سلام آدینه تون زیبا 🌹
لحظهها میگذرند
گرم باشیم و پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسرخورشید
زندگی همهمهی مبهمی از
رد شدن خاطرههاست
هر کجا خندیدیم،
هر کجا خنداندیم،
زندگانی آنجاست...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت صحنه ی در پناه تو 🫠❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
راه خودتو دنبال کن ... - @mer30tv.mp3
5M
صبح 12 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_خلال
مواد لازم :
✅ ۵۰۰ گرم گوشت کمچربی
✅ ۲۰۰ گرم خلال بادام درختی
✅ سه قاشق زرشک سیاه
✅ سه عدد پیاز متوسط
✅ دو قاشق رب گوجه
✅ سه عدد لیمو عمانی کوچک
✅ یک عدد چوب دارچین
✅ نمک ، فلفل، زردچوبه
✅ پودر هل ،گلاب و زعفران
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5783048785458365038.mp3
10.69M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
( رمال حقه باز )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی توو همین کشور خودمون اتوبوسهایی که به ایران پیما مشهور بودن اینجوری بار جابهجا میکردن!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_اول
من نگارم متولد ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای تهران به دنیا اومدم فرزند آخر خانواده و چهارتا خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم ،ته تغاری بودم ولی مثل بقیه ی ته تغاری ها هیچوقت لوس و ناز پرورده نبودم ،از وقتی چشم باز کردم سختی دیدم و سختی کشیدم ،ولی سختی های من دربرابر زجر هایی که مادرم کشید هیچ بود ،میخوام از زندگی مادرم شروع کنم،منیژه متولد ۱۳۱۳ در نزدیکی های ورامین به دنیا میاد که شش تا خواهر برادر بزرگتر از خودش داشته و فرزند آخری بوده ،یه روزی خان منیژه رو از پدرش برای مصطفی پسر دومش خواستگاری میکنه و پدر منیژه هم سریع جواب مثبت میده ،بدون اینکه عروسک توی دست منیژه رو ببینه ، رعیت زاده بوده و رو حرف خان هم هیچ حرفی نمیزده ، خلاصه که منیژه ی ۹ ساله رو به عقد مصطفی در میارن ،منیژه هیچی از شوهر داری نمیدونسته ، ولی چارقدش رو سرش میکنن و میفرستنش با ندیمه ها خونه ی خان .منیژه زن دوم مصطفی بوده و چند سالی از پسر اون کوچیک تر ،وقتی که مصطفی چشمش به منیژه میفته از کاری که خان کرده تعجب میکنه ،دخترک خیلی بچه بود و علاوه بر اون هیکل ریزه میزه ای هم داشت،مصطفی چطور میتونست به اون دست بزنه، ولی کار از کار گذشته بود و دختر کوچولو دیگه حالا زن عقدی مصطفی بود و هیچکاری نمیشد کرد ، اونشب منیژه با دنیای دخترانگیش خداحافظی میکنه.دخترانگی که هیچی ازش نمیدونست و ساعت ها بخاطر دردی که داشت و کاری که مصطفی باهاش کرداشک میریخت ،دخترک ۹ ساله رو چه به این کارهااز جاش بلند میشه و به مصطفی میگه میرم به بابام میگم که باهام چیکار کردی، مصطفی تازه میفهمه که چه بلایی به سر دخترک اوردن و از اون لحظه دلش برای منیژه میلرزه منیژه ای که مثل آب پاک و زلال بود ، زن اول مصطفی مرده بود و فقط از اون یه بچه به یادگار بوده که یه روزی گم میشه و هر چی که میگردن دیگه پیداش نمیکنن،منیژه از اونروز توی خونه ی خان زندگی کرد خونه ای که شلوغ بود ،پر از خدمتکار.مصطفی ساعت ها می ایستاد پشت سه دَری و به منیژه نگاه میکرد ،که لب حوض ظرف میشست و با دختر عزیزالله برادرش میخندیدن.مادر مصطفی مرده بود و فقط خان زنده بود که اونم پیرمرد بود و پاش لب گور ،خان دوتا پسر داشت یکی بزرگ تر از مصطفی که اونم زن و بچه داشت و توی خونه خان زندگی میکردند ،صغری زن عزیزالله خیلی بدجنس بود ،از روزی که منیژه رو دید سر کینه باهاش گرفت و شروع کرد به اذیت کردن ،شده بود مادر شوهری برای منیژه ، کسی روی حرفش حرفی نمیزد ،چون اگر با یکی در میفتاد تا ساعت ها جیغ و داد راه مینداخت و آه و نفرین میکرد ،خلاصه که منیژه رو تا میتونست ازش کار میکشید اینقدر که دختر بیچاره سر شب از خستگی بیهوش میشد ،روز ها میگذشت و منیژه اونجا بزرگ و بزرگ تر میشد،چند ماه بعد از ازدواجش حامله شد ،وقتی فهمید حاملس ذوق کرده بود شایدحتی درکی از مادر شدن هم نداشت ولی توی دلش حسی به وجود اومده بود ، خلاصه که منیژه هرروز از بارداریش میگذشت و شکمش بزرگ تر میشد ، مصطفی هم دیگه بیشتر هوای اون رو داشت و از اون گرفته دختر صغری بود که بیشتر کارهای منیژه رو انجام میداد تا اون استراحت کنه،ولی صغری وقتی میدید که منیژه از جاش تکون نمیخورده و کار سنگین نمیکرده کار های دیگه ای دستش میداده ،مثل خیاطی و گیوه بافی و بافتنی و آشپزی خلاصه که منیژه توی دوران بارداریش همه ی این کارهارو یاد میگیره ...
