میخام ببرمت صحرای کربلا
این یجوری درد داشت ک کمربند بابا نداشت
یادتونه🤧😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوازدهم اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت. پسری که خیلی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیزدهم
یکی دو ماه بعد از اون مسافرت به یاد ماندنی غلامرضا به من اجازه داد که از این به بعد با منیره در ارتباط باشم و هر چند وقت یکبار از امارت خارج بشم و با منیره ملاقات داشته باشم و این هم یکی از خوشحال کننده ترین کارهایی بود که غلامرضا برام انجام داد چون واقعاً معاشرت با منیره و داشتن یک همدم و همراز خارج از امارت که من رو به حال و هوای بچگی و کودکی ام می برد حال من رو خیلی خوب کرده بود گاهی با هم مثل گذشته ها به حمام می رفتیم و آنجا از هر دری با هم صحبت می کردیم قرار بود که تا چند ماه دیگه منیر عروسی کنه و من و غلامرضا هم به جشن عروسی منیره دعوت شده بودیم.
گاهی دلم می گرفت از فکر کردن به این که شاید منیره با ازدواج کردن من رو از یاد ببره و دیگه من نتونم به دوستیم با منیر ادامه بدم.
همون روزها شهلا خانوم یک روز گفت که چند ماه من مادر خسرو بودم و باید اجازه بدم که چند ماهی هم اکرم از خسرو نگهداری کنه.
اگر چه میدونستم دادن این پیشنهاد زیر سر اکرمه اما نمیتونستم مخالفت خودم رو با این پیشنهاد ابراز کنم میدونستم که اکرم از پسر من اصلا خوشش نمیاد اما شهلا خانوم می گفت: همین که بعد از به دنیا اومدن بچه تو رو بیرون نکردیم و هنوز اجازه دادیم که کنار ما توی امارت به عنوان زن دوم غلامرضا بمونی باید خدا تم شکر کنی اماچه خدا شکر کردنی وقتی من اختیار این رو نداشتم که بتونم خودم بچه ام را بزرگ کنم شهلا خانوم و اکرم پاشون رو توی یک کفش کرده بودند تا برای خسرو دایه اختیار کنند تا خسرو بهراحتی بتونه کناره اکرم بمونه شهلا خانوم میگفت باید به بچه یاد بدی که به اکرم هم بگه مامان.
به غلامرضا گفتم که من مخالف این کار هستم اما گفت که نمیتونه روی حرف شهلا خانوم حرف بزنه و بهم دلداری داد که اکرم شاید از من خوشش نیاد ولی بچه ای که از وجود اون هم هست رو نمیتونه دوست نداشته باشه خلاصه که هر کاری کردم و به هر دری زدم شهلا خانوم
و اکرم از تصمیم شون منصرف نشدند و قرار شد که بچه رو چند ماهی به اکرم بسپارم.
راستش خودم خوب میدونستم که اگه بچه به اکرم عادت کنه و دیگه حس مادرانه نسبت
به من نداشته باشه خیلی راحت میتونن بچه ام رو ازم بگیرن و من رو از عمارت بیرون کنن اما جرات بیان این صحبت ها رو نه پیش شهلا خانوم و نه پیش غلامرضا نداشتم. پیش تنها کسی که محرم اسرارم بود و گاهی باهاش درد و دل می کردم یکی منیره بود و یکی همدم همیشگیم خانباجی مهربونم. خلاصه روز موعود فرا رسید و یک روز صبح
خانباجی بعد از حمام کردن خسرو کمی از وسایلش رو همراه بچه به داخل اتاق اکرم برد بعد از اینکه بچه رو از من جدا کردند با صدای بلند گوشه اتاق به بخت سیاهم اشک ریختم و غصه خوردم و دعا میکردم که اکرم بلایی سر بچه م نیاره.
از همه بدتر اونجایی بود که متوجه شدم
دایه ای که برای خسرو آوردند از فامیل های دور اکرم هست و از همون نگاه های اول متوجه شدم که اصلا از من خوشش نمیاد این طوری شد که روز به روز و لحظه به لحظه من نسبت به خسرو دلتنگ تر بودم و آنها سعی میکردند که این فاصله رو روزبه روز بیشتر کنند و این از اونجایی معلوم شد که شهلا خانوم به من گفت که باید چند وقتی رو با غلامرضا داخل شهر زندگی کنم.
