15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان تکان دهنده استاد دانشمند « غربت امام زمان عج در بین مردم آخرالزمان » این سخنرانی برای سال ۸۵ هست و امان امان امان از این دوره.....
امروز به احترام عزا زیر آسمان شهر نذاشتم ولی ازتون میخوام کلیپ رو بادقت ببینید و پذیرا باشید ...🥲
#امام_زمان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” رو غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …”
یه دفعه با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوپنج مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوشش
عاطفه برای بردن وسایل سفره شام وارد آشپزخانه شد ومتعجب از تنها ایستادن مازار در آشپزخانه گفت گفت : چرا تنها ایستادی ؟بیا شام.مازارگفت :باشه الان میام.عاطفه با قابلمه برنج از آشپزخانه خارج شد آیلار خمیر دندان به دست داخل آمد آشپزخانه اوپن نبود و به بیرون دید نداشت.آیلار سر خمیر دندان را باز کرد و به مازار گفت :دستتو بیار جلو.کمی خمیر دندان روی انگشتش گذاشت با ملایمت مشغول کشیدن روی سوختگی شد.مازار با لبخند زیبایی تماشایش می کرد به هیچ چیز جز صورت آیلار توجه نداشت اصلا .در این شرایط سوزش دستش اهمیت نداشت هیچ چیز مهم نبود جز تکه ای از موی آیلار که توی صورتش افتاده بودو چشمانش با آن مژه های سیاه که یک لحظه از رد سوختگی کنده نمیشدنگاهش سانت به سانت روی صورت آیلار می چرخیدانگشت آیلار نوازشگونه سانت به سانت سوختگی را خمیردندان می کشیدریحانه برای بردن بشقابها به آشپزخانه آمد آنها را که دید گفت :وای ،وای چه خبره اینجا ؟آیلار با چاشنی حرص که در صدایش موج میزد گفت دسته گل آقاتونه.ریحانه با شیطنت گفت آقامون ،آقاتون اوف کرده؟آیلار با حرف ریحانه خجالت کشیدبا صورتی گل انداخته یواشکی به مازار که بالبخندی بزرگ نگاهش می کرد ،نگاه انداخت.مازار حتی یک لحظه نگاهش را از صورت آیلار نمی کند.آیلار که متوجه نگاه بی وقفه چشم آبی جمیله شده بود و زیر نگاه مازار از خجالت داشت آب میشدسرش را بلند کرد و به مازار گفت :الان بهتر میشه.دردی نبود که بخواهد بهتر شوددرد همان لحظه تمام شد .درست همان لحظه ای که چشمان آیلار برایش نگران شدند.حال خوش مطلق بود و تمام دستش را جلو برد.با انگشتش موی افتاده توی صورت آیلار را کنار زد و خیره در چشمان سیاهش گفت :خوبم .خوب ،خوب آیلار از خجالت سرش را پایین انداخت.منصور بلند شد و گفت :تا ما کباب درست می کنیم شما هم سالاد درست کنید و برنج گرم کنید.عاطفه بلند شد و گفت :باشه یک ذره اینجا رو جمع و جورکنیم سالاد هم درست می کنیم.آماده شدن شام تقریبا یک ساعت طول کشید آیلار و ریحانه و فرشته در آشپزخانه بودند که پسرها با سینی کباب وارد خانه شدندآیلار در آشپزخانه بود که صدای منصور را شنید جمیله کجایی که دست پسرت هم قاطی گوشت ها کباب شد ؟آیلار تا اسم مازار را شنید گوش تیز کرد پشتبندش صدای مازار :کباب شد یا کبابش کردی؟ صدای نگران جمیله :چی شده مادر ؟صدای مازار :چیزی نیست مامان .یک ذره دستم سوخت.صدای جمیله خوب چی شده بگو ببینم ،بذار برم یک چیزی بیارم بذارم روش صدای مازار چیزی نیست مامان جان صدای شعله چی شده مازار ؟صدای سیاوش مازار داشت گوشتها رو سیخ میزد به منصور گفت سیخ بده .منصور حواسش نبود یکی از سیخها که تازه کبابشو کشیده بودیم گذاشت کف دستش صدای نگران شعله :ای وای خاک برسرم خیلی سوخته.صدای مازار :نه بابا چیزی نیست صدای خانوم جون مادر پماد سوختگی بزن. صدای مازار :طوری نشده خانوم جون حرفهایشان که به گفت و گوهای معمولی کشیده شد آیلار کنار فرشته ایستاد.فرشته و ریحانه چون انتهای آشپزخانه بودند و سرگرم گفت و گو متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده.آیلار به فرشته که سس را روی سالاد می ریخت گفت :فرشته جون میشه زحمت بکشی مازار رو صدا کنی ؟فرشته با شیطنت لبخندی زد و گفت :به روی چشم و به سمت در آشپزخانه رفت و نام بردار زاده اش را خواند :مازار ،مازار جان میشه یک دقیقه بیای مازار آمد و توی آشپزخانه ایستاد و پرسید :بله فرشته کارم داشتی؟فرشته به آیلار اشاره کرد و گفت :آیلار کارت داشت وبا ظرف بزرگ سالاد از آشپزخانه خارج شد.ریحانه هم سفره و قاشق چنگال را برداشت و بیرون رفت.آیلار رو به روی مازار ایستاد قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید چی شدی تو ؟مازار از توجه آیلار خوشش آمد لبخند زد :هیچی بابا آیلار با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت ببینم دستتومازار دستش را بالا آورد و مقابل چشمان آیلار بازش کرد.به اندازه پهنای یک سیخ کف دستش سوخته بودآیلار لب گزید و با نگرانی گفت ای وای اینکه خیلی سوخته.
