دروازه غار تهران در سال ۵۷
دوازه غار در گذشته یکی از محلات مستضعف نشین طهران قدیم به شمار می آمد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
خواجه ای در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدمها حرف میزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان دکان بود و با مشتریها شوخی میکرد و آنها را میخنداند. و بازار دکان دار را گرم میکرد.
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
یک روز که خواجه به خانه رفته بود، گربه ای برای گرفتن موشی به داخل دکان پرید. طوطی از ترس جستی زد و از یک طرف دکان به طرف دیگر پرید که بالش به شیشه ی روغن خورد. شیشه افتاد و شکست و روغنها ریخت. وقتی خواجه آمد, دید که روغنها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد.
از سوی خانه بیامد خواجهاش
بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
طوطی دیگر سخن نمیگفت و شیرین سخنی نمیکرد. دکان دار از کار خود پیشمان بود و میگفت کاش دستم میشکست تا طوطی را نمیزدم او دعا میکرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سر آن خوش زبان
روزی دکان دار غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد کچل طاس از خیابان میگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسه مسی.ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشه روغن را شکستی و کچل شدی؟ تو با این کار به انجمن کچلها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغنها را میریختی. مردم از مقایسه طوطی خندیدند. او فکر میکرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.
جولقیی سر برهنه میگذشت
با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشش بیشتر هدفم این بود که آدرس چند بنگاه را در بابلسر پیدا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفت
به جای خالی کنارم اشاره کرد و مودبانه پرسید:
-اجازه هست کنارتون بشینم؟با این که بهزاد در اتفاقات روز گذشته هیچ نقشی نداشت ولی من شمشیرم را برایش از رو بسته بودم. اخم هایم را بیشتر در هم فرو کردم و محکم و قاطع گفتم:
-نه.دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و با لبخندی که سعی می کرد پنهان کند، گفت:
-باشه. عصبانی نشید.به لودگیش توجه نکردم:
-یحیی کجاست؟ قرار بود یه چمدون برام بیاره؟
-نیومد. یعنی من نذاشتم بیاد. نگران چمدونتون هم نباشید پیش منه.
-اون وقت چرا؟
-چرا چی؟ چرا چمدونتون و پیش منه؟
-نه چرا نذاشتید یحیی بیاد؟ابرویی بالا انداخت:
-گفتم که می خواستم باهاتون حرف بزنم.
-ولی من نمی خوام با شما حرف بزنم.
چشم هایش از آن شوخ طبعی چند لحظه قبل خالی شد:
-ببینید سحر خانم. من به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی خیلی متاسفم. می دونم هیچ توجیحی برای رفتار زشت زن برادرم وجود نداره. ولی من اومدم اینجا تا از طرف همه ازتون عذرخواهی کنم و تقاضا کنم برگردید پیش ما. در سکوت چشم از روی بهزاد برداشتم و به آذین که با دو بچه دیگر سوار چرخ فلک شده بود، نگاه کردم. بهزاد که از جواب دادن من ناامید شده بود، دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-مامان خیلی ناراحته. دیشب اصلاً نتونست بخوابه. همش نگران شما بود. نگران این که با یه بچه شب و کجا موندید.دوباره نگاهش کردم:
-از اول هم قرار نبود من خونه مادر شما بمونم.
-بله مامان برام گفته. من هم نمی گم تا ابد اونجا بمونید. من فقط ازتون می خوام تا وقتی که یه جایی مناسب پیدا کنید پیش ما بمونید. به خدا درست نیست وقتی خونه ی ما هست شما تو یه همچین جایی اقامت کنید. بهزاد نمی فهمید من تا وقتی جایی برای خودم پیدا نمی کردم، نمی توانستم دوباره پا داخل آن خانه بگذارم. من به خودم قول داده بودم دیگر هیچ وقت خودم را در شرایطی مشابه، شرایط دیروز قرار ندهم.
