🍁اگر امروز را
خوب زندگی کنی
همه ی دیروزهایت🍁
به خاطره ای خوش🍁
🍁و فرداهایت
به امید تبدیل خواهد شد🍁
روز تون پراز انرژی های مثبت🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتظر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم☘️❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فصل های زندگی.... - @mer30tv.mp3
3.96M
صبح 5 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستودو گفتم چرا باید بگم همه گوش کنن من برای یک خانم مسن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوسه
وقتی سر ساعت چهار نریمان در خونه رو زد خودش چادر به سرش انداخت تا بره و اونا روتعارف کنه بیان توی خونه همینطور که اون بدو بدو میرفت طرف در و من به دنبالش گفتم نه عمه خواهش می کنم لازم نیست نکنین دیرمون میشه ولی گوش نداد و گفت نه زحمت کشیده تو رو تا اینجا آورده مامان هم دنبالمون بود و گفت راست میگه عمه ات بزار بیان یک چای بخورن اینطوری بده و نتونستم مانع اونا بشم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست نریمان وارد خانواده ی من بشه وقتی عمه و مامان رفتن دم در و اونو تعارف کردن بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و تا من خودمو به در رسوندم همشون پیاده شده بودن که بیان توی خونه کمی بعد نریمان شده بود نقل مجلس و با آب و تاب جریان اینکه چطور شد من کار طراحی رو شروع کردم تعریف می کرد و چای می خورد و من فلاسک چای رو پر کردم چون نریمان عادت داشت توی ماشین مرتب چای بخوره که خوابش نگیره اون کلا آدم راحتی بود و از همون دفعه ی اولی که اومد خونه ی ما برای طلبکاری اینو متوجه شده بودم ولی اون شب اونقدر با همه گرم گرفته بود که حتی پسر گلرو رو مدتی توی بغلش نگه داشت و باهاش بازی کرد و وقتی عمه و هومن شوهر گلرو بهش اصرار کردن که شب رو بمونه دست و پاش سست شده بود و انگار بدش نمی اومد که شب رو اونجا بگذرونه ولی بالاخره راه افتادیم طرف تهران پرستو و آهو برام از سفر یک روزه شون تعریف کردن و اینکه چقدر دریا رو دوست داشتن و من همش در فکر این بودم که وقتی به گوش یحیی برسه که من با نریمان رفتم گرگان چه عکس العملی نشون میده بازم تمام راه برگشت نریمان آهنگ گذاشت و باهاش خوند و معلوم بود که سعی داره به ما خوش بگذره وقتی کتلت ها رو لای نون می پیچیدم و می دادم دستشون یکی هم برای اون درست کردم و از پشت سرش بهش دادم هنوز تموم نکرده بود که گفت پریماه بازم هست ؟ گفتم آره زیاده الان درست می کنم گفت چقدر مزه داد نمی دونم چون از دست تو خوردم اینطوری بود یا واقعا خوشمزه بود و در همون حال پرستو یک چشمک به من زد که معنا شو می دونستم و باز من از این حرف اون برای لحظاتی به فکر فرو رفتم و نفهمیدم که منظوری داره یا همینطوری از روی تعارف این حرف رو زده در حالیکه پرستو اینو به منظور گرفته بود و اون سفرنزدیک صبح که هوا داشت روشن می شد تموم شد وقتی چشم باز کردم در خونه ی خواهر بودیم برای اینکه بچه ها رو پیاده کنه منم از ماشین رفتم پایین تا باهاشون خداحافظی کنم وقتی خواستم دوباره سوار بشم نریمان گفت بشن جلو دیگه نتونستم مخالفت کنم و نشستم به محض اینکه راه افتاد گفت پریماه دارم از شدت خواب میمیرم نفهمیدی نزدیک تهران چند بار چشمم گرم شد و داشتم از جاده منحرف می شدم ولی چون امروز کار داشتم بکوب اومدم گفتم همین امروز کار داری یکم باید استراحت کنی گفت آره این دو روز خیلی خسته شدم البته خیلی هم بهم خوش گذشت واقعا احتیاج به استراحت دارم ولی نمیشه نادر داره میاد و من باید کار چیزایی که ساختیم رو تموم کنم اگر کار نداشتم که همون جا گرگان می موندم.خیلی داشت بهم خوش میگذشت از خانواده ات خوشم اومده بود هومن هم پسر خوبیه خیلی با حال و لوطی مسلکه گفتم ولی یک چیزی می خوام بهت بگم اما تردید دارم گفت نه بگو گوش می کنم هر چی هست بگو گفتم ظاهرا زن عموم یعنی مادر یحیی دست بر دار نیست و دوره افتاده که از من بدگویی کنه حالام فهمیدم که با عمه ی من ارتباط داره و من می دونم که به گوشش می رسه با تو رفتم گرگان ممکنه بازم درد سر داشته باشیم من از کسی نمی ترسم دیگه برام مهم نیست ولی به خاطر تو میگم که مراقب باش یحیی دوباره نیاد سراغت خندید و خندید و خندید و بهم نگاه کرد دوباره به جلو و دوباره به من و گفت واقعا تو می ترسی یحیی بیاد سراغ من ؟ یک طوری میگی که انگار اون پهلوون شهره اولا خودش می دونه که این بار ازش نمی گذرم دوم اینکه دلم می خواد بیاد و این بار می دونم چیکارش کنم الانم به خاطر تو ساکت موندم تو کاری نداشته باش همینطور که گفتی از هیچ کس نترس من همیشه مراقبت هستم نمی زارم کسی بهت آسیبی برسونه می دونی که وقتی حرف می زنم عمل می کنم تو برام خیلی عزیزی ولی یک کلمه بهم بگو هنوز می خوای زن یحیی بشی ؟نمی دونم چرا صدای ضربان قلبم رو می شنیدم و نفسم به شماره افتاده بود .به خاطر همین سکوت کردم ولی اون دوباره پرسید بگو پریماه خجالت نکش ما دوستیم هر چی توی دلت هست به من بگو می خوای زن یجیی بشی یا نه؟گفتم آخه این چه حرفیه می زنی ؟ مگه من احمقم؟ تو نباید اینو ازم می پرسیدی چون خودت می دونی که نمی خوام نه تنها زن یحیی زن هیچکس نمی خوام بشم چرا شما ها فکر می کنین که یک دختر باید حتما زن کسی باشه؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_چخرتمه
مواد لازم :
✅ مــرغ
✅ نمک
✅ فلفل
✅ دارچین
✅ پیاز
✅ تخم مرغ
✅ لیمو ترش تازه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمدرضا بذری.mp3
12.95M
📝 تو عزا بودم...
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در دفترش نوشته بود:
«دلم میخواست مثل کودکیهایم سرم را روی پای مادرم بگذارم و از اینکه کسی اذیتم کرده گله کنم. اما حالا نه من آن کودک کوچک هستم، نه میتوانم از شکستگیهای قلبم به مادرم چیزی بگویم.»
