eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت هوشمند از سال 1984‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 کلاه خودتو قاضی کن 🍃 روزی مرد بی‌آزاری در خانه نشسته بود که داروغه شهر به سراغش می آید و او را متهم می کند که از یک مسافر غریب هزار سکه گرفته و به او پس نداده است. مرد با تعجب اظهار کرد که از این اتفاق بی خبر است و این موضوع صحت ندارد. داروغه هم که حرف او را قبول نمی کرد، گفت برای روشن شدن حقیقت باید تا دو روز دیگر به محکمه بیاید. همسر مرد که او را در حالت ترس و اضطراب دید، به او گفت اگر تو بی گناهی، چرا مضطرب شده ای، از قدیم گفته اند آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.؟ مرد جواب داد می دانم. ولی من که تابحال به محکمه نرفته ام می دانم زبانم آنجا بند می آید و گناهکار شناخته می شوم. همسرش هم که زن باهوشی بود راهکاری را به مرد یاد داد؛ راهکار زن این بود :کلاهت را روبروی خودت قرار بده و همچنانکه به کلاه حرف می زنی ،فکر کلاهت همان قاضی است و با وی راحت باش مرد خطاب به کلاه می گوید آقای قاضی وقتی این مرد من را نمی شناسد و اسم من را هم نمی داند ،چگونه ممکن است این پول را به من داده باشد ،این کار عملی شد و مرد با درایت همسر ,از گرفتاری رهایی یافت. ‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا هیچی مثل قدیم نیس؟ کجان پدربزرگ و مادربزرگم که با بچه های خاله‌ دور چراغ خوراک پزیشون بدویمو چراغو بندازیمو موکتو بسوزونیمو دعوایی نشنویم دلتنگ ی بار دیگه خوابیدن تو رختخواب مادربزرگممو اون بوی نمورشو استشمام کنم دلتنگ اینکه برام ی سیخ جیگرو ایستاده توی چراغ خوراک پزیشون کباب کنه و بوی نفتو دود بده دلتنگ اینکه فقط یبار دیگه ببینمشون این روزا من عجیییب دلتنگشونم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوهقتم داد زد سر حمید که برید تو حیاط بازی کنید تو خونه چه
زود برگشتم تو خونه و چادرمو برداشتم و کیفمم برداشتم و بدو بدو رفتم مریم تو اتاق خواب بود و داشت زمین و چنگ میزدگفتم وقتشه؟با سر اشاره کرد که اره یه لحظه هنگ کردم که چیکار کنم.زود لباس تنش کردم و کمکش کردم و آوردمش نزدیک در و گفتم بشین تاکسی بگیرم.مریم سرخ سرخ شده بود و داشت عرق میریخت.زود خودمو رسوندم سر کوچه و به زور یه ماشین گرفتم و برگشتم مریم و سوار کردم.حمید و حامدم دنبالمون راه افتادن و مجبور شدم اونارو هم ببرم.خوشبختانه سر صبح بود و خیابونها خلوت بودرسیدیم بیمارستان شاپورو پیاده شدیم.مریم دیگه توان راه رفتن نداشت.به بچه گفتم پیش مامان بمونید من برم به پرستارا بگم رفتم تو بیمارستان بلاخره یکی رو پیدا کردم که با ویلچر اومد و مریم و بردیم تو یکراست بردتش اتاق زایمان با بچه ها تو سالن موندیم ظهر شد خبری نشد رفتم از پرستار پرسیدم چخبر از مریض ما جواب ندادن مونده بودم تو بی خبری بچه ها هم گرسنه و کلافه شده بودن از بیمارستان تا مغازه بهرام هم دور بود تو همین فکرا بودم که از دور دیدم بهرام داره میادبلند شدیم و رفتیم سمتش گفتم وای خداروشکر که اومدی گفت چخبر گفتم هیچی فعلا