فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون بخیر☺️
لحظه هایتان مثل گل
باطراوت و پراز
عطر خوش زندگی
ان شاءالله🙏🌸
خنده هاتون جنس دریا
قدم هاتون جنس
صخره و کوه
هدفهاتون روی روال
و حالتون خوب خوب باشه 🙏🌸🍂
چه حس خوبی داره اینجا😍
@sonnatiii
یاد کتابای درسیمون بخیر ، کاش بعد از امتحان اونا رو جررر نداده بودیم ، خب امتحاناش سخت بود😁
@sonnatiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره بازی
سکانسی از "زیزی گولو"
مجموعه دوست داشتنی دهه ۷۰
کیا باهاش خاطره دارن...؟😃
🍃@sonnatiii
جان و دل با اوست،
هرجا میرود...🌱
دیگران را اگر از ما
خبری نیست چه باک
نازنینا...!
تو چرا
بی خبر از ما
شده ای؟!
#شهریار✍🏼
#ظهرتون_بخیررفقا🌺
@sonnatiii
2597589121689.mp3
23.37M
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
🌺@sonnatiii🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه اکبر جوجه شمالی 😍👩🍳
الان که دستمون از شمال و سفر رفتن کوتاهه بهترین کار درست کردن غذاهایی که ما رو یاد اونجا میندازه 😍 امروز با هم بریم یه اکبر جوجه درست حسابی بپزیم 😉
فوت کوزه گری : بهتره ظرفی که برای پختن استفاده میکنید نچسب باشه 👌
عموما فکر میکنن اکبر جوجه توی روغن فقط سرخ میشه ولی اینطوری نیست همونطور که دیدین توی آب روغن و کره اول با بهار آب پخته و بعدش سرخ میشه حدود یک تا دو ساعت طول میکشه 👌
رب انار هم که یکی از جذاب ترین قسمت های این غذا هستش میتونید با کمی آب و روغن زیتون بدون بو رقیقش کنید .
👀بفرس برااون که بهت یه اکبرجوجه توشمال بدهکاره😁
@sonnatiii
نوستالژی
نوستالژی تر و خاطره انگیز تر از این شیرینی مگه داریم؟🤩🤩کیامثه من دفه اول ازکتاب حرفه وفن راهنمای
#ایستگاه_شکم😋
ببینیدچه هنرمندایی توکانالن ومابیخبریم😍
رفیق گلمون از آشپزیایی که توکانال میذاریم ایده گرفتن خودمم دیشب کتلت دیروزودرست کردم عالی شد😋
شماهم ازعکساتون باهامون اشتراک بذارید😍🙏
الوعده وفا دوستان یکی ازداستان های#روزهای_زندگی به نام فریب خورده ها که چون طولانی بوددوقسمتش کردم😄🌺
#فریب_خورده_ها📖
خانوادهام سختگیر بودند و من جز دخترخالهام که همسن خودم بود هیچ دوستی نداشتم. رضوانه هم مثل من بود و پدرش همیشه میگفت تا خواستگار نداشته باشد نمیتواند تنهایی از خانه بیرون برود. رضوانه با خاله میآمد خانه ما و غروب که برادرهایم از سر کار برمیگشتند، میرفت. من هم مثل او با مادرم میرفتم خانهشان و غروب برمیگشتم. یکی ـ دوباری من و رضوانه از مادرهایمان خواستیم اجازه بدهند شب پیش هم بمانیم، ولی هر دو مخالفت کردند و ما با گریه از هم جدا شدیم. اما برادرهایم اجازه داشتند شب خانه نیایند و بروند خانه دوستهایشان. یک بار که در این مورد با پدرم حرف زدم با لحنی تند گفت: «اولا که به تو ربطی نداره. ثانیا از قدیم گفتن دختر جواهر توی صندوقه. وقتی بیفته دست این و اون دیگه جواهر نیست.» بحث کردن با پدرم فایدهای نداشت. او حتی اجاره نمیداد مادرم تنها از خانه بیرون برود.