***
سر سفره نشسته بودند که سیاوش همسرش را صدا کردسحر بیا شام سحر که داشت به بانو در جمع کردن سفره عقد کمک می کرد گفت من شام خوردم بخور نوش جونت.سیاوش متعجب شد سحر که حتی همین حالا هم در حال کمک کردن بود چطور زمان پخش شام کار نکرده ؟ از جا بلند شد به سوی آن سمت سالن که سفره عقدقرار داشت رفت کنار همسرش ایستاد آهسته اما متعجب پرسید :شام خوردی ؟سحر پاسخ دادآره.سیاوش فقط نگاهش کرد فهمیده بود یک جای کار می لنگد.سحر سرش را پایین انداخت و با اندوه گفت :تا وقتی مهمونا نیومدن کمکشون کردم ،هرکاری داشتن پا به پاشون انجام دادم .می دانست سیاوش از شنیدن جمله بعدی خوشحال نمیشود ولی گفت :اما مهمونا که اومدن فقط یک گوشه نشستم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن
سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد
سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت
لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟
ولی به گمانم خانهی پدری قطعه ای از بهشت است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست !
▪️کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ”
امروز سعی کنیم یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم صمیمی بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی اونجا قشنگ بود که مادربزرگ کنار سماور در حال چای ریختن بود و تلویزیون هم داشت و خداوند لک لک ها را دوست دارد پخش میکرد🥺
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا اسم برنامه یادشونه؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوهفت سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهشت
بانو معذب همچنان سرجایش ایستاد و از اینکه با شهرام تنها بود کمی اضطراب داشت.شهرام از آشپز خانه سرک کشید و گفت پس چرا نزدیک در ایستادی یا بشین یا بیا اینجا پیش من بانو به پاهایش حرکت داد وارد آشپزخانه شد و شهرام با لبخند گفت :بشین تا چای دم کنم.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که متوجه شده بانو راحت نیست بانو صندلی را عقب کشید ونشست گفت خانوم جون داروهاشو لازم داره زودتر چای بخوریم بریم.شهرام با لبخند شیطنت باری که چون پشتش به بانو بود او لبخندش را نمی دید گفت خیلی اضطراری نیست بانو دستهایش را در هم قفل کردباید بهانه دیگری برای رفتن پیدا می کرد.آب جوشید چای را دم کردرفت رو به روی بانو نشست وگفت یک ذره دم بکشه میارم.بانو بهانه جدیدش را یافته بود وگفت آره چای بخوریم بریم منم باید موهامو بشورم.
