19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان
مواد لازم :
✅ ۱کیلو آرد نان بربری
✅ یک لیوان شیر ولرم
✅ دولیوان آب ولرم
✅ نصف قاشق خمیر مایع
✅ ۳قاشق غذاخوری شکر
✅ نصف استکان روغن مایع
✅ یک قاشق نمک
✅ یک قاشق پودر زیره
✅ یک قاشق زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
453_54126138733337.mp3
3.86M
جان جوانیِ مرا ...🥹
ابی عزیز🌻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر
پول تو جیبی که نه ، انگار دنیا داشتیم ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوچهار بهزاد خانه ای که در آن زندگی می کردیم را فروخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوپنج
خودم هم نمی دانستم یعنی چی؟ چرا باید به اداره آگاهی می رفتم؟ مگر من چه کرده بودم؟ دیگر کشش یک بازی جدید را نداشتم. من تازه زندگیم روی روال افتاده بود و داشتم طعم خوشبختی را می چشیدم. بهزاد رو به رویم نشست. دستم را گرفت و با اندکی عصبانیت گفت:
-سحر درست حرف بزن ببینم چی شده؟نفسی گرفتم و تمام مکالمه ام را با سرگرد عظیمی برایش تعریف کردم. اخم های بهزاد بیشتر در هم فرو رفت و پرسید:
-فکر می کنی در مورد شوهر سابقته؟
سرم را به نشانه ندانستن به دو طرف تکان دادم. بهزاد هم مثل من از فکر این که آرش و نازنین پشت این موضوع باشند عصبی شده بود ولی حرف دیگری نزد. وقتی سکوت بینمان زیاد شد بهزاد از جایش بلند شد و گفت:
-نشستن اینجا فایده نداره. تا تو یه چایی بریزی من به مهیار زنگ می زنم ببینم اون چی می گه؟وقتی بهزاد از آشپزخانه بیرون رفت با خستگی چشم بستم و سرم را روی میز گذاشتم. با این که به آرش و نازنین شک داشتم ولی هیچ دلیل منطقی برای این که بتوانند پای من را به اداره آگاهی باز کنند پیدا نمی کردم.بهزاد بعد از چند دقیقه دوباره به آشپزخانه برگشت و گفت:
-تو که هنوز نشستی
-مهیار چی گفت؟به سمت گاز رفت و قوری را از روی کتری برداشت و گفت:
-مهیار گفت وقتی بهتون زنگ زدن و تاکید کردن که حتما برید یعنی مسئله خیلی مهمیه.آه از نهادم بلند شد. بهزاد لیوان های چای را روی میز گذاشت و گفت:
-سحر نگران نباش هر اتفاقی هم افتاده باشه با هم حلش می کنیم.نگاه پر از عشقم را به او دوختم و برای هزارمین بار خدا را برای داشتنش شکر کردم. چند ساعتی طول کشید تا توانستیم مقدمات سفر را آماده کنیم. هر دو جلسات مهمی داشتیم که باید کنسل می کردیم و کارهای زیادی بودی که باید قبل از رفتنمان به این و آن واگذار می کردیم. معلوم نبود این سفر چند روز طول می کشید و ما کی دوباره می توانستیم به بابل برگردیم. فکر این که من از این سفر برنگردم و بعد از پا گذاشتن به اداره آگاهی من را دستگیر و روانه زندان کنند مثل خوره به جانم افتاده بود. هر چند مهیار این احتمال را رد کرده بود و گفته بود اگر مظنون به چیزی بودم به جلوی در خانه ام می آمدند و دستگیرم می کردند نه این که از من بخواهند خودم با پای خودم به اداره آگاهی بروم. مهیار اعتقاد داشت احتمالا در جریان رسیدگی به پرونده ای اسم من به میان آمده و حالا من را به عنوان شاهد یا مطلع به اداره فراخوانده بودند ولی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد که من باید در مورد آن شهادت می دادم؟ به توصیه مهیار تصمیم گرفتیم تا وقتی خودمان از جریان سر در نیاورده ایم حرفی از این اتفاق به کسی نزنیم. برای همین بهزاد تلفنی اتاقی در یک هتل برایمان رزرو کرد تا وقتی به شهر رسیدیم شب را در آنجا بگذرانیم.صبح روز بعد با رنگی پریده و پاهای لرزان به سمت اداره آگاهی راه افتادم. حالم اصلاً خوب نبود. شب قبل را خوب نخوابیده بودم و سرم به شدت درد می کرد. با این که در تمام طول مسیر بهزاد دستم را در دستش گرفته بود و به من دلداری می داد ولی چیزی از ترس و اضطرابم کم نشده بود. وقتی وارد اداره گاهی شدیم و خودمان را معرفی کردیم سرباز اخمو و بداخلاقی ما را به سمت اتاق سرگرد عظیمی راهنمایی کرد. سرباز با پشت انگشت ضربه ای به در زد و بعد از این که اجازه ورود گرفت در را باز کرد. قدمی به جلو گذاشت پاهایش را محکم به هم کوبید و رو به مرد درون اتاق گفت:
-خانم صداقت و همسرشون اومدن.صدای مردی که دیروز پشت تلفن با من حرف زده بود از درون اتاق به گوشم رسید:
-بفرستشون تو.سرباز از جلوی در کنار رفت و با اشاره سر از ما خواست تا داخل اتاق برویم و همین که پا درون اتاق گذاشتیم در را پشت سرمان بست.نگاهم را از در بسته اتاق به سمت مردی که پشت میزش به انتظار ما ایستاده بود چرخاندم. سرگرد عظیمی حدوداً شصت سال داشت. با ریشی جو گندمی و ابروهایی پر پشت و صورتی جدی و بدون انعطاف. دیدن قیافه سرگرد عظیمی ترسم را بیشتر کرد.بهزاد زودتر از من به سمت سرگرد رفت وبعد از معرفی خودش با او دست داد. من هم جلو رفتم و زیر لب سلام کردم.سرگرد جواب سلام من را داد و از ما خواست تا بر روی صندلی هایی که جلوی میزش قرار داشت بنشینیم و خودش هم روی صندلیش نشست و با نگاهی دقیق براندازمان کرد. با ترس به کیفم چنگ زدم و سرم را پایین انداختم. سرگرد گفت:
-خانم صداقت ممنون که تشریف آوردید.لبخند متزلزلی زدم و در دل گفتم: " مگه چاره دیگه ای هم داشتم." سرگرد به پشتی صندلیش تکیه زد و ادامه داد:
-واقعیتش خانم صداقت من از شما خواستم بیاین اینجا تا به چند تا سوال در مورد مادرتون جواب بدید.چشمانم از تعجب گرد شد.
-مامانم؟سرگرد سرش را تکان داد و با خونسردی گفت:
-بله مادرتون. ازشون اطلاعی دارید؟
-من......... نه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوشش
در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش خبری ندارم.
-شما رو ول کرد و رفت؟ کی؟
-حدود بیست و هفت، هشت سال پیش وقتی من دوسالم بود.سرگرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-چه جالب. اون وقت چرا شما رو رها کرد؟
-با دوست پسرش فرار کرد.
-مطمئنید؟
-خب این حرفیه که همه می زنن.
-دقیقاً کی به شما گفت مادرتون با دوست پسرش فرار کرده.
-پدرم.
-پدرتون به شما گفت؟
-نه من از خود پدرم که نشنیدم. ظاهراً وقتی پدرم می خواسته من و بسپاره به دست مادر بزرگم این حرف و به خونواده مادریم گفته. سرگرد کمی ابرویش را بالا داد و با لحنی که بوی شک و تردید می داد، پرسید:
-اون ها هم باور کردن؟گیج از سوالی که پرسیده بود نگاهش کردم یعنی پدرم دروغ گفته بود و مادرم هیچ وقت فرار نکرده بود؟ اگر فرار نکرده بود پس کجا بود؟ اصلاً شاید این دروغی بوده که دایی و خاله هایم به من گفته بودند. من که خودم هیچ وقت از دهان پدرم این حرف را نشنیده بودم.سرهنگ که انگار جواب سوالش را از نگاهم خوانده بود سوال بعدیش را پرسید:
-چقدر پدرتون و می شناسید؟
-هیچی.
