#روزهای_زندگی
من همسردوم بودم
من ششمین دختر پدر و مادرم بود و مادرم با این امید باردار شده بود که این بار پسر به دنیا بیاورد. مادربزرگ مادریام که ننه صدایش میکردیم برایم تعریف کرده بود که وقتی به پدرم خبر داده بودند مادرم باز هم دختر به دنیا آورده، او هم همه هدیههایی را که از شهر برای مادرم خریده بود شکسته بود و حتی لباسهایش را هم پاره کرده بود. داشتن شش دختر در روستایی کوچک و محروم یعنی سرافکندگی و من هرقدر بزرگتر میشدم بیشتر این را میفهمیدم. اینکه من باید پسر میشدم و عزیزدردانه پدرم و دست راستش در باغ و مزرعه پدریاش و همپای او و عموها و پسرعموهایم کار میکردم و پدرم به من افتخار میکرد. ولی پدرم مرا دوست نداشت. این را هم هرقدر بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم. ولی مادرم دوستم داشت و سعی میکرد جبران کند. وقتی هفت ساله بودم چهار سال بود که خواهر بزرگم مهین ازدواج کرده و بچهدار نشده بود.
یک شب شنیدم که پدرم به شوهر مهین گفت: «بچه یعنی دردسر. صغری رو ببرید بزرگ کنید فکر کنید بچه خودتونه. حالا ننهاش که شش تا دختر آورد چه گلی به سر من زد که مهین به سر تو بزنه؟» شوهرخواهرم سرش پایین بود و پیدا بود آمده به پدرم بگوید میخواهد مهین را طلاق بدهد، ولی نتوانست و گفت: «نه آقا. بچه باید مال خود آدم باشه. پسفردا بزرگ میشه نمیشه که با یه نامحرم توی یه خونه باشم.» آن شب آنقدر بغض داشتم که فقط دمپاییهایم را پوشیدم و دویدم توی کوچه و رفتم خانه ننه. در باز بود و ننه توی طویله بود. خودم را انداختم توی آغوشش و چنان با صدای بلند گریه کردم که ترسید. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: «غلامحسین خل شده. این حرفها چیه؟!» محکمتر بغلش کردم و گفتم: «من میخوام پیش تو باشم. به خدا اذیت نمیکنم.» صورتم را گرفت بین دستهایش و گفت: «خیلی هم دختر خوبی هستی. بمون ننه. خودم با آقات حرف میزنم.» من ماندم خانه ننه و روز بعد او مرا برد مدرسه و سپرد دست خانم آتشی که معلم بود و از شهر آمده بود و در خانهای کوچک که اسمش را گذاشته بودند مدرسه، به بچهها درس میداد.
یادم هست که ننه به خانم آتشی گفت: «عقل و هوشش خیلی خوبه. میخوام عین خودت به یه دردی بخوره.» خانم آتشی لبخند زد و دستم را گرفت و مرا نشاند کنار زهرا که همسایهمان بود. همیشه شاگرد اول بودم و همیشه توی انشاهایم مینوشتم میخواهم پزشک شوم چون روستا پزشک نداشت، ولی اینها فقط آرزوهای دختربچهای بودند که دیگران برایش تصمیم میگرفتند و وقتی شانزده ساله شد تصمیم گرفتند عروسی کند. من میخواستم بروم دانشگاه، ولی پدرم مرا نشاند سر سفره عقد. حسن دو سال از من بزرگتر بود و وقتی بچه بودیم همبازی بودیم، پسرعمویم بود و من هرگز فکر نمیکردم روزی همسرش شوم. همه میدانستند سرش برای دردسر درد میکند و فکر میکردند وقتی عروسی کند سر به راه میشود. حسن یک سال بعد از عروسیمان و وقتی من باردار بودم به جرم سرقت زندانی شد. زنعمویم مرا مقصر میدانست و شبی که فهمید حسن به حبس ابد محکوم شده آمد خانهمان و کتکم زد. مادرم هم با او درگیر شد و همان شب بچه سقط شد. نمیدانم مهر پدرم جنبیده بود یا میخواست نشان بدهد قویتر از عمویم است. گفت باید طلاق بگیرم و هرقدر عمویم پیغام و پسغام فرستاد، پدرم کوتاه نیامد. فامیل پدریام دو دسته شدند و به خون هم تشنه. بارها سر کوچکترین چیزی گروهی با هم دعوا میکردند و کار به بیمارستان میرسید و پلیس. بارها بزرگان روستا سعی کردند پدرم و عمویم را آشتی بدهند بلکه این دعواها تمام شود و مردم راحت زندگی کنند، ولی هیچکدام کوتاه نیامدند.
وقتی از حسن جدا شدم خانم آتشی آمد خانه ننه و گفت اگر بخواهم کمکم میکند درسم را ادامه بدهم و بروم دانشگاه. چیزی که میدانستم محال است. پدرم گفته بود حق ندارم از خانه بروم بیرون مگر اینکه یک نفر همراهم باشد. وقتی این موضوع را به خانم آتشی گفتم، بلافاصله گفت: «باشه. اومدن من رو که غدغن نکرده. من میام.» به ننه که نگاه کردم، گفت: «همت کن ننه بلکه به یه جایی برسی.» من از آن روز دوباره شروع کردم به درس خواندن و رویا بافتن. رویاهای من فقط رویا ماندند. یک شب مادرم آمد خانه ننه و گفت پدرم گفته باید عروسی کنم، آن هم با مردی که همسر داشت و قرار بود روز بعد بیاید روستا تا مرا عقد کند. پدرم گفته بود باید مرا به مردی شوهر بدهد که ثروتمند است تا عمویم بفهمد در این جنگ باخته. اولین حرفی که تورج زد این بود که درس و مشق را بگذارم کنار.
