eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهفت سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگر
بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینکه با شهرام تنها بود کمی اضطراب داشت.شهرام از آشپز خانه سرک کشید و گفت پس چرا نزدیک در ایستادی یا بشین یا بیا اینجا پیش من بانو به پاهایش حرکت داد وارد آشپزخانه شد و شهرام با لبخند گفت :بشین تا چای دم کنم.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که متوجه شده بانو راحت نیست بانو صندلی را عقب کشید ونشست گفت خانوم جون داروهاشو لازم داره زودتر چای بخوریم بریم.شهرام با لبخند شیطنت باری که چون پشتش به بانو بود او لبخندش را نمی دید گفت خیلی اضطراری نیست بانو دستهایش را در هم قفل کردباید بهانه دیگری برای رفتن پیدا می کرد.آب جوشید چای را دم کردرفت رو به روی بانو نشست وگفت یک ذره دم بکشه میارم.بانو بهانه جدیدش را یافته بود وگفت آره چای بخوریم بریم منم باید موهامو بشورم. * روزهای بعد دو خانواده دوباره سرگرم انجام کارهایشان برای مراسم عقد آیلار و مازار بودند.دوباره در گیر خرید شده بودند اینبار خرید های مازار و آیلار .سیاوش و سحر در حال رفتن به سوی مطب بودند که اتومبیل مازار از کنارشان رد شد.سحر کمی با نگاهش بدرقه اش کرد و همانطور که نگاهش در پی ماشین مازار بود گفت رفتن خرید عقدسیاوش با لبخند گفت ان شاءالله خوشبخت بشن.این آرزو را از تمام قلبش برای آیلار کرد عمیقا می خواست که او خوشبخت شود سحر سر جایش ایستادسیاوش که متوجه مکث او شده بود ایستاد و پرسید:چرا نمیای؟سحر به گام های نامنظمش سرعت داد و روبه روی سیاوش ایستاد و پرسید واقعا از اینکه آیلار داره ازدواج می کنه خوشحالی.سیاوش سر جایش ایستاد وگفت معلومه که خوشحالم. آیلار حقشه که خوشبخت بشه .اون دختر توی این یک سال به اندازه ده سال رنج کشید...از طرفی سحر من موقعیت برگشت به آیلار رو داشتم اون وقتی که فکر می کردیم علی فوت شده و تو رفتی تا خودم بین تو و آیلار انتخاب کنم .اگه می خواستم بر می گشتم ولی برنگشتم به چند دلیل ..آهسته گام برداشت سحر هم همراهش شدسیاوش توضیح داد :تو زن منی سحر .خودم خواستمت .خودم انتخابت کردم پس دوستت دارم و تا آخرش هم پات می مونم .این اولین و مهم ترین دلیل من برای برنگشتن پیش آیلار بوده ،از طرفی وقتی تازه فهمیدم آیلار زن علیرضا شده بهش گفتم جدا شو از اینجا میریم بی خیال همه. خودمون دوتا دور از همه زندگی می کنیم. ولی وقتی خبر مرگ علیرضا رو شنیدیم ،داغی که با اون مصیبت روی دلم موند بهم فهموند گذشتن از خانواده ام ندیدنشون و نبودنشون و نداشتنشون کار من نیست . من آدمی نبودم که با آیلار برم بدون خانوادم به خوبی زندگی کنم اونجا خوشحال شدم که آیلار پیشنهادمو قبول نکرد و حاضر نشد قید همه رو بزنیم و بریم باید یکی رو از دست بدی تا بدونی چقدر دوستش داری ،چقدر حضورش توی زندگیت مهم بوده ..حالا هم سحر من واقعا از اینکه آیلار داره با مازار ازدواج می کنه خوشحالم .از اینکه خودم هم با تو ازدواج کردم خوشحالم چون اگه می خواستم با آیلار بمونم باید بین اون و خانواده ام یکی رو انتخاب می کردم و بعد اون حادثه فهمیدم نداشتن.برادر ،ندیدنش ،لمس نکردنش چقدر سخته چه برسه به اینکه شامل کل خانواده بشه خوشبختی یعنی چی ؟یعنی دور هم بودن ،با هم بودن وقتی خانواده نیست خوشبختی نیست .