با اشک و گریه مجبور شدم همراه غلامرضا مدتی رو شهر توی همون خونه که قبلا رفته بودیم زندگی کنم .فقط خدا میدونه چه حسی داشتم وقتی دور از فرزندم زندگی میکردم.
خداروشکر به بهانه زن گرفتن ستار من و غلامرضا دوباره به عمارت برگشتیم.
دایه ی خسرو از هر فرصتی استفاده میکرد که من نتونم به بچم دسترسی داشته باشم و همه این رفتارها باعث شده بود من دوباره افسرده بشم.
رفتار اکرم با خسرو در ظاهر خیلی خوب بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم و اون چیزی که بیشتر موجب عذابم بود فقط دوریش بود،
توی یه عمارت زندگی میکردیم اما گاهی روزی یکبارم نمیتونستم بچمو ببینم.
تا اینکه از دست روزگار اکرم باردار شد.
خبر بارداریه اکرم تو کل روستا مثل بمب پیچیده بود و همه حیرت کرده بودند.
من راستش یکم خوشحال شدم و با خودم میگفتم حالا که اکرم خودش بچه دار میشه من میتونم خودم بچمو بزرگ کنم
این پیشنهاد رو وقتی به غلامرضا دادم قبول کرد اما گفت فعلا نمیشه و اون الان ب خسرو عادت کرده و اگه بچه رو ازش بگیریم اذیت میشه و باشنیدن این حرف بازهم دلم برای هزارمین بار شکست که از منی که مادر واقعی اون بچه بودم به راحتی بچمو گرفتند و هیچکس نگفت ممکنه اذیت بشم اما من بچه خودمو نمیتونم از اکرم طلب کنم که نکنه یه وقت عرصه بهش سخت و تنگ بشه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۷۳ درصد خرابی دندون ما دهه شصتیا بابت این جناب بود 😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پا بـــه پای کــــودکی هــایــــم بیـــا
کــفــــش هایت را به پا کن تا به تا
قــاه قـــاه خــنـــده ات را ســـاز کن
باز هـــم با خــنده ات اعــــجاز کن
پا بکـــوب و لج کن و راضــی نشو
با کســــی جـــز عشق همبازی نشو
بچه های کوچــــــه را هـــم کن خبر
عـــاقــلی را یــک شب از یادت ببر
خـــــالــه بازی کــن به رسم کودکی
با هــــمان چـــــادر نــــماز پــولکی
طـــعـــم چای و قــــــوری گلدارمان
لـــــحــــظه های ناب بی تکرارمان
مــــادری از جـــنـــس باران داشتیم
در کــــــــنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اســـــــــطوره دنــــــــیای ما
قـــــهرمــــــان باور زیبــــــــای ما
قصه های هـــــر شــب مادربزرگ
ماجـــرای بزبز قـــندی و گــــــرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خــنده های کــودکـــی پایان نـداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هــــر بچه قـــــدری تیله بود
ای شریــک نان و گـــردو و پنیر !
هـــمکلاسی ! باز دســــــتم را بگیر
مثـل تــو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نــازت برایم تـــنگ نیست ؟
رنگ دنـیایـــت هــنوزم آبی است ؟
آسمــــان بـــــاورت مهـتابی است ؟
هـــرکجایی شــــعر باران را بخوان
ســـاده بــاش و باز هــم کودک بمان
باز بـاران با ترانه ، گـــــــریه کن !
کودکی تو ، کـــــود کانـــه گریه کن!
ای رفــیـــق روزهای گــرم و ســرد
ســـادگــی هــایم به سویــم بـاز گرد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نمیدونم یادتون هست یا خیر .دهه ۷۰ یک برنامه بود یک عمو (عمو فیضی) میومد شبکه ۲ و اوریگامی آموزش میداد .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسطورهی صدا سرت سلامت ♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙 آسمـون زیبـای شـب
💖 سهم قـلب مـهربونـتون
✨ و من آرزو میکنم امشب
💖 دلتــون آروووووم بـاشـه
🌙 و رویاهاتون شیرین
🌙شبتون بخیر 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⚘در این صبح زیبا براتـون
⚘یک دنيـا لبخنـد
⚘یک دل خرسنـد
⚘و لحظاتی خاطره انگیز
⚘آرزو میکنم
⚘صبحتتون به شـادی⚘
⚘دلتـون پراز مهربانی⚘
🌻 سلام صبح آخرهفته تون بخیر 🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترکیب نقاشی های خوب و خاطره انگیز علی میری با آهنگ نوستالژیک بچه های کوه آلپ اثر استاد مجید انتظامی چه میکنه با آدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f