14.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_کدو_حلوایی
مواد لازم :
✅ ۵لیوان آرد
✅️ ۱و نیم لیوان شیر
✅ ۱ قاشق غذاخوری خمیر مایه
✅ ۱قاشق چای خوری نمک
✅ ۵۰ گرم کره
✅️ ۱ قاشق چای خوری پودر دارچین
✅️ ۱ لیوان پوره کدو حلوایی
✅️ ۲ قاشق غذا خوری شکر
✅ دو زرده تخم مرغ برای رومال
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
599_48341364391780.mp3
3.65M
🎵 میزند آتش به قلبم ماجرای نیزهها ....
🎵 دیده میشد محشری از لابهلای نیزهها ....
🏴 #شهادت_امام_سجاد (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 روضه بسیار دلنشین🖤
💔 آب میخورد گریه میکرد 😭
🏴 #شهادت_امام_سجاد (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به احترام شهادت امام سجاد علیه السلام امروز سریال ساختمان پزشکان رو نذاشتم انشالله از فردا ادامه شو میذارم.🙏🏻🖤
از محاسن خونه سنتی اینه که فرش رو میزنی کنار که زیرشو جارو بکشی، پول پیدا میکنی😁🤭
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوچهارم اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوپنجم
خان انقدر عصبانی شده بود که هیچکس جرئت حرف زدن باهاش و نداشت..رفت سمت اتاق مادر ترنج و درشو باز کرد که مادر ترنج فرصت نداد و خودشو انداخت بیرون و هجوم برد سمت ساحر.بقیه هر چقدر سعی میکردن از هم جداشون کنن نمیتونستن. از عصبانیت کنترلشو از دست داده بود و هیچکس جلودارش نبود
بلاخره خان بازوشو گرفت و محکم کشیدش عقب نگاه مادرش فقط روی ساحر بود که یک گوشه وایستاده بود...
+دروغگو از ته خرابه های روستا جمعت کردم که الان بیای و برای من بد بگی؟ دختر من بدشگونه تو ساحری؟ تو سنگ میندازی؟خان که دیگه صبرشو از دست داده بود دوباره عربده کشان براق شد سمت مادر ترنج
+ اینجا چخبرهههههه؟؟تو عمارت من زیر گوش من داره چی میگذرهههه؟
انقدر صدای فریادش بلند بود که حتی مادر ترنجم سکوت کرد. نگام رفت سمت اتاق.ترنج یک گوشه نشسته بود و زانوهاشو کشیده بود تو بغلش
خان دوباره بلند داد زد
_با شمام یک نفرتون حرف بزنه معلوم هست اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
همه نگاهها برگشت سمت مادر ترنج . فرخ لقا که ترسیده بود و خودش یک گوشه جمع کرده بود اما مادر توران که به شدت عصبانی بود و کنترل روی رفتارش نداشت با همون عصبانیت و حرصش داد زد و گفت
+من بهت میگم خان این اصلاً ساحر نیست هیچی بارش نیست من سنگ های تو دستشو پرت کردم توی دامنش حالا اومده داره برای دختر خودم بد میگه من تورو میگشم زکیه...
خان بهت زده شده بود برگشتم و به ساحر که رنگش پریده بود و به لرزه افتاده بود نگاه کردم مامان رفت طرف خان و گفت
_ من برات میگم اینجا چه خبر ایرج این زن اصلاً نه سحر بلده نه از این چیزای دیگه، یکی از گلفتهای تورانه و اگه اومده اینجا فقط به دستور توران بوده که یه کاری کنه که گلاب و از عمارت بندازن بیرون و دختر خودشو به عقد الوند در بیاره همه این حرفا و بدی ها هم نقشه خودش بوده و تمام اون اتفاقاتی که افتاد همش کار خودشون بوده.. البته که فرخ لقا هم از همه این کار را خبر داشته...
