21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پنیر_خونگی
مواد لازم :
✅ سرکه سفید یا آب نارنج
✅ شیر
اول شیر رو میذاریم کاملن جوش بیاد
بعد به اندازه هر ۷۰۰گرم شیر ۱ ق غ سرکه یا آب نارنج به شیر در حال جوش اضافه کرده و بعد از ۳ دقیقه جوشیدن میبینید که شیر به صورت دلمه های بزرگ در داخل قابلمه میشه
دوم حالا شیر را داخل پارچه خالی کرده و بعد از جمع کردن پارچه یک جسم سنگین روی پارچه قرار داده مثل من نذارید زیاد بمونه پنیرتون زیاد سفت بشه 🥹
بریم بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48726745805469.mp3
23.38M
زجر اگه دختر داشت
تو رو با سیلی بیدار نمی کرد😭
🏴 #شهادت_حضرت_رقیه (س)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محشره رقیه
بهترین اسم دختره رقیه
خودش یه تنه لشکره رقیه
حبل المتین معجره رقیه
🏴 #شهادت_حضرت_رقیه (س)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم امروز به احترام شهادت بانوی سه ساله حضرت رقیه (س) ساختمان پزشکان نذاشتم.🙏🏻🖤
چقد بی دغدغه خونه ی مامان بزرگ خوابمون می برد.اگر کنارتونن قدر بدونید اگر دستشون از دنیا کوتاهه برای ارامش روحشون یه کار خیر بکنید.😘
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیودوم دکتر اومد بالای سرم صورتم رو معاینه کرد و گفت لباساشو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوسوم
یه روز رضا اومد خونه و گفت نگار ساک رو ببند میخوایم بریم مشهد،، از حرفش خیلی تعجب کردم ،،ما که هیچ پولی نداشتیم ،،از یه طرف هم رضا توی این سالها یه بار هم من رو مسافرت نبرده بود،،اونوقت حالا توی این موقعیت بیپولی یادش افتاده من رو ببرِ مسافرت، زهر خندی بهش کردم و گفتم،،، آخه رضا ما پولمون کجا بود ،،مسخرمون کردی، ولی رضا خیلی جدی بود که برگشت و گفت نگار مسخره چیه من خیلی هم جدی حرف میزنم،، پسرعموم از شهرستان اومده خونه مامان اینا میخوان با زنش برن مشهد ،،گفت شما هم با خانوم و بچه هات بیاین بریم ،،بهش گفتم که پول ندارم اونم گفت خرجتون با من شما فقط بیاین بریم ،،منم قبول کردم دیگه حالا که یکی پیدا شده مفتکی یه مسافرت ببرتمون چی از این بهتر.حالا هم بلند شو وسایلو جمع کن شب راه میفتیم.. اصلاً به رضا نمی تونستم اعتماد کنم،، آخه من بدون پول با دوتا بچه کوچیک کجا بلند بشم برم، کلافه سرم رو تکون دادم و به رضا گفتم،، رضا من نمیام هیچ پولی نداریم یه وقت بچه یه چیزی چشمش دید و خواست چیکار کنیم ،،حالا اونا خرج سفر مون رو میدن ،آدم برای مسافرت پول احتیاج داره و ..