*
روزهای بعد دو خانواده دوباره سرگرم انجام کارهایشان برای مراسم عقد آیلار و مازار بودند.دوباره در گیر خرید شده بودند اینبار خرید های مازار و آیلار .سیاوش و سحر در حال رفتن به سوی مطب بودند که اتومبیل مازار از کنارشان رد شد.سحر کمی با نگاهش بدرقه اش کرد و همانطور که نگاهش در پی ماشین مازار بود گفت رفتن خرید عقدسیاوش با لبخند گفت ان شاءالله خوشبخت بشن.این آرزو را از تمام قلبش برای آیلار کرد عمیقا می خواست که او خوشبخت شود سحر سر جایش ایستادسیاوش که متوجه مکث او شده بود ایستاد و پرسید:چرا نمیای؟سحر به گام های نامنظمش سرعت داد و روبه روی سیاوش ایستاد و پرسید واقعا از اینکه آیلار داره
ازدواج می کنه خوشحالی.سیاوش سر جایش ایستاد وگفت معلومه که
خوشحالم. آیلار حقشه که خوشبخت بشه .اون دختر توی این یک سال به اندازه ده سال رنج کشید...از طرفی سحر من موقعیت برگشت به آیلار رو داشتم اون وقتی که فکر می کردیم علی فوت شده و تو رفتی تا خودم بین تو و آیلار انتخاب کنم .اگه می خواستم بر می گشتم ولی برنگشتم به چند دلیل ..آهسته گام برداشت سحر هم همراهش شدسیاوش توضیح داد :تو زن منی سحر .خودم خواستمت .خودم انتخابت کردم پس دوستت دارم و تا آخرش هم پات می مونم .این اولین و مهم ترین دلیل من برای برنگشتن پیش آیلار بوده ،از طرفی وقتی تازه فهمیدم آیلار زن علیرضا شده بهش گفتم جدا شو از اینجا میریم بی خیال همه. خودمون دوتا دور از همه زندگی می کنیم. ولی وقتی خبر مرگ علیرضا رو شنیدیم ،داغی که با اون مصیبت روی دلم موند بهم فهموند گذشتن از خانواده ام ندیدنشون و نبودنشون و نداشتنشون کار من نیست . من آدمی نبودم که با آیلار برم بدون خانوادم به خوبی زندگی کنم اونجا خوشحال شدم که آیلار پیشنهادمو قبول نکرد و حاضر نشد قید همه رو بزنیم و بریم باید یکی رو از دست بدی تا بدونی چقدر دوستش داری ،چقدر حضورش توی زندگیت مهم بوده ..حالا هم سحر من واقعا از اینکه آیلار داره با مازار ازدواج می کنه خوشحالم .از اینکه خودم هم با تو ازدواج کردم خوشحالم چون اگه می خواستم با آیلار بمونم باید بین اون و خانواده ام یکی رو انتخاب می کردم و بعد اون حادثه فهمیدم نداشتن.برادر ،ندیدنش ،لمس نکردنش چقدر سخته چه برسه به اینکه شامل کل خانواده بشه خوشبختی یعنی چی ؟یعنی دور هم بودن ،با هم بودن وقتی خانواده نیست خوشبختی نیست .من کنار تو خوشبختم چون تو رو دارم خانواده ام رو دارم.سحر رضایتمندانه به شوهرش نگاه کردسیاوش گفت :بچسب به زندگیمون سحر این زندگی هنوز نوپاست .میدونم خیلی جاها کم کاری کردم و کوتاهی کردم اما تو آیلار و ول کن ،گذشته من و ول کن .دست بده به دستم کمکم کن زندگیمون رو بسازیم ،تا از کنار آیلار رد میشم ،تا یک جایی هستم که اونم هست سریع فکرت نره سمت گذشته من و خواستن اون .من خواستن آیلار رو یک گوشه قلبم دفن کردم .دل دادم به زندگیم به تو به خانواده ام به برادرم که یکبار از مرگ برگشته بذار خوش باشیم و زندگی کنیم .گذشته رو شخم نزن ...سحر میان حرفش رفت به همون اندازه که تو دلت میخواد منم دلم میخواد این زندگی رو بسازم.سیاوش دوباره ایستادخیره در چشمانش گفت :پس بی خیال گذشته من و دختر عموم .بی خیال شخم زدن خاطرات .دل بده به زندگیمون به خودمون دوتا ،بخدا من دوستت دارم سحر.بیا زندگیمون و بسازیم زندگی کنیم من ادم توی گذشته موندن نیستم .من خودم و می سپرم به جریان زندگی
پس تو هم دست بکش از گذشته
از صبح برای خرید راهی شده بودند
خانوادگی ،گرم و صمیمی برای خرید با هم خیابان ها
را می گشتندحلقه و آینه و شمعدانشان را خریده بودند مغازه بعدی برای انتخاب لباس عروس بوداین بار بر خلاف روز خرید شهرام و بانو کسی تصمیم به تنها گذاشتن عروس و داماد نداشت و هر چیزی را با کلی بگو و بخندو شیطنت انتخاب می کردند حسابی هم خوش می گذشت گرچه در نهایت سلیقه آیلار و مازار مهم بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب از خدا میخوام هیچوقت نیازمند و گرفتار آدما نباشید، نه تو پول، نه تو کار، نه تو عشق، نه توجه، نه دلسوزی و نه هیچ چیز دیگه ای...
شبتون آروم 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸✨آخر هفته تون آرام
🤍✨و سرشـاراز مهـر الهـی
🌸✨در این روز معنوی
🤍✨ از خـدا
🌸✨برای تک تکتون میخواهم
🤍✨شاخه های آرزوهاتون پربار
🌸✨درخت عمرتون پر ثمر
🤍✨و میوه های
🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه
🤍✨روزتون زیبا و در پنـاه خـدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f