قدیما خونه ها رو از روی نقشه دلشون ♥️ میساختن ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوشش بهزاد که متوجه حالم شده بود گفت: -این جواب مال وق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادوهفت
با بدبختی اشک هایم را پس زدم و از جایم بلند شدم. وقتی وارد اتاق شدم اول لباس هایی را که با وسواس برای امشب انتخاب کرده بودم با یک دست بلوز و شلوار راحتی عوض کردم و بعد موبایلم را از توی کیفم بیرون آوردم تا نگاهی به آن بیندازم. نمی دانم چرا انتظار دیدن پیامی از طرف بهزاد را داشتم ولی به جای آن یک عالمه پیام از طرف روجا و ستاره برایم آمده بود.
-خوش می گذره؟
-خواستگاری کرد؟
-عکس بذار.
-حلقه هم گرفته؟
-چیکار می کنید؟
-شوهر ندیده جواب بده.
-.........
-......
آهی کشیدم و موبایلم را روی سایلنت گذاشتم و کنار آذین دراز کشیدم. زندگیم دوباره پیچیده شده بود. دور بودن از بهزاد کار ساده ای نبود. من با بهزاد شریک بودم از طرفی حتی اگر از این خانه می رفتم هم نمی-توانستم عمه خانم را به طور کامل از زندگیم حذف کنم. من و آذین هر دو به عمه خانم وابسته بودیم و البته عمه خانم هم به ما وابسته بود.نیمه های شب بود که که اول صدای باز شدن در و بعد صدای ماشین بهزاد را شنیدم. بهزاد برگشته بود. بی اختیار نفس راحتی کشیدم. بدون این که خودم متوجه باشم نگرانش بودم. از فهمیدن این مسئله لبخند تلخی روی لب هایم نشست و اشک دوباره کاسه چشمم را پر کرد. من عاشق بهزاد بودم. صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم وقتی از آذین و عمه خانم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم خبری از ماشین بهزاد توی حیاط نبود ظاهراً صبح خیلی زود از خانه بیرون رفته بود. غم زیادی در دلم نشست. او هم نمی¬خواست من را ببیند. شاید اصلاً از این که همه چیز به هم خورده بود خوشحال بود. شاید از روی ترحم و یا به خاطر عمه خانم از من تقاضای ازدواج کرده بود. شاید هم فقط به خاطر حرصی که از سوده داشت به سراغم آمده بود و از این که من جواب منفی داده بودم خوشحال شده بود. احتمالاً همین جواب منفی من را بهانه می کرد و دوباره به آلمان پیش سوده برمی گشت. به سنگ ریزه زیر پایم لگدی زدم و با حرص فکر کردم چرا نباید برگردد؟ وقتی آنقدر سوده را دوست داشت که به خاطرش تا آلمان رفته بود و بی خبر از همه با او ازدواج کرده بود حتما دوباره به دنبالش می رفت و هر جوری بود او را راضی به زندگی با خودش می کرد. اصلاً اگر سوده را دوست نداشت در طلاق دادنش این قدر تعلل نمی کرد. شاید اصلاً در مورد طلاق به من دروغ گفته باشد و هنوز از سوده جدا نشده باشد و فقط می خواهد به گوش سوده برسد که از کسی در ایران خواستگاری کرده تا حس حسادت سوده را تحریک کند. خیلی ها این کار را می کنند. توی دانشگاه خودمان یکی از پسرها همین کار را کرد و از دختری که رویش کراش داشت سوء استفاده کرد تا به دختری که دوستش داشت برسد. دختر بیچاره وقتی قضیه را فهمید آنقدر حالش بد شد که از دانشگاه انصراف داد. حتی اگر این طور هم نباشد کافی بود سوده پشیمان شود و برگردد آن وقت بهزاد من را رها می کرد و به دنبال عشقش می رفت. همان کاری که آرش با من کرد.پشت فرمان نشستم و با فکرهای مسمومی که یک لحظه دست از سرم برنمی داشت به سمت مزرعه راندم. همین که ماشین را به داخل پارکینگ مزرعه بردم چشمم به بهزاد افتاد که کنار ماشینش به انتظار من ایستاده بود. ناگهان همه آن افکار احمقانه توی سرم دود شد و به هوا رفت و جای آن را حسی از آرامش گرفت.
