eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این چیزارو دهه شصت خوب یادشونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 راز موفقیت 🍃 گويند از مردي که صاحب گسترده‌ترين فروشگاه‌هاي زنجيره‌اي در جهان است پرسيدند: «راز موفقيت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت : "زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير مي‌ديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نمي‌شناختم.! روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافه‌اي مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت: به جاي گدايي کردن بيا با هم معامله‌اي کنيم. پرسيدم : چه معامله‌اي ...!؟ گفت: ساده است. يک بند انگشت تو را به ده پوند مي‌خرم! گفتم: عجب حرفي مي‌زنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟ - بيست پوند چطور است؟ - شوخي مي کنيد؟! - بر عکس، کاملا جدي مي گويم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم. او هم‌چنان قيمت را بالا مي‌برد تا به هزار پوند رسيد. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معامله‌ي احمقانه راضي نخواهم شد. گفت: اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند مي‌ارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه مي‌گويي؟!! لابد همه‌ي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟ گفتم: بله، درست فهميده‌ايد. گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي، اما داري گدايي مي‌کني ...!؟ از خودت خجالت نمي‌کشي .!؟ گفته‌ي او همچون پتکي بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.!! ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمده‌ام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزه‌ي تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازه‌اي را آغاز کنم ..." 🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند، اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار یک چیزی بگو جوابم رو بده گفت نمی دونستم این قدر
گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک سر می زنیم می خوام با هم بریم لب دریا گفتم حالا هوا سرده باشه وقتی یکم گرم شد گفت می خوای یک جای دیگه بریم ؟گفتم نه فعلا باید مراقب خانم باشم گفت من فردا با اون خانم صحبت می کنم و میارمش تا وقتی عروسی کردیم دیگه نیازی به تو نباشه من زنم رو با کسی تقسیم نمی کنم گفتم ولی من به عمه سارا قول دادم همیشه مراقب خانم باشم خودت می دونی که فقط منو می خواد گفت خب منم فقط تو رو می خوام کدوم ما رو انتخاب می کنی ؟گفتم لوس نشو نریمان این حرفا چیه ؟ می دونم که تو خیلی مامان بزرگت رو دوست داری دلت نمیاد ولش کنیم.خندید و گفت معلومه اون همه ی کس و کار منه وقتی به عمارت رسیدیم دوباره مه غلیظی همه جا رو گرفته بود و حتی با نور چراغ هم راه به زحمت دیده می شد و اغلب چراغ ها ی عمارت خاموش بودن خانم خواب بود ولی خواهر منتظر ما نشسته بود با ناراحتی گفت چقدر طول دادین  ؟ نریمان گفت یکم دیر پرواز کردن و بعد رفتیم خونه ی خانم صفایی شما باید امشب برین ؟ می خواین ببرمتون گفت نه دیگه بچه ها الان خوابن سرگرمی که ندارن زود خوابشون می بره نریمان کنار خواهر نشست و گفت فردا براشون تلویزیون می گیرم و میارم خواهر با ناراحتی  گفت نه بابا راضی نیستم زحمت نکش ,از دست مادر عصبانیم واقعا دست من نمک نداره هر کاری می کنم بازم رفتارش با من خوب نمیشه.دیگه خسته شدم صد بار تصمیم گرفتم دیگه نیام سراغش بازم دلم طاقت نمیاره نریمان پرسید مگه چی شده ؟ نکنه حالش بد بوده ؟گفت ای بابا یکسر گفت پریماه چرا نیومد ؟ و بدتر از اون منو مقصر می دونست که نرفتم خونه ی خودم داشت بیرونم می کرد یک وقت ها دلم از دستش می شکنه ولی به خودم میگم عیب نداره مادرته باید تحمل کنی ولی خب تا کی من زیر بار این خفت برم ؟ شما ها متوجه نبودین جلوی سارا چقدر منو کوچک می کرد مثلا من خواهر بزرگم رفتم کنار خواهر و نشستم و دستشو گرفتم و گفتم خواهر تو رو خدا به دل نگیرین خودتون می دونین که الان با همه همینطوره مگه با  آقای سالارزاده چطوری رفتار می کنه؟ انگار یک پسر بچه ی کوچکه تازه با منم همینطوره نریمان گفت آره فداتون بشم شما بهترین عمه ی دنیا هستین همه اینو می دونن دیگه حساب مامان بزرگ از بقیه جداست خودتون رو ناراحت نکنین من فردا میام خونه ی شما و تلویزیون رو میارم خواهر گفت نه نمی خواد ما به اندازه ی کافی به تو زحمت میدیم نریمان گفت این چه حرفیه مدتی پیش  به آهو قول دادم والله وقت نکردم به قولم عمل کنم ولی فردا حتما این کارو می کنم خواهر بلند شد و گفت بریم بخوابیم امشب مادر خیلی خسته ام کرد پریماه جون من صبح زود میرم تو مراقب مادر باش قرص هاشم خورده البته نمی خواست بخوره می گفت پریماه می دونه تو نمی فهمی گفتم چشم خاطرتون جمع باشه مراقبم نمی دونم خانم اجازه میده من پنجشنبه بیام خونه ی شما یا نه ولی در اولین فرصت این کارو می کنم نریمان گفت من خودم صبح شما رو می برم ولی بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین چراغ ها رو خاموش کردیم و سه تایی از پذیرایی اومدیم بیرون خواهر رفت توی اتاق خانم ودر رو بست منم گفتم شب بخیر و رفتم به طرف اتاقم که  نریمان مچ دستم رو گرفت و گفت کجا ؟ پریماه ؟اینطوری می خوای شب بخیر بگی ؟گفتم چطوری بگم ؟گفت خب نمی دونم ولی  الان فرق کرده ما عقد شدیم با اعتراض گفتم چه فرقی کرده منظورت چیه ؟ گفت خب اینطوری سرد شب بخیر نگو دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم نریمان ؟ آخه چطوری بگم ؟ یعنی نمیشه دیگه خواهش می کنم بهت فرصت بده می دونی که  خجالت می کشم گفت اقلا باهام دست بده , نمی دونم یک کاری بکن که من بفهمم توام منو دوس داری و ساکت شد سرم داغ شده بود و هیجان زیادی داشتم می ترسیدم به نریمان نزدیک بشم دستم رو دراز کردم وگفتم شب بخیر با دو دست گرفت و محکم فشار داد گفت حالا شب توام بخیر خوب بخوابی ..