eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح یعنی عشق عشق یعنی حس خوب زندگی زندگی یعنی زیبـاترین هدیه خـدا ســـــلام صبحتون بـخیر روزتـون قـشنگـــــ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد بوی نفت و چراغ نفتی‌های قدیمی بخیر... یاد ایام نه چندان دور... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوشش خانم با اخم یک فکری کرد و گفت نه اینطوری نمیشه نری
نریمان همینطور که جگر ها رو روی آتیش کباب می کرد به خانم نگاه می کرد و آهنگ دختر خان و می خوامش رو می خوندو گاهی با همون حال نگاهی به من مینداخت ولی خیلی زود گذر به آتیش نگاه می کرد و باز خانم باهاش دم گرفته بود احساس کردم نریمان زیادی از حد خوشحاله  نمی فهمیدم برای اومدن مسافرشون بود یا چیز دیگه ای  ؛ ولی  اولین باری میشد که  آثار غم رو توی صورتش نمی دیدم بالاخره جگر ها آماده شد و شالیزار سهم خودشون و احمدی رو گرفت و رفت و ما شروع کردیم به خوردن البته من زیاد جگر دوست نداشتم ولی اونشب نخواستم ادا در بیارم دوتا سیخ خوردم و فقط به حرفای اونا گوش می دادم چون حال عجیبی داشتم  به این فکر می کردم که من کجا و اینجا کجا چی شد که سر از این عمارت و این حال و هوا در آوردم واقعا  دست تقدیر منو به اینجا کشوند  ؟ اگر آقاجونم فوت نمی کرد من الان زن یحیی بودم و داشتم توی خونه ی زن عموم زندگی می کردم یاد یحیی و خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و بغض کردم حالا واقعا نمی دونستم که دلم چی می خواد ؟آیا دوست دارم دوباره به عقب برگردم ؟یا نه.اونشب من خیلی زود خانم رو بردم به اتاقشو قرص هاش دادم و خوابید وقتی خواستم برم به اتاقم نریمان منقل و بقیه ی بساط رو جمع کرده بود و داشت از پله ها میرفت بالا به روی خودم نیاوردم و خواستم وارد اتاقم بشم که صدام کرد پریماه ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم مکث کرد ودوباره  گفت پریماه ؟ گفتم بله کاری داری ؟  گفت می خواستم ، هیچی ولش کن مامان بزرگ خوابید ؟ گفتم بله دوپله اومد پایین ودستشو گرفت به نرده ها و  گفت تو چرا امشب حرف نمی زدی؟گفتم حرف نمی زدم ؟  نمی دونم قصدی نداشتم شاید برای اینکه خانم فکر می کنه زبون دراز شدم گفت این چه حرفیه خودت می دونی که چقدر مامان بزرگ دوستت داره من صبح زود میرم تو کاری نداری ؟ گفتم من ؟ نه گفت طرح هات آماده اس ؟ گفتم آهان در اون مورد ؟  هنوز نه ولی تا اونجایی که بتونم آماده اش می کنم گفت پس  شب بخیر و رفت بالا.خواهر از صبح جمعه و نریمان و آقای سالارزاده بعد از ظهر اومدن به عمارت حالا چند روزی بود که شالیزار با قربان زیر و روی خونه رو تمیز می کردن یکی به لوسترها برای تمیز کردنش آویزون بود و یکی می شست و دستمال می کشید و تمام وسایل لوکس رو من و خانم گردگیری کردیم اتاق های بالا همه تمیز و مرتب شد و خواهر که اومد مقدار زیادی نون و کره و ماست محلی آورده بود که خودش جابجا کرد وقتی نریمان از راه رسید یک لحظه ترسیدم به نظر آشفته و پریشون بود ریشش بلند شده بود و سر ووضع خوبی نداشت و در جواب خانم