مامان میگفت و خان لحظه به لحظه رنگش قرمز تر می شود و رگ گردن و کنار شقیقه اش بیشتر و بیشتر باد میکرد الوند که با ناباوری به فرخلقا نگاه میکرد
خان با تعجب و زیر لب گفت
_تو از کجا از همه اینا خبر داری؟
مامان به ساحر اشاره زد و گفت
یک بار که داشت یکی از همون کاراشو انجام می داد دیدمش وقتی ته دیدش کردم که به شما میگم به گریه و زاری افتاد و قبول کرد کاری که من می خوام انجام بده در ازاش منم بهش یک پاداشی بدم حالا هم از حقه خود توران استفاده کردم و دختر خودشو از عمارت بیرون کردم...
نگاهم رفت سمت ساحر که با ترس به خان نگاه می کرد مامان سری تکون داد و گفت
+به ساحر کاری نداشته باشین بزارین بره تمام این مدت هر کاری که گفتم و انجام داد می بخشمش اما...
برگشت سمت توران و فرخ لقا ...
خان که هنوز گیج بود نمیدونست که باید چیو باور کنه به فرخلقا نگاه کرد و گفت
_حقیقت داره تو از همه چی خبر داشتی؟
فرخ لقا سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه من من چیزی نمی دونستم خان به خدا قسم از چیزی خبر نداشتم...
توران با عصبانیت براق شد سمت فرخ لقا و گفت
_تو از چیزی خبر نداشتی نقشه گنجشکهای مرده رو تو نگشیدی تو خودت خدمتکاراتو نفرستادی برگ بریزن تو حیاط عمارت؟ حلیمه رو نفرستادی که گنجشک شکار کنن و بیارن؟؟
فرخلقا براق شد به توران گفت
_ چی داری میگی زن؟
توران با عصبانیت رفت سمت اتاقی که ترنج نشسته بود و گفت
+اگه قرار باشه همه چیز بهم میخوره و من دست دخترم رو بگیرم ببرم نمیزارم کسی آب خوش از گلوش پایین بره همه باید تاوان کاراشونو بدن از جمله تو فرخ لقا تو توی تک تک نقشه هایی که من کشیدم و کارهایی که کردم بودی و از همه اشون خبر داشتی.. پس تو هم باید تاوان بدی
فرخ لقا خواست جواب توران و بده که خان اجازه نداد حرفی بزنن و بلند داد زد
+ساکت شین..صدای هیچکسو نشنوم..هیچکسووو
همه ساکت شدن و خان رفت سمت فرخ لقا
_برو تو اتاقت فرخ لقا ..برو تا بیام تکلیفتو روشن کنم ...
+ این داره دروغ میگه ایرج حرفای اینو باور کردی؟ کسی که سا حر تلقبی اورده؟
_ از جلوی چشمام دور شو فرخ لقا..حالا
با صدای فریادخان فرخ لقا پا تند کرد سمت اتاقش همه دونه دونه رفتن سمت اتاقای خودشون و حتی الوندم اومد طرفم من و فرستادم سمت اتاق.
فقط مامان و سا حر و توران و خان روی ایوون وایستاده بودن.
الوند نگاهی بهم انداخت و گفت
+ زود میام نگران چیزی نباش.از اتاق بیرون نیای
در اتاق و بست و رفت
رفتم سمت در و گوش وایستادم اما دیگه صدایی نمیومد ..
با فکر کردن به اینکه قرار نبود از این عمارت برم لبخندی رو لبام نشست.
هوا تاریک شده بود اما الوند هنوز نیومده بود و من نمیدونستم که بیرون چه خبره هیچ سر و صدایی نمی اومد عمارت سکوت فرو رفته بود...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوششم
بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذاشت گوشه و گفت
+ خانم جان خانزاده گفت که باید همه غذاتونو بخورید...
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم _نگرانم، مامانم کجاست چی شد بالاخره
+ نگران نباش خانمجان همه چیز درست میشه الان چند نفری از طرف خان جلال اومدن دنبال ترنج و توران خاتون قرار شده که شبونه از عمارت خارجشون کنن آخه هنوز مردم آبادی بیرون وایسادن و منتظرن که ترنج و توران از عمارت بزنن بیرون.