بردنش تو اتاق و جوابی هم نمیدن گفتم بچه ها گرسنه و خسته ان شما برید من میمونم گفت باشه بچه ها رو ببرم پیش پروین خانوم خودم برمیگردم بهرام با بچه ها رفتن و من برگشتم تو اونموقع بحث سر این بود که صدام تهدید کرده که میخواد حمله کنه هر کی یه گوشه بحث سیاسی راه انداخته بود و داشتن تحلیل میکردن یکی دو ساعت گذشته بود که بهرام اومد ولی هنوز خبری از مریم نبودبهرام بلند شد و رفت پرستاری ولی بازم جواب درستی ندادن.تا عصر اونجا بودیم موقع اذان مغرب بود که اومدن صدامون کردن رفتیم نزدیک و گفتن مریضتون زایمان کرده و میبرنش بخش دم در وایسادیم و بلاخره مریم و با حال خراب بیرون آوردن و بردنش انتهای راهرو منم دنبالشون رفتم مریم اصلا حال خوبی نداشت پرستار بهش مسکن زد و رفت صداش زدم گفتم خوبی مریم نگاهی بهم کرد و با بستن چشماش جوابمو داددستشو گرفتم و گفتم تموم شد راحت شدی اشک از گوشه چشمش جاری شد دلم براش خیلی میسوخت رفتم بیرون و به بهرام گفتم بره بالا سرش بهرام گفت خجالت میکشم اتاق پر خانم هست گفتم نه مریم فعلا تنهاس بیا بریم بردمش سمت اتاق مریم مریم هنوز بیدار بود و به بیرون چشم دوخته بودبهرام رفت کنارش و گفت خوبی مریم نگاهی بهش کرد و دوباره اشکش جاری شد اومدم بیرون که راحت باشن یه ربعی طول کشید تا پرستار با بچه بغل اومد سمت اتاق مریم رفتم جلو و گفتم بچه مال این اتاقه؟نگاهی بهم کرد و گفت اره خاله اش هستی موندم چی بگم گفتم اره همونطور که میرفت سمت اتاق گفت چشمتون روشن یه دختر ناز و خوشگل بدنیا آورده خواهرت از شنیدن اینکه دختره ذوق کردم و دنبالش رفتم پرستارا بچه رو داد بغل مریم و رو کرد به بهرام و گفت بابای این دختر خوشگل نمیخواد مژدگونی بده بهرام از شنیدن اینکه دختره گل از گلش شکفت و دست کرد تو جیبش و چند تا اسکناس دراورد و داد به پرستار مریم با ذوق نگاهی به بچه کردرفتم نزدیکتر یه دختر کوچولوی خوشگل بودخیلی شبیه مریم بود سفید و خوشگل آروم با انگشت صورتشو نوازش دادم خیلی نرم و دوست داشتنی بودتجربه ای از بچه تا حالا نداشتم.پرستار اومد به من گفت بچه رو نگهدار تا مادر شیر بده از بس کوچولو بودمیترسیدم بهش دست بزنم خیلی با احتیاط نگهش داشتم تا مریم شیر بده بهرام رو کرد به منو گفت هر موقع کارت تموم شد بیا بریم مریم شوک شده نگاهی به من و بهرام کرد به بهرام گفتم من کجا بیام نمیبینی حال و روزش و میمونم پیشش بهرام باشه ای گفت و رفت تا شب دوتا مریض دیگه هم اوردن تو اتاق و خوشبختانه دوتا تخت هنوز خالی بودنشستم رو تخت کناری مریم نگاهی بهم کرد و گفت ممنون که تنهام نزاشتی لبخندی زدم بهش و نگاهم به دختر کوچولوی تو تخت افتاد چقد معصوم و زیبا بودیکی از خانمها که عمل شده بود گفت خواهرید مریم زود جواب داد بله خواهرم هست همراه اون خانم که دختر جوونی بود و با من تو راهرو بود از صبح گفت خیلی هم نگرانش بود از صبح کلی پرستارا باهاش دعوا کردن از بس زود زود بلند میشد و سراغ خواهرشو میگرفت مریم نگاهی بهم کرد و گفت ما فقط همو داریم برا همین خیلی به من رسیدگی میکنه شنیدن این حرفها از زبون مریم برام شیرین بودحاضر بودم هر کاری بکنم ولی مریم باهام خوب باشه گریه های بچه کم کم شروع شد تا صبح من و مریم پلک نزدیم و فقط بچه رو آروم میکردیم.