-هیچی؟ مگه تو این سالها با پدرتون در ارتباط نبودید؟
-نه. من از دوسالگی هیچ ارتباطی با پدرم نداشتم.
-یعنی اصلاً ازش خبر ندارید؟
-فقط می دونم با زن و بچه هاش تو مشهد زندگی می کنه، همین.
-آدرسی از پدرتون دارید؟
-آدرس مغازه اش و دارم. برگه ای جلوی رویم گذاشت و از من خواست آدرس مغازه پدرم را بنویسم. وقتی برگه را به او برگرداندم. پرسید:
-مادرتون بعد از رفتنش هیچ وقت با شما یا یکی از اعضای خونواده اش تماس نگرفت؟اول خواستم قاطعانه جواب منفی بدهم ولی بعد پشیمان شدم و گفتم:
-تا اونجای که من می دونم نه.سرگرد سرش را متفکرانه تکان داد. بهزاد که مثل من عصبی شده بود، پرسید:
-ببخشید این سوال ها برای چیه؟سرگرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-یک هفته پیش وقتی داشتن مغازه های خیابان ملک رو تخریب می کردند با استخوان های زن جوانی مواجه می شن که به گفته پزشکی قانونی چیزی بین بیست و هفت تا بیست و نه سال از مرگش می گذره و ما احتمال می دیم اون استخوان ها متعلق به مادر ایشون باشه.زبانم بند آمده بود. چه می گفت.مادر من مرده بود؟ یعنی او فرار نکرده بود؟پس آن داستان هایی که پشت سر مادرم گفته می شد چه بود؟ یعنی واقعاً پدرم دروغ گفته بود؟ولی چرا یکی باید چنین دروغی در مورد زنش بگوید و او را بدنام کند؟ حتی فکر کردن به جواب این سوال بدنم را می لرزاند.بهزاد که متوجه حال بد من شده بود به جای من پرسید:
-از کجا می دونید اون استخوان ها متعلق به مادر سحره؟
-همراه جسد یک کیف زنونه بود که داخل کیف یه دسته کلید. یک کیف پول که توش هیچ پولی نبود چند تکه لوازم آرایشی که کاملاً از بین رفته بودند. یک عکس و .............دست داخل کشوی میزش کرد و از داخل کشو برگه مقوایی زرد رنگی که داخل کیسه زیپ داری گذاشته شده بود را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد:
-این و پیدا کردیم.دست بهزاد را رها کردم و خودم را به جلو کشیدم و به برگه مقوایی که از محل تا شدگی بشدت پوسیده بود نگاه کردم.نوشته های روی برگه بر اثر مرور زمان کم رنگ و ناخوانا شده بود آن برگه مقوایی در واقع یک کارت واکسیناسیون و رشد کودک است.دستم را روی کارت گذاشتم و آن را جلوتر کشیدم و به اسم بالای کارت نگاه کردم.اسم من روی کارت بود. سحر صداقت اسم پدر، مادر و تاریخ تولدم هم بالای برگه نوشته شده بود.سرگرد گفت:
-کارت بهداشت داخل یک کیسه فریز ته کیف بوده. به همین خاطر تا حدود زیادی از پوسیدگی در امان مونده.بهزاد پرسید:
-چطوری مرده؟
-طبق گزارش پزشکی قانونی مرگ بر اثر شکستگی مهره های سوم و چهارم گردن بوده.شوک زده گفتم:
-شکستگی مهره های گردن؟
-نه، بیشتر به نظر می رسه یکی با یه جسم سخت به گردن مادرتون ضربه زده.آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که به شدت می لرزید پرسیدم:
-آخه چرا؟ چرا باید یکی مادر من و بکشه؟سرگرد دوباره یکی از آن ابروهای پرپشتش را بالا داد و گفت:
