#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادوهشت
آهی کشید و با کلافگی گفت:
- من عاشق سوده نیستم. شاید یه زمانی عاشقش بودم. هر چند الان خیلیم مطمئن نیستم که اون موقع هم عاشقش بودم. چون حسی که به سوده داشتم هیچ شباهتی به حسی که به تو دارم نبود. من از سوده خوشم می اومد. سوده یه دختر خوشگل و امروزی بود که توجه ام و به عنوان یه مرد جلب می کرد ولی من هیچ وقت اون حسی رو که موقع بودن با تو دارم با سوده تجربه نکردم. سحر من وقتی در کنارت هستم شادم، سرحالم، سرزنده پر انرژیم وقتی پیشتم راحت می خندم. راحت حرف می زنم. آرومم از خودم راضیم. پر از امید و زندگیم، سحر تو باعث می شی دنیا رو زیباتر و پرنورتر ببینم. من هیچ کدوم از این حس ها رو در کنار سوده نداشتم. چون واقعا عاشقش نبودم.آه از نهادم بلند شد. من هم در کنار بهزاد دنیا را زیباتر و پرنورتر می دیدم. اگر می رفت دنیایم چقدر تاریک و زشت می شد. بغضم را قورت دادم و با لجبازی گفتم:
- شاید این حسی که به من داری عشق نیست. شاید چون هنوز تو مرحله سوگواری برای از دست دادن سوده هستی نسبت به حست به من داری اشتباه می کنی.
- نه سحر حسم بهت اشتباه نیست. من واقعاً عاشقتم. من حتی قبل از ازدواج با سوده هم متوجه این حسم بهت شده بودم.
- ولی رفتی دنبال اون و با اون ازدواج کردی
- چون به سوده قول ازدواج داده بودم .......... نمی دونم شاید اشتباه کردم ولی من آدم بی وفایی کردن نیستم.با حرص گفتم:
- اگه سوده ولت نمی کرد هنوز داشتی باهاش زندگی می کردی.
- خب اگه سوده زن زندگی بود احتمالا هنوز داشتم باهاش زندگی می کردم. من انتخابش کرده بودم و بی دلیل ولش نمی کردم. ولی وقتی اون نخواست همه چیز بین ما تموم شد. حالا هم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
- پس چرا توی طلاق دادنش اینقدر تعلل کردی. چرا همون موقع که درخواست طلاق دستت رسید طلاقش ندادی؟ بهزاد با ناراحتی نگاهش را از من گرفت. همین جواب ندادن را سندی بر درست بودن افکارم دانستم و این بار باقاطعیت بیشتری گفتم:
- دیدی تو هنوز عاشق سوده ای بهزاد با درماندگی دستی توی صورتش کشید و گفت:
- چیکار کارکنم که باور کنی من دیگه هیچ حسی به سوده ندارم. سحر من فقط تو رو دوست دارم. سوده برای من تموم شده. در واقع از خیلی وقت پیش تموم شده بود از همون موقع که ولم کرد و رفت تو یه شهر دیگه همه چیز بین ما تموم شد فقط نمی خواستم باور کنم که انتخابم اشتباه بوده. نمی خواستم قبول کنم زندگی که براش زحمت کشیده بودم به همین راحتی از بین بره. موندنم به پای سوده از سر عشق نبود من فقط با خودم لج کرده بودم. نمی خواستم اجازه بدم سوده به این راحتی به خواستش برسه ولی وقتی برگشتم ایران دیدم حتی لیاقت این و نداره که برای اذیت کردنش وقت بذارم. برای همین یک هفته بعد از برگشتنم به ایران از وکیلم خواستم که دنبال کارای طلاق بیفته.