+از فرخ لقا خبری نداری ؟
بتول خانم دوباره سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت
_ خبری ندارم خانم جان بیا غذاتو بخور الان خان زاد بیاد منو مقصر میدونه..
ناچار رفتم سمت سینی غذا و یک گوشه نشستم .. خودم و مشغول غذا خوردن کردم
+الوند خان توی عمارت نیست؟
_ نه خانم جان ظهر بود که رفتن بیرون ...
+ ترنج و توران کی میخوان برن؟
_ گفتن که یک ساعت دیگه ..هوا یکم بیشتر تاریک بشه بتونن یواشکی ببرنشون بیرون .
سری تکون دادم .
+ ترنج و بیرون ندیدی؟
بتول خانم دوباره سر تکون داد و گفت
_ نه والا خانم جان از صبح همه رفتن توی اتاق هاشونو هیچکس بیرون نیومده
+دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه بتول خانم نمیدونم چرا اینقدر نگرانم تا ترنج و مادرش از عمارت نرن دلم آروم نمیگیره میترسم که دوباره یک نقشه بکشن موندگار بشن
_تو حامله ای خانم جان انقدر حرص نخور نگران نباش خدایی نکرده زبونم لال بچه ات ناقص میشه ها. الوند خان خودش همه چیزو درست میکنه
ماشالله که مادرتم از زبرو زرنگی چیزی کم نداره دیدی امروز چه جوری توران و انداخت بیرون نگراننباش غذاتو بخور و آروم بگیر بخواب خان زادم امد میگم بیاد پیشت خوبه؟
ناچار سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+خدا کنه بتونم یکم آروم بخوابم از صبح انقدر فکر و خیال کردم که دارم دیوونه میشم.
_میخوای بگم خواهرت بیاد پیشت ؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
+نه دیگه شاممو بخورم می خوام بخوابم سرم درد میکنه
بتول چشمی گفت و دیگه حرفی نزد
سینی غذا رو از اتاق برد بیرون وبرای من جا انداخت سر جام دراز کشیدم و چشمام رو هم گذاشتم اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد و فقط به فکر ترنج و توران و فرخ لقا بودم عاقبت میخواست چی بشه...
نمیدونم چقدر گذشته بودم اما کم کم چشمام روی هم رفت و خوابم برد
****
با نوازش های دستی چشم باز کردم و به الوند نگاه کردم. بالای سرم نشسته بود و تو فکر بود نگاهش که به چشمای بازم افتاد گفت
+ بیدارت کردم؟
سری تکون دادم و سر جام نشستم و به اطراف نگاه انداختم
نور از لای پنجره ها کوتاه اتاق و روشن کرده بود از الوند پرسیدم
_کی اومدی؟
+ همین الان
با تعجب گفتم
_تا الان کجا بودی؟
+تو آبادی یک کاری پیش اومده بود تا صبح اونجا بودم
_ چه کاری
الوند سری تکون داد و گفت
+ مهم نیست درست شد
لبخند زدم و گفتم
_ترنج و توران چی شدن؟
+ خبر ندارم یک راست اومدم اینجا لباستو عوض کن بریم بیرون ماه جانجان گفت که صبحانه رو همه می خواهیم دور هم بخوریم
_تو که گفتی یک راست اومدی اینجا و کسی و ندیدی
+صبح توی ایوون دیدم ماه جانجان و
سری تکون دادم و لبخند زدم
_ پس حتما ترنج و توران رفته بودن از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و همچنان توی فکر بود...
میدونستم که به من چیزی نمیگه و اصرار بیخود فایده نداره ...پس سکوت کردم و چیزی نگفتم عاقبت که می فهمیدم ماجرا چیه..
با همدیگه از اتاق بیرون رفتیم و رفتیم سمت اتاق ماه جانجان سفره انداخته بودن و ماه جانجان بالای سفره نشسته بود مامان و ناریه هم کنار هم بودند اما خبری از فرخ لقا نبود.