اون ماه ها بوده که خانوادش رو ندیده بوده و حسابی دلتنگشون بوده نگاهی به مصطفی میندازه که پا روی پا انداخته بوده و چوپوق میکشیده،بهش میگه من دلم برای خانواده ام تنگ شده میشه منو ببری ببینمشون ،مصطفی از جاش بلند میشه و میگه یه سری به کارگر ها میزنم و میام میبرمت ، صغری وقتی میبینه مصطفی رفت چند کیلو سبزی میاره میریزه جلوی منیژه و میگه پاک کن خودش هم میشینه و با دخترش و منیژه مشغول سبزی پاک کردن میشن ،نیم ساعتی طول میکشه تا مصطفی بر میگرده ،دم در می ایسته و دستمالی رو از جیبش بیرون میاره و تکون میده ولی منیژه متوجه نمیشده که یعنی چی ،تا اینکه مصطفی با اخم به منیژه میگه بلند شو بریم ، منیژه دسته ی سبزی رو میندازه و با ذوق از جاش بلند میشه ماه اخرش بود و خیلی سنگین شده بود جوری که به زور تکون میخورد ...
چارقدش رو سرش میکنه و با مصطفی از خونه میرن بیرون و با قاطر میرن خونه ی مادر منیژه ،مصطفی توی راه به منیژه میگه وقتی دستمالم رو تکون میدم یعنی بلند شو بریم باید این هارو بلد باشی من نباید جلوی بقیه بهت بگم بلند شو.خلاصه که منیژه رو میزاره و برمیگرده ولی منیژه همون موقع دردش میگیره ، وقتی نبوده که بخوان برن دنبال مصطفی برای همین قابله رو خبر میکنن و منیژه با بدبختی بچش رو به دنیا میاره ، یه دختر تپل مپل و خشکل ،که اسمش رو گلنار میزارن .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_دوم
منیژه خودش براش لباس میدوخته و تنش میکرده ،مصطفی با سواد بوده و ملا ی روستا ،به بقیه قرآن یاد میداده و دعا نویس بوده ،یه زنی دائم میومده پیش مصطفی و ازش دعا میگرفته منیژه دیگه اون دختر ۹ ساله نبوده ..۱۵ سالش بوده و صغری جوری اون رو بار آورده بوده که بیشتر از سنش میفهمیده ..توی این سال ها که با مصطفی زندگی کرد خیلی بهش وابسته میشه و خیلی دوستش داشته وقتی میدیده که با اون زن میره توی اتاق و در رو میبنده حسابی عصبی میشده و حسودی میکرده ،یه روزی به مصطفی میگه چرا اینکارو میکنی که مصطفی عصبی میشه و میزنه سرش رو میشکونه،ولی منیژه با سن کمش اینقدر عاقل بوده که سرش رو با دستمال میبنده که صغری نفهمه ،مصطفی خیلی ناراحت شده بود که چرا دست روی زنش بلند کرده و حتی ازش معذرت خواهی هم میکنه ،ولی دیگه از اونروز منیژه توی کارهای مصطفی هیچ دخالتی نمیکنه،بعد از دو سال دوباره حامله میشه و اینبار پسری به دنیا میاره که اسمش رو غلام میزارن ..چند سال میگذره و خان میمیره و عزیزالله سهم مصطفی رو که از خونه داشته ازش میخره ،آخه مصطفی تصمیم داشته بیاد فیروز آباد یکی از روستاهای نزدیکه شهر ری بشینه بچه ها بزرگ شده بودن و روستا هیچ امکاناتی برای اون ها نداشت خلاصه که بعد از فروش خونه میان فیروز آباد ، گلنار با اینکه سن کمی داشته ولی براش خواستگار میاد هم از غریبه و هم از فامیل ولی مصطفی اون رو شوهر نمیده و میفرستتش تا درسش رو بخونه چون به شهر نزدیک بودن ، درسش رو تا هفتم میخونه و برای معلمی ثبت نام میکنه ،غلام هم توی یه شرکت آجر زنی که توی فیروز آباد بوده مشغول کار میشه ،زمستون ها درس میخونده و تابستون ها میرفته سر کار ، توی شرکت با پسری تُرک زبان آشنا میشه،توی همین رفت و آمد ها اون آقا عاشق گلنار میشه و میاد خواستگاریش ...