دوست داشتم حرف هایش را باور کنم.دوست داشتم باور کنم که دیگر سوده ای در زندگیش نیست ولی نمی توانستم. ظرف اعتماد من که به لطف آرش ترک برداشته بود. با اولین تلنگر بهزاد شکسته بود و از بین رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهزاد من و ببخش ولی من نمی تونم. با اندوه پرسید:
-یعنی دیگه دوستم نداری؟جوابش را ندادم. به من نزدیک شد و گفت:
-تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری.پووفی کشیدم و گفتم:
-برو خونه بهزاد، خسته ای. معلوم دیشب خوب نخوابیدی
-نگرانمی؟
-آره به تلخی خندید و گفت:
-اگه دوستم نداری چرا نگرانمی؟
- مهم نیست که دوست دارم یا نه. مهم اینه که نمی تونم باورت کنم.لبخند زد:
-پس دوسم داری؟
-آره دوست دارم ولی نمی تونم با این شک که یه روز ولم می کنی و می ری زندگی کنم.
-من ولت نمی کنم سحر. هیچ وقت ولت نمی کنم.من دوست دارم.نگاهم را از چشم های خسته ولی مشتاقش برداشتم و پشت به او به سمت گلخانه اصلی راه افتادم. از پشت سرم داد زد:
-کاری می کنم که باورم کنی.جوابش را ندادم. ولی بهزاد روی حرفش ماند و تمام سعی اش را کرد تا عشقش را به من ثابت کند.صبح ها با یک شاخه گل دم در به انتظارم می ایستاد و عصرها برای برگرداندم به خانه به مزرعه می آمد. از هر فرصتی برای محبت کردن به من استفاده می کرد و هر وقت احتیاج به کمک داشتم در کنارم ظاهر می شد. نمی خواستم وقتی خودم با خودم درگیر بودم و نمی دانستم راه درست چیست امیدوارش کنم.در آن روزها قلب و مغزم به جان هم افتاده بودند و هر کدام چیزی می گفتند.هر بار که می خواستم به حرف دلم گوش کنم و به سمت بهزاد بروم عقلم با یادآوری خاطراتی که با آرش داشتم جلویم را می گرفت و هر وقت می خواستم کاملاً مطیع مغزم باشم و بهزاد را به طور کامل از زندگیم بیرون کنم. قلبم گریه کنان با یاد آوری مهربانی ها و حمایت های بهزاد نمی گذاشت از او رو برگردانم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی حس و حال بازی با اینا خیلی عالی بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند شخصی به طفل خردسالی برخورد كرد. دید دو دانه اشرفی در دست دارد و آنها را بالا و پایین میاندازد و با آنها بازی میكند.
آن شخص یا دیگ طمعش به جوش آمد یا برای امتحان میزان هوش و فراست طفل، با لهجه و آهنگی كه در موقع خطاب به كودكان به كار میبرند به او گفت :"بچه جون! یكی از اینها را به من بده!"
طفل بسیار زیرك بود و گفت:"قدری صدای خر در بیاور تا بدهم." شخص به این سو و آن سو خیابان نظری افكنده و سپس همین كه شخصی را در آن حوالی ندید، بنای عرعر كردن را گذاشت و سپس گفت:"حالا به عهد خود وفا كن! طفل گفت:"عجب، تو به این خریت فهمیدی كه اینها چیز خوبی است ولی من با این آدمیتم نفهمم ؟!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادوهشت آهی کشید و با کلافگی گفت: - من عاشق سوده نیستم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفتادونه
بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم بیرون کند هم وسایلش را برداشت و به خانه یکی از دوستانش نقل مکان کرد. عمه خانم سکوت کرده بود و همه چیز را به خودمان سپرده بود. آذین که متوجه شده بود اتفاقی افتاده با نگرانی نظاره گر همه چیز بود و من گیج و آشفته بین عشق و منطق گیر افتاده بودم.هنوز پایم را توی رختکن انتهای گلخانه نگذاشته بودم که روجا و ستاره وارد شدند و در را پشت سرشان بستند. از آن شب مدام از دستشان فرار می کردم تا نخواهم توضیحی بابت رفتارهای عجیب و غریب خودم و بهزاد بدهم. هر دو می دانستند که بهراد از من تقاضای ازدواج کرده و من این تقاضا را رد کرده ام ولی دلیل آن را نمی دانستند و حالا آمده بودند تا آن را بفهمند. ستاره گفت:
-دیگه نمی تونی در بری. باید توضیح بدی اخمی کردم و گفتم:
-برو کنار ستاره. کلی کار دارم. حالمم خوب نیست.