رضا نذاشت که حرفم رو کامل بزنم میون حرفم پرید و گفت پاشو نگار اینقدر هی نه نیار میخوایم بریم، پاشو ببینم.. سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم ،،من تا شب هم با رضا بحث میکردم حرف خودش رو میزد و من رو به زور میبرد ،،خیلی دلم میخواست برم مشهد آخه تا حالا نرفته بودم و بار اولم بود ،،پیش خودم گفتم شاید قسمتمه که منم برم مشهد و خدا این سفر رو برام جور کرده،، بیخیال تمام وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و شب که شد پسرعموی رضا اومد دنبالمون و راه افتادیم به سمت مشهد،،اونا هم دوتا بچه کوچیک داشتن،، عروس عموش زن خیلی خوب و مهربونی بود و خیلی زود با هم گرم گرفتیم،، تامشهد کلی با هم صحبت کردیم ،،من که اصلاً خسته نشدم و خیلی هم داشت بهم خوش می گذشت ،،نزدیکای ظهر بود که رسیدیم،، آقا داوود پسر عموی رضا رفت و سوئیتی اجاره کرد و خودش پولش رو داد ،،خیلی خجالت میکشیدم که فقط اون هزینه رو میده آخه رفت و کلی هم خوراکی و مواد غذایی خرید و اومد،، رضا که اصلا به روی خودش هم نمی آورد و خیلی راحت هرچی میذاشتن جلوش رو می خورد،،یکم که استراحت کردیم بلند شدیم بریم زیارت کنیم چادر مشکیم رو سرم کردم و یاسمین رو بغل گرفتم و از جام بلند شدم ،،نگاهی به الهام انداختم که داشت لباس تن بچه هاش میکرد،، همون موقع در باشتاب باز شد و اول رضا و بعدش هم داوود اومدن تو ،، جفتشون عصبی و ناراحت بودن،، رضا نگاهی بهم کرد و با صدای بلندی گفت :
-وسایلو جمع کن بریم
با چشمهای گشاد شده نیم نگاهی به الهام و داوود کردم و بعد به رضا ،دهنم از ترس خشک شده بود ،،سری تکون دادم و گفتم:
- کجا بریم؟ چی شده؟
رضا دستی توی هوا تکون داد و گفت:
- حرف نباشه،، همین الان جمع کن تا بریم
الهام زودتر از من به خودش اومد، از جاش بلند شد و به سمت شوهرش رفت و گفت:
- چی شده داوود؟ اتفاقی افتاده ،چرا آقا رضا اینجوری میگه؟ما که تازه امروز رسیدیم
چشم ازشون گرفتم و به سمت ساک رفتم ،اگر بیشتر از این ازش سوال میپرسیدم عصبی تر میشد،، سرم رو به سمت رضا چرخوندم و گفتم:
- هنوز بازش نکردم
رضا با قدم های بلند به سمت ساک اومد و برش داشت ،،دست جواد رو گرفت و بدون خداحافظی و حرفی از خونه رفت بیرون،، جلو رفتم و با سری پایین و خجالت زده از الهام و داوود معذرت خواهی کردم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون،، خیلی عصبانی بودم،، رضا رو دیدم که همینجور داشت برای خودش می رفت،، به سمتش پا تند کردم و نزدیکش شدم،، از گرمای زیاد به نفس نفس افتاده بودم،، دوست داشتم همونجا وسط خیابون بشینم و زار بزنم،، دیگه نمیتونستم راه برم ،،سر جام ایستادم چشمم به جدول گوشه خیابون افتاد ،،رفتم و لبه ی جدول نشستم ،،رضا برگشت و نگاهم کرد اومد و کنارم نشست،، نگاهی به یاسمین انداختم که بغلم خواب بود و عرق کرده بود ،،جواد اومد پیشم و گفت:
- مامان آب میخوام
سرم رو سمت رضا چرخوندم و با صدای عصبی گفت:
- پاشو برای بچه آب بیار
- از کجا بیارم
- از سر قبر من،، از سر قبر پدرت ،،مگه بهت نگفتم مشهد نمیام ،،مگه بهت نگفتم پول نداریم با دو تا بچه ،،اصلاً چرا دعوا کردید ،،چت شد یهو،، فقط میخواستی منو آواره کنی فقط میخواستی...
- خفه شو نگار خفه شو ..
