◾️بسوز ای دل که امروز اربعین است
◾️عزای پور ختم المرسلین است
◾️قیام کربلایش تا قیامت
◾️سراسر درس، بهر مسلمین است
🏴 اربعین حسینی تسلیت باد 🏴
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایاباعبداللّٰه؛
شماتنھاغمیهستیکہآدمیزاد
برایبہسینہکشیدَنشمشتاقاست🖤
#امام_حسین
#اربعین
#کربلا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اربعین حسینی تسلیت... - اربعین حسینی تسلیت....mp3
5.53M
صبح 15 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_نوزدهم کلن شهر قشنگی و تمیزی بود و تو راه حسام برام گفت که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_بیستم
وقتی وارد آشپزخونه شدم همه برگشتن سمت من سلام کردم و رو یه صندلی نشستم. حسام پرسید خوب خوابیدم؟ تشکر کردم. سنگینی نگاه بچه ها رو روی خودم حس میکردم ولی وقتی نگاهشون میکردم زود سرشونو پایین میانداختن.بهشون گفتم منو یادتون میاد؟ من خاله مرجانم، اومدین خونمون موندین. ولی بچه ها جوابی ندادن.
وقتی مادر حسام بچه ها رو برد و من و حسام با هم تنها شدیم حسام گفت امروزو و فردا رو مرخصی گرفتم که بریم یه کم شهرو نشونت بدم.
بلند شدم میزو جمع کنم که حسام گفت نمیخواد من جمع میکنم گفتم نه دیگه تعارف نکنیم بهتره.من جمع میکنم.
وقتی لباس پوشیدم که بریم بیرون حسام گفت اینجا مجبور نیستی روسری سرت کنیا ، خواستی سر نکن.
ولی من واقعا بدون روسری معذب بودم، برای همین گفتم نه راحتم و باهم رفتیم بیرون شهرو گشتیم. وقتی کنارش راه میرفتم و به حرفاش گوش میدادم واقعا احساس خوشبختی داشتم. وقتی میخواستیم از روی پله های پل بالا بریم دستمو گرفت و منم خودمو بهش چسبوندم و گرمای دستاش خیلی لذت بخش بود. اون روز خیلی خوش گذشت، ناهارو بیرون خوردیم و عصر برگشتیم خونه. مادرشوهرم و بچه ها داشتن میوه میخوردن. با اومدن ما بچه ها از باباشون آویزون شدن که کجا رفتی و چرا مارونبردی؟ چرا اینو بردی مارو نبردی؟
شب با کمک مادرشوهرم شام پختیم و خوردیم و بعد شام حسام برامون قهوه دم کرد و حرف زدیم و از ایران گفتیم و حسام گاهی که نگاهش بهم می افتاد بهم لبخند آرامش بخشی میزد. چقدر این مرد آروم و متین بود.
وقتی بچه ها خوابیدن و مادرشوهرمم رفت پیششون بخوابه حسامم متکا و پتو برداشت که بره تو هال بخوابه بهش گفتم تو اتاق نمیخوابی؟ گفت از نظر تو مشکلی نداره؟ گفتم نه منم تنها نیستم. حسام گفت باشه و اومد تو اتاق.
روزای بعد از اون من سعی داشتم رابطمو با بچه ها بهتر کنم. سعی میکردم باهاشون بازی کنم یا حتی حرف بزنم ولی نزدیک شدن به بچه هایی که شناختی ازشون نداشتم خیلی سخت بود.حسامی که تو المان میدیدم با حسامی که تو ایران کنار مینا دیده بودم خیلی متفاوت بود.گاهی احساس میردم کلافه است و حوصله کسی رو نداره، گاهی عصبی بود و انگار یه چیزی آزارش میداد. اغلب مواقع ساکت و کم حرف بود و تو خودش بود، ولی تو همه این مواقع اروم و مهربون بود و جار وجنجال و سر وصدا نمیکرد.همه چی رو تو خودش میریخت و سعی میکرد همه چی رو کنترل کنه.
حسام ازم خواست تو کلاسای اموزش زبان المانی که مخصوص مهاجرا بود شرکت کنم تا زبان المانی یاد بگیرم.
حدود یه ماه بعد از رفتن من به المان مادر شوهرم تصمیم گرفت برگرده ایران.
شبی که قرار بود مادر شوهرم برگرده بچه ها خیلی بی تابی میکردن و ازش خواهش و تمنا میکردن که برنگرده. حسامم حوصله نداشت و حرف نمیزد.
بعد از رفتن مادرشوهرم دیگه من خانم اون خونه بودم و دلم میخواست یه چیزایی رو به میل خودم تغییر بدم.