روجا گفت:
-ما هم برای همین اینجایم که بفهمم، چرا حالت خوب نیست؟ چرا از ما فرار می کنی؟ چرا دو هفته هست با همه سر جنگ داری؟ ستاره ادامه داد:
-چرا وقتی دلت با بهزاده بهش جواب رد دادی؟ روجا پرسید:
-سحر اون شب چی شد که به این حال و روز افتادید. تو یه جور، بهزاد یه جور دیگه. هر دوتاتون دارید از دست می رید.نفسم را بیرون دادم و روی مبل قدیمی و کهنه ای که گوشه رختکن بود نشستم و چشم هایم را بستم. روجا و ستاره در سکوت منتظر ماندند. می دانستم راه گریزی ندارم و باید حرف بزنم. آهی کشیدم و همه چیز را برایشان تعریف کردم. روجا که دست به سینه به در رختکن تکیه زده بود، گفت:
-من واقعاً نفهمیدم مشکل چیه.
-متوجه نشدی چی گفتم؟ می گم بهزاد قبلاً ازدواج کرده.
-خب، تو هم قبلاً ازدواج کردی؟نفسم و بیرون دادم و گفتم:
-مشکل ازدواجش نیست.
-پس مشکل چیه؟ در حالی که از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم، گفتم:
-بهزاد عاشق اون دختره بوده.
-تو هم عاشق آرش بودی.
-فرق می کنه؟
-چه فرقی می کنه
-ببین. بهزاد اون دختره رو اونقدر می خواسته که به خاطرش تا آلمان رفته. بعد هم دختره اون رو ول کرده نه بهزاد دختره رو.
-تو هم آرش و اونقدر می خواستی که به خاطرش از همه چیزت گذشتی. البته اگه یادت باشه آرش تو رو ول کرد نه تو آرش.روی حرف خودم پافشاری کردم:
-اون قدر دوسش داشته که وقتی دختره ولش کرد بازم به پاش نشست و تا خود دختره تقاضای طلاق نداد از زندگیش نرفت.
- تو هم اونقدر آرش و دوست داشتی که تا مدت ها بعد از طلاقت هنوز منتظر بودی که برگرده.
با عصبانیت فریاد زدم:
-چرا همش دارید زندگی من و آرش و با زندگی بهزاد و سوده مقایسه می کنی؟
-چون تو داری بهزاد و با آرش مقایسه می کنی. سحر اگه یه بی وجودی به اسم آرش به خاطر یه دختر دیگه ولت کرد و رفت دلیل نمی شه بهزاد هم همین کار رو کنه. بهزاد و آرش یکی نیستن.آهی کشیدم و گفتم:
-شما نمی فهمید من چی می گم. اگه دختره بیاد و بهزاد من و به خاطرش ول کنه، دیگه هیچی ازم باقی نمی مونه.
روجا یک قدم به سمتم آمد و گفت:
-اگه یه سوال ازت بپرسم راستش و می گی؟سرم را به نشانه بله تکان دادم. خیره توی چشمانم پرسید:
-الان اگه آرش پشیمون بشه و برگرده، قبولش می کنی؟با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-این چه حرف مسخره ای، معلوم که قبولش نمی کنم.
-پس چرا فکر میکنی اگه سوده برگرده بهزاد تو رو ول می کنه و می ره دنبالش. تو یه زمانی عاشق آرش بودی ولی الان ازش متنفری. بهزادم یه زمانی عاشق سوده بوده، نمی گم الان ازش متنفره ولی مطمئناً دیگه جایی تو زندگیش نداره. آدمای زیادی هستند که یه زمانی عاشق هم بودند و بعدش به هر دلیلی به هم حسی ندارن و برای همیشه از زندگی هم بیرون می رن.