ادامه دارد..
@sonnatiii
#روزهای_زندگی
هنوزازدواج نکرده ام
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خواستگار آمده بود. چقدر هم مخلفات آورده بودند! خیلی مشتاق بودند. روی آتش اشتیاقشان یک سطل آب یخ ریختم. پنجره را هم باز کردم دود خاموششدن آتشش برود پی کارش. خواستند نصیحتم کنند. گفتم: «من نمیتونم دور از پدر و مادرم زندگی کنم.» و از اتاق رفتم بیرون.
هر وقت خواستگار آمد، گفتم نه! و اگر قانع نشدند، با اخم گفتم نه! ادا و ناز نبود. نمیتوانستم خانه را ترک کنم و پدر و مادر و خواهرهایم را ول کنم به امان کی؟ مخصوصا که پدرم دیابت و فشارخون داشت مادرم هم از کمر افتاده بود، کلیه هایش هم خوب کار نمیکردند. هر شب زیر پای پدرم میخوابیدم تا اگر بیدار شد و چیزی خواست یا خواست به دستشویی برود، همراهش بروم خدانکرده نخورد زمین. داروی خواب میخورد و سرش گاهی گیج میرفت. به من میگفت: «دخترم، اکرم جان، عزیز دل بابا من طوریم نیست. شما برو سر جای خودت راحت بخواب.» میگفتم چشم ولی باز هم زیر پایش میخوابیدم.
طفلکی پدر و مادرم که چه زود پیر شدند. فامیلهایی که به سن آنها و حتی بیشتر بودند، تر و فرز و سلامت بودند و من غصه میخوردم. هراس داشتم که مبادا بمیرند و آن دو وجود نازنین بروند زیر خاک تاریک و سرد. این وحشت اصلی زندگی من بود. پزشکی تهران قبول شدم. ما کرج بودیم. هرچه فکرش را کردم، دیدم نمیتوانم روزی چند ساعت از خانه دور باشم. محال بودم سر کلاس تمرکز داشته باشم. فکرم به کرج میرفت. قیدش را زدم.
الان به خاطرهای سفر کردم. خواهر دومم صفیه ظاهرا تحت تاثیر من قرار گرفته و مثل من شده بود چون وقتی برایش خواستگار آمد، همان حرفهای مرا زد. بعدا صفیه برایم تعریف کرد که عاشق پسرخاله است و با هم نامهنگاری میکنند. میگفت پسرخاله خیلی عاشق است و شب یلدای سال دیگر به خواستگاری میآید. خوشحال شدم، ولی دلم شور میزد. دلم حق داشت چون شش ماه قبل از یلدای موعود، خاله به خانه ما آمد و کارت دعوت به عروسی آورد. پسرخاله میخواست با همکارش ازدواج کند. مادرم پرسید: «چه بیخبر؟» خاله گفت: «خودمون هم خبر نداشتیم. یهو اعلام کرد. کارتها رو هم بیخبر از ما چاپ کرده.»
صفیه نمرد. دق هم نکرد. صورتش اما تکیده شد. دلش که پر از قناری و پروانه بود، شد جایگاه کلاغها و عنکبوتها. دور از چشم همه و نزدیک به چشم من، هر روز نامه های پسرخاله را میخواند و خاک میخورد. یک خاکدان کوچک داشت که هر وقت خیلی غصه دار میشد، یک قاشق خاکخوری که از قاشق چایخوری کوچکتر بود، زیر زبانش میریخت و آهستهآهسته قورت میداد. به او میگفتم خوش به حالت که مزه عشق رو چشیدی! یک بار گفت: «عشق از همه شیرینی های مادی و معنوی و عاطفی شیرینتره. هجران از همه تلخیهای دنیا تلختره. من خاک میخورم تا مزه تلخ دهنم یه خورده عوض شه.» و صفیه از آن به بعد دختری کمحرف و صبور شد. صبور در برابر همه ناملایمات بیشمار روزگار.
چندی نگذشت که برای خواهر سوم خواستگار آمد. سارا مثل من و صفیه نبود. از خواستگارش خوشش آمد و بله را گفت. خدا میداند که از اینکه آن عروسک نازنین عروس میشود، چه خوشحال شدم و شکر خدا دوره عقد و عروسی او بیمشکل طی شد و سارای عزیز با خوشی و خرمی رفت زیر سقف مشترک عشق. شوهرش شیرازی است. او را به شیراز برد و دل ما را برای خودش بسیار تنگ کرد.
در جشن عروسی او برادر داماد، خواهر آخرم فائقه را دیده و دلش لرزیده بود. به شما نگفته بودم که ما در رخسار و قامت رعنا شهره نظربازان و الهامبخش شاعران محله بودیم. مرد مجرد پابهبختی نبود که ما را ببیند و از تاهل و تجرد ما چیزی نپرسد. معمولا هم تقاضای خواستگاری میکردند، ولی وقتی که فائقه هم عروس شد، دیگر کسی نیامد چون از جواب من و صفیه خبر داشتند.
با صفیه خیلی وقتها بحث میکردم که به خاطر عشقی که بر باد رفته، آینده خودش را منهدم نکند. او هنوز جوان بود و اگر غصه را از خود دور میکرد و اگر مرد خوبی خواهانش میشد، میتوانست زندگی و آینده خوبی داشته باشد. زیر بار حرفهایم نمیرفت و میگفت: «تو نمیتونی حال منو درک کنی. منم نمیتونم حال تو رو درک کنم. اصلا نمیفهمم چرا به خاطر بابا و مامان ازدواج نکردی. اگه کار تو درسته، هیچ دختری نباید عروس شه و باید بشینه به پای والدینش.» گفتم: «درست میگی. منم نمیتونم تو رو درک کنم که چرا واسه یه عشق ازدسترفته، آینده خودت رو تباه میکنی. اگه کارت درسته، باید همه کسانی که در اولین عشق ناکام شدن، هرگز ازدواج نکنن.»