با این که دیدن بهزاد و این که به دنبالم آمده بود برایم بسیار خوشایند بود ولی من دیگر آن دختر شانزده ساله نبودم که برای داشتن معشوق چشم روی همه چیز ببندم. من زن بدبینی بودم که به این راحتی به کسی اعتماد نمی کرد و حرف کسی را باور نمی کرد.نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت نشان دهم از ماشین پیاده شدم. بهزاد با قدم هایی بلند به سمتم آمد. چشم های سرخ، موهای پریشان و ظاهر آشفته اش خبر از بی خوابی و حال بدش می داد. از دیدنش در آن حال و روز قلبم به درد آمد. به قلبم نهیب زدم تا خودش را جمع و جور کند. نباید نگرانش می شدم. با لحن سردی گفتم:
-اینجا چیکار می کنی بهزاد؟چشم ریز کرد و با عصبانیت گفت:
-شنیدم می خوای بری دنبال خونه.باورم نمی شد که عمه خانم به این سرعت حرفم را به بهزاد منتقل کرده باشد اصلاً کی وقت کرده بودند با هم حرف بزنند. بدون این که به چشم های ناراحت و به خون نشسته اش نگاه کنم گفتم:
-فکر کنم دیگه صلاح نیست تو اون خونه بمونم.
-به خاطر من؟ اگه کسی قرار باشه از اون خونه بره، اون منم. اونجا خونه تو. فهمیدی، خونه تو. تو هیج جا نمی ری سحر.
-با مسائلی که پیش اومده درست نیست من اونجا..............میان حرفم پرید و گفت:
-چه مسئله ای؟ این که من عاشقتم و می خوامت.نگاه از صورتش برداشتم و در حالی که حس می کردم کسی با مته قلبم را سوراخ می¬کند، زمزمه کردم:
-تو عاشق من نیستی. تو عاشق سوده ای
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادوهشت
آهی کشید و با کلافگی گفت:
- من عاشق سوده نیستم. شاید یه زمانی عاشقش بودم. هر چند الان خیلیم مطمئن نیستم که اون موقع هم عاشقش بودم. چون حسی که به سوده داشتم هیچ شباهتی به حسی که به تو دارم نبود. من از سوده خوشم می اومد. سوده یه دختر خوشگل و امروزی بود که توجه ام و به عنوان یه مرد جلب می کرد ولی من هیچ وقت اون حسی رو که موقع بودن با تو دارم با سوده تجربه نکردم. سحر من وقتی در کنارت هستم شادم، سرحالم، سرزنده پر انرژیم وقتی پیشتم راحت می خندم. راحت حرف می زنم. آرومم از خودم راضیم. پر از امید و زندگیم، سحر تو باعث می شی دنیا رو زیباتر و پرنورتر ببینم. من هیچ کدوم از این حس ها رو در کنار سوده نداشتم. چون واقعا عاشقش نبودم.آه از نهادم بلند شد. من هم در کنار بهزاد دنیا را زیباتر و پرنورتر می دیدم. اگر می رفت دنیایم چقدر تاریک و زشت می شد. بغضم را قورت دادم و با لجبازی گفتم:
- شاید این حسی که به من داری عشق نیست. شاید چون هنوز تو مرحله سوگواری برای از دست دادن سوده هستی نسبت به حست به من داری اشتباه می کنی.
- نه سحر حسم بهت اشتباه نیست. من واقعاً عاشقتم. من حتی قبل از ازدواج با سوده هم متوجه این حسم بهت شده بودم.
- ولی رفتی دنبال اون و با اون ازدواج کردی
- چون به سوده قول ازدواج داده بودم .......... نمی دونم شاید اشتباه کردم ولی من آدم بی وفایی کردن نیستم.با حرص گفتم:
- اگه سوده ولت نمی کرد هنوز داشتی باهاش زندگی می کردی.
