eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
درود بر شما 🌹 صبح‌بخیر این دعا در این روز زیبا تقدیم به شما الهی هیچ دلی تنگ نباشه الهی هیچ کسی رنگ مریضی نبینه الهی هیچ کسی محتاج نباشه الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن الهی کسی شرمنده نباشه الهی دوستانم شاد و خوشبخت باشند امضای خدا، پای همه آرزوهاتون ‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه اینو داری می‌شنوی معنیش اینه من دیگه مُردم یعنی دیگه طاقت نیاوردم خدا نگهدار تو باشه اگه اینو داری می‌شنوی معنیش اینه رفتنی رفته جام خالیه جمعه این هفته خدا نگهدار تو باشه...💔 🎤 کربلایی ◼️ ◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
استرس بدن ما... - @mer30tv.mp3
3.06M
صبح 2 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوچهار مازار و مهران که قصد بیرون رفتن کردندبا
مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد واسه خوشایند این و اون برنامه هاتو عوض کنی ،من نظر کسی برام مهم نیست، گوربابای دیگران..اگه خودت مراسم نمیخوای به هر دلیلی .اون بحثش فرق می کنه ولی وقتی میخوای بخاطر دیگران مراسمو کنسل کنی اصلا دل به دلت نمیدم.سرش را نزدیک گوش آیلار برد و گفت در ضمن شما امشب به اندازه کافی خوشکل شدی ،دیگه انقدر دلبری نکن.... منم زودتر برم تا تو کار دستم ندادی.بوی ادکلنش همراه با بوی قهوه ای که با نفسش آمیخته شده بودبه صورت آیلار خورد مازارچشمک ریزی زد و به سمت در خروجی رفت.آیلار ناخواسته چشم بست بوی مانده از او را نفس کشیدفرشته تا متوجه رفتن مازار شد صدایش کرد مازار عکس.مازار ایستاد و گفت آخر شب عکس می گیریم .خیلی کار هست.از سالن خارج شدمازار که رفت.آیلار رفت تا به دخترها در پذیرایی کمک کند.عاطفه کنارش ایستاد و پرسید :چی داشت بهت می گفت چرا یکهو اخمش رفت توی هم ؟آیلار با خنده پرسید :تو از کجا فهمیدی ؟ما رو می پاییدی ؟عاطفه ابرو بالا انداخت و گفت والا من که خوبه، نصف این جمع بیشتر از این که حواسشون به بزن و برقص خودشون باشه به شما دوتا بودآیلار آهسته روی صورتش کوبید و گفت وای خاک به سرم از فردا هزار جور حرف پشت سرم میزنن.عاطفه دستی در هوا تکان داد و گفت گور بابای هر چی حرف مفت زنه ..با لبخند بزرگی گفت :ولی خیلی به هم می اومدینا ،مازار چه خوشتیپه بی شرف آیلار خندید و گفت :ای چشم چرون عاطفه اینبار به بانو و شهرام نگاه کرد و گفت :میگم این شهرامه هم خوب به بانو میاد ،جفتتون یکهو با هم افتادین توی خمره عسل یکهو خنده اش را جمع کرد انگار خاطرات گذشته داشت برایش یاد آوری میشدبا چشمانی که اگر جایش بود می بارید گفت :خدا روشکر ،خدا رو شکر که شما دوتا خوشبخت شدین ...بخدا که لیاقتتون همین دوتا مرد خوب بود.دستش را روی شانه آیلار گذاشت و گفت :آیلار ،مازار خیلی دوستت داره ها.آیلار با لبخند و خجالت سرپایین انداخت.عاطفه آهسته گفت :بانو رو ببین الهی قربونش بشم چه قشنگ شده ،مثل یک تیکه ماه .چشم همه اونایی که هزار جور حرف بارش می کردن در اومد سر این شوهری که نصیبش شد..بخدا که خدا به دل آدمها نگاه می کنه .با همان ذوق پرسید لباسش سلیقه کیه ؟چقدر قشنگه .آیلار هم در حالی که خیره به بانو که شهرام هر از گاهی چیزی را زیر گوشش پچ میزد بود گفت سلیقه خودشون دوتا..عاطفه خیلی دلمون میخواست تو هم بودی ولی یک مقدار دیر اومدی بانو هر جا می رفت یادت می کرد .همه اش می گفت کاش عاطفه بود.عاطفه با خوشحالی گفت در عوض واسه تو هستم .اگه بدونی چقدر خوشحالم .انگار رو ابرها هستم.آیلار خندید و گفت :بدجوری روی دستت مونده بودیماعاطفه قیافه ای گرفت و گفت کسی اینجا لیاقتتون رو نداشت. *** آیلار خم شد موهایش زودتر از خودش حرکت کردندمازار یک لیوان چای برداشت گفت :دستت درد نکنه .تن صدایش را کمی پایین تر آورد و گفت :برو با یک چیزی موهاتو ببند لباستم عوض کن لحنش ملایم بود نه خشونت داشت نه دستور داد.فقط خواسته بود که خودش را در جمعی که چند مرد نامحرم حضور دارند بپوشاندآیلار گفت :داشتم می رفتم عوض کنم مامان صدام زد چای بیارم وگرنه اینجوری نمی اومدم.