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوسه وقتی سر ساعت چهار نریمان در خونه رو زد خودش چادر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوچهار
من دارم بهت میگم زن عموم راه افتاده تا گرگان رفته که از من بدگویی کنه حتی خواهرم باورش شده بود که من دختر بدی شدم اونوقت تو ازم می پرسی می خوای زن یحیی بشی ؟ فکر می کردم دیگه منو شناختی و درکم می کنی همون طور که من تو رو درک می کنم گفت نه ناراحت نشو برای این پرسیدم که اگر یک وقت دوباره اومد بدونم باهاش چیکار کنم خب اگر تو هنوزم بهش علاقه داشته باشی من به خاطر تو کوتاه میام در غیر این صورت ازش نمیگذرم گفتم هر کس کار اشتباهی می کنه باید سزاش رو ببینه حق نداره به خاطر حرفای مفت مادرش مزاحم تو بشه هر کاری دلت می خواد بکن من اصلا ناراحت نمیشم در ضمن تا نرسیدیم خونه یک چیز دیگه ام می خوام بهت بگم اینکه یعنی باید بگم تو بهم قول دادی ازم مراقبت می کنی در مقابل کاری که خانم می خواد بکنه دلم نمی خواد منو به پسر عمه ات پیشنهاد بده و حرفی در این مورد زده بشه اگر این کارو بکنه من دیگه نمی تونم توی عمارت بمونم و تا وقتی اونا اینجا هستن میرم خونه ی خودمون با حالتی که انگار یادش افتاده بود گفت آره خوب شد گفتی من باید قبلا با کامی حرف بزنم و نزارم این اتفاق بیفته البته در این صورت هم من می دونم که کامی نمی خواد ازدواج کنه چون اونجا داره با یک دختر زندگی می کنه ولی خب مامان بزرگ این چیزا رو بد می دونه و بهش نگفتیم تو خیالت راحت باشه مشکلی پیش نمیاد این زن عموی تو عجب آدم بدیه چطور می تونه به همچین کارایی دست بزنه ؟ گفتم آدم بد وجود نداره هر کس هر کاری می کنه به عقل خودش درسته آدم های عاقل دست به این کارا نمی زنن نه اینکه بلد نباشن یا در شان خودشون نمی دونن و یا از اینکه باید عواقبش رو پس بدن آگاهن هرکار نادرستی دقیقا به خودم آدم بر می گرده میره میره چرخ می زنه و میاد می خوره توی صورت خودت من اینو روزی که رفتم در خونه ی زن عمو و باهاش دعوا کردم یاد گرفتم و فهمیدم کار اشتباهی بود الانم میشه برم و باهاشون دعوا کنم ولی فایده ای برای من نداره که هیچ بازم باید منتظر برخورد اونا باشم به نظرم این میزان عقل انسانهاست که اونا رو با هم متفاوت می کنه آدم های کم عقل بیشتر برای خودشون دردسر درست می کنن تا دیگران تو فکر می کنی زن عموی من تا گرگان چه حالی داشته و آیا واقعا از کاری که کرده از خودش راضیه ؟ آره من فکر می کنم رنج آدم ها به خاطر ندونستن همین بود گفت واقعا درست میگی می فهمم پس منظورت اینه که با یحیی مثل آدم بی عقل رفتار کنم ؟ گفتم نه یحیی بی عقل نیست اون مسموم حرفای مادرش شده و دیگه نمیشه نجاتش داد گفت باشه فهمیدم توام دیگه مرتب توی دل منو خالی نکن میرم میرم راه انداختی که چی ؟ منو آزار بدی ؟ سکوت کردم و دیگه تا خونه یک کلام حرف نزدم ولی همش بین حرفاش و حرکاتش دنبال یک چیزی می گشتم که خودمم درست نمی دونستم چیه خیلی ضد و نقیض حرف می زد و منو گیج می کرد ولی ناخودآگاه تحسینش می کردم از اینکه به فکر اطرافیانش بود ومی خواست به همه کمک کنه و دیگران رو خوشحال نگه داره آره اون اصلا اینطوری بود و هیچ ربطی به من نداشت با پرستو و آهوخیلی زیاد دوست و رفیق بود برای سلمان پدری می کرد و برای خانم یک نوه ی بی نظیر و به فکر سود نادر و احساس خواهر بود خب این برای من تصویر از یک انسان واقعی می ساخت و نمی تونستم بی انصاف باشم و اینا رو نبینم و چقدر منو یاد آقاجونم مینداخت با اون فداکاری هاش که بدون منت و بیدریغ نثار اطرافیانش می کرد و آخرم جونشو پای این صداقتش گذاشت یک مرتبه دلم برای نریمان شور زد نکنه یحیی بلایی سرش بیاره و در این صورت تا آخر عمرم خودمو نمی بخشیدم.