وقتی اولین بار در مورد برداشتن قاب عکس حسام و مینا و بچه ها از روی دیوار از حسام نظر خواهی کردم، حسام گفت من حرفی ندارم ولی بچه ها ممکنه با این کارت فکر کنن تو میخوای خاطره مادرشونو ازشون بگیری و جلوت گارد بگیرن و یا حتی بهت اعتراض کنن، مخصوصا آلاله که بزرگتره و میفهمه که ما باهم ازدواج کردیم و تو زن منی. نمیخوام روی بچه ها تو روت وا شه.
گفتم پس لا اقل عکس توی اتاق خوابو بردارم حس خوبی ندارم که زیر اون عکس کنارت میخوابم. حسام گفت باشه اونو بردار.
فرداش بعد از رفتن حسام و بچه ها عکس بالای تختمونو برداشتم و زیر تخت گذاشتم و یه چیزایی رم از توی دکورا جمع کردم و گذاشتم توی کمد، سعی کردم دور و برمو خلوت کنم.
ظهر که رفتم دنبال بچه ها و اوردمشون خونه بچه ها واکنش خاصی در برابر تغییرات نداشتن. ولی حسام که اومد یه نگاه به خونه کرد و رفت تو فکر، گفتم خوب شده؟ به نظرم خیلی شلوغ پلوغ بود، چیه اون همه مجسمه و خنزر پنزر، حسام گفت خیلی خوب شده ، وسایلایی که از دکورا جمع کردی چی کار کردی؟ گفتم گذاشتم تو کمد ، نترس نریختم دور.
حسام گفت با من با کنایه حرف نزن بالاخره اونا کار دست میناست یادگار مادر اون بچه هاست شاید پس فردا بگن مجسمه هایی که مادرمون درست میکرد کو؟احساس میکردم مینایی که نیست هنوزم واسه حسام از منی که هستم مهم تر و عزیز تره ولی تصمیم گرفته بودم حسامو مال خودم کنم و برای زندگی بجنگم.
بعد از برگشتن مادر شوهرم بچه ها مخصوصا الاله بد خلقی میکردن و حتی به باباش میگفت نمیشه این بره ایران مامان منیر برگرده پیشمون؟
یه چیز دیگه ای که منو ازار میداد این بود که حسام وقتی بچه ها بودن کنار من نمینشست یا دستمو نمیگرفت و وقتی من اعتراض میکردم میگفت نمیخوام تو روحیه بچه ها تاثیر بزاره یا باعث تحریک حس حسادتشون مخصوصا آلاله بشه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
#حلوا_عربی
این حلوارو اگه تاحالا نخوردی خودتو از آسونترین و خوشمزه ترین حلوا محروم کردی.
این حلوا انتخاب مناسبیه براایام محرم چون خیلی راحت و ساده درست میشه.
بریم که بسازیمش😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
428_20211214842659.mp3
6.32M
دلِمنلڪزدهتا
ڪنجحرمگریہڪنم...
یڪقدمروضہبخوانم
یڪقدمگریہڪنم💔:)
🏴#اربعین🖤
🏴 #امام_حسین (ع)🖤
🏴#کربلا🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصویر وایرال شده در فضای مجازی از مسیر نورانی راهپیمایی اربعین
#اربعین
#کربلا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستم وقتی وارد آشپزخونه شدم همه برگشتن سمت من سلام کردم و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_بیستویکم
آلاله دائما تو بغل باباش مینشست و تا من با باباش حرف میزدم تو حرف من میپرید و گاهی ام جلوی من با پدر وبرادرش المانی حرف میزد که من نفمهمم و بدتر از همه این بود که حسامم جوابشو به المانی میداد و در جواب گلایه من میگفت اون منظوری نداره، میخواد شیطنت کنه من نمیتونم تو ذوقش بزنم که
.الاله همش جلوی من میگفت مامان من خیلی از تو قشنگ تر بوده،
یا با من لجبازی میکرد.میدونستم بچست ولی وقتی بارها تکرار میشد کلافه میشدم فکرمیکردم وجودم برای هیچکسی ارزشی نداره اینجا وقتی ام که فهمید عکس عقد پدر و مادرشو از روی دیوار اتاق خوابمون برداشتم عکسو ازم گرفت و از باباش خواست تو اتاق خودشون براش به دیوار بزنه.
اون شب بعد از اینکه حسام عکسو براش به دیوار زد باهم بحثمون شد و من بهش گفتم نباید این کارو میکردی باید به جای این کار یادش میدادی که نباید با من لجبازی کنه.
حسام گفت چی کار میکردم؟ به دختر هشت سالم میگفتم عکس مادر مردتو نزن به دیوار که زن سی ساله من فکر نکنه باهاش لجبازی کردی؟بعد چند تا نفس عمیق کشید و گفت مرجان تو قرار بود برای اینا مادری کنی؟
اینا یادگارای خواهرتن، هنوز هیچی نشده داری باهاشون وارد رقابت میشی؟
اونا بچه ان. باید باهاشون کنار بیای؟
الان وقت ثابت کردن خودت بهشون نیست. بهشون سخت نگیر مخصوصا با الاله، ازت خواهش میکنم رابطتو با بچه ها مدیریت کن.