ولی من نمیخواستم اسیر باشم. یک روز این موضوع را به رضوانه گفتم. او هم سرش را تکان داد و گفت: «منم همینطور. همه دوستهام میرن کافه، پاساژ، هیچ اتفاق بدی هم نمیافته. کلا باباهای ما توهم دارن.» بهش نزدیکتر شدم و گفتم: «بیا فردا عصر که مامانم و خاله میرن روضه، ما هم بریم بیرون.» فکر میکردم میترسد و پیشنهادم را رد میکند، ولی گفت: «پایهام. اتفاقا دوستهام میرن یه کافه که خیلی ازش تعریف میکنن.» با تعجب گفتم: «واقعا میای؟!» او هم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «آره! چرا نیام؟»
باور نمیکردم بالاخره بعد از بیست سال بدون مادرم آمدهام کافهای که انگار بهشت بود. از خوشحالی سرگیجه گرفته بودم. وقتی پسر جوانی که موهای بلندی داشت منو را گذاشت روی میز نفسم حبس شده بود. پسر که دور شد آهسته گفتم: «چیکار کنیم؟» رضوانه منو را برداشت و گفت: «عین غارنشینها رفتار نکن. یه خوراکی سفارش بده.» بعد انگشتش را کشید روی اسامی خوراکیها و گفت: «من بستنی میخوام.» من که وسط تابستان یخ کرده بودم، گفتم: «نه، من یه چیز گرم میخوام.» و بالاخره نسکافه و کیک سفارش دادم. پسر جوان دوباره آمد و سفارشهایمان را آورد و بعد گفت اسمش سهراب است و شمارههایمان را بدهیم تا اگر کافه جابهجا شد بتواند خبر بدهد. وقتی با تعجب به رضوانه نگاه کردم، چشمغره رفت و من شمارهام را دادم. پسر که داشت شمارهام را وارد موبایلش میکرد گفت: «قرعهکشی هم داریم. انشاا… برنده میشید.» همه اینها برای من مثل خواب و خیال بود، البته خواب و خیالی پر از نگرانی و اضطراب. میترسیدم مادر زودتر از من برسد خانه و بهخاطر همین عجله داشتم و مدام به رضوانه میگفتم عجله کند. بالاخره بلند شد و با اخم گفت: «باشه بابا، الان میریم. کوفتمون شد همهچی.»
آن شب سهراب پیام داد و گفت از من خوشش آمده و اگر اجازه بدهم، با هم معاشرت کنیم. وقتی پیامش را میخواندم دستهایم میلرزیدند. این اولین باری بود که غریبهای به من پیام میداد و در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. به رضوانه پیام دادم و موضوع را برایش نوشتم. فکر میکردم واکنش تندی نشان میدهد، ولی نوشت: «دمش گرم. فکر نمیکردم با اون سر و وضعش از یه دختر چادری خوشش بیاد. فردا باهاش قرار بذار. من الان دارم میرم مهمونی خونه عمهام. شب که برگشتم بهت پیام میدم.» دهانم باز مانده بود و نمیدانستم چهکار کنم. میترسیدم ولی میدانستم این همان فرصتی است که همیشه دنبالش بودم تا خودم مرد زندگیام را انتخاب کنم. من زودتر از سهراب رسیدم. قرارمان پارک جنگلی خلوتی بود که چند نیمکت برای نشستن داشت. مدام فکر میکردم نمیآید و مرا سر کار گذاشته. ولی آمد و درحالیکه بستهای را سمتم گرفته بود، گفت: «ببخشید طول کشید. رفتم برات هدیه بخرم.» خجالت کشیدم و فکر کردم چقدر از دنیا عقبم که نمیدانستم نباید دست خالی بیایم. وقتی نشست کنارم عذرخواهی کردم که دست خالی رفتهام، ولی او خندید و گفت: «مهم اینه که قبول کردی بیای. اصلا فکر نمیکردم قبول کنی.» صورتم داغ شده بود و حس میکردم صدای قلبم را میشنود. گفتم: «راستش… یعنی نمیدونم…» حرفم را قطع کرد و گفت: «حق داری اگه به من اعتماد نداشته باشی. من بهت ثابت میکنم که قصد بدی ندارم.» یک ماه بعد من خوشبختترین دختر دنیا بودم. سهراب آنقدر مهربان و دستودلباز بود که باعث شده بود حس کنم پدرم خسیس است و همه اینها را برایش تعریف میکردم.
ادامه دارد....
29.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون زیباوخاطره انگیزاسکوراچ😍
،@sonnatiii
رژ لبهای بعد تو فقط سو تفاهمه
این رژ لب ۲۴ ساعتی مکهای سبز رنگبود ولی رو لب قرمز میشد اونم چه قرمزی برای پاک کردنش فقط باید لبت و میبریدی 🤦♀😂
@sonnatiii