دفتر ایام ورق خورد و جاپای گذشت روزگار روی چهره و قامت من و صفیه اثرهایی گذاشت. دیگر آن حوصله قدیم را نداشتیم. چیزی ما را خوشحال یا شگفت زده نمیکرد
شبیه همین بحثها را پدر و مادرم با ما داشتند. اصرار میکردند ازدواج کنیم و برویم.
ادامه دارد..
@sonnatiii
#روزهای_زندگی
عشق های رنگین
اختصاصی مجله ی روزهای زندگی_قربانی مطیع – همه بچههای دانشکده میدانستند اگر بخواهند شیطنت کنند، تنها کسی که میتوانند رویش حساب کنند افشین است. با اینکه رتبه بالایی در کنکور داشت و همه میگفتند نابغه است، آنقدر اهل شیطنت و شوخی و تفریح بود که خیلی زود معروف شد. تا روزی که تصمیم گرفتیم ریحانه را برای تولدش غافلگیر کنیم افشین را ندیده بودم. آن روز بچهها توی پارک جمع شدند و وقتی افشین آمد و مهران معرفیاش کرد، جا خوردم. روی دوشش یک کوله پارچهای بود و با اینکه هوا گرم بود پوتین به پا داشت و شلوارش هم توی پوتین بود. موهایش بلند و فر بود و تا روی شانههایش میرسید. خیلی زود رفت سر اصل مطلب و کارها را تقسیم کرد و بعد گفت: «بهترین حالت سورپرایز اینه که اول طرف رو بترسونی. من با استاد اعلایی حرف میزنم که وسط کلاس ریحانه رو اخراج کنه و همون موقع میریزیم سرش.» تقریبا چشم همه بچهها از تعجب گرد شد. استاد اعلایی سختگیر و بداخلاق بود و اصلا با کسی شوخی نداشت. کلاسش همیشه ساکتترین کلاس بود. ولی افشین جوری حرف میزد انگار استاد رفیق صمیمیاش است. مهران که دوست صمیمی افشین بود با صدای بلند خندید و گفت: «ببینید این دیگه چه جونوریه که استاد اعلایی به حرفش گوش میده.» افشین کولهاش را انداخت روی شانهاش و گفت: «یکی از فواید نابغه بودن همینه.» فکر کردم شوخی میکند، ولی لحنش جدی بود و باعث شد من و شیما به هم نگاه کنیم. وقتی واقعا استاد اعلایی کاری را کرد که افشین خواسته بود بیشتر توجهم به او جلب شد. از یکی ـ دو نفر از بچهها شنیده بودم که افشین خودشیفتگی دارد، ولی گذاشتم پای حسادت. فکر میکردم اعتمادبهنفس و جسارت دارد و همین باعث شد کمکم حس کنم به او علاقه دارم. ولی نمیدانستم چرا هربار که او را میدیدم نیرویی مرا عقب میکشید. شاید حرفهای شیما بود که میگفت: «این اصلا طبیعی نیست. جدیجدی خودش رو خیلی نابغه میدونه. حرص آدم رو درمیاره.» و من تصمیم میگرفتم از افشین دور شوم. ولی بالاخره یک شب دلم را به دریا زدم و در مراسم نامزدی دوتا از بچهها کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم. داشت میوه میخورد. گفتم: «پدر و مادرت از کی فهمیدن خیلی باهوشی؟» یک قاچ سیب که سر چاقو بود گرفت طرفم و جدی گفت: «وقتی دنیا اومدم. من همون موقع شروع کردم به گفتن جدول ضرب.» وقتی خندیدم، نخندید و گفت: «میخوای با هم دوست بشیم؟» وقتی نگاه متعجبم را دید، گفت: «من از آدمهای خنگ متنفرم. از سوال بیخود بیزارم. از بازی موش و گربه بدم میاد. اونقدرم باهوش هستم که نگاه آدمها رو بخونم. تو باهوشی ولی سوال بیخودی کردی، یه کمی هم اهل موش و گربه بازی هستی. ولی جسوری. خوشم اومد. شمارهات رو بده بهت زنگ میزنم.» وقتی دید خشکم زده، بلند شد و گفت: «خب وقت تموم شد. شماره رو میدی یا برم یه آتیش بسوزونم؟» بدون اینکه فکر کنم موبایلم را از کیفم درآوردم و شمارهاش را گرفتم. بعد با دستپاچگی گفتم: «سر تولد ریحانه که گروه واتساپی درست کردیم شمارهات رو برداشتم.» سرش را تکان داد و گفت: «باهوشی.» بعد بشکنی جلوی صورتم زد و رفت وسط مجلس. نمیخواستم شیما بداند و پنهان کردم. در اصل نمیخواستم کسی بداند که با افشین حرف میزنم و یکی ـ دوبار به دعوت او رفتهایم کافه. هرقدر میگذشت بیشتر برایم جذابیت پیدا میکرد، ولی گاهی کارهایش باعث میشد ناراحت شوم و تصمیم بگیرم همهچیز را تمام کنم. ولی نمیتوانستم. یک شب در کافه به پسری که برایمان قهوه آورد انعام زیادی داد و وقتی پسر تشکر کرد، افشین گفت: «آدمی که هوش و ذکاوت چندانی نداره اینجور شغلها رو انتخاب میکنه. ولی آدمی مثل من که باهوشه باید به آدمی مثل تو کمک کنه چون تا آخر عمرت همین میمونی.» پسر سرخ شد، انعام را گذاشت روی میز و با عصبانیت گفت: «محض اطلاعت من دانشجوی آیتی هستم. کار میکنم چون شرف دارم.» افشین با خونسردی قهوهاش را برداشت و گفت: «ربطی نداره. لزوما هر دانشجویی که آیتی میخونه نابغه و باهوش نیست. تو اگه باهوش بودی از رشته خودت پول درمیآوردی…» داشتم از خجالت آب میشدم. گفتم: «افشین…» یکدفعه سرم داد زد: «تارا هیچوقت توی حرف من نپر!» آن شب تا خانه سکوت کردم و او هم حرفی نزد. روز بعد پیام دادم و عذرخواهی کردم. نوشت: «میپذیرم.» فقط همین. گیج بودم و نمیدانستم چهکار باید بکنم. عقلم میگفت افشین آن چیزی نیست که من فکر میکردم، ولی دلم نمیپذیرفت. مدام رفتارش را توجیه میکردم.