وقتی رسیدیم عمارت تازه خانم از خواب بیدار شده بود و با خواهر داشتن صبحانه می خوردن منو که دید با اخم گفت بالاخره اومدی ؟ گفتم خانم ما همش یک روزم نشد گرکان بودیم خوبین شما و خم شدم و بوسه ای به گونه اش زدم نریمان پشت سر من اومد و بعد از روبوسی با خانم و خواهر گفت من میرم بالا دوش بگیرم و یکم بخوابم باید برم سرکار خانم گفت بیا یک چیزی بخور بعد برو بالا گفت دستم کثیفه مگر برام لقمه بگیرین و بطور معذب روی صندلی نشست و گفت پریماه زحمتشو می کشی ؟ خواهر یک چای براش ریخت و من در حالیکه عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود نون برداشتم و پنیر و کره روش مالیدم و گذاشتم توی بشقاب جلوش و گفتم خواهر شما بهشون بدین نریمان خندید و گفت آخ مامان بزرگ نمی دونی عمه ی پریماه چه کتلتی برای توی راهمون درست کرده بود اونقدر خوشمزه بود که دلم می خواد یکبار دیگه برم گرگان و از اون کتلت ها بخورم.بلند شدم و گفتم منو ببخشید برم وسایلم رو جمع و جور کنم و بیام وقتی برگشتم نریمان رفته بود بالا خواهر گفت پریماه جان بگو ببینم بهتون خوش گذشت ؟سلمان حالش خوب بود؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوبیستوپنج
گفتم بله خواهر همه خوب بودن خیلی بهشون خوش گذشته وقتی برین خونه خودشون براتون تعریف می کنن گفت خدا صبرت بده واقعا داری مادرمو تحمل می کنی و صدات در نمیاد منو کشت اونقدر که نق زد و ایراد گرفت دست تو سپرده من دیگه دارم میرم همون پنجشنبه میام اما مثل اینکه تو این هفته نمیری خونه تون؟گفتم نه فکر نمی کنم گفت پس من جمعه میام که بچه ها دارن میان اینجا باشم غذای خوب درست کنیم هر چند که مادر اذیتم می کنه و قدر کارای منو نمی دونه ولی تو توی دلش خوب جا شدی که اصلا نمی تونه دوری تو رو تحمل کنه گفتم ما نبودیم چیزی رو فراموش نکرد ؟ گفت نمی دونم ولی تو رو همش یادش بود و مرتب از تو حرف می زد گفتم خب ازم چی می گفتن ؟ گفت گاهی ازت راضی بود و تعریف می کرد وگاهی هم ازت دلخور می شد که ولش کردی و رفتی سفر اون روزخواهر با آقای احمدی رفت و نریمان هم نزدیک ظهر وقتی خانم خواب بود از پله ها اومد و پایین و در حالیکه مقدار زیادی طرح دستش بود منو صدا کرد و گفت طرح هایی که کشیدی رو بده بمن گفتم می خوای بری ؟ گفت آره خیلی کار دارم همینطور که میرفتم از روی میز طرح ها رو بهش بدم گفتم ناهار داره آماده میشه بخور برو گفت نه الان میل ندارم ولی فکر کنم از اون کتلت ها توی ماشین باشه پرستو وقتی پیاده شد اونا رو از توی سبد گذاشت توی ماشین همونو می خورم و کاغذ ها رو از دستم گرفت و گفت خدا حافظ مراقب خودت باش و در حالیکه دور می شد ادامه داد مرسی که به فکر من بودی تا صدای در عمارت رو شنیدم همینطور بی حرکت ایستاده بودم و فکر می کردم اون راست می گفت ؟ من به فکرش بودم ؟ چون گفتم ناهار بخور و برو ؟ نه این که دلیل نمیشه هر کس بود همینو می گفتم نکنه اشتباه برداشت کنه و واقعا فکر کنه من بهش فکر می کنم؟