حرف هایشان منطقی بود خودم هم بارها و بارها به همه این ها فکر کرده بودم ولی آنقدر از شکست می ترسیدم که بی منطق شده بودم.ستاره گفت:
-سحر خودت هم خوب می دونی داری اشتباه می کنی. بهزاد هیچ شباهتی به آرش نداره. بهزاد عاشق توه. در صورتی که آرش هیچ وقت عاشقت نبود. کدوم یکی از کارهای که بهزاد برای تو انجام داده، آرش برات کرده بود. آرش کِی حامیت بود؟ کِی بهت محبت کرده بود؟ کِی بهت اهمیت داده بود؟ کِی تحسینت کرده بود؟ کِی به خاطر تو و پیشرفتت خودش رو به آب و آتیش زده بود؟ سحر اگه نازنین هم به زندگی آرش برنمی گشت اون یه روزی به خاطر یه زن دیگه ولت میکرد چون هیچ وقت دوست نداشت. چون تو رو زن زندگیش نمی دونست. چون با تو فقط به خاطر پول و خواست مادرش ازدواج کرده بود برعکس بهزاد که واقعاً دوستت داره و این و همه جوره ثابت کرده.با استیصال به ستاره نگاه کردم و گفتم:
-ستاره من می ترسم. از طرد شدن، از شکست خوردن می ترسم.از این که مجبور بشم تمام اون حس های بد رو دوباره تجربه کنم می ترسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 زبانت را مراقب باش
زخمی که دل از زبان میخورد با هیچ مرهمی درمان نمیشود.
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼سـلام بر خدای مهر افرین
🍁سـلام بر نگاه هایے کہ
🌼صداقت زینتشان است
🍁سـلام بر
🌼مهر و تواضع آدمے
🍁کہ بالاترین سرمایہ اوست.
🌼الهی دراین صبح پاییزی
🍁سلامتی.خیر.برکت.رفیق
🌼همیشگی زندگیتون باشه
🍁سلام
🌼صبحتون بخیر
🍁امروزتون سرشار از مهرخدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر وقتی سرِکلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مدادو بهونه میکردیم بلند میشدیم و میرفتیم گوشه کلاس دمِ سطل آشغال بتراشیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طلا باش... - @mer30tv.mp3
4.03M
صبح 26 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفتادونه بهزاد برای راحتی من و این که فکر رفتن را از سرم ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتاد
ستاره پرسید:
-مگه دوسش نداری؟نالیدم:
-خیلی، خیلی دوسش دارم
-پس به خودت و بهزاد یه فرصت دیگه بده. بذار خودش و عشقش و بهت ثابت کنه. بهزاد یه انتخاب اشتباه داشته مثل تو، هر دوتاتون لایق این هستید که عشق و تجربه کنید و یه زندگی خوب برای خودتون درست کنید. نذار بعداً حسرت این و بخوری که میتونستی این رابطه رو درست کنی و نکردی.
***
آذین را بوسیدم و گفتم:
-این چند روزی که من نیستم عمه خانم و اذیت نمی کنی ها.عمه خانم به جای آذین جواب داد:
-دختر من مگه اذیت داره.قرار بود برای بستن چند قرار داد و پرزنت محصولات مزرعه چند روزی به مشهد بروم. البته این ظاهر قضیه بود در واقع داشتم می رفتم تا چند روزی با خودم تنها باشم و خلوت کنم.آذین گفت:
-دایی بهزاد قول داده من و ببره شهر بازی.نگاه تند و تیزی به بهزاد که به دیوار تکیه زده بود و با سویچش بازی می کرد انداختم. شانه ای برایم بالا انداخت و لبخند زد.من برای این که به توصیه ی ستاره عمل کنم و بتوانم یه فرصت دوباره به خودم و بهزاد بدهم به سراغ تراپیستم رفتم. تراپیستم اعتقاد داشت نباید از اتفاقی که افتاده بود ناراحت باشم و باید آن را به فال نیک بگیرم. او می گفت بی وفایی و خیانت آرش من را تبدیل به آدم شکاک و بدبینی کرده که اگر بدون درمان وارد زندگی مشترکم شوم حتما به بن بست می خوردم. به نظر تراپیستم باید در قدم اول این شک و تردید را در وجودم از بین می بردم و بعد پا درون یک زندگی مشترک با بهزاد و یا هر کس دیگری می گذاشتم.عمه خانم گونه ام را بوسیدم و گفت:
-مراقب خودت باش. فکر آذین و رو هم نکن. جاش پیش ما امنه.