با صدای داد رضا به اطرافم نگاه کردم که چند تا زن ایستاده بودن و نگاهم میکردن ،،سرم رو پایین انداختم،، اشک از چشمام بیرون اومد،، نمیدونستم باید چیکار کنم با دوتا بچه کوچیک چه خاکی تو سرم بریزم ،،حالم خیلی بد بود از یک طرف از گرمای هوا کلافه بودم و از یک طرف هم جواد بهانه میگرفت ،، چادرم که خاکی شده بود رو از روی زمین جمع کردم،،
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوچهارم
سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی میکرد گفتم :
-حالا چیکار کنیم،، آوارمون کردی ،،بچه گشنشه هوا گرمه پاشو یه کاری کن،، یه بار رضا ،،فقط یه بار تو زندگیت مرد باش... رضا از جاش بلند شد بالای سرم ایستاد و گفت:
- نگار انگشترتو در بیار بریم بفروشیم بلیط بگیریم ،،که بتونیم حداقل برگردیم،، من که پولی ندارم خودت که میدونی،، اگه انگشترو نفروشی همین جا باید بمونیم
سرم رو بالا گرفتم که نور خورشید چشمم رو زد،، خدایا این چه آدمی بود آفریدی،،، به انگشتر نگین فیروزه ایم نگاه کردم که مامان برام خریده بود،، روزی که زایمان کردم با برادرم پول روی هم گذاشتن و واسم انگشتری خریدن ،،چقدر این انگشتر رو دوست داشتم،، چه جور حالا بفروشمش ،،خدایا خودت یا منو بکش یا رضا رو،، دیگه کم آوردم،، من نمیتونم به این مرد تکیه کنم،، عصبی از جام بلند شدم و جلوتراز رضا راه افتادم،، اشکامو با پشت دست پاک کردن و به سمت طلا فروشی رفتم ،،با قلبی شکسته نگاه آخرم رو به انگشتر انداختم و از توی دستم درش آوردم.به دست رضا دادم تا ببره و بفروشه،، رضا با خوشحالی انگشتر رو ازم گرفت و رفت فروخت،، دیگه حالم ازش بهم میخورد،، متنفر بودم از اسم و قیافش ،،توی این سالها فقط بدی ازش دیده بودم ،،یه بار هم نشد یه مشکلی رو حل کنه و بتونم روی کارهاش حساب کنم،، بعد از اینکه انگشتر رو فروختیم رضا رفت و بلیط گرفت و با اتوبوس برگشتیم خونه،، از خستگی نمی تونستم روی پاهام بایستم،، دیگه از هرچی مسافرت بود سیر شده بودم ،،من که هیچ وقت مسافرتی نرفته بودم ای کاش این بار هم نمیرفتم....
چند روزی بود که از مشهد اومده بودیم ،، جواد رو با مامان بردیم و ختنه کردیم ،،پولش رو مامان داد و براش جشن گرفت،، دو ،سه روزی خونه مامان موندم تا جواد بهتر بشه و بعد اومدم خونه،، مامانم دیگه سرکار نمیرفت،، بدهی هاشو داده بود و کمی هم برای خودش پس انداز کرده بود ،،،چون با غفار پیش هم بودن خرج خورد و خوراکشون هم یکی بود ...
سر کوچمون که رسیدم دیدم رضا با صاحب خونه داره دعوا میکنه،، صاحب خونه داد میزد و میگفت وسایلت رو میریزم وسط کوچه ،،خدایا دیگه تحمل بدبختی دیگه ای رو نداشتم،، دیگه نمی تونستم بازم آواره بشم،، به سمتشون پا تند کردم،، صاحب خونه برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و به رضا گفت:
- به خاطر این دو تا طفل معصوم ۲ روز بهت وقت میدم و وسایلت رو نمیریزم وسط کوچه... گفت و سوار موتورش شد و رفت،، چادرم روی شونه ام افتاده بود ،،لبه ی چادر رو گرفتم و چند قدم به رضا نزدیک شدم ،،با نفرت زل زدم توی صورتش که سرش رو انداخت پایین،، دست جواد رو گرفتم و رفتم توی خونه ،،رضا اومد تو زنگ زد به مادرش ،،داشت درباره خونه یه چیزایی با لهجه لری بهش میگفت ،،وقتی قطع کرد برگشت و به من گفت :
-وسایلو جمع کن میریم توی زیرزمین مامان اینا میشینیم
خدایا این چی داشت می گفت ،یعنی من دوباره برگردم پیش فرشته،، من چجوری با اون زندگی کنم ،،از جام بلند شدم و با عصبانیت داد زدم:
- من اونجا نمیام، برو یه خونه اجاره کن ،منم نمیام پیش مادرت زندگی کنم ،اونم با دوتا بچه.. رضا اومد جلوتر بازوم رو گرفت و محکم فشار داد و از لابه لای دندوناش با عصبانیت گفت :
-میای..هرجا من رفتم میای.. پول پیش خونه رو پایه کرایه برداشته ،من پول ندارم که خونه اجاره کنم،پس دهنتو ببند و تا مامان راضی شده وسیله هارو جمع کن تا بریم
-رضا تو داری.
