eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برف که می‌بارد، زمان در سپیدی‌اش گم می‌شود. جهان شبیه رؤیایی می‌شود که هیچ‌کس نمی‌خواهد از آن بیدار شود.سکوتش، زمزمه‌ای از آسمان است؛انگار خدا دارد جهان را نوازش می‌کند.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهفتم صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم رفت حموم و موهام
بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست داد خانوم بزرگ بلند شد و رو به فاطمه گفت پاشو برو به موسی بگو بیان اینجا رو جمع کنن.خودشم بدون توجه به من رفت تو اتاق. من تنها موندم و بلند شدم و رفتم سمت خونه بهرام اومده بود و رو تخت دراز کشیده بودبا دیدن من نیم خیز شد و گفت به به سلام عروس خانوم کجایی نگاهی بهش کردم و با ناراحتی رد شدم و رفتمم رو مبل نشستم.بهرام بلند شد و اومدپیشم و گفت چیزی شده گفتم دلم گرفته مامانم رفت تنها شدم پقی زد زیر خنده و گفت مگه بچه ای با ناراحتی نگاهی بهش کردم وگفتم اصلا چرا خونه شما اینطوره اصلا مامان و خواهرت با آدم حرف نمیزنن اصلا خونه یه جوریه خنده رو لباش خشک شد و نشست رو مبل و گفت نمیدونم اینام اینطورن دیگه رو کرد به من و گفت نمیخوای یه چایی بدی دست شوهرت با بهت نگاهی بهش کردم و گفتم بلد نیستم گفت خب باید یاد بگیری دیگه بلند شدم و رفتم لباسهامو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه،سماور و نگاهی کردم اصلا تا حالا من سماور روشن نکرده بودم بهرام و صدا زدم که تو بلدی اینو روشن کنی اومدتوآشپزخونه.اونم یه نگاهی به سماور کرد و گفت منم بلد نیس رفت موسی رو خبر کرد و اونم اومد و روشن کرد و نگاه کردم و یاد گرفتم گفت خانوم بی زحمت یه بار آبش و بجوشون بریز دور دوباره پر کن گفتم باشه و رفت بلاخره یه چایی دم کردم و خوردیم نمیدونستم چطور باید غذا درست کنم و این خونه رو جمع و جور کنم.بهرام گفت پاشو بریم بالا شام بخوریم بیاییم ولی من اصلا دلم نمیخواست برم اونجاگفتم میشه بری شاممونو بیاری اینجاگفت نه بابا حاج مسلم بدش میادموقع و ناهار و شام باید جمع بشیم اونجاناچار بلند شدم و رفتم صورتمو شستم و موهامم شونه زدم و رفتیم بالا همه دور سفره جمع شده بودن و سلام دادم فقط پروین جواب سلامم و داد و رفتم پیش پروین نشستم اونم بچه هاش کنارش نشسته بودن و هر کدوم برا چیزی غر میزدن بهرام هم رفت کنار برادراش نشست خانوم بزرگ و فاطمه هم اومدن و پروین زود بلند شد و رو کرد به زینب و گفت بیا بریم غذا رو بکشیم زینب با اکراه بلند شد و متوجه نگاه سنگین خانوم بزرگ شدم و نگاهی بهش کردم و گفت فکر نمیکنی باید تو هم بلند بشی دیگه بخور و بخواب تموم شده عروس خانوم نگاهی به بهرام کردم و اونم با چشماش گفت بلند شوخیلی بهم برخورد و بلند شدم و رفتم آشپزخونه زینب و پروین داشتن غذا میکشیدن و برداشتم دیس ها رو اوردم و یکی یکی گذاشتم سر سفره و برگشتم تو آشپزخونه پروین و زینب ته مونده غذا رو کشیدن تو بشقاب و برا خودشون و من با تعجب گفتم چرا اینطور میکنید برنج سر سفره هست دیگه زینب بلند شد و ضربه ای به شونم زد و گفت مونده تا حالا خیلی چیزا رو بفهمی بشقابم و داد دستم و برگشتم سر سفره منتظر نشستن تا بقیه خورشت بکشن و بعد خانوم بزرگ رو کرد به ما و گفت بکشیدیکم خورشت کشیدم اما به قدری این حرکت بهم برخورد که نتونستم بخورم و بغض گلومو گرفته بودبا غذام بازی بازی کردم و بعد تموم شدن شام سفره رو جمع کردیم.زینب خودشو اینو اونور مشغول کرد که ظرفها رو نشوره پروین هم پسراش و بهونه کرد و نشست به اونا غذا بده من موندم و یه کوه ظرف منی که تا حالا این همه ظرف نشسته بودم در حد یه استکان و نعلبکی ظرف شسته بودم.