گفت که این چند روزه کارگاه بودم و وقت اصلاح نداشتم و دیگه حرفی نزد و رفت بالا تا بخوابه موقع شام شالیزار رفت بیدارش کرد باز من از بوی ادوکلنش فهمیدم که اومده پایین از هیجانی که بهم دست داد از خودم منتفر شدم  و برای اولین بار بی اراده خودمو یک گوشه توی آشپزخونه مخفی کردم که منو نبینه من از چیزی می ترسیدم که خودمم نمی دونستم چیه و زیر لب گفتم پریماه تو باید از اینجا بری فکر می کنم وقتش رسیده واقعا که دختر احمقی هستی و من زیادی روی تو حساب باز کرده بودم و رفتم سر قابلمه ولی اون یکراست اومد توی آشپزخونه و گفت سلام پریماه خوبی ؟ در حالیکه سعی داشتم متوجه ی اضطراب من نشه با دست قابلمه ی داغ رو برداشتم ودر حالیکه انگشت هام می سوخت گذاشتم روی میز و گفتم خوبم شما برو دارم غذا رو می کشم با یک لبخند گفت ببینم چت شده حالت خوبه ؟با تندی گفتم معلومه که خوبه چرا اینقدر می پرسی ؟ گفت وای ببخشید معذرت می خوام اومدم ازت تشکر کنم طرح هات بی نظیر بودن تو دست مزد خیلی خوبی می گیری و دیگه خودتو جزو نادر زنانی بدون که توی ایران طرح جواهر می کشن من می دونم که روز به روزم کارت بهتر میشه اما ایده هات عالین.دیس رو گذاشتم کنار قابلمه ودرشو باز کردم و گفتم شالیزار تو خورش ها رو ببر اون زعفرون رو هم بده به من خواهر سبزی خوردن آورده اونو بردی ؟ نریمان یکم خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت نه مثل اینکه  تو خوب نیستی ببینم نکنه از من دلخوری ؟ گفتم ای بابا شما برو سر میز منتظرن برای چی باید از شما دلخور باشم ؟ دستهاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت باشه خواهیم فهمید انگار وقت بدی رو انتخاب کردم می دونم که مامان بزرگ اذیتت کرده وگرنه تو اهل این کارا نبودی من باهاش حرف می زنم نگران نباش لبم رو بشدت گاز گرفتم و بغض گلومو گرفت و با خودم فکر کردم واقعا که پریماه تو بیشعوری اون اصلا منظوری نداره نمی ببینی رفتارش با تو مثل همیشه اس بی خودی خودتو ناراحت نکن ولی تقصیر اون نیست می دونم خودم نمی تونم بی تفاوت بمونم آخه  الان چی شده که تو اینطوری می کنی حالا اگر ازت بپرسه چه مرگت بود چی می خوای جواب بدی ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ یار الماسی ✅ نمک ۳قاشق ✅‌ سرکه سفید ✅ ریحان ✅ نعنا ✅ خالیواش بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_17322042373089777088957.mp3
2.78M
ننه‌زهرا:)💔 حسین ستوده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همه مون از این برنامه کلاسی ها داشتیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوبیستوهفت نریمان همینطور که جگر ها رو روی آتیش کباب می کرد