- خب اگه سوده زن زندگی بود احتمالا هنوز داشتم باهاش زندگی می کردم. من انتخابش کرده بودم و بی دلیل ولش نمی کردم. ولی وقتی اون نخواست همه چیز بین ما تموم شد. حالا هم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
- پس چرا توی طلاق دادنش اینقدر تعلل کردی. چرا همون موقع که درخواست طلاق دستت رسید طلاقش ندادی؟ بهزاد با ناراحتی نگاهش را از من گرفت. همین جواب ندادن را سندی بر درست بودن افکارم دانستم و این بار باقاطعیت بیشتری گفتم:
- دیدی تو هنوز عاشق سوده ای بهزاد با درماندگی دستی توی صورتش کشید و گفت:
- چیکار کارکنم که باور کنی من دیگه هیچ حسی به سوده ندارم. سحر من فقط تو رو دوست دارم. سوده برای من تموم شده. در واقع از خیلی وقت پیش تموم شده بود از همون موقع که ولم کرد و رفت تو یه شهر دیگه همه چیز بین ما تموم شد فقط نمی خواستم باور کنم که انتخابم اشتباه بوده. نمی خواستم قبول کنم زندگی که براش زحمت کشیده بودم به همین راحتی از بین بره. موندنم به پای سوده از سر عشق نبود من فقط با خودم لج کرده بودم. نمی خواستم اجازه بدم سوده به این راحتی به خواستش برسه ولی وقتی برگشتم ایران دیدم حتی لیاقت این و نداره که برای اذیت کردنش وقت بذارم. برای همین یک هفته بعد از برگشتنم به ایران از وکیلم خواستم که دنبال کارای طلاق بیفته.
دوست داشتم حرف هایش را باور کنم.دوست داشتم باور کنم که دیگر سوده ای در زندگیش نیست ولی نمی توانستم. ظرف اعتماد من که به لطف آرش ترک برداشته بود. با اولین تلنگر بهزاد شکسته بود و از بین رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهزاد من و ببخش ولی من نمی تونم. با اندوه پرسید:
-یعنی دیگه دوستم نداری؟جوابش را ندادم. به من نزدیک شد و گفت:
-تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری.پووفی کشیدم و گفتم:
-برو خونه بهزاد، خسته ای. معلوم دیشب خوب نخوابیدی
-نگرانمی؟
-آره به تلخی خندید و گفت:
-اگه دوستم نداری چرا نگرانمی؟
- مهم نیست که دوست دارم یا نه. مهم اینه که نمی تونم باورت کنم.لبخند زد:
-پس دوسم داری؟
-آره دوست دارم ولی نمی تونم با این شک که یه روز ولم می کنی و می ری زندگی کنم.
-من ولت نمی کنم سحر. هیچ وقت ولت نمی کنم.من دوست دارم.نگاهم را از چشم های خسته ولی مشتاقش برداشتم و پشت به او به سمت گلخانه اصلی راه افتادم. از پشت سرم داد زد:
-کاری می کنم که باورم کنی.جوابش را ندادم. ولی بهزاد روی حرفش ماند و تمام سعی اش را کرد تا عشقش را به من ثابت کند.صبح ها با یک شاخه گل دم در به انتظارم می ایستاد و عصرها برای برگرداندم به خانه به مزرعه می آمد. از هر فرصتی برای محبت کردن به من استفاده می کرد و هر وقت احتیاج به کمک داشتم در کنارم ظاهر می شد. نمی خواستم وقتی خودم با خودم درگیر بودم و نمی دانستم راه درست چیست امیدوارش کنم.در آن روزها قلب و مغزم به جان هم افتاده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.هر بار که می خواستم به حرف دلم گوش کنم و به سمت بهزاد بروم عقلم با یادآوری خاطراتی که با آرش داشتم جلویم را می گرفت و هر وقت می خواستم کاملاً مطیع مغزم باشم و بهزاد را به طور کامل از زندگیم بیرون کنم. قلبم گریه کنان با یاد آوری مهربانی ها و حمایت های بهزاد نمی گذاشت از او رو برگردانم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی حس و حال بازی با اینا خیلی عالی بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند شخصی به طفل خردسالی برخورد كرد. دید دو دانه اشرفی در دست دارد و آنها را بالا و پایین میاندازد و با آنها بازی میكند.
