eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوچهارم سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی می
بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،ولی این بار از من کینه داشت،،. پسرش و بدبختی‌هاش کم بود که حالا خودش هم اضافه شده بود برای عذاب دادن من،، فقط زجر می کشیدم و دلم هم نمیومد که غلام رو نفرین کنم،، یه بار هم نیومد ببینه من چطور دارم زندگی می کنم ،،با دوتا بچه شده بودم کلفت فرشته، از صبح تا شب تموم کارهاشو میکردم که از خونش بیرونم نکنه،، رضا که هیچ پولی نداشت و من هم دیگه طلایی نداشتم که بفروشم و خودم رو از اون خونه نجات بدم ،،بچه هام آواره میشدن... یه روز که داشتم غذا درست میکردم رضا اومد خونه و رفت توی اتاق و چند دقیقه بعدش با جاروبرقی از اتاق اومد بیرون،، اصلا ازش نپرسیدم که جارو رو کجا میبری ؟ چرا میبری؟ چون خودم میدونستم که دوباره بی پول شده و میخواد ببره بفروشه،، من خودم رو وسط حیاط هم تیکه تیکه میکردم اون کار خودش رو میکرد،، چیزی نگفتم و فقط با نفرت و دلی پر از درد به رفتنش چشم دوختم...نمیدونستم که رضا چیکار میکنه،، پول وسایلی که می فروشه رو به کی میده ،،خیلی دوست داشتم بدونم با پول جاروبرقی چیکار میخواد بکنه،، تا اینکه شب شدو رضا اومد خونه ،،بچه هل خواب بودن و منم داشتم قرآن میخوندم که درو باز کرد و اومد تو،، سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،، یه جوری بود ،،مثل همیشه نبود ،،یه پلاستیک مشکی هم توی دستش بود بی اهمیت چشم ازش گرفتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم که اومد و روبه روم نشست و پلاستیک رو گذاشت جلوم،، به همه چیزش شک داشتم،، اول به پلاستیک و بعد هم به خودش نگاه کردم که چشماش قرمز شده بود ،سری تکون دادم و گفتم : -این چیه رضا ؟ از جاش بلند شد و در حالی که پیراهنش رو از تنش بیرون می‌ آورد گفت: - ظرفه قرآن رو بوسیدم و روی طاقچه ی بالای سرم گذاشتم، پلاستیک رو برداشتم و درش رو باز کردم، دوتا بشقابه سبز و آبی توش بود ،بشقاب ها رو بیرون آوردم، از بوی بدشون حالم داشت بد میشد، بوی تریاک میداد و لبه هاشون شکسته بود ،گذاشتمشون توی پلاستیک و به رضا گفتم: - اینها رو از کجا آوردی؟ چقدر بوی تریاک میده رضا روی تشک دراز کشید و گفت : -بوی تریاک نیست ،تو هم خیالاتی شدی چیزی بهش نگفتم، ولی من خوب میدونستم که بوی تریاک بود، توی خونه دو طبقه ای که مستاجر بودیم صاحبخونه معتاد بود و هر روز بوی تریاک توی دماغم بود،، به رضا نگاه کردم و گفتم : -حالا چرا شکستن ؟از کجا آوردی؟ - بابا نگار بیا بخواب چقدر سوال میپرسی، اینارو یه معتاد به من داد به پول احتیاج داشت منم ازش خریدم،، دیگه فهمیدی؟ حالا خیالت راحت شد .... با شنیدن این حرف جیگرم آتیش گرفت، رضا با اون معتاد چه فرقی داشت که وسیله هامو می فروخت، یعنی جاروبرقی من هم الان خونه یکی دیگست، ولی رضا چرا باید وسیله های من رو می فروخت.... صبح که بیدار شدم رضا از خونه بیرون نرفته بود ،تا ظهر خوابید... با صدای زنگ حیاط رضا هراسون از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، با تعجب ایستاده بودم و نگاهش میکردم، کسی هم خونه نبود که در رو باز کنه،، دستی جلوی چشمای مات شده اش تکون دادم و گفتم : -رضا برو درو بازکن، زنگو سوزوند رضا به خودش اومد دستمو گرفت و گفت: - نگار تو برو، اگه کسی با من کاری داشت بگو خونه نیست - اما رضا چرا باید دروغ بگم، بیا برو خودت باز کن دیگه -برو نگار هیچی نپرس پشت چشمی براش نازک کردم ،چادر رنگیمو از روی چوب لباسی برداشتم و رفتم در رو باز کردم، مرد میانسالی روی موتورش نشسته بود تا چشمش به من افتاد از موتورش پیاده شد و اومد جلوی در ایستاد. از لای در که باز بود نگاهی به توی حیاط انداخت، گلویی صاف کردم و گفتم: - بفرمایید؟ با کی کار دارین مرد نگاهی بهم انداخت و گفت -سلام حاج خانم رضا خونس ؟ -سلام ، نه نیستش - حاج خانم اگر خونس بهش بگین بیاد کارش دارم به من دروغ نگین با گفتن این حرف اخمی کردم و چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگم اومدم تو و درو محکم بهم کوبیدم در حالی که میرفتم سمت زیرزمین چادر رو از سرم در آوردم و زیر لب به رضا ناسزا میگفتم،، معلوم نبود باز چه دسته گلی به آب داده بود.. مدتی از اومدنمون به خونه فرشته میگذشت، اون روز هرچی به رضا گفتم و ازش سوال پرسیدم که مرده کی بود و چیکارت داشت ولی اصلا بهم نگفت، جواد رو به مدرسه نوشته بودم و یاسمین هم بزرگ شده بود،وقتی بزرگ شدن بچه هام رو میدیدم هرچی غم داشتم یادم میرفت،خودم رو با بچه هام سرگرم کرده بودم،صبح ها به عشق بردن جواد به مدرسه از خواب بیدار میشدم ،پسرکم وقتی میدید که من بیدار میشم میگفت مامانی بگیر بخواب،خودتو اذیت نکن من خودم میرم ،چقدر خوشحال میشدم وقتی میدیدم که حداقل یکی به فکر منه ،امیدوار میشدم و خوشحال بودم که جواد مثل رضا نیست و اخلاقش به خودم رفته. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه آن را داشته باشی شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺هــرگــز منـتـظـر 🌼فرداى خیـالـى نــبــاش 🌸سهمت ازشادى زندگى را، 🌺هــمــیــن امــروز بـگیـر 🌼فرامــوش نــکــن 🌸مقـصـد همیشه جایى 🌺در انتهاى مسیر نیست 🌼مـقـصد لــذت بــردن از 🌸قدم‌هاییست که بر می‌داریم 🌺سلام صبحت پرخیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قوانین ذهن... - @mer30tv.mp3
5.35M
صبح 21 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیوپنجم بعد این همه سختی دوباره برگشتم پیش فرشته،ولی این بار
یاسمین هم با اینکه بچه بود و چیز زیادی نمیفهمید ولی وقتایی که میدید دارم گریه می کنم میومد روی پاهام مینشست و بغلم میکرد،میدیدم که اونم داره گریه میکنه،گاهی واقعاً نمیتونستم تحمل کنم چون دیگه صبرم تموم میشد و تنها کاری که دستم بودفقط گریه کردن.یه روز رفته بودم حموم که فرشته‌ اومد شروع کرد به فحش دادن من که چرا تو توی خونه من رفتی حموم من پسردارم، از اون روز دیگه برای حموم کردن میرفتم خونه مامان اینا، حتی بچه‌ها رو هم اونجا میبردم که بهانه دستش ندم. ~~~ کش مو رو دور موهای بافته شده ی یاسمین بستم دخترکم موهاش خیلی قشنگ بود و از بچگیش اصلا کوتاه نکرده بودم،یاسمین برگشت و نگاهم کرد و گفت - دستت درد نکنه مامان لبخندی به روش زدم و محکم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم فدات بشه مامان، چقدر تو نازی عزیزم لپش رو کشیدم و از خودم جداش کردم،بُرِس رو برداشتم و از جام بلند شدم که همون موقع درباز شد و فرشته و یکی از دختراش که چند سالی از جواد بزرگتر بود اومدن تو،، هنوز هم این عادت از سرش نیفتاده بود ،این بشر اصلاً در زدن بلد نبود هر روز که سنی ازش میگذشت باز هم عادت های بدش بیشتر میشدن،نگاهی به صورتش که از عصبانیت قرمز شده بود انداختم ،دستش رو به کمرش زد و گفت - خوبه والا مادر و دختر خوب توی آرامش اینجا زندگی میکنین، نه کسی کاری به کارتون داره و نه چیزی،، اونوقت اون دختر من باید همه تو زندگیش دخالت کنن،، باید تو روستا زندگی کنه و همه در یخچالش رو باز کنن ببینن چی توش داره،، با زبون خوش بهتون میگم ،،جُل و پلاستون رو جمع میکنین و از این خونه میرین بیرون،، وگرنه بلدم چیکارتون کنم اومدم دهن باز کنم و چیزی بگم که یاسمین زودتر از من رفت جلوی فرشته ایستاد و گفت: - مثلاً میخوای چیکار کنی؟ این خونه برای بابا بزرگمه ما هم دوست داریم اینجا زندگی کنیم، به هیچکسم ربطی نداره از حرفهای یاسمین به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم، دخترکم با این که ۴ سالش بود ولی خیلی شیرین زبون بود و طرف من رو میگرفت،، برعکس من که زبون نداشتم ولی یاسمین به خود فرشته رفته بود و حاضر جوابی می کرد ،،صفورا اومد نزدیک یاسمین و گفت: - باید از خونمون برین بیرون یاسمین خانم یاسمین خنده ی ریزی کرد و گفت -تو دیگه حرف نزن سیاه سوخته داشت دعواشون میشد ،رفتم نزدیک یاسمین و دستشو گرفتم و بهش گفتم برو با عروسکت بازی کن مامان،، وقتی یاسمین رفت نگاهی به فرشته کردم و گفتم -چرا اومدی به من میگی،برو به پسرت بگو،، اون ما رو آورده اینجا ،هر جا هم اون بره ما میریم،به ما ربطی نداره هر حرفی داری به اون بزن خیلی هم تا الان احترامتو نگه داشتم،، کاری نکن صبر منم تموم بشه.فرشته چشم غره ای بهم رفت و دست دخترش رو گرفت و رفت بیرون،همیشه باید اعصاب ما رو خورد میکرد،خودش دخترش رو بدبخت کرد حالا هر چی میشد سر من خالی میکرد،، خیلی ناراحت و عصبی بودم ،،چادرم رو سرم کردم و دست یاسمین رو گرفتم و رفتم خونه مامانم،، وقتی مامان رو دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم توی بغلشو زدم زیر گریه ،،مامان خیلی ترسیده بود و همش سعی داشت که آرومم کنه،نشستم و همه چیز رو براش تعریف کردم ،،گفتم که فرشته میخواد بیرونم کنه و پولی نداریم خونه اجاره کنیم،همش خدا خدا میکردم که مامان بگه دیگه برنگرد،بمون تا طلاقت رو بگیریم،، ولی با حرفی که زد همه تصوراتم خراب شد ،،مامان گفت من خودم براتون خونه اجاره میکنم که از اونجا بیاین بیرون.نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم تا شب نشستم و فکر کردم و اشک ریختم،شب که شد غفار اومد خونه، همه ی ماجرا رو بهش گفتم دوباره ازش خواستم کمکم کنه، ولی اون گفت کمکت میکنم که یه خونه اجاره کنی،تو دوتا بچه داری برو و سعی کن که رضا رو آدمش کنی هیچکدومشون پشتم نبودن،دیگه بهشون چیزی نگفتم،من نباید به غفار حرفی میزدم، اون نه تنها کمکم نکرد بلکه کلی هم حرف بارم کرد،، مامان برامون خونه ای اجاره کرد و اسباب کشی کردیم و دوباره اومدیم تو یه خونه دیگه،رضا که اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی هم خوشحال بود که مامان اینا برامون خونه اجاره کردن .نشسته بودم به جواد املأ میگفتم و یاسمین هم داشت نقاشی میکشید، با صدای زنگ حیاط جواد مدادش رو روی دفترش گذاشت و رفت که درو باز کنه،، چند دقیقه بعدش اومد و گفت - مامان چند تا آقا دم در کارت دارن با تعجب انگشت اشارمو سمت خودم گرفتم و گفتم: - با من کار دارن؟ - آره مامان با تو کار دارن سری تکون دادم و از جام بلند شدم -خیلی خوب تو بیا بشین مشقاتو بنویس چادرم رو سرم کردم و رفتم دم درچهار تا آقا دم در ایستاده بودن،چادرم رو جلوتر کشیدم و سلام کردم -سلام بفرمایین؟یکشون جلوتر اومد و جواب سلامم رو داد - رضا هستش؟ نگاهی بهش انداختم سری تکون دادم و گفتم -نه نیست ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅️۲۵۰ گرم ماست ✅️۱ لیتر دوغ ✅️۱۰۰گرم گردو ✅️۷۰گرم کشمش ✅️۴ عدد خیار ✅️نمک و فلفل سیاه به مقدار لازم ✅️۲ حبه سیر ✅️۴ عدد تربچه ✅️گل محمدی ✅️ریحون،نعنا،شاهی،تره و پیازچه ✅️نان خشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
660_48683695315840.mp3
6.6M
🎶 نام آهنگ: بنفشه گل 🗣 نام خواننده: ناصر مسعودی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیف مدرسه دهه شصتیا این شکلیا بود اونم تازه از نوع لاکچری 👌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f