وای من چرا این کارو کردم ؟این بدبخت چه گناهی کرده از راه نرسیده بدرفتاری می کنی ؟حالا اگربره و به خانم بگه من چیکار کنم؟خودم بادیس پلو رفتم سر سفره البته با یکم معطلی تا بتونم خودمو جمع کنم اونا داشتن با هم حرف می زدن و غذا رو شروع کردن آقای سالارزاده هر لقمه ای که می خورد با دستمال  اون سبیل های عجیب و غریب شو پاک می کرد و ادامه ی حرفش این بود نمیشه مادر من این همه سال من صبر کردم کسی رو نمی خواستم خودتون صد بار بهم گفتین زن بگیر تا این بچه ها سر و سامون بگیرن حالا دارین مخالفت می کنین ؟ خانم گفت اون موقع که من گفتم این بچه ها کوچک بودن سر و سامون نداشتن توام که هیچوقت نبودی حالا دیگه کدوم بچه ؟ نادر رو که فراری دادی نریمان هم که پیشت بود به جای اینکه تو از اون نگهداری داری اون مراقب تو بود حالا می خوای سر پیری زن بگیری که چی بشه هر غلطی تا حالا کردی بعد از اینم بکن یک دختر سی ساله برای چی می خواد زن تو بشه ؟ فکر می کنه که علی آباد شهریه نمی دونه که ده کوره ام نیست اونم میشه وبال گردن نریمان به خدا گناه داره این بچه.یک غصه دیگه روی دلش نزار والله  اگر می گفتی یک زن بیوه با چهار تا بچه اش رو می خوای بگیری حرفی نداشتم ولی یک دختر سی ساله فقط به امید پول یک مرد که بیست و سه سال ازش بزرگتره راضی به این وصلت میشه توام که نداری خودتم می دونی همه چیزت رو توی قمار باختی آقای سالارزاده گفت بسه دیگه مادر گفتم شما یکبار ببینش باهاش حرف بزن اگر گفتی نه نمی کنم دیگه خانم داد زد چرا نمی فهمی ؟ مشکل من اون دختر نیست تو هستی فردا پیر میشی اون هنوز جوونه نمی تونی جمعش کنی چرا داری پا میذاری جای پای بابات ؟نریمان با ناراحتی گفت مامان بزرگ آروم باشین چیزی نشده داریم حرف می زنیم بابا آخه الان موقعی که نادر داره میاد وقت این حرفا بود ؟ به من گفتین ازتون خواهش کردم فعلا حرفشو نزنین سکوت کنین تا اینا بیان و برن بعد هر کاری دلتون خواست بکنین من پامو می کشم کنار ولی نادر مثل من نیست این سفر رو به کامش تلخ نکن التماست می کنم مثل اون بار نشه با اوقات تلخی بره سالارزاده گفت نمی فهمم به نادر چه ربطی داره اون سر دنیا داره برای خودش خوش و خرم زندگی می کنه تو اینجا داری جون می کنی سودش رو اون می بره چه حقی داره که توی کار من دخالت کنه ؟نریمان قاشقشو با حرص گذاشت زمین و یکم خیره خیره به باباش نگاه کرد و گفت شما دلت برای من می سوزه ؟ این کارو به خاطر من بکن ازت خواهش می کنم یکبار بابا فقط یکبار توی زندگیت به حرف من گوش کن بزار نادر بیاد و بره بعد شما ده تا زن بگیراگر کسی حرفی زد ؟الان حرفشو نزن نزار این بحث بین ما باشه چند روز دوندن روی جگر بزار سالارزاده دوباره با دستمال سیبلش رو پاک گرد و گفت نمی فهمم چرا شما ها هر کدوم هر کاری دلتون می خواد می کنین نظر من براتون مهم نیست نگفتم ثریا رو نگیر مگه گوش کردی دیدی چی شد ؟ حالا  به من که می رسه همه باید نظر بدن ؟ خانم با لحن تندی گفت محسن؟ محسن  همین که شنیدی حق نداری اسم زن گرفتن رو جلوی نادر بیاری بعد از اینکه رفتن دختر رو بیار من ببینمش پسند کردم که هیچ نکردم برو هر غلطی دلت می خواد بکن دیگه به من ربطی نداره فقط مخارجت رو گردن ما ننداز کسی حواسش به من نبود آروم از سر میز بلد شدم و رفتم به اتاقم بحث اونا داشت بالا می گرفت و دلم نمی خواست شاهد باشم ولی به عمق بیچارگی نریمان پی بردم و متوجه شدم که وقتی از راه اومد چرا اون همه آشفته به نظر می رسید دلم خیلی براش سوخت.