شش ماه بعد، بدون اینکه بفهمم، دیگر خودم نبودم. آن چیزی بودم که افشین میخواست. شیما فهمیده بود و از من فاصله گرفته بود. به خواست افشین همه روابطم را قطع کرده بودم و فقط درس میخواندم تا بالاترین نمره را بیاورم. .
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
میخواهم توبه کنم
کاش مرا ببخشد
اختصاصی مجله روزهای زندگی -کاش مرا ببخشد – در خانه را که باز کردم افشین جلوی در بود. دلم نمیخواست ببینمش یا حتی یک کلمه حرف بزنم. رفتم سمت ماشین که دنبالم آمد و گفت: «هوناز… یهکم صبر کن. باید حرف بزنیم. داری اشتباه میکنی. به جان مامانم…» با عصبانیت برگشتم و گفتم: «همون مامانت که زنگ زد به من که گندت رو ماستمالی کنه؟ من حرفهام رو زدم. الانم باید برم سر کار، البته اگه اجازه بفرمایید.» در ماشین را گرفت و گفت: «ببین هوناز، حتی وقتی یکی میزنه یکی دیگه رو میکشه بهش فرصت میدن حرف بزنه. تو که…» در را کشیدم و فریاد زدم: «نمیخوامت! میفهمی؟! چرا این توی کلهات نمیره؟ هرچی بین ما بود تموم شد افشین. این رو بفهم و برو دنبال همونی که میخواهیش.» کوبید به شیشه ماشین و فریاد زد: «نفهم! صدبار گفتم موضوع اصلا اون چیزی نیست که تو فکر میکنی. بذار من…» استارت زدم و با سرعت حرکت کردم.
افشین پسرعمهام بود و وقتی هجدهساله شدم از من خواستگاری کرد. دوستش داشتم و با اینکه مادرم مخالف بود قبول کردم. ولی افشین میخواست برای تحصیل مدتی مهاجرت کند و برگردد و بعد عقد کنیم. مدتی که نبود مدام با هم در تماس بودیم تا اینکه یک سال بعد حس کردم مثل قبل نیست. جواب ایمیلها و تماسهایم را نمیداد و مدام میگفت درسهایش سنگین و زیادند و وقت نمیکند مثل قبل با هم حرف بزنیم. ولی من باور نمیکردم و مدام حس میکردم اتفاقی افتاده است و این حس وقتی تقویت شد که یک بار صدای زنی را شنیدم که او را صدا میزد. آن شب آنقدر حالم بد بود که پدرم مجبور شد برایم سرم و آرامبخش تزریق کند تا بتوانم بخوابم. روز بعد که بیدار شدم موضوع را به پدرم گفتم. داشت آماده میشد برود مطب. نشست پشت میز و گفت: «مطمئنی؟ اشتباه نشنیدی؟ شاید توی محیط کارش…» حرف پدرم را قطع کردم و با بغض گفتم: «نه، خونه بود. تماس تصویری بود.» پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت: «من به عمه زنگ میزنم. عصری میام دنبالت که بریم اونجا حرف بزنیم.» نمیخواستم این کار را بکنم، ولی هم به پدرم اعتماد داشتم و میدانستم بیدلیل کاری نمیکند و هم نمیخواستم روی حرفش حرف بزنم.
آن روز عصر عمه شکوه و همسرش درحالیکه دهانشان از تعجب باز مانده بود به حرفهایم گوش دادند و بعد عمه گفت: «من مطمئنم اشتباه میکنی هونازجان. میدونی چرا؟ چون دو روز پیش افشین گفت برم برای تولدت یه هدیه خوب برات بخرم و از طرف اون بدم بهت.» پدرم فنجان چایش را گذاشت روی میز و گفت: «خواهرجان، این چه ربطی داره به چیزی که هوناز میگه؟» عمه با دستپاچگی گفت: «یعنی… منظورم اینه اگه هوناز رو نمیخواست این کار…» شوهرعمهام که تا آن موقع ساکت بود گفت: «شکوهجان، برادرت درست میگه. توجیه نکن. باید باهاش رک حرف بزنیم.» و بعد رفت سمت تلفن و با افشین تماس گرفت و گذاشت روی پخش. وقتی دختری جوان جواب داد قلبم آنقدر تند میزد و حالم آنقدر بد بود که پدرم دستم را محکم گرفت و گفت: «آروم باش عزیزم. صبر کن.» نمیخواستم صدای آن دختر را بشنوم. بلند شدم و از پدرم هم خواهش کردم برویم خانه.