مجبور شدم با آب سرد ظرف بشورم خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و نگاهی به ظرف شستن من کرد و گفت آب و گرمکن بریز رو ظرفها این چه مدل ظرف شستنه مامانت فقط بلده دختراش و جادو و دعایی کنه با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم چی؟گفت همه میدونن مامانت با کیا حشر و نشر داره گفتم با کیا ؟پشت چشمی برام سفید کرد و رفت.ظرفها رو نصفه ول کردم و باا حالت قهر رفتم سمت خونم بهرام با دیدن من تو اون حالت زود بلند شد و دنبالم اومد که چی شده گفتم من فکر میکردم مامانت لاله نگو نیش عقرب داره با اخم نگاهی بهم کرد و گفت این چه طرز حرف زدنه داد زدم سرش مگه کوری نمیبینی اون از رفتارش سر سفره اون از غذایی که گذاشتن جلوم من خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم بعد اینجا باید ته مونده بخورم و برم ظرف بشورم اونم صداشو بالا برد و گفت اینجا خونه بابات نیست اینجا باید با قانون لین خونه رفتار کنی.رفتم تو اتاق و در و بستم دلم خونه خودمونو میخواست اینجا چه جهنمی بودصدای بسته شدن در اومد و بهرام رفت اونقدر گریه کردم که خوابم بردو صبح با سر درد از خواب بیدار شدم.در و باز کردم و نگاهی به خونه کردم بهرام نبود و خودم تنها بودم یخچال و باز کردم حسابی گشنه ام بود اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون ترجیح دادم برگردم به تخت و بخوابم که صدای چرخیدن کلید تو در و شنیدم.بلند شدم رفتم دم در اتاق دیدم بهرام هست.با اخم راهم و کج کردم سمت اتاق. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبـا💫 آرزو می کنم همه خوبی های دنیا مال شما باشه❤ دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون پاک نشه و دنیا به کامتون باشه☺ و اوقاتتون همیشه بر مدار خوشبختی بچرخه شبتون بخیر🌙🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌹ســـ🌹ــــلام 🍃🌹صبح آدینہ تون 🍃🌹پُر از عطـر خـدا 🍃🌹الهـے ڪہ امروزتـون 🍃🌹پراز شادے وآرامش باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به آدم ها اجازه بده... - @mer30tv.mp3
5.38M
صبح 21 دی کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوهشتم بعد رفتن مامان و ثریا یه حس غریبی و بغض بهم دست د
بهرام اومد دم در اتاق و گفت تا کی قراره اون تو بمونی این چه اداهایی هست که در میاری یادت ندادن خونه شوهر قانون خودشو داره اونم خونه حاج مسلم گفتم نه من نمیدونستم قراره اینجا مثل یه کلفت زندگی کنم با بی تفاوتی گفت کلفت چیه اون دوتا عروس چطورتونستن بعد تو نمیتونی زندگی همینه.نمیدونستم چیکار کنم و صدای قار و قور شکمم بلند شد و بهرام پقی زد زیر خنده و گفت گشنته با اخم گفتم خداروشکر اینجا انگار اسارته هیچی تو خونه نداریم.خندید و گفت پاشو لباس بپوش بریم یکم خرید کنیم با اخم گفتم از مامان جونت اجازه گرفتی؟این حجم از حرص و کینه رو تا حالا از خودم ندیده بودم بهرام کلافه نگاهی بهم کرد و گفت خواهشا کشش نده از روز اول دیدی مامان من اخلاقش چطوره گفتم والا من از روز اول فقط سکوت دیدم از مامانت اما الان گفت خواهش میکنم یکم تو هم راه بیا بخدا اون دوتا عروس هم تو این خونه دارن زندگی میکنن و چیزی نگفتن بهرام برترین امتیازی که داشت زبون بازیش بود و قشنگ بلد بود با چند تا حرف عاشقانه من و رام کنه.لباس پوشیدم و رفتیم بیرون یکم برای خونه خرید کردیم در حد تنقلات چون کسی حق نداشت تو خونه خودش غذا درست کنه باید عروسها باهم تو خونه حاج مسلم زیر نظر خانوم بزرگ غذا میپختیم برگشتیم خونه خانوم بزرگ تو ایوون نشسته بود و نگاهی به پایین کردو گفت خوب بلدی بری ددر دودور.رو به بهرام گفت به زنت بگو قانون این خونه چیه باید بیاد معذرت خواهی بهرام چشمی گفت و منم از حرص میخواستم خودمو بکشم.رفتیم تو و حرفی نزدم.