- گفتم حرف نزن هر کاری میگم بکن.. بازومو از دستش بیرون کشیدم و به سمت یاسمین رفتم که داشت گریه میکرد،، مثل اینکه زجر کشیدن های من تمومی نداشت،هر روز یه اتفاق و یه سختی تازه توی زندگیم به وجود میومد، هر روز باید زجر میکشیدم و دم نمیزدم، آخه مگه من چه گناهی داشتم،چرا باید هر چند ماه یکبار آواره یه خونه بشم ،حالا هم باید برم توی زیرزمین خونه مادرش بشینم ،خدا میدونست که چی در انتظارمه ،تمام وسیله ها رو با گریه جمع کردم و رضا وانتی گرفت و اسباب کشی کردیم ،از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشدن و رضا بی اهمیت به اشک و حال و روزم تمام وسایل رو برد ،وقتی رفتیم فرشته اومد جلوم زهر خندی بهم کرد ،خودم خوب میدونستم که معنی خندش برای چی بود.پدر و برادر رضا خونه ی دو طبقه ای ساخته بودن، که یه طبقش فرشته مینشست و یه طبقش برای پسرش بود ،یه زیرزمین هم درست کرده بودن.برادر رضا کار خوبی داشت و با وام هایی که گرفت و قرض و قوله تونستن یه دو طبقه بسازن،حداقل برادرش عقلش از رضا بیشتر بود.زیرزمین یه اتاق ۱۲ متری بود که به عنوان انبار ازش استفاده میکردن.وسایل رو با کارتون روی هم توی اتاق چیدم و گاز رو توی زیر پله گذاشتم ،، دیگه دلم نمی خواست وسایلم رو باز کنم ،،همه چیز داغون شده بود و حالم از همه چی بهم میخورد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز با خاطرات قدیمی خیالم را نقاشی می کنم
تا شاید فردا بتوانم عاشقانه تر به سراغت بیایم
فردا کنار دلتنگی حوالی دوری منتظرم باش…
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟» پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟» پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
پی نوشت وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوچهارم سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیوپنجم
بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،ولی این بار از من کینه داشت،،. پسرش و بدبختیهاش کم بود که حالا خودش هم اضافه شده بود برای عذاب دادن من،، فقط زجر می کشیدم و دلم هم نمیومد که غلام رو نفرین کنم،، یه بار هم نیومد ببینه من چطور دارم زندگی می کنم ،،با دوتا بچه شده بودم کلفت فرشته، از صبح تا شب تموم کارهاشو میکردم که از خونش بیرونم نکنه،، رضا که هیچ پولی نداشت و من هم دیگه طلایی نداشتم که بفروشم و خودم رو از اون خونه نجات بدم ،،بچه هام آواره میشدن... یه روز که داشتم غذا درست میکردم رضا اومد خونه و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعدش با جاروبرقی از اتاق اومد بیرون،، اصلا ازش نپرسیدم که جارو رو کجا میبری ؟ چرا میبری؟ چون خودم میدونستم که دوباره بی پول شده و میخواد ببره بفروشه،، من خودم رو وسط حیاط هم تیکه تیکه میکردم اون کار خودش رو میکرد،، چیزی نگفتم و فقط با نفرت و دلی پر از درد به رفتنش چشم دوختم...نمیدونستم که رضا چیکار میکنه،، پول وسایلی که می فروشه رو به کی میده ،،خیلی دوست داشتم بدونم با پول جاروبرقی چیکار میخواد بکنه،، تا اینکه شب شدو رضا اومد خونه ،،بچه هل خواب بودن و منم داشتم قرآن میخوندم که درو باز کرد و اومد تو،، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،، یه جوری بود ،،مثل همیشه نبود ،،یه پلاستیک مشکی هم توی دستش بود بی اهمیت چشم ازش گرفتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم که اومد و روبه روم نشست و پلاستیک رو گذاشت جلوم،، به همه چیزش شک داشتم،، اول به پلاستیک و بعد هم به خودش نگاه کردم که چشماش قرمز شده بود ،سری تکون دادم و گفتم :