مصطفی هم که دیگه میبینه پسر خوبیه بله رو میده و گلنار رو به عقد اون در میارن ،منیژه بهترین جهیزیه رو برای گلنار میخره و اون رو راهیه خونه ی شوهر میکنه
غلام هم علاوه بر درس خوندن و کار کردن توی کارخونه آجر زنی ،توی یکی از مغازه های لوازم خانگی مشغول به کار شده بود ،پسر زرنگی بود و مثل جوونی های مصطفی خوش تیپ و خوش قیافه ،مصطفی سال ها بود که دختر باجناقش رو برای غلام نشون کرده بود و آخر هم به منیژه گفت ،خواهر منیژه توی شهر شوهر کرده بود و اونجا زندگی میکردند، برای پسرشون به خواستگاری دختر باجناق میرن و اون ها هم که غلام رو دوست داشتن دخترشون رو بهش میدن ،توی همین حال و اوضاع منیژه دوباره باردار میشه و دوتا پسر دیگه به دنیا میاره،مصطفی یه شب توی خواب دردی توی پاش میپیچه که نمیزاره بخوابه ،وقتی بلند میشه میبینه که انگشت پاش چرک کرده و همین باعث مریضیش میشه ،تب میکنه و درد شدیدی داشته ، منیژه هر روز چار قدش رو سرش میکرده و میرفته توی کوه گیاهی میچیده و به خونه میومده ، گیاهی هارو میکوبیده و روی انگشت مصطفی میذاشته،ماه ها میگذره و با رسیدگی های منیژه مصطفی هم بهتر میشه ،ولی نه اونقدر که بتونه از جاش بلندشه،هیچ در آمدی هم از هیچ جایی نداشتن ،بچه هاشم که کوچیک بودن و غلام هم کمکی نمیکرده ،مجبور میشه که خودش کار کنه،شروع میکنه به خیاطی کردن و خرج زندگی رو خودش در میاره ،مصطفی هر روز میدیده که چقدر اون زحمت میکشیده و هر بار شرمنده ی روی اون میشه ، چند سال به همین منوال میگذره تا مصطفی خوب میشه ، منیژه یه روزی که حالش خیلی بد بوده میفهمه که دوباره حاملس،مصطفی هم عاشق بچه بوده همیشه ناراحت پسرک گمشدش بوده و غصه ی اون روز به روز از پا درش میاورده ،پسرک بیچاره بعد از مرگ مادرش از خونه میزاره و میره و دیگه هم پیداش نمیشه ، مصطفی خیلی برای پیدا کردنش تلاش میکنه ولی همش بی نتیجه ..خلاصه که وقتی میفهمه منیژه بارداره میگه اون هدیه ی خداست و باید خوشحال باشی و شکر گذار،۹ ماه بارداریش رد میشه و زایمان میکنه و این بار هم یه دختر به دنیا میاره که اسمش رو نگار میزارن
مصطفی به منیژه میگه ای کاش پول داشتم تا سر تاپاتو طلا میگرفتم ،تو بهترین زن دنیایی ،اینقدر خوبی که با سن کمت با من پیر مرد زندگی کردی و ساختی .ولی هر بار منیژه خنده ی ریزی میکرد و با عشق نگاهش میکرد و میگفت ،من هیچوقت احساس نمیکنم سنم کمه و تو سنت زیاد ،من واقعا دوستت دارم و همینم برای خوشبختیم و آرامش زندگیمون کافیه ،روزها میگذشت و بچه ها بزرگ میشدن ، نگار ۶ ماهه بود که مصطفی دوباره مریض میشه ولی اینبار با دفعه های قبل فرق داشت ، اینبار دیگه منیژه نتونست با گیاهی هایی که درست میکرد مصطفی رو نجات بده بارها طبیب رو آورد بالای سرش ولی بی فایده بود.مصطفی برای همیشه از پیششون میره و منیژه رو با ۳ تا بچه توی غربت تنها میزاره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نماد یه دختر دهه شصتی 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f