بعد از آن شب نه جواب تماسهای افشین را دادم و نه حتی ایمیلهایش را باز کردم. یک بار هم که عمه زنگ زد تا با من حرف بزند و توضیح بدهد که اصل ماجرا چیست مادر نگذاشت با من حرف بزند و با لحنی تند به عمه گفت: «شکوه، من مخالف ازدواج هوناز و افشین بودم چون میدونم خیانت توی خانواده شما عادیه. مگه برادرت با زنش این کار رو نکرد؟ مگه پسر خواهرت همین کار رو نکرد؟ کی گفته پسر تو نمیکنه؟ که البته کرد و همهچیز تموم شد. واقعیتش هوناز خیلی از افشین سرتره. حیف بود بچه من با چنین آدمی زندگی کنه و…» عمه قطع کرده بود. گوشی را از مادر گرفتم و گفتم: «وقتی میگم همهچیز تموم شده دیگه این حرفها مال چیه؟ سر یه چیز دیگه اختلافهای قدیمی رو بکش وسط، نه سر من و افشین.» که مادر لبخند تلخی زد و گفت: «دیدی که من درست میگفتم و حق داشتم که مخالف باشم. حالا بکش.»
مدتی بعد از پدر خواستم برایم کاری پیدا کند تا در خانه نمانم و او هم من را فرستاد بخش حسابداری بیمارستانی که در آن کار میکرد. کاری که افشین کرده بود باعث شده بود دیگر نتوانم به کسی اعتماد کنم. احساس افسردگی میکردم درحالیکه وانمود میکردم همهچیز را فراموش کردهام و برایم مهم نیست. ولی سه ماه بعد افشین برگشت و تماس گرفت و گفت میخواهد با هم حرف بزنیم. اما من قبول نکردم و اجازه هم ندادم بیاید داخل خانه. افشین رفته بود مطب پدرم و آن شب وقتی پدر برگشت خواست با هم حرف بزنیم. افشین گفته بود دختری که مدتی در خانهاش زندگی کرده خواهر یکی از دوستانش بوده که یک ماه بعد از رفتن افشین از ایران آنها هم مهاجرت کرده بودند .
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
من همسردوم بودم
ما لب مرز زندگی میکردیم، در روستایی که بسیاری از مردم افغانستان وقتی از جنگ در کشورشان فرار میکردند مدتی در آن میماندند و بعد یا راهی یکی از شهرهای ایران میشدند تا دوباره زندگیشان را آنجا شروع کنند یا میرفتند تا از یکی از کشورهای اروپایی تابعیت بگیرند. من مادری ایرانی داشتم و پدری افغانستانی. وقتی سیزده ساله شدم پدرم رفت جنگ و وقتی برگشت دیگر آن پدر سالم و قوی و مهربان نبود. موج انفجار او را گرفته بود و هر چند روز یک بار دچار تشنج میشد و وقتی به هوش میآمد حالش از بار قبل بدتر بود. همان روزها بود که پدربزرگم صدایم کرد. دوستش داشتم و فکر میکردم باز هم میخواهد نصیحتم کند که مثل همیشه کمکحال مادرم باشم و مراقب خواهر و برادرهایم. ولی این بار اخم داشت و جدی بود. لباسی صورتیرنگ را که از چوبرختی آویزان بود نشانم داد و گفت: «دیگه بزرگ شدی دختر. وقتشه عروس بشی. امشب چند نفر میان که با من و آقات حرف بزنن. میخوام وقتی مادر داماد انگشتر دستت کرد دستش رو ببوسی.» من هنوز عاشق عروسک کامواییام بودم که مادر برایم درست کرده بود. هنوز میترسیدم شبها بروم توی حیاط و حتی به توالت نزدیک شوم، ولی باید عروس میشدم. خواستم چیزی بگویم که پدربزرگم گفت: «میری تهران. یه شهر بزرگ که هرچی دلت بخواد اونجا هست. گفتم عید که میشه بیارنت که مادر و آقات ببیننت.» تهران برای من آن چیزی نبود که پدربزرگم گفت. شهری درندشت و غریب بود که من با خانواده احد در حاشیه آن زندگی میکردم. در شهرکی که بیشتر مردم یا کارگر بودند یا افرادی سابقهدار. احد نوزده ساله بود و با پدرش میرفت کارخانه و من میماندم و مادرش و خواهرهایش. همهشان برایم غریبه بودند و از پدرش میترسیدم. شبها که احد با خانوادهاش تلویزیون تماشا میکرد من در اتاق خودمان سرم را میبردم زیر پتو و گریه میکردم. مادرم را میخواستم و دلم برای پدرم و خواهر و برادرهایم تنگ بود و میخواستم باز هم بهار که میشود در دشتهای سرسبز بدوم و از سر شادی فریاد بزنم. ولی میدانستم دیگر نمیتوانم برگردم. احد پسری کمحرف و خجالتی بود که نمیتوانست روی حرف پدر و مادرش حرف بزند و دو سال بعد وقتی مادرش گفت من به درد پسرش نمیخورم چون زمین بیبار هستم احد حتی سرش را بلند نکرد. مادر و پدر احد و خواهر بزرگش که عروسی کرده و رفته بود شهر دیگری با هم جلسه گذاشتند و به این نتیجه رسیدند که من نازا هستم و باید برگردم همان جایی که بودهام. احد آن شب کمکم کرد لباسهایم را جمع کنم و گفت: «جهیزیهات رو بار کامیون میکنم میفرستم.» توی چشمهایم نگاه نمیکرد و صورتش سرخ شده بود. گفتم: «هر کاری دوست داری بکن، ولی بهشون بگو رفتیم دکتر.» سرش را تکان داد و آهسته گفت: «نه، آقام دق میکنه بفهمه من بچهام نمیشه. تو هم هیچی نگو.» و از اتاق رفت بیرون.