-این چیه رضا ؟
از جاش بلند شد و در حالی که پیراهنش رو از تنش بیرون می آورد گفت:
- ظرفه قرآن رو بوسیدم و روی طاقچه ی بالای سرم گذاشتم، پلاستیک رو برداشتم و درش رو باز کردم، دوتا بشقابه سبز و آبی توش بود ،بشقاب ها رو بیرون آوردم، از بوی بدشون حالم داشت بد میشد، بوی تریاک میداد و لبه هاشون شکسته بود ،گذاشتمشون توی پلاستیک و به رضا گفتم:
- اینها رو از کجا آوردی؟ چقدر بوی تریاک میده رضا روی تشک دراز کشید و گفت :
-بوی تریاک نیست ،تو هم خیالاتی شدی
چیزی بهش نگفتم، ولی من خوب میدونستم که بوی تریاک بود، توی خونه دو طبقه ای که مستاجر بودیم صاحبخونه معتاد بود و هر روز بوی تریاک توی دماغم بود،، به رضا نگاه کردم و گفتم :
-حالا چرا شکستن ؟از کجا آوردی؟
- بابا نگار بیا بخواب چقدر سوال میپرسی، اینارو یه معتاد به من داد به پول احتیاج داشت منم ازش خریدم،، دیگه فهمیدی؟ حالا خیالت راحت شد ....
با شنیدن این حرف جیگرم آتیش گرفت، رضا با اون معتاد چه فرقی داشت که وسیله هامو می فروخت، یعنی جاروبرقی من هم الان خونه یکی دیگست، ولی رضا چرا باید وسیله های من رو می فروخت....
صبح که بیدار شدم رضا از خونه بیرون نرفته بود ،تا ظهر خوابید... با صدای زنگ حیاط رضا هراسون از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، با تعجب ایستاده بودم و نگاهش میکردم، کسی هم خونه نبود که در رو باز کنه،، دستی جلوی چشمای مات شده اش تکون دادم و گفتم :
-رضا برو درو بازکن، زنگو سوزوند
رضا به خودش اومد دستمو گرفت و گفت:
- نگار تو برو، اگه کسی با من کاری داشت بگو خونه نیست
- اما رضا چرا باید دروغ بگم، بیا برو خودت باز کن دیگه -برو نگار هیچی نپرس
پشت چشمی براش نازک کردم ،چادر رنگیمو از روی چوب لباسی برداشتم و رفتم در رو باز کردم، مرد میانسالی روی موتورش نشسته بود تا چشمش به من افتاد از موتورش پیاده شد و اومد جلوی در ایستاد.
از لای در که باز بود نگاهی به توی حیاط انداخت، گلویی صاف کردم و گفتم:
- بفرمایید؟ با کی کار دارین
مرد نگاهی بهم انداخت و گفت
-سلام حاج خانم رضا خونس ؟ -سلام ، نه نیستش
- حاج خانم اگر خونس بهش بگین بیاد کارش دارم به من دروغ نگین
با گفتن این حرف اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگم اومدم تو و درو محکم بهم کوبیدم در حالی که میرفتم سمت زیرزمین چادر رو از سرم در آوردم و زیر لب به رضا ناسزا میگفتم،، معلوم نبود باز چه دسته گلی به آب داده بود..
مدتی از اومدنمون به خونه فرشته میگذشت، اون روز هرچی به رضا گفتم و ازش سوال پرسیدم که مرده کی بود و چیکارت داشت ولی اصلا بهم نگفت، جواد رو به مدرسه نوشته بودم و یاسمین هم بزرگ شده بود،وقتی بزرگ شدن بچه هام رو میدیدم هرچی غم داشتم یادم میرفت،خودم رو با بچه هام سرگرم کرده بودم،صبح ها به عشق بردن جواد به مدرسه از خواب بیدار میشدم ،پسرکم وقتی میدید که من بیدار میشم میگفت مامانی بگیر بخواب،خودتو اذیت نکن من خودم میرم ،چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم که حداقل یکی به فکر منه ،امیدوار میشدم و خوشحال بودم که جواد مثل رضا نیست و اخلاقش به خودم رفته.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش خود را
به هیچ چیز و هیچ کس
وابسته نکن
تا همیشه آن را داشته باشی
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11