صبح دکتر اومد و مریم و بچه رو دید و گفت فعلا دو روز دیگه هم باید بمونید اینجامریم کلی التماس دکتر کرد که منو مرخص کن دوتا بچه دیگه هم تو خونه دارم و نمیتونم بمونم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا✨ ✨در این شب دل انگیز ✨آنچه را که بیصدا✨ ✨از قلب عزیزانم گذر کرده ✨در تقدیرشان قرار ده ✨تا لذتی دو چندان را ✨برایشان به ارمغان بیاورد ✨شبتون بخیر و سراسر آرامش ✨در آغوش پر از مهر خدا باشید💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سلام دوست خوبم امروزت پر از نور و رحمت الهی باشه ☀️❄️ صبحتون بخیر☀️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ساعات ورزش.... - @mer30tv.mp3
5.76M
صبح 10 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_سیوهشتم زود برگشتم تو خونه و چادرمو برداشتم و کیفمم برداشتم
دکتر نگاه چپی بهش گرد و گفت بقیه التماس میکنن من چند روز بیشتر نگهشون دارم تا بتونن استراحت کنن اونوقت تو میخوای بری گفتم دکتر من خودم تو خونه بهش میرسم دکتر کلی غر زد و به مریم گفت عفونت داری باید خیلی مواظب باشی باید استراحت مطلق باشی نری تو خونه مادرشوهرت ببندتت به کار رو کرد به من و گفت به شوهرش بگو باید مراقبش باشید این بلند بشه کار کنه هم خودش تلف میشه هم بچه از بین میره چشمی گفتم و دکتر رفت رفتم از تو بیمارستان زنگ زدم به مغازه بهرام خوشبختانه اونجا بودگفتم مریم مرخصه بیا ببریمش گفت تا نیم ساعت دیگه میام یه ساعتی گذشته بود که بهرام اومد دم در اتاق که حاضرشید بریم لباسهای مریم و تنش کردم و بچه رو هم پیچیدیم تو یه پتو بافتنی و راه افتادیم رفتیم سمت خونه مریم.براش تو پذیرایی جا انداختم و مریم گفت زیر لحاف تشکها برای بچه هم رختخواب هست اونا رو بیار.رختخوابهای کوچولوی بچه رو هم اوردم و رفتم برای مریم کاچی درست کردم مریم یکم سر حالتر شده بود بهرام رفت دنبال بچه ها برای مریم کاچی بردم خورد و جای بچه رو هم با کمک مریم عوض کردم و بردم لباسهاشو شستم برگشتم دیدم هر دوشون خوابن نگاهی به ساعت کردم و دیدم وقت ناهار گذشته و شروع کردم شام درست کردن یکم دنبال وسایل گشتم تا چیزهایی که لازم داشتم و پیدا کردم.یه ساعتی گذشته بود که بهرام با بچه ها اومدن.بچه ها کلی ذوق زده بودن و رو پا بند نبودن گفتم اروم باشید خوابن با شوق و پاورچین رفتن سمت اتاق از لای در نگاهی بهشون کردن چشای حامد برق میزد پرسید آبجی هست یا داداش گفتم آبجی هست با ذوق گفت اسمش چیه گفتم مامان مریم بیدار میشه بهتون میگه اسمش و بردمشون لباسهاشونو عوض کردم وآبی به سر و روشون زدم.بهرام اکمد تو آشپزخونه و گفت نرسیده که دست بکار شدی.گفتم اره دیگه بچه ها شام باید بخورن تو هم گرسنه ات هست.گفت اگه تو نبودی من چطور از عهده اینا برمی اومدم.گفتم اگه من نبودم الان خونه بابات بودی و راحت سر خونه زندگیت بودی اینطور اواره نبودی.سرشو تکون داد و گفت حرف نزنی نمیگن لالی اینم شد حرف که تو زدی؟