آن شخص یا دیگ طمعش به جوش آمد یا برای امتحان میزان هوش و فراست طفل، با لهجه و آهنگی كه در موقع خطاب به كودكان به كار میبرند به او گفت :"بچه جون! یكی از اینها را به من بده!"
طفل بسیار زیرك بود و گفت:"قدری صدای خر در بیاور تا بدهم." شخص به این سو و آن سو خیابان نظری افكنده و سپس همین كه شخصی را در آن حوالی ندید، بنای عرعر كردن را گذاشت و سپس گفت:"حالا به عهد خود وفا كن! طفل گفت:"عجب، تو به این خریت فهمیدی كه اینها چیز خوبی است ولی من با این آدمیتم نفهمم ؟!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوهشت آهی کشید و با کلافگی گفت: - من عاشق سوده نیستم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادونه
بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم بیرون کند هم وسایلش را برداشت و به خانه یکی از دوستانش نقل مکان کرد. عمه خانم سکوت کرده بود و همه چیز را به خودمان سپرده بود. آذین که متوجه شده بود اتفاقی افتاده با نگرانی نظاره گر همه چیز بود و من گیج و آشفته بین عشق و منطق گیر افتاده بودم.هنوز پایم را توی رختکن انتهای گلخانه نگذاشته بودم که روجا و ستاره وارد شدند و در را پشت سرشان بستند. از آن شب مدام از دستشان فرار می کردم تا نخواهم توضیحی بابت رفتارهای عجیب و غریب خودم و بهزاد بدهم. هر دو می دانستند که بهراد از من تقاضای ازدواج کرده و من این تقاضا را رد کرده ام ولی دلیل آن را نمی دانستند و حالا آمده بودند تا آن را بفهمند. ستاره گفت:
-دیگه نمی تونی در بری. باید توضیح بدی اخمی کردم و گفتم:
-برو کنار ستاره. کلی کار دارم. حالمم خوب نیست.
روجا گفت:
-ما هم برای همین اینجایم که بفهمم، چرا حالت خوب نیست؟ چرا از ما فرار می کنی؟ چرا دو هفته هست با همه سر جنگ داری؟ ستاره ادامه داد:
-چرا وقتی دلت با بهزاده بهش جواب رد دادی؟ روجا پرسید:
-سحر اون شب چی شد که به این حال و روز افتادید. تو یه جور، بهزاد یه جور دیگه. هر دوتاتون دارید از دست می رید.نفسم را بیرون دادم و روی مبل قدیمی و کهنه ای که گوشه رختکن بود نشستم و چشم هایم را بستم. روجا و ستاره در سکوت منتظر ماندند. می دانستم راه گریزی ندارم و باید حرف بزنم. آهی کشیدم و همه چیز را برایشان تعریف کردم. روجا که دست به سینه به در رختکن تکیه زده بود، گفت:
-من واقعاً نفهمیدم مشکل چیه.
-متوجه نشدی چی گفتم؟ می گم بهزاد قبلاً ازدواج کرده.
-خب، تو هم قبلاً ازدواج کردی؟نفسم و بیرون دادم و گفتم:
-مشکل ازدواجش نیست.
-پس مشکل چیه؟ در حالی که از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم، گفتم:
-بهزاد عاشق اون دختره بوده.
-تو هم عاشق آرش بودی.
-فرق می کنه؟
-چه فرقی می کنه
-ببین. بهزاد اون دختره رو اونقدر می خواسته که به خاطرش تا آلمان رفته. بعد هم دختره اون رو ول کرده نه بهزاد دختره رو.
-تو هم آرش و اونقدر می خواستی که به خاطرش از همه چیزت گذشتی. البته اگه یادت باشه آرش تو رو ول کرد نه تو آرش.روی حرف خودم پافشاری کردم:
-اون قدر دوسش داشته که وقتی دختره ولش کرد بازم به پاش نشست و تا خود دختره تقاضای طلاق نداد از زندگیش نرفت.