-این چیزی که ما هم می خوایم بفهمیم ولی اول باید ثابت کنیم که اون استخوان ها متعلق به مادرتون هست برای همین باید نمونه دی ان ای شما رو با نمونه دی ان ای متوفا تطبیق بدیم.بهزاد پرسید:
-یعنی ممکنه اون استخوان ها برای کس دیگه ای باشه؟سرگرد جواب داد:
-زمان مرگ این زن جوان تقریبا با زمانی که مادر ایشون ناپدید شده متقارنه. جسد هم دقیقاً در زیر مغازه ای که یه زمانی متعلق به مادر ایشون بوده، پیدا شده و البته کارت واکسیناسیون نوزاد که در کیف کنار جسد قرار داشته، همگی مدارکی هستند که نشون می ده به احتمال زیاد اون استخوان ها به مادر ایشون تعلق داره ولی به هر حال باید این آزمایش انجام بشه تا ما بتونیم با حکم قضای به دنبال قاتل بگردیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه دهه شصتی رو از چی میترسونید؟!
نود درصدتون هیچ ایده ای ندارین قضیه چیه:))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند:"دیگران بر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند."حلاج گفت: "آنها روزهاند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما." شاگردان گفتند:"استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی."
حلاج گفت:"ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
تذکره الأوليا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوشش در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوهفت
کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته بود. مادر من هیچ وقت فرار نکرده بود. او آن زن بلهوسی که دختر و شوهرش را به خاطر مرد دیگری رها کرده بود، نبود.مادرم زنی بود که قربانی یک جنایت شده بود. یک جنایت وحشتناک ولی چرا؟ چرا کسی باید مادر من را بکشد؟ آن هم به آن طرز وحشتناک. دل و روده ام در هم پیچیده و بدنم از فکر اتفاقی که برای مادرم افتاده بود مور مور شد.به سرگرد که با دقت نگاهم می کرد گفتم:
-شما گفتید یه عکس هم بوده سرگرد دوباره در کشوش را باز کرد و این بار کیسه پلاستیکی کوچکتری را که عکسی در آن بود جلویم گذاشت و گفت:
-توی کیف پولش بود.عکس کهنه و فرسوده تر از کارت بود و در جای جای عکس لکه های سفیدی بوجود آمده بود. دور عکس با ناشیگری بریده شده بود معلوم بود کسی این قسمت از عکس را از یک عکس بزرگتر جدا کرده و طوری بریده که درون کیف پول جا بگیرد. آب دهانم را قورت دادم و به عکس زن جوانی که صورتش را به صورت نوزاد پنج، شش ماهه ی خندانی چسبانده بود، خیره شدم. زن با خوشحالی می خندید. نوزاد هم خوشحال بود.با این که هیچ وقت عکسی از مادرم ندیده بودم ولی شک نداشتم که این عکس متعلق به مادرم است و آن نوزاد خوشحال هم خود من هستم. رو به بهزاد که با تاثر نگاهم می کرد گفتم:
-ببین مامانم چقدر خوشگل بوده؟
-آره عزیزم مادرت زن زیبای بوده.با نوک انگشت عکس را نوازش کردم و گفتم:
-نیگا کن ببین چقدر قشنگ صورتش چسبونده به صورت من. معلومه خیلی دوستم داشته.