- ببینید آقا بهزاد اگه نگرانیتون به خاطر مادرتونه، خودم بهش زنگ می زنم. باهاش حرف می زنم و خیالشون و راحت می کنم. ولی از من نخوایند که دوباره برگردم. چون نمی تونم. حالام اگه لطف کنید و چمدونم و بهم بدید خوشحال می شم.لبخند زد:
-واگه ندم؟
-ناراحت می شم.خندید با صدای بلند. من هم خندیدم. خنده ام مجوزی شد برای صمیمیت بیشتر. جلو آمد و کنارم روی نیمکت نشست.
-می دونم هر چی بگم از زشتی کاری که با شما کردن کم نمی شه ولی می خوام دوباره از طرف همه ازتون معذرت بخوام. میترا کار خیلی بدی کرد ولی اونجا خونه ی میترا نیست. خونه ی من و مادرمه و ما هردومون دوست داریم شما برگردید.
-مسئله فقط کاری که میترا کرد نیست.با تعجب اخم کرد:
-پس چی؟
-شما اونجا نبودید. شما ندید. ندیدی چطور همه اونایی که اونجا وایساده بودند منتظر بودن تا طلاهای میترا از تو کیفم پیدا بشه.اشک توی چشم هایم جمع شد و صدایم لرزید:
-یه جورایی همه اطمینان داشتن من اون طلاها رو برداشتم.
بهروز با خجالت سرش را پایین انداخت.
-اجازه بدید جبران کنیم.اشک توی چشمم را پس زدم و بینیم را بالا کشیدم.
-من از کسی دلگیر نیستم. شاید اگه منم جای شما بودم به یکی مثل خودم اعتماد نمی کردم ولی قسم خوردم دیگه خودم و تو موقعیت دیروز قرار ندم. اگه من تو خونه ی مادرتون نمی موندم هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد. هیچ کس من و به چشم یه خلافکار که اومده تا از یه پیرزن سوءاستفاه کنه نمی دید. هیچ کس به خودش اجازه نمی داد بهم تهمت دزدی بزنه.
-شما موندید تا از مادرم پرستاری کنید. شما لطف بزرگی به ما کردید.
-ولی دیروز هیچ کس اینطور فکر نمی کرد. همه فکر می کردن اومدم تا از مادرتون سوءاستفاده کنم.بهزاد با شرمندگی سرش را تکان داد. از جایم بلند شدم و قبل از این که به سراغ آذین بروم، گفتم:
-آقا بهزاد می دونم اینجاید چون مادرتون خواسته من و برگردونید ولی من تا خونه ی خودم رو پیدا نکنم پام و تو اون خونه نمی ذارم. نمی خوام دوباره بهم تهمت بزنند. ولی همین که یه جایی برای زندگی پیدا کنم برای تشکر از مادرتون و بردن وسایلم میام. او هم از روی نیمکت بلند شد. به سمت آذین که سوار تاب کوچکی شده بود، رفتم و گفتم:
-پاشو بریم.لجبازانه گفت:
-نه بهزاد از پشت سرم گفت:
-فکر کنم نه گفتن و از خودتون یاد گرفته.
داشت به خاطر نه های که به او گفته بودم، طعنه می زد. بیچاره نمی دانست او اولین کسی است که اینطور قاطعانه از من نه شنیده.دست آذین را گرفتم و از تاب پایین آوردم.
-الان بریم از عمو چمدون و بگیریم ببریم تو اتاق بعد دوباره میام بازی می کنیم.آذین با کنجکاوی به بهزاد نگاه کرد.بهزاد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد آذین کرد.
-سلام خانم. من و می شناسی؟آذین سرش را به معنی نه تکان داد. بهزاد لبخند زد:
-من دایی میلاد و میثمم. میلاد و میثم و که می شناسی؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در هیاهیوی روزگار اگـر آرامیم
دلمان به خــدا گرم است...