از رفتار ناخوشایندی که باهاش کردم و خودم می دونستم که سزاوارش نبود شرمنده شدم در واقع اون  نهایت لطف و محبت رو در حقم می کرد و من ..ای خدا چرا من بی خودی بهش شک کردم همش تقصیر پرستو بود که فکرم رو خراب کرد نباید با نریمان این کارو می کردم حقش این نبود اونشب من توی اتاقم بودم و صدای جر و بحث اونا رو از دور می شنیدم ظاهرا آقای سالارزاده نمی خواست از خواسته ی خودش دست برداره نیمه های شب بود که با صدایی بیدار شدم خب خواهر توی اتاق خانم می خوابید واز اون خاطرم جمع بود حدس زدم که نریمان و آقای سالارزاده دارن میرن فرودگاه پس ما هم کم کم باید بیدار می شدیم تا برای استقبال از اونا آمادگی داشته باشیم دیگه خوابم نبرد لباس هامو زیر و رو کردم و برای اولین بار لباسی که خانم برام خریده بود رو برداشتم و یک بار تنم کردم ببینم چطور به نظر میام.یک لباس قرمز و کرم که دامن و آستین هاش از پارچه ای قرمز رنگ بود و بالا تنه و سر آستین اون از بافتی کرم و قرمز احساس کردم خیلی بهم میاد همون شبونه حمام کردم و موهامو شسوار کشیدم و تا وقتی خانم و خواهر بیدار شدن کاری نداشتم وقتی خانم خواب آلود منو دید برخلاف همیشه که صبح ها اوقاتش تلخ بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با خوشحالی گفت آفرین دختر چه ماه شدی بالاخره این لباس رو پوشیدی ؟ فکر کردم حسرت شو به دلم می زاری خلاصه اینکه بالاخره صدای بوق ماشین های نریمان و آقای سالارزاده از پیج عمارت شنیده شد و مهمون ها اومدن در حالیکه هنوز ساعت هشت و نیم نشده بود همه چیز توی عمارت برای پذیرایی از اونا آماده بود خانم و خواهر رفتن به استقبالشون و شالیزار با منقل اسپند که دود زیادی راه انداخته بود تا دم ماشین رفت امامن توی پذیرایی بودم و از پنجره نگاهشون می کردم سارا خانم از در عقب پیاده شد زن میون سالی که با وجود اینکه خیلی شیک لباس پوشیده بود ولی کوتاهی قدش جلب توجه می کرد نادر شباهت زیادی به نریمان داشت ولی  به جز قسمت عقب سرش که سفید و بلند بودن بقیه خالی شده بود و کامی از ماشین آقای سالارزاده پیاده شد بیشتر از چیزی که تصورشو می کردم خوش قیافه و خوش تیپ و خوش لباس بود قربان و احمدی چمدون ها رو میاوردن توی عمارت و من بازم خجالت کشیدم و رفتم توی اتاقم نمی دونستم چطوری با اونا مواجه بشم خب خانم اونقدر ذوق زده بود که منو یادش بره و مدت زیادی طول کشید که همینطور بی هدف توی اتاقم راه میرفتم و نمی دونستم چیکار کنم که صدای نریمان رو شنیدم که زد به در اتاق و گفت پریماه ؟ اونجایی ؟ نمیای ؟ در رو آروم باز کردم سرم بردم جلو و آهسته گفتم خسته نباشی نریمان خجالت می کشم گفت برای چی ؟ بیا چیزی نیست اونا هم مثل بقیه ی سالارزاده ها خُلن باور کن تو از همه بهتری بیا دیگه من تو رو قبلا بهشون معرفی کردم می خوان طراح جواهرات رو ببینن گفتم نریمان ؟گفت چیه ؟ گفتم ببخشید دیشب من ..حرفم رو قطع کرد و گفت من از الان تا قیامت هرگز از تو دلگیر نمیشم هیچوقت از من معذرت خواهی نکن بهت که گفتم خیلی برام ارزش داری و می دونم که حتما کارت یک دلیلی داشته اما می خوام اون دلیل رو بدونم دوستیم دیگه ؟  