- تو هم اونقدر آرش و دوست داشتی که تا مدت ها بعد از طلاقت هنوز منتظر بودی که برگرده.
با عصبانیت فریاد زدم:
-چرا همش دارید زندگی من و آرش و با زندگی بهزاد و سوده مقایسه می کنی؟
-چون تو داری بهزاد و با آرش مقایسه می کنی. سحر اگه یه بی وجودی به اسم آرش به خاطر یه دختر دیگه ولت کرد و رفت دلیل نمی شه بهزاد هم همین کار رو کنه. بهزاد و آرش یکی نیستن.آهی کشیدم و گفتم:
-شما نمی فهمید من چی می گم. اگه دختره بیاد و بهزاد من و به خاطرش ول کنه، دیگه هیچی ازم باقی نمی مونه.
روجا یک قدم به سمتم آمد و گفت:
-اگه یه سوال ازت بپرسم راستش و می گی؟سرم را به نشانه بله تکان دادم. خیره توی چشمانم پرسید:
-الان اگه آرش پشیمون بشه و برگرده، قبولش می کنی؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-این چه حرف مسخره ای، معلوم که قبولش نمی کنم.
-پس چرا فکر میکنی اگه سوده برگرده بهزاد تو رو ول می کنه و می ره دنبالش. تو یه زمانی عاشق آرش بودی ولی الان ازش متنفری. بهزادم یه زمانی عاشق سوده بوده، نمی گم الان ازش متنفره ولی مطمئناً دیگه جایی تو زندگیش نداره. آدمای زیادی هستند که یه زمانی عاشق هم بودند و بعدش به هر دلیلی به هم حسی ندارن و برای همیشه از زندگی هم بیرون می رن.
حرف هایشان منطقی بود خودم هم بارها و بارها به همه این ها فکر کرده بودم ولی آنقدر از شکست می ترسیدم که بی منطق شده بودم.ستاره گفت:
-سحر خودت هم خوب می دونی داری اشتباه می کنی. بهزاد هیچ شباهتی به آرش نداره. بهزاد عاشق توه. در صورتی که آرش هیچ وقت عاشقت نبود. کدوم یکی از کارهای که بهزاد برای تو انجام داده، آرش برات کرده بود. آرش کِی حامیت بود؟ کِی بهت محبت کرده بود؟ کِی بهت اهمیت داده بود؟ کِی تحسینت کرده بود؟ کِی به خاطر تو و پیشرفتت خودش رو به آب و آتیش زده بود؟ سحر اگه نازنین هم به زندگی آرش برنمی گشت اون یه روزی به خاطر یه زن دیگه ولت میکرد چون هیچ وقت دوست نداشت. چون تو رو زن زندگیش نمی دونست. چون با تو فقط به خاطر پول و خواست مادرش ازدواج کرده بود برعکس بهزاد که واقعاً دوستت داره و این و همه جوره ثابت کرده.با استیصال به ستاره نگاه کردم و گفتم:
-ستاره من می ترسم. از طرد شدن، از شکست خوردن می ترسم.از این که مجبور بشم تمام اون حس های بد رو دوباره تجربه کنم می ترسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 زبانت را مراقب باش
زخمی که دل از زبان میخورد با هیچ مرهمی درمان نمیشود.
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼سـلام بر خدای مهر افرین
🍁سـلام بر نگاه هایے کہ
🌼صداقت زینتشان است
🍁سـلام بر
🌼مهر و تواضع آدمے
🍁کہ بالاترین سرمایہ اوست.
🌼الهی دراین صبح پاییزی
🍁سلامتی.خیر.برکت.رفیق
🌼همیشگی زندگیتون باشه
🍁سلام
🌼صبحتون بخیر
🍁امروزتون سرشار از مهرخدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر وقتی سرِکلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مدادو بهونه میکردیم بلند میشدیم و میرفتیم گوشه کلاس دمِ سطل آشغال بتراشیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طلا باش... - @mer30tv.mp3
4.03M
صبح 26 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f