وقتی برگشتم مردم میگفتند چقدر پدر و مادرم بدبختاند که دخترشان نازاست. هنوز نوجوان بودم، ولی فکر میکردم روحی هزارساله و خستهام که دلش میخواهد گوری پیدا کند و تا ابد در آن بخوابد. عصرها که نور خورشید مایل میشد و میافتاد توی اتاق مینشستم کنار رختخواب پدرم و جهیزیه خواهر کوچکم را میدوختم و با پدرم حرف میزدم. یک بار که مادر حرفهایم را شنیده بود دوید توی اتاق و محکم بغلم کرد و گفت: «چرا هیچی نگفتی؟! چرا نگفتی تو نازا نیستی؟ چرا گذاشتی سرافکنده بشی؟!» هیچ جوابی نداشتم. حتی اشکی هم نداشتم که بریزم تا با مادر همدردی کنم. یک سال بعد پدربزرگم با مرد و زنی مسن آمد خانهمان. از اقوام دور پدرم بودند و ساکن یکی از شهرهای افغانستان. آن روز مادرم مثل همیشه نبود. مدام توی خانه میچرخید و از اینکه نگاهم کند طفره میرفت. عصر بود که گفت: «برو رختت رو عوض کن. آقابزرگت امشب با مسعودخان و زنش میاد اینجا. میخواد عقدت کنه برای مسعودخان.» وحشت کرده بودم. گفتم: «من نمیخوام شوهر کنم. اون زن داره…» اشک توی چشمش حلقه زد و گفت: «من چه کنم اکرم؟ کاش آقات…» برای اولین بار فریاد زدم: «نه! دیگه نمیخوام از اینجا برم…» اشکها و التماسهای من فایدهای نداشت.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
قربانی عشق
اختصاصی مجله روزهای زندگی– قربانی عشق – ازسری ماجراهای چرا شوهرم را کشتم؟ زهرا با قامتی بلند و چهرهای جذاب میخرامید و همه نگاهها را به خود جلب میکرد. با اینکه چهارده سال بیشتر نداشت دنبال همسر پولداری میگشت که او را از وضع اسفناک و فقر و فلاکتی که در آن غوطهور بود نجات دهد. پدرش اعتیاد شدید داشت و به هر بهانهای او را سیاه و کبود میکرد. زهرا خواستگارهای زیادی داشت. پدرش به او فشار میآورد که یکی از آنها را انتخاب کند، ولی همه خواستگارهایش پیر یا معتاد بودند و او فحشهای رکیک و کتکهای پدرش را به جان میخرید، ولی راضی به ازدواج نمیشد. یک روز که برای خرید در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود، ماشین مدل بالایی جلوی پایش ایستاد. زهرا به راننده نگاه کرد. جوان خوشتیپی بود. قلب زهرا شروع به تپیدن کرد. پسر جوان از او خواست تا سوار ماشین شود. زهرا یک لحظه تصمیم گرفت سوار شود. پسر جوان حرکت کرد و از او پرسید: «اسمت چیه؟» زهرا کمی منمن کرد و گفت فتانه. پسر جوان گفت: «بهبه چه اسم قشنگی! واقعا بهت میاد. منم رامین هستم. از آشنایی باهات خوشبختم.» در دل زهرا غوغایی برپا بود و از اینکه سوار ماشین شده، پشیمان بود. رامین پرسید: «چند سالته؟ خیلی جوونی.» زهرا گفت: «چهارده سال.» رامین پرسید: «خب بگو چهکار میکنی؟» زهرا جواب داد: «درس میخونم.» رامین گفت: «منم تاجرم. کارم تو بازاره و از کشورهای مختلف جنس میارم. تو بازار همه منو میشناسن.» همینطور که حرف میزدند به یکی از خیابانهای بالای شهر رسیدند. رامین ساختمان مجللی را به او نشان داد و گفت: «یکی از این آپارتمانها مال منه. بیا بریم بالا یه چای با هم بخوریم.» زهرا ترسید و به تندی گفت: «میخوام برم خونه.» رامین خندید و گفت: «نترس. خانمی که کارام رو انجام میده، همیشه هست. ما تنها نیستیم.» زهرا بیاختیار دنبال رامین راه افتاد. وارد آپارتمان بسیار شیکی شدند که زهرا در خواب هم نمیدید. خانمی جلو آمد و سلام کرد. زهرا آرام گرفت و با رامین روی مبل نشست. رامین به چهره او خیره و محو زیباییاش شد. بیاختیار گفت: «من تا حالا چشمهای آبی به این زیبایی ندیده بودم. این چشمها که همه رو میکشه.» زهرا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. فکر کرد رامین کجا و من کجا! لابد میخواهد از من سوءاستفاده کند. یک مرتبه از جا بلند شد و گفت: «میخوام برم خونه. دیگه خیلی دیر شده.»