مازار لبخند زد آیلار بعد از اینکه چای را به همه داد به اتاقش رفت لباس مناسب تری پوشید موهایش را جمع کرد و آز آرایشش کاست همراه بانو همزمان از اتاقهایشان خارج شدند بانو هم آرایشش را سبک کرده بود و لباس مناسبی بر تن داشت دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.مهران گفت :خیلی جشن خوبی شد.دست همه درد نکنه.شعله با رضایت گفت :آره الهی شکر همه چی خوب بودخانوم جون مثل همیشه با ان زبان مهربانش گفت :دست جوونا درد نکنه .حسابی زحمت کشیدن.مهران رو به پسرها گفت :بیشتر از همه آقا سیاوش و منصور و مازار زحمت کشیدن‌شهرام گفت دستشون درد نکنه ،ان شاالله جبران کنیم.جمیله با ذوق گفت :ان شاءالله برای مازار چند شب دیگه که عقدشه جبران کنیدشهرام دست روی چشم هایش گذاشت و گفت :ای به روی چشم.منصور بعد از اینکه خوب سر به سر همه گذاشت و خنده هایش را کرد به شعله گفت :مامان .من و مازار و سیاوش شام نخوردیمابه جای شعله ،جمیله متعجب پرسید :چرا مادر غذا که زیاد بود ؟ مازار گفت :آره ولی دیگه وقت نشد .اینو ببر ،اونوبیار .پذیرایی کن دیگه نشد خودمون شام بخوریم.جمیله گفت :الان میرم غذا گرم می کنم .غذا هست.منصور صورتش را کج و کوله کرد و گفت :کباب سرد شده دوباره گرم شده بخوریم ؟اونم بعد این همه زحمت سیاوش گفت :آقا یک عالمه گوشت اضافه اومد .بریم چندتا سیخ کباب درست کنیم.مازار دستش را بالا آورد و گفت :موافقتم شدیدریحانه گفت :پس شما که زحمت می کشید بیشتر درست کنید چون من و آیلار و عاطفه و فرشته جون هم شام نخوردیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک کیلو گوشت دنده گوسفندی ✅ ۶ عدد گوجه ✅ ۱۰ حبه سیر ✅ کره ✅ سه تکه دنبه ✅ فلفل،نمک ✅ روغن مایع ✅ رب گوجه و یک لیوان آب بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
enc_16863267749794294114487.mp3
1.82M
به نماز صبح و شبت سلام .. و به نور در نَسَبت سلام .. و به خال کنج لبت سلام .. که نشسته با چه ملاحتی.. 🫀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان تکان دهنده استاد دانشمند « غربت امام زمان عج در بین مردم آخرالزمان » این سخنرانی برای سال ۸۵ هست و امان امان امان از این دوره..... امروز به احترام عزا زیر آسمان شهر نذاشتم ولی ازتون میخوام کلیپ رو بادقت ببینید و پذیرا باشید ...🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونوقتا شعر “قسم به اسم آزادی” رو غلط غلوط میخوندیم تا میرسید به جای “همه به پیش … به یکصدا …” یه دفعه با شور داد میزدیم “جامدادی عزیز ما” ! 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهشتادوپنج مازار میان حرفش رفت و گفت هیچ خوشم نمیاد
عاطفه برای بردن وسایل سفره شام وارد آشپزخانه شد ومتعجب از تنها ایستادن مازار در آشپزخانه گفت گفت : چرا تنها ایستادی ؟بیا شام.مازارگفت :باشه الان میام.عاطفه با قابلمه برنج از آشپزخانه خارج شد آیلار خمیر دندان به دست داخل آمد آشپزخانه اوپن نبود و به بیرون دید نداشت.آیلار سر خمیر دندان را باز کرد و به مازار گفت :دستتو بیار جلو.کمی خمیر دندان روی انگشتش گذاشت با ملایمت مشغول کشیدن روی سوختگی شد.مازار با لبخند زیبایی تماشایش می کرد به هیچ چیز جز صورت آیلار توجه نداشت اصلا .در این شرایط سوزش دستش اهمیت نداشت هیچ چیز مهم نبود جز تکه ای از موی آیلار که توی صورتش افتاده بودو چشمانش با آن مژه های سیاه که یک لحظه از رد سوختگی کنده نمیشدنگاهش سانت به سانت روی صورت آیلار می چرخیدانگشت آیلار نوازشگونه سانت به سانت سوختگی را خمیردندان می کشیدریحانه برای بردن بشقابها به آشپزخانه آمد آنها را که دید گفت :وای ،وای چه خبره اینجا ؟آیلار با چاشنی حرص که در صدایش موج میزد گفت دسته گل آقاتونه.ریحانه با شیطنت گفت آقامون ،آقاتون اوف کرده؟آیلار با حرف ریحانه خجالت کشیدبا صورتی گل انداخته یواشکی به مازار که بالبخندی بزرگ نگاهش می کرد ،نگاه انداخت.مازار حتی یک لحظه نگاهش را از صورت آیلار نمی کند.