-شک نکن که عاشقت بوده.لبخند تلخی گوشه لبم نشست. یک عمر با درد این که مادرم دوستم نداشته زندگی کرده بودم ولی حالا می دانستم که او هم مثل همه مادرهای دنیا دخترک کوچکش را دوست داشته و هیچ وقت به خواست خودش من رها نکرده بود.اشک زیر چشمم را پاک کردم و عکس را به سرگرد برگرداندم و گفتم:
-حالا من باید چیکار کنم؟
-الان شما را می فرستیم پزشکی قانونی تا ازتون نمونه بگیرن. بعد تا اومدن جواب آزمایش منتظر می مونیم.سرگرد تلفن را برداشت و از سربازی که ما را به اتاقش راهنمای کرده بود خواست تا من را به پزشکی قانونی ببرد.کارمان در پزشکی قانونی خیلی طول نکشید. ظاهراً سرگرد تمام مقدمات را از قبل فراهم کرده بود که تا پایمان به پزشکی قانونی رسید من را به اتاقی بردند و از من نمونه خون گرفتند.وقتی از در پزشکی قانونی بیرون آمدیم هنوز گیج بودم. بهزاد که خودش هم حال خوبی نداشت گفت:
-می خوای قبل از برگشتن بریم هتل یه کم استراحت کنیم.سرم را به معنی نه بالا انداختم. دوباره گفت:
-می خوای بریم خونه مژده یا نغمه؟خیره در چشمانش گفتم:
-نه، می خوام برم خونه ی داییم.
-خونه ی داییت؟
-باید با داییم حرف بزنم.
-سحر بهتر نیست اول ..........
-نه، همین الان باید با داییم حرف بزنم.بهزاد که متوجه شده بود نمی تواند جلوی من را بگیرد. سرش را به نشانه تائید تکان داد و جلوتر از من به سمت ماشینش راه افتاد.از وقتی سوار ماشین شده بودم اضطراب و دل آشوبیم بیشتر شده بود. آدرس خانه ی دایی را به بهزاد دادم و شیشه ماشین را پایین کشیدم تا شاید هوای آزاد حالم را بهتر کند ولی اصلاً حالم بهتر نشد. حرف های که در آن اتاق شنیده بودم لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. چهره مادرم در آن عکس قدیمی و رنگ و رو رفته مدام جلوی چشمم بود. زن جوانی که صورتش را به صورت نوزادش چسبانده بود و می خندید.باید می فهمیدم بیست و هشت سال پیش در این شهر چه اتفاقی افتاده بود؟ باید می فهمیدم چرا مادرم کشته شده بود و چرا پدرم دروغ گفته بود؟ چرا خانواده مادریم بدون چون و چرا حرف پدرم را پذیرفته بودند؟ آیا هیچ وقت به حرف های پدرم شک نکرده بودند؟ آیا واقعاً شاگرد مغازه ای وجود داشته یا آن هم دروغی از طرف پدرم بوده تا گناه خودش را بپوشاند؟ شاید پدرم هم چیزی از این ماجراها نمی دانست و خودش هم فریب کس دیگری را خورده بود؟ چرا هیچ وقت سعی نکرده بود تا مادرم را پیدا کند؟ شاید هم سعی کرده بود و نتوانسته بود؟ اصلاً چه کسی مادرم را کشته بود؟ آیا کسی با مادرم دشمن بود و یا از مرگش سود می برد؟ مرگ مادرم چه سودی می توانست برای کسی داشته باشد؟ هزاران سوال درون سرم چرخ می خورد و هر لحظه حالم را بدتر، بدتر می کرد.به جلوی در خانه دایی که رسیدیم دیگر تحمل نکردم و قبل از این که بهزاد ماشین را پارک کند از ماشین بیرون پریدم و به سمت خانه دویدم.
باید همین الان با دایی حرف می زدم باید همین الان جواب سوالاتم را می گرفتم وگرنه می مردم.دستم را روی زنگ گذاشتم و بی وقفه زنگ را فشار دادم.قلبم به شدت می زد و بدنم از حرص و اضطراب می لرزید.زن دایی که معلوم بود از این نوع زنگ زدن من عصبی شده پشت آیفون با لحن تندی پرسید:
-کیه؟ گفتم:
-زن دایی باز کن منم سحر.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی!
این بنده چه داند که چه می باید جُست؟
داننده تویی؛ هرآنچه دانی، آن ده...🌱
شبتون بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f