رامین بلافاصله از جا بلند شد و گفت: «هرجور که تو میخوای.» سوار ماشین شدند. رامین پرسید: «خونهت کجاست؟» زهرا با خجالت گفت: «خیابون شوش.» رامین برای اینکه او ناراحت نشود گفت: «چه خوب. نزدیک محل کارمه.» و به طرف منزل زهرا راه افتادند. در طول راه از او پرسید: «چندتا خواهر و برادرین؟ پدرت چیکارهست؟» زهرا جواب داد: «ما دوتا خواهر و یه برادریم. پدرم بناست و نمیتونه به ما برسه. همیشه کم میاره و بدهکاره.» رامین گفت: «نگران نباش. هر چقدر پول بخوای خودم بهت میدم.» دوباره هراس و نگرانی وجود زهرا را پر کرد و به تندی گفت: «نه، من به پول شما نیاز ندارم.» رامین ادامه داد: «باشه، هرجور راحتی.» زهرا از خجالت خیس عرق شده بود. او خانهای محقر را به رامین نشان داد و گفت: «همینجا نگه دارین.» از رامین خداحافظی کرد و وارد منزل شد. ناگهان با پدرش که پشت در ایستاده بود روبهرو شد. زهرا به طرف اتاق دوید. پدرش روی پلهها موهای بلندش را گرفت و فریاد زد: «دختره بیحیا تا حالا کجا بودی؟» زهرا با گریه گفت: «هنوز غروب نشده. رفته بودم خونه دوستم.» پدرش موهای بلند و طلایی او را دور دستش پیچید و کشانکشان به طرف اتاق برد. گفت: «کدوم دوستت؟» زهرا همانطور که اشک میریخت، گفت: «صدیقه.» پدرش گفت: «بیا بریم خونه صدیقه ببینم اونجا بودی.» زهرا به پای پدرش افتاد و با التماس گفت: «غلط کردم. دیگه نمیرم.» پدرش فریاد زد: «پس دروغ میگی.» و کمربندش را برداشت و به سمت زهرا حمله کرد. مادر زهرا چندبار خودش را میان او و شوهرش انداخت، ولی شوهرش او را به گوشهای پرتاب کرد و آنقدر زهرا را زد تا بالاخره خسته شد. کمربند را گوشهای انداخت و گفت: «دیگه حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری. بهزودی شوهرت میدم که از دستت راحت شم.» زهرا از درد به خود میپیچید و گریه میکرد.
رامین از فردای آن روز از سر کار که برمیگشت ساعتها نزدیک خانه زهرا میایستاد تا شاید او را ببیند، ولی از زهرا خبری نبود. بعد از مدتها انتظار بالاخره زهرا درحالیکه خودش را با چادر پوشانده بود، از خانه بیرون آمد و رامین را دید. رامین فوری متوجه حال پریشان او شد. زهرا گفت: «خواهش میکنم دیگه اینجا نیا. اگه پدرم منو با تو ببینه هر دوی ما رو میکشه.» ولی رامین دستبردار نبود.
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
کوچه جوانمردها
اختصاصی مجله روزهای زندگی – اوس رضا میگفت: «از وقتی که آقامراد شد شریک افشین، کارگاه کیف سازی ما زیرورو شد. چهار خط تولید اضافه کرد. یه عالمه مواد اولیه خرید و چند استادکار و تختهکار و وردست هم جذب کرد و کارگاه رو پررونق کرد.»من تازه استخدام شده بودم و اوضاع کارگاه را قبل از شراکت آقامراد و افشین ندیده بودم و زمان رونق آنجا مشغول کار شدم. آقامراد تحصیلات دانشگاهی داشت. قبل از اینکه وارد صنعت کیف شود، انتشارات داشت. خبر ندارم چرا آن کار را ول کرد. بعضیها میگفتند عاشق شد و انتشارات را به شریکش باخت. بعضیها هم میگفتند شریکش میخواسته سر یکی از کاسبهای جزء کلاه بگذارد و زیرپلهای او را بالا بکشد. گوشی را دست طرف داده. بعدش هم شریک آقامراد میگوید: «من و شما نمیتونیم با هم کار کنیم. یا سهم منو بخر یا سهمت رو میخرم.» آقامراد هم که پول نداشته سهم او را بخرد، سهم خودش را به او میفروشد. بعدش با افشین شریک شد که طبقه بالای انتشارات، کیفسازی کوچکی داشت.من جوانی ساده و روستایی بودم. پدرم مرا به تهران آورده بود تا برایم کار پیدا کند. همینطور شانسی به کارگاه کیفسازی رفتیم. پدرم گفت: «برای پسرم کار میخواهم.» افشین گفت: «تو این اوضاعی که کشور در حال جنگه، اومدی دنبال کار؟ ما خودمونم زیادی هستیم.» من گفتم: «آدم باهوشی هستم. اگه درس خونده بودم، حالا شاگرد اول دبیرستان بودم. پول نداشتیم، از کلاس پنجم نرفتم مدرسه، ولی میتونم کتاب و روزنامه بخونم.» افشین گفت: «پس میخوای بیای اینجا کتاب و روزنامه بخونی!» آقامراد پرسید: «جای خواب داری؟» گفتم: «نه.» گفت: «به عنوان کارگر ساده قبولت میکنم و چون میگی باهوشی، اینجا میتونی کار یاد بگیری. اسمت چیه؟» گفتم: «آیت.» به یکی از استادکارها گفت: «اوس رضا، آیت از امروز با ما کار میکنه. هواش رو داشته باش.» به پدرم هم گفت: «خیالت راحت باشه. آیت مثل برادر ماست.»