رفت سمت بچه ها صدای گریه بچه بلند شد و خودمو زودرسوندم پیششون دیدم مریم بیدار شده.بچه رو دادم بغلش تا شیر بده.بچه ها رو صدا زدم بدو خودشونو رسوندن اتاق.ذوق زده چشم دوخته بودن به بچه براشون تازگی داشت دیدن نوزادحمید گفت مامان اسمش چیه مریم نگاهی بهش کرد و گفت بنظرتون چه اسمی بهش میادحامد زود بلند شد رفت نزدیکتر و گفت شبیه پری هاس کوچولو هست حمید گفت فقط بال نداره بهرام از گوشه در نگاه میکردمریم رو کرد به بهرام و گفت پس بزاریم اسمش و پری اسم دختر کوچولومون شد پری بچه ها هر روز می اومدن چکش میکردن ببینن بال در نیاورده دیگه یاد گرفته بودم بچه رو چطور قنداق کنم ده روز و پیش مریم موندم روز دهمشون بود که حموم رو روشن کردم و مریم رفت حموم بهم گفت بعدش بچه رو بیاره بشوریم بچه رو بردیم حموم و تازه خوابیده بود که صدای زنگ در بلند شدحمید داد زد که باز کنم گفتم باز کن حامد بدو خودشو رسوند تو آشپزخونه و گفت خاله اومده تعجب کردم اومدم تو راهرو صدای حرف زدن یکی می اومدرفتم تو اتاقی که مریم بود دیدم یه خانوم چادری نشسته سلام دادم و همونطور که نشسته بود نگاهی رو به بالا کرد و گفت سلام بعد روشو کرد سمت مریم و گفت کلفتته؟از این حرفش خیلی ناراحت شدم مریم زود گفت ببخشید الفت جان خواهرم نمیشناستت گفتم عیب نداره پیش میادبرگشتم سمت آشپزخونه و چایی دم کردم همش این حرفش تو سرم اکو میشد ،کلفتته،بغض گلومو گرفته بود چایی ریختم با شیرینی براشون بردم چایی ها رو گذاشتم زمین و به رسم ادب نشستم.خواهرش روشو کرد اونور و انگار که من نیستم اونجارو کرد به مریم و گفت ببین چه به روز خودت آوردی این خونه این وضع تو شان تو هست؟مریم گفت مگه چشه خب سری تکون داد و گفت با هوو زندگی کردن بنظرت خوبه مریم با خجالت نگاهی بهم کرد و گفت ببخشید الفت جان خواهر من کلا اینطور خیلی رکه بلند شدم و گفتم خواهش میکنم من میرم آشپزخونه شما راحت باشید کاری داشتی صدام کن حمید و حامدم تو اتاق بودن دنبالم اومدن حمید گفت هوو یعنی چی؟حامد گفت مگه خاله نمیدونه اسم آبجیم پری هست نه هووگفتم خاله اتون ناراحته یه چیزی میگه شما گوش ندین بچه تو اینجور حرفها دخالت نمیکنه دیگه هم تکرار نکنید چشمی گفتن و رفتن سر وقت بازی یه ساعتی نشست منم میوه رو دادم دست بچه ها گفتم ببرید تو اتاق بعد یک ساعت صداشون اومد که انگار میخواست بره اومدم دم در آشپزخونه و گفتم ناهار تشریف داشتید بازم اعتنایی به من نکرد و با مریم روبوسی کرد و جوری که من حتما بشنوم گفت از الان حق خودتو و بچه هاتو مشخص کن فردا روز صاحب همه چیز نشن و رفت ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ گردو سابیده شده ✅ سبزی سرخ شده ✅ گوشت خورشتی ۱۵۰گرم ✅ رب انار ترش یک قاشق ✅ آب سرد یخچالی ✅ بادمجان گوجه سرخ شده ✅ گلپر (اختیاری) ✅ پیاز یک عدد ✅ سبزی گشنیز و چوچاق سرخ نشده بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
950_58763779709811.mp3
15.39M
🎶 نام آهنگ: سفر 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم متاسفانه ایتا مشکل داشت و شهرزاد رو نتونسم دانلود کنم ایشالا فردا براتون میذارم❤️