حالا بیا همه منتظرن می خوایم صبحانه بخوریم.همینطور که سرم از لای در بیرون بود گفتم نریمان من واقعا خجالتی نیستم ولی الان نمی دونم چرا روم نمیشه میشه الان نیام ؟ خندید و سرشو خم کرد و آروم گفت بیا دختر نترس من هستم تازه بهت که گفتم من و خواهر چطوری هستیم؟ اونا هم همینطورن تازه تو از همه ی ما بهتری بیا بریم گفتم چرا الان می خندی ؟ من دارم از اضطراب میمیرم گفت آخه این کارا بهت نمیاد من همیشه دیدم که چقدر شجاعی تا حالا ندیده بودم کم بیاری من و بابام سالارزاده بودیم در خونه تون چل چلی می کردی گفتم اون فرق داشت گفت بیا بهت قول میدم فورا دستشون رو رو می کنن با یکم تردید لای در رو باز کردم و پشتم رو صاف کردم و گفتم نه خیر کم نیاوردم یکم خجالت می کشم حالا دیگه خوبم باشه بریم نریمان نگاهی به من کرد و گفت وای دختر تو چقدر به خودت رسیدی با این سر ووضع دیگه برای چی خجالت می کشی ؟ از همه خوشگلتری قلبم فرو ریخت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فکر کردم می دونم منظوری نداره و در حالیکه دستهای یخ کردمو  بهم گرفته بودم نگاهی به نریمان کردم  وگفتم واقعا ترس نداره؟اونم با باز و بسته کردن پلکش سعی کرد بهم قوت قلب بده وگفت واقعا واقعا برو بریم خانم.راه افتادم و اونم پشت سرم رفتیم به طرف اتاق پذیرایی در حالیکه سعی می کردم خیلی عادی رفتار کنم با یک لبخند  وارد شدم و سلام کردم همه دور میز نشسته بودن و با یک نظر فهمیدم دارن حلیم می خورن نریمان گفت معرفی می کنم  خانم پریماه صفایی که تعریفشون رو کرده بودم بیا پریماه ایشون عمه ی من سارا خانم اون نیم خیز شد و من باهاش دست دادم و گفتم خوشبختم خوش اومدین رسیدن به خیر بفرمایید تو رو خدا سرشو تکون داد و گفت از دیدنت خوشحالم بعد منو به کامی و نادر معرفی کرد که اونقدر اضطراب داشتم که نفهمیدم چی بهشون گفتم و خانم به دادم رسید و گفت بیا اینجا ییش من بشین برات حلیم کشیدم سرد نشه سارا خانم گفت نریمان تو همیشه محشری دستت درد نکنه عجب حلیمی واقعا هوس کرده بودم تو همیشه به فکر همه چیز هستی.آقای سالارزاده با طعنه گفت بله تو راست میگی اونقدر به فکر همه چیز هست که هر کاری هم کس دیگه ای می کنه به پای نریمان می نویسن محض اطلاع حلیم رو من گرفتم نه نریمان نادر بلند خندید و گفت خب شما از بس کاری برای کسی نمی کنین هیچ کس بهتون شک نداره و همه خندیدن. آقای سالارزاده گفت خدا نکنه اسم یکی بد در بره خب آقا نادر جوابت باشه برای بعد تازه از راه رسیدی نادر گفت نه بابا می تونین شروع کنین ترکش هاتون از دورم به ما می خوره البته اینا رو به شوخی و خنده می گفتن و می خندیدن ولی حس بدی بهم دست داده بود انگار اعضا این خانواده در کنار هم منتظر یک جرقه بودن حتی شوخی هاشون مثل متلک بود و همش بهم طعنه می زدن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شماهم داشتید از این چاقوها؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توبه گرگ مرگ است! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f