احساس میکردم الاله پشت سر من آریانو تشویق میکنه که با من خوب نباشه یا از من بهش بد میگه چون وقتایی که الاله نبود ارین رفتارش با من بهتر بود ولی با اومدن الاله اصلا سمت من نمیاومد.
. حسام از این که من المانی بلد نبودم و نمیتونستم تو تکالیف بچه ها نظارت داشته باشم و کمکشون کنم ناراضی بود و هی میگفت بشین تلویزیون آلمانو نگاه کن و رو یادگیری زبانت بیشتر کار کن.
وقتایی که میرفتم الاله رو از مدرسه بیارم با من بداخلاقی میکرد و میگفت دوست ندارم با روسری بیای دنبالم.
جلو بقیه خجالت میکشم. و وقتی به حسام میگفتم میگفت خب میری دنبال اون روسری سرت نکن، میگفتم مگه قراره یه بچه هشت ساله برای روسری سر کردن یا نکردن من تصمیم بگیره.
حسام فکر میکرد من دارم با بچه هل مخصوصا آلاله لجبازی میکنم ولی من دنبال جایگاه خودم تو اون خونه و تو زندگی حسام بودم.
دنبال این بودم که بفهمم منم برای حسام مهمم به عنوان همسرش نه به عنوان خاله بچه هاش که اومده بچه هارو سر و سامون بده.
حسام همیشه تو حرفاش میگفت تو مگه نیومدی اینجا به خاطر بچه ها؟
یا میگفت تو قرار بود برای بچه ها مادری کنی، انگار تنها خواسته حسام از من نگهداری از بچه هاشون بود، بچه های مینا و حسام،چند ماهی از اومدنم گذشته بود که خیلی اتفاقی دفترچه خاطرات مینا رو تو کتابخونه پیدا کردم.
ورق زدم ، آخری نوشته اش یه شعر بود از فروغ که دو شب قبل مرگش نوشته بود،این منم زنی تنها در استانه فصلی سرداومدم صفحه اول دیدم نوشته:
" امشب سومین شبیه که تو کلن هستم دو شب قبل رو اصلا وقت نکردم بنویسم ، اینجا شهر قشنگیه.از تهران خیلی بهتره، اینجا رو دوست دارم و دلم میخواد باقی عمرمو اینجا بمونم.
چون از هیچ کوچه و خیابونیش هیچ خاطره ای ندارم. همه چی رو پشت سر گذاشتم و اومدم تو این شهر بی خاطره
، حسام مرد خوبیه،خیلی دوستم داره،خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم ، وقتی اومد تو فرودگاه دنبالم از خوشحالی کم مونده بود گریه کنه میگفت چقدر انتظار سخته، سخت بود تحمل اینجا این مدت بی تو، دیگه یه روزم از من دور نشو تورو خدا،
خوشحالم که اینجام."
صفحه بعدی نوشته بود:
"خونه حسام یعنی به قول حسام خونمون اونجوری که فکر میکردم نیست از این خونه ویلاییای بزرگ تو حاشیه شهر نیست یه اپارتمان کوچیک تو مرکز شهره، حسام خیلی شلخته چیدتش، بهم قول داده اخر هفته ببرتم خرید با پول جهازم یه کم واسه خونه وسایل بخرم، مخصوصا اشپزخونه که خیلی وسیله کم داره."
صفحه بعدیش از جاهایی که رفته بودن و دیده بودن گفته بود، از اینکه چقدر بهشون خوش گذشته و عکس گرفتن و قراره چن تاشو بفرستن ایران.
میگفت حسام میگه میترسم چشمت بزنن مینا انقدر که ناز افتادی تو عکسا
یه جای دیگش نوشته بود:
حسام امشب یه حرز چرمی انداخت گردنم و گفت هیچ وقت اینو از گردنت درش نیار مینا، این باهات باشه خیالم راحت تره میدونستم کدوم حرزو میگه، همونی که حسام از ایینه ماشینش آویزون کرده بود.
هرچی بیشتر میخوندم بیشتر میفهمیدم سهم من از اون مرد عاشق پیشه اروم همین مجسمه سنگیه که سعی میکنه لبخند بزنه.
اون شب وقتی دوباره چشمم به حلقه مینا افتاد که از زنجیر از گردن حسام اویزون بود نتونستم خودمو کنترل کنم.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر
وقتی دوچرخه سوار میشدیم
چه صدایِ باحالی داشتن اینا😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f