خب چیزه دیگه من فردا نیستم پس شب بخیر گفتم نریمان دستم رو فشار نده مثل اینکه یادت رفت  هنوز خوب نشده گفت وای فراموش کردم و دستم رو رها کرد.هر چند هنوز اون دیوار رو بین خودمون احساس می کردم و حالا می فهمیدم که خانجونم راست می گفت ما نمی تونستم بی تفاوت توی یک خونه زندگی کنیم.وقتی روی تختم دراز کشیدم تا مدت زیادی به اون فکر می کردم و عشقی که جوونه هاش توی دلم ریشه می کردن روز بعد وقتی بیدار شدم که شالیزار صدام می کرد که خانم کارت داره و خواهر و نریمان از خونه رفته بودن هنوز احساسم نسبت به اون عمارت و وظیفه ام نسبت به خانم عوض نشده بود و همون کارهارو انجام دادم.ولی اون روز فهمیدم که فراموشی خانم وارد مرحله ی تازه ای شده اسامی رو قاطی می کرد سن بچه ها رو فراموش می کرد و گاهی یادش میرفت که اونا بزرگ شدن و سراغشون رو می گرفت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚‍♀🌙 شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن. رازهایت بگو..او آماده شنیدن است. شبتون_ناب😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸 الهی نگاه پر مهر خدا همراه لحظه‌هاتون 🕊🌸 سلامتی و نیکبختی گوارای وجودتـون 🕊🌸 بارش برکت و نعمت جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸 آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها گذشت... من دوچرخه‌ام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگی‌هایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباس‌های عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچ‌کس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچ‌کس آن را برندارد. عروسک‌هایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سال‌ها گذشت. من از همه داشته‌های کودکی‌ام به خوبی مراقبت کردم اما نمی‌دانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکی‌ام را برد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوپنج گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک س
یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم.نزدیک  ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ  شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم که خانم گفت پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم نه چیزی نیست شما خوبین ؟ گفت نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه نریمان هم گفته عجله ای نداریم پرسید دوستش داری ؟ گفتم وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه گفتم نه والله من همینم که هستم دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم گفت به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو گفتم خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم گفت نه راست نمیگی تو از من می ترسی لبخندی زدم و گفتم نمی ترسم ولی حساب می برم براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین وقتی میگن نه یعنی نه سری تکون داد و گفت آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم گفتم خودتون متوجه میشین ؟ گفت آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو گفتم الانم هستین من تا حالا زنی مثل شما ندیدم پرسید ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم نمی دونم ولی  فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی بعد قوطی رو بزار سر جاش وای  چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار گفتم چشم خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد  اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد  دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم اینم برای تو  بخور ببین چه مزه میده خوشحال شد و گفت وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ولی روم نشد حالا واقعا  دست تو  درد نکنه آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ولی به خانم  نگی به من دادی با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم گرفت و با افسوس گفت آه جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ولی تا بود قدرشو نمی دونستم دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره بچه ام با دلی خون رفت آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم من اینطوری نبودم پریماه.و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد شاید کسی دیگه یادش نیاد که من   یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن میرفتن مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟  بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه اما  اون از اولش هم مرد هرزه ای بود وقتی مردی  اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت نه برای یادآوردی نیست خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم تو یادت باشه و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم.گفتم فکر می کنم همشون می دونن اما  چشم می نویسم ولی یک خواهش ازتون دارم  به خودتون فشار نیارین چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(آبگوشت) مواد لازم : ✅ یک کیلو گوشت ✅ کمی دنبه ✅ ۳۰۰ گرم نخود ✅ ۱۵۰ گرم لوبیا سفید ✅ دو عدد پیاز ✅ سه حبه سیر ✅ چهار عدد گوجه ✅ یک قاشق رب گوجه ✅ ادویه نمک ✅ فلفل ، زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
506_16893895011535.mp3
15.08M
🎵 من از راه اومدم 🎙 معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشقابهای چینی گلسرخی... ‏منومیبره به خانه ی مادربزرگ و سفره ای که از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میشد ‏ یادش بخیر... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f