-می دونم فقط چون اولین باره که از من دور می شه می ترسم .............میان حرفم پرید و با اشاره به آذین که به سراغ تلویزیون رفته بود،گفت:
-نگاش کن. اون مشکلی نداره.عمه خانم حق داشت این من بودم که از این جدایی چند روزه ناراحت و غمگین بودم وگرنه آذین در کنار عمه خانم و بهزاد کاملاً راحت و خوشحال بود و بعید می دانم اصلاً دلش برایم تنگ می شد. کمی حسودیم شد.بهزاد ساکم را از روی زمین برداشت و گفت:
- بریم دیگه به قطار نمی رسی.شش ماه مشاوره باعث شده بود تا حدود زیادی رابطه ام با بهزاد بهتر شود. دیگر مثل قبل از بهزاد فرار نمی کردم و به او به چشم آدمی که بلاخره من را رها می کند و به سراغ دختر دیگری می رود نگاه نمی کردم ولی هنوز آنقدر با خودم کنار نیامده بودم که بتوانم به بهزاد جواب بله را بدهم.شاید یکی از دلایلی که نمی توانستم در مورد بهزاد به یک تصمیم قطعی برسم، وجود همیشگیش در تمام لحظات زندگیم بود.این سفر کاری فرصت خوبی بود تا در تنهای و به دور از بهزاد بهتر و دقیق تر به این رابطه فکر کنم.وقتی سوار اتومبیل بهزاد شدیم تا من را به ایستگاه قطار برساند، گفت:
- باید می ذاشتی باهات بیام.با بدجنسی گفتم:
- چرا؟ می ترسی از پسش برنیام.اخم هایش در هم رفت و گفت:
- خودت هم خوب می دونی من به تواناییهات شک ندارم.
- پس چی؟
- چون دلم برات تنگ میشه.با این که خیلی دلم می خواست بگویم "من هم دلم برایت تنگ می شود" ولی به جای آن گفتم:
- بهزاد قرار بود بهم فرصت بدی.اخم هایش در هم فرو رفت و بدون حرف دیگری تا ایستگاه قطار راند وقتی ماشین را کنار خیابان پارک کرد. همین که خواستم پیاده شوم دستم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:
-می دونم قرار شد بهت فضا بدم تا بتونی درست تصمیم بگیری ولی یه ذره به فکر این دل بیچاره من هم باش. قراره سه، چهار روز نبینمت بی انصاف. حتی اجازه ندارم تو این چند روز باهات تماس بگیرم. پس بذار لااقل یه کم نگات کنم.با این که قلب خودم هم از این دوری به درد آمده بود، گفتم:
-بهزاد خرابش نکن. بدون توجه به عصبانیتم زمزمه کرد:
-اگه تو نخوای خراب نمی شه.در صدایش غمی بود که تمام وجودم را سوزاند. دستم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم. انگار می خواستم آن را تا ابد برای خودم نگه دارم. بهزاد گفت:
-حالا برو. قبل از پیاده شدن به چشم های غمگینش نگاه کردم. او هم به اندازه من از این وضعیت عذاب می کشید. از این دوری از این بلاتکلیفی از این عشقی که بین زمین و هوا مانده بود و معلوم نبود عاقبتش چه می شد.از ماشین پیاده شدم و ساکم را از روی صندلی عقب ماشین برداشتم. بهزاد ولی از جایش تکان نخورد. انتظار داشتم تا لحظه سوار شدنم به قطار همراهیم کند ولی انگار قصد چنین کاری را نداشت. ظاهراً می خواست از همان لحظه به قولش وفا کند. و آن فضایی را که میخواستم در اختیارم قرار دهد.
با غمی که پاهایم را سنگین کرده بود به سمت ایستگاه قطار به راه افتادم ولی قبل از وارد شدن به ایستگاه برگشتم و نگاهش کردم. همانجا نشسته بود و با چشم دنبالم می کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیر_ترشي
بریم با میجان عزیزمون همراه بشیم برای درست کردن سیر ترشي و ریسه درست کردن با سیر
دیدین هر خونه ای تو روستاهای شمال میری از این ریسه های سیر آویزونه 😍
بریم که از حال خوش لذت ببریم🫂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
767_44390394153381.mp3
5.54M
🎶 نام آهنگ: نیلوفر
🗣 نام خواننده: مارتیک
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f