#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوهشت
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد باد آن روزگاران یاد باد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 راز موفقیت
🍃 گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم.!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت:
به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟!!
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش ما چجور زبون اینا رومیفهمیدیم
و می نشستیم تماشاشون میکردیم😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوهشت و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادونه
خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گفتم تو اول زن می گیری بعد نظرش رو می پرسی ؟دیر شده آقا نریمان اصلا خودت چرا احساست رو نمیگی و روی برف ها دویدم که یک گلوله برف خورد توی پشتم و با صدای بلند گفت : من که معلومه چرا باهات ازدواج کردم ولی تو هیچی نگفتی , امروز باید حرف بزنی با گلوله برف بعدی که به طرفش پرتاب کردم گفتم من آدمی نیستم که بدون احساس زن کسی بشم دلم خواست دلم خواست و همینطور که ازش دور می شدم ادامه دادم حالا دیگه ولم کن اونم دنبالم اومد و برفی رو که آماده توی دستش داشت پرت کرد و گفت پس زود باش برام تعریف کن از کی دلت خواست ؟همینطور که بلند بلند می خندیدم و روی برف می دویدیم گفتم تو رو خدا نریمان ولم کن چی می خوای بهت بگم ؟ گفتم دیگه گفت همونی که به پرستو گفتی اونو بگو گفتم من به پرستو چیزی نگفتم از خودش در آورده و یک مرتبه سُر خوردم و نشستم روی برف ها در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی سینه ی منو با هم روی برف ها دراز کشیدیم هر دو نفس نفس می زدیم و می خندیدیم اونقدر خوشحال بودم که انگار من اون پریماه چند دقیقه پیش نیستم آروم گفت می دونی کی فهمیدم که واقعا عاشقت شدم ؟در حالیکه از سرما می لرزیدم سکوت کردم برف با تیکه های بزرگ روی ما می نشست ادامه داد یک روز مامان بزرگ صدام کرد و گفت که پریماه رو برای کامی در نظر گرفتم نفهمیدم چرا عصبانی شدم حالم بد شده بود و مثل دیوونه ها میرفتم بالا و میومدم پایین و به در اتاق تو نگاه می کردم توام که ماشاالله وقتی میری توی اتاقت بیرون نمیای حتی شب خوابم نبرد و احساس می کردم دارم تو رو از دست میدم اونقدر فکر کردم تا فهمیدم که دل من رفته و راهی ندارم که دست بکار بشم تازه یحیی هم بود هر لحظه فکر می کردم که تو با اون آشتی کنی چی به روز من میاد دیگه بدون تو نمی تونستم زندگی کنم گفتم دقت کردی الان داریم زیر برف مدفن میشیم سال بعد من و تو رو اینجا یخ زده پیدا می کنن با خنده به من نگاه کرد و گفت وسط حرف عاشقانه از این حرفا نزن باور کن من اصلا سردم نیست گفتم باور کن من دارم از سرما میمیرم چرا اصرار می کنی ؟گفت نمی زارم بری توام باید بگی از کی فهمیدی منو می خوای آخه من همیشه با تو درد دل می کردم حالا ازم فرار می کنی چرا ؟ زن گرفتم ولی انگار دوستم رو هم از دست دادم باید برم از پرستو بشنوم که تو چه حسی به من داری ؟ خودت بهم بگو گفتم اگر بگم می زاری برم ؟خیلی سردمه