خــدا اگـه بخـواد کسی جلو دارش نیست
امیدوارم خـدا برات بخـواد
شب پاییزیتون رویایی💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون در پناه خدا
پروردگارا بر هر چه بنگرم
تـو پدیـدار بودهای
مبارک است روزی که با نام تو
و توکل بر اسم اعظمت آغاز گردد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد
دل نیست هر آندل که ترا یار نباشد
شادم که غم هجر تو گردیده نصیبم
بهتر ز غم هجر تو غمخوار نباشد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مولوی.... - @mer30tv.mp3
3.49M
صبح 8 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفت به جای خالی کنارم اشاره کرد و مودبانه پرسید: -اجازه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشت
چشم های آذین برق زد.
-میلاد و میثم اومدن دیا.
-نه. ولی خیلی دوست داشتن بیان.دلشون برات تنگ شده. دل عمه خانم هم برات تنگ شده. شنیدم شبا با هم کتاب می خوندید نقاشی می کشیدید.آذین هیجان زده به سمتم چرخید:
-بیم پیش عمه. با اخم به بهزاد که لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایش نشسته بود، نگاه کردم. داشت من را بوسیله آذین تحت فشار می گذاشت. سعی کردم با بی توجهی نقشه اش را نقش بر آب کنم.
-آقا بهزاد نمی خواین چمدون من و بدید.بهزاد از جایش بلند شد.
-کدوم سوئیت هستید؟
-دوازده.
-شما بفرمائید من خودم براتون میارم.دیگر اصرار نکردم و به همراه آذین به سمت سوئیت شماره دوازده رفتم و تا آمدن بهزاد روی پله های جلوی در نشستم. وقتی بهزاد آمد بدون هیچ حرفی چمدان ها و شارژر موبایلم را از او گرفتم و به داخل سوئیت رفتم.با همان لباس هایی که تنم بود چند دقیقه ای روی مبل نشستم. وقتی از رفتن بهزاد مطمئن شدم دست آذین را گرفتم و از سوئیت بیرون زدم. باید هر چه زودتر جایی را برای زندگی پیدا می کردم. این نوع زندگی نه برازنده من بود و نه شایسته آذین.چند ساعتی را بیهوده در شهر چرخیدم و از این بنگاه به آن بنگاه رفتم. بیشتر بنگاه ها یا تعطیل بودند و یا فقط اتاق و ویلا برای اسکان مسافران نوروزی کرایه می دادند.آن تعداد اندکی هم که به کارهای معمولشان می پرداختند مورد مناسبی که به درد من بخورد در فایل هایشان پیدا نکردند. ظاهراً باید تا بعد از عید به همان سوئیتی کرایه ای بسنده می کردم هر چند هنوز ناامید نشده بودم و تصمیم داشتم برای یافتن خانه به شهرهای مجاور هم سری بزنم. هوا تاریک شده بود که به قصد برگشت به پلاژ سوار ماشین شدم. قبل از آن، از یک فروشگاه بزرگ در مرکز شهر مقداری خرید کردم تا بتوانم برای شام چیزی بپزم. هزینه کرایه اتاق به اندازه کافی زیاد بود و اگر فکری برای خورد و خوراک خودم و آذین نمی کردم پولی را که برای مخارج روزمره کنار گذاشته بودم خیلی زود به اتمام می رسید و من مجبور بودم از پول خانه خرج کنم. از طرفی غذاهای بیرون به غیر از گران بودن، ناسالم هم بود و با بیماری که آذین داشت خوردن بیش از اندازه فست فوت و یا غذاهای چرب رستورانی ممکن بود سلامتیش را به خطر بیندازد. تصمیم گرفتم شب بعد از خواباندن آذین برنامه ای دقیق برای گذراندن این چند روز بریزم تا هم مخارجم را به حداقل کاهش دهم و هم از زمانم به بهترین نحو استفاده کنم. همچنین باید برای پیدا کردن یک شغل مناسب هم تلاش می کردم. مثلاً توی سایت های کار یابی ثبت نام می کردم و یا به سراغ نیازمندی های روزنامه ها می رفتم