آیلار که متوجه نگاه بی وقفه چشم آبی جمیله شده بود و زیر نگاه مازار از خجالت داشت آب میشدسرش را بلند کرد و به مازار گفت :الان بهتر میشه.دردی نبود که بخواهد بهتر شوددرد همان لحظه تمام شد .درست همان لحظه ای که چشمان آیلار برایش نگران شدند.حال خوش مطلق بود و تمام دستش را جلو برد.با انگشتش موی افتاده توی صورت آیلار را کنار زد و خیره در چشمان سیاهش گفت :خوبم .خوب ،خوب آیلار از خجالت سرش را پایین انداخت.منصور بلند شد و گفت :تا ما کباب درست می کنیم شما هم سالاد درست کنید و برنج گرم کنید.عاطفه بلند شد و گفت :باشه یک ذره اینجا رو جمع و جورکنیم سالاد هم درست می کنیم.آماده شدن شام تقریبا یک ساعت طول کشید آیلار و ریحانه و فرشته در آشپزخانه بودند که پسرها با سینی کباب وارد خانه شدندآیلار در آشپزخانه بود که صدای منصور را شنید جمیله کجایی که دست پسرت هم قاطی گوشت ها کباب شد ؟آیلار تا اسم مازار را شنید گوش تیز کرد پشتبندش صدای مازار :کباب شد یا کبابش کردی؟ صدای نگران جمیله :چی شده مادر ؟صدای مازار :چیزی نیست مامان .یک ذره دستم سوخت.صدای جمیله خوب چی شده بگو ببینم ،بذار برم یک چیزی بیارم بذارم روش صدای مازار چیزی نیست مامان جان صدای شعله چی شده مازار ؟صدای سیاوش مازار داشت گوشتها رو سیخ میزد به منصور گفت سیخ بده .منصور حواسش نبود یکی از سیخها که تازه کبابشو کشیده بودیم گذاشت کف دستش صدای نگران شعله :ای وای خاک برسرم خیلی سوخته.صدای مازار :نه بابا چیزی نیست صدای خانوم جون مادر پماد سوختگی بزن. صدای مازار :طوری نشده خانوم جون حرفهایشان که به گفت و گوهای معمولی کشیده شد آیلار کنار فرشته ایستاد.فرشته و ریحانه چون انتهای آشپزخانه بودند و سرگرم گفت و گو متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده.آیلار به فرشته که سس را روی سالاد می ریخت گفت :فرشته جون میشه زحمت بکشی مازار رو صدا کنی ؟فرشته با شیطنت لبخندی زد و گفت :به روی چشم و به سمت در آشپزخانه رفت و نام بردار زاده اش را خواند :مازار ،مازار جان میشه یک دقیقه بیای مازار آمد و توی آشپزخانه ایستاد و پرسید :بله فرشته کارم داشتی؟فرشته به آیلار اشاره کرد و گفت :آیلار کارت داشت وبا ظرف بزرگ سالاد از آشپزخانه خارج شد.ریحانه هم سفره و قاشق چنگال را برداشت و بیرون رفت.آیلار رو به روی مازار ایستاد قبل از اینکه او حرفی بزند پرسید چی شدی تو ؟مازار از توجه آیلار خوشش آمد لبخند زد :هیچی بابا آیلار با ابرو به دستش اشاره کرد و گفت ببینم دستتومازار دستش را بالا آورد و مقابل چشمان آیلار بازش کرد.به اندازه پهنای یک سیخ کف دستش سوخته بودآیلار لب گزید و با نگرانی گفت ای وای اینکه خیلی سوخته. *** سر سفره نشسته بودند که سیاوش همسرش را صدا کردسحر بیا شام سحر که داشت به بانو در جمع کردن سفره عقد کمک می کرد گفت من شام خوردم بخور نوش جونت.سیاوش متعجب شد سحر که حتی همین حالا هم در حال کمک کردن بود چطور زمان پخش شام کار نکرده ؟ از جا بلند شد به سوی آن سمت سالن که سفره عقدقرار داشت رفت کنار همسرش ایستاد آهسته اما متعجب پرسید :شام خوردی ؟سحر پاسخ دادآره.سیاوش فقط نگاهش کرد فهمیده بود یک جای کار می لنگد.سحر سرش را پایین انداخت و با اندوه گفت :تا وقتی مهمونا نیومدن کمکشون کردم ،هرکاری داشتن پا به پاشون انجام دادم .می دانست سیاوش از شنیدن جمله بعدی خوشحال نمیشود ولی گفت :اما مهمونا که اومدن فقط یک گوشه نشستم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمی دانم چرا؟ ولی به گمانم خانه‌ی پدری قطعه ای از بهشت است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✍لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم؛ که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست ! ▪️کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛ ▫️“مقدار دارو را افزایش بده !! ” امروز سعی کنیم یه اتفاق خوب توی زندگی دیگران باشیم مثل یه چتر توی روزای بارونی مهربون باشیم صمیمی بدون شک هزاران مهربونی به ما برمیگرده... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f