گفت آره خودم می برمت تا عمارت در حالیکه دندون هام بهم می خورد گفتم چی بگم ؟ منم خیلی وقته که این حس رو پیدا کردم ولی نمی خواستم قبول کنم و مثل تو نمی فهمیدم چرا یک مرتبه متوجه شدم که هر حرکت تو برام مهمه از نبودنت دلم می گرفت و از اومدنت خوشحال بودم حالا می زاری برم و بلند شدم نشستم اونم نیم خیر شد و در حالیکه برف سر تا پامون رو سفید کرده بود دستم رو گرفت وبا هم بلند شدیم برف ها رو از روی لباسم تکوند و منم موهای فرفریش رو که از برف سفید بود با دست پاک کردم و در حالیکه دستهای سرد همدیگر رو گرفته بودیم رفتم به طرف عمارت در همون حال گفت وقتی این خانمه رو بیارم همیشه با هم میریم سرکار و با هم بر می گردیم شاید مامان بزرگ رو بردیم خونه ی خودمون الان که راضی نمیشه ولی اگر حالش بدتر شد دیگه مجبوریم اینجا زندگی کردن هم لذت داره و هم سخته من از وقتی تو اومدی اینجا به خاطر تو میومدم وگرنه هفته ای یکبار هم نمیتونستم این همه راه رو بیام و برگردم وقتی در ایوون رو باز کردیم خانم رو دیدم که جلوی در پذیرایی ایستاده هراسون شدم و گفتم ای وای خانم شما بیدار شدین ؟گفت زهر مار صدای خنده ی شما تا تهرون رفت با این همه سر و صدایی که راه انداختین میشد بیدار نشم چتون بود ؟ می خواین سرما بخورین ؟نریمان خندید و گفت مامان بزرگ جاتون خالی برف بازی کردیم کاش شما هم میومدین لبخندی زد و همینطور که میرفت توی پذیرایی گفت بزار آفتاب بشه منم میام شالیزار داره ناهار میاره زود باشین گرسنه ام شده دیر نیاین سر میز نریمان همینطور که میرفت بالا گفت چشم قربونتون برم الان میام راستی پریماه عکس ها رو گرفتم خیلی خوب شده گفتم کدوم عکس ها گفت همونی که نادر با دوربینش ازمون انداخت فیلمش داد بردم چاپ کردم روی میز گذاشتم الان میام با هم ببینیم و باز اون روز و اون ناهار سه نفری برای من چیز دیگه ای بود احساسم نسبت به زندگی فرق کرده بود از اینکه اون دیوار بین ما شکسته بود خوشحال بودم و از بلا تکلیفی بیرون اومده بودم هر سه تایی مون خوشحال و سر حال بودیم عکس ها رو نگاه کردیم و چند تایی شون رو من بر داشتم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا
امشب از تو میخواهم🍂🌸💫
دلهایمان راچون آب روشن
زندگیمان را چون
گرمای آتش دلچسب
وجودمان را چون
ماه آسمان آرام و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کن
شبتون معطر به عطر دلگرمى💖
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
♡
سلاااام رفیــــــــق :)
صبــــــــح زیبــــــــات بخیــــــــر 🫶
الهی نسیــــــــمِ عشق
نوازشگرِ لحظه هاتون بـاشه؛
الهی شکوفه هایِ لبــــــــخند
رویِ لبهاتون بشینه،
الهی هرچی خــــــــوبیِ برای تو باشه💝🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های دهه شصت با این لحظات زندگی کردن. روزایی که به شوق و ذوق دیدن هر کدوم از این کارتونا از توی کوچه و خیابون بدو بدو خودمونو به خونه میرسوندیم و با شستن دست و صورت یکی ی بالش جلوی تلویزیون میزاشتیم و دراز میکشیدیم و پامون و به گوشه میز تلویزیون های کوچک شیشه ای میچسبوندیم و منتطر برنامه کودک دلخواهمون میشدیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزتون پر عشق.... - @mer30tv.mp3
5.14M
صبح 23 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدونود
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_کلم
موادلازم:
✅ بادمجون ۱کیلو
✅ گل کلم ۱عدد
✅ هویج نیم کیلو
✅ گوجه سبز (کال گوجه)
✅ سبزیجات معطر
✅ سیر یک بوته
✅ نمک
✅ سرکه
✅ نبات
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
262_28185184906958.mp3
2.45M
امید 💚❤️💖
مانده بودی اگر نازنیم 😍
#نوستالژی 🧡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f