سلام کردم و یه گوشه نشستم
الوند هم کنارم جا گرفت
+ خان کجاست؟
ماه جانجان به الوند نگاه کرد و گفت
_ تو اتاق خودش ..
الوند سری تکون داد میدونستم این روزا خان چقدر بهم ریخته اس و حتما به تنهایی خیلی بیشتر احتیاج داره تا صبحانه خوردن باما
_ ترنج و توران رفتن؟
+ اره دیشب اخر شب فرستادنشون
الوند سری تکون داد و گفت
_ جلال چیزی نگفته؟
+ نه فهمید مقصر زن و بچه خودشن.با کاری که توران کرد هر کسی بود خاستگاری و بهم میزد ..حالا دیگه هیچ حرفی از توران و ترنج وسط نباشه ناشتاییتونو بخورین ..گلاب بچه به شکم داری بخور انقدر بازی بازی نکن
زیر لب چشمی گفتم .لبخندی رو لبم نشست باورم نمیسد که از دست ترنج راحت شدم..برای همیشه..
****
خاستگارای گلبهارم اومدن و بلاخره همه کارا انجام شد.
قرار شد عروسی و تو عمارت داماد بگیرن و گلبهارم از اونجا یک راست بره سر خونه زندگیش..
مامان درگیر جاهاز درست کردن برای گلبهار بود. پارچه های ابریشمی و طلاهای پر زرق و برق ..
زری و گلبهارم به خودشون افتاده بودن و هر روز یک مدل لباس برای دوختن سفارش میدادن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرویس استیل که گران قیمت ترین غذا خوری واسه جهازعروس خانما بود 😍😍که الانشم دوباره اومده روی صحنه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
سلطان "محمد خوارزمشاه" وزیری نیکو خصال به نام "حسن عمادالملک ساوهای" داشت که از یک طرف غمخوار حال رعیت و از طرف دیگر علاقهمند به شعر و فرهنگ بود، درنتیجه دربار شاه محفل شاعران و نویسندگان مختلف بود.
باری روزی شاعری به نزد سلطان محمد آمد و قصیدهای در وصف سلطان خواند و شعر چون در نظر سلطان مقبول افتاد دستور داد، که هزار دینار به شاعر صله بدهند، اما حسن عمادالملک، وزیر ادب پرور این مقدار صله را کم دانسته و مبلغی دیگر برآن افزود. وقتی شاعر مبلغ اضافی را میبیند، از خزانه دار میپرسد :"چه کسی از ارکان دولت باعث این عطا شده است؟"گفتند :"سلطان وزیری دارد به نام حسن و او باعث افزایش مقدار صله شده است."
اما چرخ روزگار به مراد شاعر نگذشت و شاعر به تنگدستی و فلاکت میافتد در نتیجه از نو به امید لطف سلطان و وزیرش، قصیدهای در مدح سلطان میسراید، اما از بد روزگار حسن عمادالملک دارفانی را وداع گفته بود و وزیر جدیدی که بر مسند او تکیه زده بود، چندان اهل ادب نبود و حتی مبلغ صلهای را که سلطان وعده داد بود را کمتر میکند، از قضا نام کوچک وزیر جدید هم حسن بود در نتیجه شاعر پس از دریافت صله و دیدن رفتار متفاوت دو وزیر این شعر کنایه آمیز را میخواند :"زین حسن تا آن حسن صد گز رسن".
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ خدایا ما را از کسانی قرار ده که از تو درخواست کردند و تو به آنان عطا فرمودی
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻درود بر شما🌹صبحبخیر☀️
پلکـی به هــــوای ارغــــوان بگشــــایی
دیــوان گــل و ســرو چمـــان بگشــــایی
هـر صبـح، شـروع تـازه ی خوشبختی ست
تا پنجــــره بر بـــاغ جهـــــان بگشــــایی
ســلام صبحتون بخیر و شـادی
امروزتون سراسر عشق و نیکبختی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f