و به جواد گفتم:
- دست یاسمین رو بگیر و برین خونه مامان منیژه تا منم بیام ،فقط هیچی بهش نگین که ناراحت بشه ،اصلا حرفی نزنین باشه ؟
جفتشون سری تکون دادن و رفتن،، برگشتم و به رضا نگاه کردم که هنوز داشت گریه میکرد ،مردک روانی، چادرم رو با چادر مشکیم عوض کردم و راه افتادم سمت در که رضا از جاش بلند شد و اومد جلوم ایستاد و گفت :
-کجا میری
کلافه و عصبی نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم :
-بیا برو اونور رضا، نزار از این عصبی تر بشم که یه بلایی سر خودم میارم ،،،بیا برو کنار
-بزار برات توضیح بدم نگار
ادامه دارد..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوهشتم
یه قدم بهش نزدیک شدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
- توضیح بدی؟چی رو توضیح بدی ؟هیچ میفهمی چیکار کردی؟ اصلاً درک میکنی که تا چند دقیقه پیش چه بلایی سرمون آوردی ،میفهمی ؟تو یه دزدی،یه آشغالی که چک مردم رو میدزدی و جای دیگه استفاده میکنی، حالا هم بیا برو گمشو بزار برم دیگه نمیخوام ببینمت، حالم ازت بهم میخوره.نگار چند روز پیش رفته بودم برای کاری تو یه شرکت، رئیسش که بلند شد از اتاق رفت بیرون، منم دست چکش رو با کیف پولش که اونجا بود برداشتم
- نگار قسم میخورم پشیمونم ،،باور کن وسوسه شدم،، نمیخواستم اونکارو کنم
دهنم از حرفاش باز مونده بود، اون چیکار کرده بود، سرم داشت از درد میترکید، دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدای آرومی که به زور شنیده میشد گفتم:
- وای رضا وای تو چیکار کردی ...چه خاکی تو سرمون کردی... رضا میدونی چیکارت میکنن، هیچ میدونی جرمش چیه،تو با چه دل و جرأتی اینکارو کردی....
رضا فاصله بینمون رو پر کرد و دستهای سرد و لرزونم رو گرفت و گفت :
-نگار خودم میدونم ،اونا از دستم شکایت کردن و پلیس همه جا دنبالمه باید فرار کنیم ،وگرنه میگیرنم، نگار خواهش میکنم ساکتو جمع کن بریم دنبال بچه ها و از اونور بریم اهواز، یکی از دوستام میبرتمون، باهاش هماهنگ کردم ،یه مدتی اونجا میمونیم تا آبا از آسیاب بیفته، قول میدم خوشبختت کنم ،قول میدم نگار، تموم این اتفاقات رو برات جبران میکنم ،بهترین وسایلو برات میخرم ،بهترین زندگی رو برات جور میکنم تو فقط بیا بریم
با نفرت زل زدم توی چشمهاش و دندونامو روی هم فشار دادم ،دستم رو از دستش بیرون کشیدم ، یه قدم عقب رفتم و گفتم:
- دیگه همه چی تموم شد ،همه چی بین من و تو تموم شد رضا.با همه چیت ساختم ،،موندم بخاطر بچه ها،دیگه نمیتونم،حالم ازت بهم میخوره ،، حیف من که دارم با تو حرف میزنم. حیف من .از جلوی چشم های مات شدش گذشتم و از اون خونه لعنتی بیرون اومدم، اینقدر تند راه میرفتم که به نفس نفس افتاده بودم ،راه میرفتم و اشک میریختم ،سر کوچه که رسیدم ماشین پلیس رو دیدم که پیچید توی کوچه و دم در خونمون ایستاد، همشون پیاده شدن و رفتن توی خونه چند تا از همسایه ها ایستاده بودن و پچ پچ می کردن، دستمو جلوی دهنم گرفتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم ،،صدای گریه هام دل هر آدمی رو به درد می آورد،، هر کسی رد میشد برمیگشت و با دلسوزی نگاهم میکرد ،چرا باید زندگیم آخرش اینجوری میشد،، این همه درد و عذاب کشیدم،، تحمل کردم که یه روز کارم به اینجا نکشه،، که یه روز مجبور نشم مطلقه بشم ولی حالا.....
با صدای رضا که سر مامورها داد میزد سرم رو سمتش چرخوندم، تکیه امو از دیوار گرفتم و خیره شدم بهش.رضا وقتی میخواست سوار بشه چشمش به من افتاد،دست هاش که با دستبند بسته شده بود رو بالا آورد و داد زد :
-نگار فقط دعا کن دستم بهت نرسه، بیچارت می کنم.مامور دستش رو پشت کمر رضا گذاشت و هلش داد توی ماشین ،،خودشون هم سوار شدن و ماشین با سرعت از جاش کنده شد و از جلوی چشمای مات زده من گذشت،، تموم مدت سرجام ایستاده بودم و به صحنه روبروم نگاه میکردم،، تموم همسایه ها با صدای آژیر ماشین پلیس و صدای داد رضا توی کوچه جمع شده بودن ،،نگاه آخرم رو به در کوچیک حیاط انداختم و با کمری خم شده و سر افتاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا ،،،هرچی اشکامو پاک میکردم و دوباره صورتم خیس میشد،،، به در خونه مامان نزدیک شدم همزمان با من غفار هم از در اومد بیرون ،،تا چشمش به من افتاد به سمتم پاتند کرد و روبروم ایستاد و گفت:
- چی شده نگار؟ چه اتفاقی افتاده
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- رضا رو بردن
دیگه واینستادم که حرفی بزنه و راه افتادم سمت خونه ،،زن داداشم داشت لباس آفتاب میکرد،، تا منو دید سلامی کرد که سری براش تکون دادم و کفشامو در آوردم و رفتم توی خونه،،، حوصله هیچکس رو نداشتم ،،دلم فقط میخواست یه جایی بشینم و از ته دل گریه کنم ،،مامان پیش بچه ها نشسته بود و براشون میوه پوست میکند، با رفتن من برگشت و نگاهی بهم انداخت ، بدون اینکه سلامی بهش کنم یا حرفی بزنم گوشهای از خونه نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم،، نگاهی به بچه ها انداختم که بغضم بیشتر شد،، چادرم رو روی سرم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن،،، مامان اومد جلوم نشست و شونه هامو گرفت و گفت:
- خدا مرگم بده ،چی شده مادر، چرا اینجوری گریه میکنی ؟نگار با توام
نمیتونستم حرف بزنم، با صدای مامان شدت گریه ام بیشتر شد، صدای یاسمین توی گوشم پیچید که گفت:
- مادرجون بابام وسیله هامونو فروخت
سرم رو بالا گرفتم و به یاسمین چشم غره ای رفتم که سرش رو پایین انداخت ،مامان لپشو چنگ زد و گفت:
- خدا مرگم بده یعنی چی فروخت؟ چی رو فروخت ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه تو علوم دبستان یه آزمایش داشتیم ک دوتا لیوانو با نخ ب هم متصل میکردیم؟😃😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f