تا شاید بتوانم زودتر کار مناسبی پیدا کنم. به سوئیت که برگشتیم اول آذین گرسنه و نق، نقو را جلوی تلویزیون نشاندم و بعد خودم برای درست کردن نیمرو به آشپزخانه رفتم. وقت کافی برای پختن مرغ و برنجی که از فروشگاه خریده بودم نداشتم. پس باید امشب را با همان نیمرو سپری می کردم. ماهیتابه ای از داخل کابینت بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم بعد به سراغ کیسه های خرید رفتم و شیشه روغن را از توی یکی از کیسه ها بیرون آوردم. هنوز روغن را داخل ماهیتابه نریخته بودم که کسی ضربه ای به در سوئیت زد. با تعجب شیشه روغن را روی کانتر گذاشتم و به سمت در نگاه کردم. هیچ ایده ای نداشتم که چه کسی می تواند پشت در باشد.کسی توی پلاژ من را نمی شناخت. برای لحظه ای فکر کردم شاید یحیی به دیدنم آمده. با این فکر به سرعت از آشپزخانه بیرون آمدم. دلم برای یحیی تنگ شده بود و دوست داشتم بعد از یک روز پر از ناامیدی یک چهره ی آشنا در نزدیکی خودم ببینم.آذین که زودتر از من خودش را به در رسانده بود با دست به در سوئیت اشاره کرد و گفت:
-عمه اومده.
همانطور که شالم را روی سرم می کشیدم جوابش را دادم:
-نه مامان جان. عمه نیست. لب برچید ولی از از جایش تکان نخورد. دل دخترکم برای عمه خانم تنگ شده بود. باور این که در این مدت کم این قدر به عمه خانم وابسته شده بود، برایم سخت بود. آن هم آذینی که بعد از جداییم هیچ وقت برای خاله لیلا و آرش ابراز دلتنگی نکرده بود. نمی دانم به خاطر بی مهری خاله لیلا و آرش بود و یا به خاطر کم بودن سنش که هیچ وابستگی به پدر و مادر بزرگش نداشت. در سوئیت را که باز کردم. به جای یحیی بهزاد پشت در ایستاده بود، با چند پرس غذا در دست. کیسه غذاها را بالا گرفت و لبخند زد:
-خواستم شام بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمی ره گفتم بیام با هم بخوریم.اخم کردم:
-ممنون ولی ما شام خوردیم.آذین با تعجب به سمت من چرخید:
-ما که هنوز شام نخویدیم.چشم غره ای به آذین رفتم و گفتم:
-دارم برا خودمون شام می پزم.
-چی دیست میکنی؟قیافه هیجانزده ای به خودم گرفتم.
-اونی که تو خیلی دوست داری. نیمرو.لب هایش آویزون شد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#تلخی_گیری_زیتون
دستور تهیه :
زیتون را بعد از شستن روی چوب با سنگ میشکنیم طوری که هستش شکسته نشه .با این روش تلخی زیتون گرفته میشه.
زیتون هارو داخل یک ظرف ریخته و روش آب میریزیم تا رویش را بپوشاند .
هر ۲۴ ساعت یکبار آب آن را عوض کنید.
این کار را تا یک هفته انجام دهید
سپس به ازای هر ده کیلو زیتون ۵۰۰ گرم سنگ نمک اضافه میکنیم و و با آب روی زیتون را کامل میپوشانیم.
بعد از ۲۰ روز زیتون قابل استفاده است.
ماندگاری این روش چون تلخی زیتون زودتر گرفته می شود تا ۶ ماه هست.
اما برای نگهداری یک سال یکبار آب زیتون را عوض نمیکنیم و به ازای هر ده کیلو زیتون یک کیلو سنگ نمک میریزیم .همان تلخی زیتون نقش مواد نگهدارنده را برای زیتون ها دارد. و اگر موقع استفاده اگر زیتون شور بود.قبل خوردن چند ساعت داخل آب بدون نمک قرار بدهید تا شوریش گرفته بشه.
میتونید به شکل ساده به زیتون گلپر و سماق و آبغوره اضافه کنید یا که زیتون پرورده درستش کنید.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
950_6134126651872.mp3
11.6M
ابی
مست چشمات
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f