ای خدا بسه دیگه منو توی یک چاله ی دیگه ننداز راستش اون روزا هر وقت حرف اومدن مهمون های خانم از فرانسه می شد من حال بدی پیدا می کردم دلم نمیخواست بیان و احساس می کردم ازشون خجالت می کشم یا اینکه چون از خارج میومدن در مقابلشون کم خواهم آورد و یا اصلا از اومدن کامی و سارا خانم واهمه داشتم نمی دونم به هر حال حالم خوب نبود اونشب نریمان بر نگشت و تلفن هم نزد و خانم مدام چشم انتظار بود چند بار به خونه ی آقای سالارزاده زنگ زد که گفته بود خبر نداره و چندین بار به طلا فروشی که شاگردش گفت تازه رفته و اینجا نیست بالاخره خانم رو متقاعد کردم که بخوابه و منتظر نریمان نباشه ولی بدون دلیل همش گوشم به در عمارت بود که نکنه نریمان دیر وقت بیاد و گرسنه باشه و این چه حالی بود داشتم رو نمی دونم.روز بعد حدود ساعت یازده صبح بود که خانم روی مبل نشسته بود و چرت می زد و من طراحی می کردم که صدای ماشین شنیدم ؛ بلند شدم و از پنجره نگاه کردم خانم پرسید کیه ؟ کی اومده ؟ گفتم آقا نریمان گفت خدا رو شکر شالیزار رو صدا کن بره کمکش کنه حتما چیزی خریده گفتم منم میرم خانم ؟ گفت نه تو کجا ؟ بشین سر جات کارتو بکن همینطور که میرفتم شالیزار رو صدا کنم خنده ی زورکی کردم و با اخم گفتم به خاطر شما که اینقدر نگران نیومدنش بودین بهتون خبر دادم کمی طول کشید که نریمان اومد خسته به نظر می رسید و سر و وضع خوبی هم نداشت گفت مامان بزرگ گوسفند زنده خریدم اما خیالتون راحت باشه دادم احمدی و قربان بکشن و خرد کنن بعد بیارن توی عمارت خانم پرسید کجا بودی ؟ چرا دیشب نیومدی ؟ گفت تا صبح داشتیم کار می کردیم باید تا اومدن نادر آماده شون کنم از هر کدوم دادم سه تا بزنن.برای افتتاحیه ی میرداماد لازم میشه این طور چیزا رو توی بازار نمی خرن اغلب سرویس عروس و النگو می پسندن جواهر نمی خرن باید یک جای لوکس و مدرن باشه انشالله تا نادر و کامی نرفتن افتتاح می کنم خانم پرسید مگه مغازه ی میرداماد رو خریدی ؟ گفت بله خیلی وقته دارن دکورشو می زنن به زودی می برمتون خودتون از نزدیک ببینین راستی پریماه طرح انگشتر خیلی خوب شد اما با یکم تغییر دادم بسازن گفتم فهمیدم اشکالش چی بوده کاش به جای شش تا مروارید سه تا می زنین گفت باریکلا از کجا فهمیدی ؟ گفتم همون موقع که طرح رو می کشیدم با خودم فکر کردم ممکنه زیاد باشه یک وقت چهار تا نزنن که خوب نمیشه چون انگشتر حالت گرد داشت گفت آره همین کارو کردیم و بین شون با طلای سفید حالت دادیم ولی تو واقعا برای این کار ساخته شدی خیلی خوشم اومد چیزتازه ای برامون داری ؟ گفتم هنوز نه دارم روش کار می کنم ببینم چی میشه حتما باید مروارید داشته باشه ؟ گفت برای افتتاحیه می خوایم بیشتر از مروارید استفاده کنیم من میرم بخوابم اصلا به هیچ وجه صدام نکنین تا خودم بیام پایین راستی پریماه خودت باید یک سر بیای کارگاه از نزدیک ببینی و بدونی چی میگم شاید فردا رفتیم نریمان اینو گفت و رفت بالا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر این عکس دلنشین و پر از خاطره ست نه؟!
کدومش براتون نوستالژی تره؟
دلم برای گرمای چراغ علاالدین
دورهمیهای خونه ی مادربزرگ
خوردن میوهی نوبرانهی پاییز
مزه مزه کردن گسی خرمالو
بوی نارنگی ترش و شیرین
و خندههای از تهِ دل پُر میکشه...🤍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f