من کنار تو خوشبختم چون تو رو دارم خانواده ام رو دارم.سحر رضایتمندانه به شوهرش نگاه کردسیاوش گفت :بچسب به زندگیمون سحر این زندگی هنوز نوپاست .میدونم خیلی جاها کم کاری کردم و کوتاهی کردم اما تو آیلار و ول کن ،گذشته من و ول کن .دست بده به دستم کمکم کن زندگیمون رو بسازیم ،تا از کنار آیلار رد میشم ،تا یک جایی هستم که اونم هست سریع فکرت نره سمت گذشته من و خواستن اون .من خواستن آیلار رو یک گوشه قلبم دفن کردم .دل دادم به زندگیم به تو به خانواده ام به برادرم که یکبار از مرگ برگشته بذار خوش باشیم و زندگی کنیم .گذشته رو شخم نزن ...سحر میان حرفش رفت به همون اندازه که تو دلت میخواد منم دلم میخواد این زندگی رو بسازم.سیاوش دوباره ایستادخیره در چشمانش گفت :پس بی خیال گذشته من و دختر عموم .بی خیال شخم زدن خاطرات .دل بده به زندگیمون به خودمون دوتا ،بخدا من دوستت دارم سحر.بیا زندگیمون و بسازیم زندگی کنیم من ادم توی گذشته موندن نیستم .من خودم و می سپرم به جریان زندگی پس تو هم دست بکش از گذشته از صبح برای خرید راهی شده بودند خانوادگی ،گرم و صمیمی برای خرید با هم خیابان ها را می گشتندحلقه و آینه و شمعدانشان را خریده بودند مغازه بعدی برای انتخاب لباس عروس بوداین بار بر خلاف روز خرید شهرام و بانو کسی تصمیم به تنها گذاشتن عروس و داماد نداشت و هر چیزی را با کلی بگو و بخندو شیطنت انتخاب می کردند حسابی هم خوش می گذشت گرچه در نهایت سلیقه آیلار و مازار مهم بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهفت کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته
با باز شدن در  وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساختمان دویدم. زن دایی با چادر سفیدی که با عجله به سر کرده بود در ساختمان را باز کرد و  خیره به من که با حالی پریشان به سمتش می رفتم،  پرسید: -سحر چی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟ -دایی هست؟ -آره، توی اتاقشه کفشم را در آوردم و زودتر از زن دایی وارد خانه شدم. دایی که با شنیدن سروصدا از اتاقش بیرون آمده بود. با دیدن من در جای خودش میخکوب شد.از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود. مریضی کاملاً از پا درش آورده بود. فقط پیر و شکسته نشده بود. ضعیف و رنجور شده بود. از آن دایی چاق و هیکلی من جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمانده بود. این مردی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن مردقلدری که در آخرین دیدارمان توی صورتم کوبید، نداشت ولی بدن رنجور و قیافه وحشتزده دایی باعث نمی شد که از پرسیدن سوالاتی که به خاطرش به آنجا آمده بودم خود داری کنم. دایی باید جواب من را می داد باید حقیقت را به من می گفت.دایی که هنوز از دیدن من حیران بود، لب زد: -سحر، خودتی دایی؟ -شما می دونستی؟ شما می دونستی مامانم مرده؟دایی وا رفت. این بار با صدای بلندتری گفتم: -شما می دونستی مامانم و کشتن.چشمان دایی از تعجب گشاد شد.  مشت به سینه کوبیدم و فریاد زدم: -دایی مامانم و کشتن. گردنشو شکونده و زیر مغازه اش چالش کردن. تو مگه برادرش نبودی؟ تو مگه پشتش نبودی؟ تو مگه غیرت نداشتی؟ چرا مواظب خواهرت نبود؟ چرا وقتی گم شد نرفتی دنبالش بگردی؟ چرا وقتی بهت گفتن خواهرت با یکی فرار کرده نزدی تو دهنشون؟ چرا نگفتی خواهر من از گل پاکتره؟ چرا نگفتی این وصله ها به خواهر من نمی چسبه؟ چرا نرفتی پیش پلیس؟ چرا نرفتی پیداش کنی؟ چرا نشستی و نگاه کردی تا هر تهمتی که می خوان به خواهرت ببندن؟ چرا گذاشتی آبروی مادر من بره؟ تو برادرش بودی؟ تو باید پشتش وایمیسادی؟ تو باید از آبروش دفاع می کردی؟ تو باید تقاص خونش و می گرفتی؟ چرا  گذاشتی قاتلش این همه سال راست راست راه بره؟ چرا گذاشتی خون مادرم زمین بمونه؟  چرا؟ چرا؟ چرا؟صدایم از شدت فریادهای که می زدم خش برداشته بود و  نفسم به سختی بالا می آمد.ناگهان سرم گیج رفت، جلوی چشمانم سیاه شد و زانوهایم که دیگر توان نگهداری وزنم را نداشت خم شد. صدای فریاد دایی و یا خدا گفتن زندایی همزمان شد با حلقه زدن دستان بهزاد به دور بدنم. همین که بهزاد  مرا در آغوش گرفت چشمانم بسته شد و از هوش رفتم.چشم که باز کردم متوجه شدم توی اتاق دوران مجردی نغمه هستم. هنوز سرم گیج می رفت و نای حرف زدن نداشتم. بهزاد  به همراه دکتر بدیعی بالای سرم ایستاده بوند. دکتر را از خیلی وقت پیش می شناختم. از همان دوران کودکی که هر وقت مریض می شدم عزیز من را پیش او می برد. بعدها هم که عزیز زمین گیر شده بود و نمی توانست از خانه بیرون برود این دکتر بدیعی بود که برای ویزیت کردنش به خانه عزیز می آمد.دکتر بادیدن چشم های نیمه باز من گفت: -خوبی خانم خانما.این اسمی بود که آن روزها دکتر به من داده بود. با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد، گفتم: -من و یادتونه؟دکتر با مهربانی لبخند زد و گفت: -مگه می شه یادم نباشه. تو تنها نوه عزیز خانم بودی که بهش سر میزدی و مواظبش بودی.راست می گفت با این که بیماری عزیز بعد از عقد من و آرش شروع شده بود ولی من در تمام آن شش ماهی که عزیز توی بستر بیماری افتاده بود کنارش بودم و از او مواظبت می کردم. دکتر ادامه داد: -عزیز خانم خیلی دوست داشت و همیشه نگران آینده ات بود.در این که عزیز دوستم داشت شک نداشتم حتی مطمئن بودم که تمام سعی اش را هم برای این که من زندگی خوبی داشته باشم کرده بود ولی متاسفانه راهش را درست انتخاب نکرده بود. شاید بلد نبود و شاید این تنها کاری بود که از دستش برمی آمد هر چند حالا دیگر هیچ کدام از این ها مهم نبود. او مرده بود مثل مادرم. مادرم. مادر بیچاره ام.صدای دایی از دور دست به گوشم رسید که از دکتر می پرسید: -حالش خوبه دکتر؟ -خوبه ولی برای این که خیالتون راحت بشه به سرمش یه آرام بخش می زنم که چند ساعتی بخوابه. هر چی بیشتر استراحت کنه براش بهتره.گرمای دستهای بهزاد را که روی پیشانیم حس کردم آرام گرفتم و به خواب رفتم. وقتی دوباره بیدار شدم نغمه بالای سرم بود. با دیدن چشم های بازم لبخند زد و گفت: -بلاخره بیدار شدی؟ کم کم داشتم نگرانت می شدم.نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم: -بهزاد کو؟ -با بابا رفتن اداره آگاهی -اداره آگاهی؟ -آره بابا می خواست خودش با افسر پرونده مامانت حرف بزنه.پوزخندی زدم و گفتم: -فکر کرده دروغ می گم.نغمه اخم کرد: -این طور نیست. فقط می خواست از جزئیات خبردار بشه.آهی کشیدم و گفتم: -دیگه چه اهمیتی داره اون موقع که باید پیگیری می کرد، نکرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر  ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما  مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام  بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f