وسایل و جابجا کردیم بهرام گفت میشه بخاطر من راه بیای ما تازه ازدواج کردیم اول زندگی نزار حرفمون بیفته تو دهن مردم بیا و خانمی کن و مثل پروین و زینب مدارا کن چاره ای هم نداشتم چون طلاق و بحث و دعوا تو خونواده ما از قتل بدتر بود و آقام و مامانم سرمو میبریدن نزدیک ناهار بود با بهرام رفتیم بالا خانوم بزرگ همچنان تو ایوون نشسته بود با اکراه رفتم جلو و گفتم ببخشیدخودشو زدبه نشنیدن بهرام اشاره کرد دوباره بگو گفتم ببخشید خانوم برگشت نگاهی با تحقیر بهم کرد و گفت چون پدرت حاجی بنامی هست میبخشم وگرنه اون دوتا عروس میدونن گستاخی کسی رو بدون جواب نمیزارم.کینه ای که هر روز تو دلم داشت بیشتر میشد از این زن دندونام و بهم ساییدم و رفتم تو پروین و زینب مشغول بودن سلام دادم زینب پشتش و بهم کرد ولی پروین با روی باز،جوابمو دادگفتم ببخشید من نبودم امروزپروین گفت عیب نداره باید تقسیم کار کنیم از این به بعدگفتم باشه ناهار تقریبا آماده بود و یکم ظرف کثیف بود پروین گفت قربون دستت اینا رو بشوریه پارچ آب گرم اورد و ریخت روشون ظرفها رو شستم و پروین داشت بشقاب و قاشق جمع میکرد گفت ببر سفره رو پهن کن سفرو پهن کردم،فاطمه از تو اتاق اومد بیرون و نشست سر سفره زینب رفت خانوم بزرگ و صدا زد و پسرای پروین هم اومدن نشستن از مردا فقط بهرام تو خونه بوداومد سر سفره خانوم بزرگ نگاهی بهش کرد و گفت چخبره هر روز خونه ای برو سر کار و زندگیت انگار چه تحفه ای اورده دل نمیکنه بهرام سرخ شد و با خجالت گفت چشم ناهار و خوردیم و اینبار هم مثل قبل ته دیگ و خورشت اضافی سهم ما بود.ظرفها رو شستم و خواستم برگردم تو خونه خانوم بزرگ اومد تو آشپزخونه و رو کرد به پروین و گفت برای شام امشب کوفته درست کنیدپروین گفت چشم و بعد رفتن خانوم بزرگ رفت سمت پخچال و گوشت و برداشت و داد بهم و هاون هم داد دستم و گفت اینو بکوب من که تا اونموقع نمیدونستم گوشت و برای کوفته میکوبن گفتم وا برا چی زینب خندید و گفت این کلا هیچی حالیش نیست خونه مامانت چیکار میکردی با حرص نگاهی بهش کردم و گفتم من خونه مامانم کلفت داشتم مثل تو نبودم زینب که بهش برخورد گفت فکر کردی کر هستی تواینجا که اومدی شدی عروس اینا با کلفت فرقی نداری بعد هم راهشو کشید و رفت.پروین گفت بیا حالا خوب شدبه این جرات ندارن چیزی بگن همه کاسه کوزه ها سر من و تو میشکنه گفتم عه چطور این شده سوگلی که بهش چیزی نمیگن پروین لپه و برنج و برداشت و مشغول پاک کردن شد و گفت قصه اش درازه تو این خونه اگه دنبال دردسر نیستی سرتو بنداز پایین و زندگیتو بکن.گفتم چرا شماها اینطورید چرا باید حرفی نزنیم خب ما ازدواج کردیم زندگی خودمونو بکنیم این اداها چیه اخه گفت بشین کارتو بکن نشستم و گوشت انداختم تو هاون بزرگ برنجی و شروع کردم به کوبیدن از کت و کول افتادم دیگه جون نداشتم پروین گفت پاشو برو بقیه خودم انجام میدم یکم زودتر بیا نگن کار نکردی تشکری کردم و رفتم سمت خونه بهرام رفته بود و دراز کشیدم رو تخت و خوابم برد.با نگاه بهرام بیدار شدم گفت بلند شو تنبل خانوم گفتم وای ساعت چنده گفت ساعت ۷ زود بلند شدم وگفتم وای برم برا کمک گفت نمیخواد آقام و مادرم رفتن بیرون. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ پرتقالی🐓🍊شمالی 🌧🌲رو دیدی؟!😋 ‌ *کانالی که پر از آشپزی در طبیعت شماله!!🥰🤩🤩 💚🌧 آرامشی به وسعت جنگل های گیلان 🍃🛖☔️ برای وارد شدن به کلبه جنگلی جمله زیر را لمس کنید.. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1094845082C400fb068b0 .
آشپزی تو دلِ طبیعت 🌿😍 حس خوب با آشپزی روستایی🏡 اگه میخوای غذاهای شمالی رو تماشا کنی روی لینک زیر بزن و عضو کانال شو🫠 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1094845082C400fb068b0
25.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ بالنگ: ۴عدد ✅ شکر ۱/۵لیوان ✅ آب: ۱لیوان ✅ آب بالنگ یا آب لیمو: ۱ق چ خ ✅ هل و زعفران به دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f