آقامراد به من وسایل خواب و کمی ظرف و ظروف داد. مزد یک ماهم را روز اول داد تا دستم تنگ نباشد. از خانه ناهار میآورد و با هم میخوردیم. گاهی بیشتر میآورد و قسمتی از آن را شام میخوردم. برایم چند جلد کتاب رمان و شعر و مجله هم آورده بود که شبها میخواندم و تنهایی را نمیفهمیدم. زود با کارگرها رفیق شدم. وقتهای بیکاری کنار میز کار اوس رضا میایستادم و به دستش نگاه میکردم. او هم کار یادم میداد. از چسبزدن و مشته کوفتن شروع کرد. یک ماه بعد توانستم یک کیف زنانه بدوزم. آقامراد تشویقم کرد و گفت یکی از بهترین کیفهایی است که تا حالا دیده و البته بعدها که ماهرتر شدم، فهمیدم آن کیف پر از اشکال بوده، ولی آقامراد به جای نشاندادن ایرادها، تشویقم کرد حتی به اوس رضا گفت مرا در قسمت تختهکاری به کار بگیرد و مزدم را بدهد. خبر نداشتم که مزد را خودش به اوس رضا میداد تا او به من بدهد.رفتار خوبش باعث شد رشد کنم. سه ماه بعد به کارگر حرفهای تبدیل شدم و سه نفر برایم کار میکردند. مزدم عالی بود و هر ماه پول خوبی برای خانوادهام میفرستادم. با اینکه زمان جنگ بود و زندگی مردم سختیهایی داشت، روزگار به کام بود و چرخ کار میچرخید. ملالی نبود جز دوری خانواده. تا اینکه کار جنگ به موشکباران تهران کشید. مدام منتظر بودیم صدای آژیر قرمز بشنویم و گوینده بگوید «…معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. به پناهگاه بروید.» من و بیشتر کارگرها از مرگ ترسی نداشتیم. ترس و نگرانی ما از کسادی کاسبی بود. من به پدرم امید داده بودم که هر ماه برایش پول میفرستم. او هم روی آن پول حساب کرده و زمین خریده بود.بازار کساد شد. آخرش فروشگاههایی که از ما خرید میکردند، سفارشهای خود را کنسل کردند. کارگاهی که پر از صدای چرخ و کوبش مشته و گفت و خند کارگرها بود، ساکت شد.
ادامه دارد..
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
قتل درباران
اختصاصی مجله روزهای زندگی– قتل در باران – هوا رو به تاریکی میرفت و باران که ساعتی پیش شروع شده بود، هر لحظه شدیدتر میشد. رانندهای فریاد میزد: «هفت تیر… هفت تیر…» پریناز که کاملا خیس شده بود، به سمت او رفت. خواست در عقب را باز کند، ولی راننده گفت در عقب خراب است و از او خواست صندلی جلو بنشیند. پریناز نشست. از سر کار بر میگشت و خسته بود. راننده حرکت کرد. برفپاککن خوب کار نمیکرد و مسیر به سختی دیده میشد. راننده به پریناز گفت: «کجای هفتتیر میری؟»
پریناز گفت: «همون میدون پیاده میشم.»
راننده گفت: «هرجا میخوای بری بگو میرسونمت.»
پریناز تشکر کرد و راننده به راه خود ادامه داد. کمی که رفت سرعتش را زیاد کرد. پریناز تعجب کرد که چرا دیگر از ترافیک خبری نیست، ولی باران آنقدر شدید بود که نمیتوانست تشخیص بدهد راننده از مسیر منحرف شده. زمان میگذشت و به هفت تیر نمیرسیدند. پریناز بهسختی از شیشه بغل به بیرون نگاه کرد. احساس کرد از شهر خارج شدهاند. با وحشت پرسید: «کجا داری میری؟»
راننده جواب داد: «ترافیک بود دارم از یه مسیر دیگه میرم که زودتر برسیم.»
پریناز آرام شد. صدای یکنواخت برفپاککن اعصاب پریناز را خرد کرده بود. راننده بهسرعت در اتوبان میراند و از شهر دور شده بود. نگرانی به دل پریناز چنگ میزد. کمی که گذشت، دوباره پرسید: «پس چرا نمیرسیم؟ همسرم نگران میشه. کجا داری میری؟»
راننده خندید و گفت: «جای بدی نمیریم! میریم کمی خوش بگذرونیم.»
پریناز وحشتزده فریاد زد: «ماشین رو نگه دار! میخوام پیاده شم. اگه نگه نداری خودم رو از ماشین پرت میکنم بیرون.» موبایلش را از کیفش بیرون آورد تا به شوهرش زنگ بزند. راننده گوشی را از دستش گرفت و از پنجره بیرون انداخت. پریناز به او حملهور شد و به صورتش چنگ زد. همچنان فریاد میزد: «ماشین رو نگه دار… گفتم نگه دار…»
راننده محکم به صورتش کوبید. خون از دماغ پریناز جاری شد. بعد گردنش را گرفت و با چشمانی از حدقه درآمده نعره زد: «خفه شو وگرنه همینجا خفهات میکنم.»
پریناز به گریه افتاد و با التماس گفت: «تو رو خدا… من دوتا بچه دارم. الان همسرم نگران میشه. اونها منتظرم هستن.»
راننده او را به در ماشین کوبید، موهایش را گرفت و فریاد زد: «همین که گفتم!»
پریناز دستش را به طرف فرمان برد و آن را به چپ و راست چرخاند. اتومبیل اینطرف و آنطرف رفت و چیزی نمانده بود که با اتومبیلی که از روبهرو میآمد تصادف کند. پریناز امیدوار بود راننده آن اتومبیل کمک کند، اما او فقط چندبار بوق زد و به راه خود ادامه داد.
پریناز که دیگر چارهای نداشت، خواست در را باز کند و خودش را از اتومبیل بیرون بیندازد، ولی راننده گلویش را گرفت و فشار داد به طوری که پریناز به سرفه افتاد. دوباره التماس کرد، ولی التماسهای او راننده را بیشتر جری میکرد. بالاخره اتومبیل را نگه داشت و پریناز را بیرون کشید.
شوهر پریناز که از غیبت او نگران شده بود، با خانه پدر او تماس گرفت. حتی از همکار پریناز که دوستش هم بود، سراغش را گرفت و چون هیچکس خبری نداشت و گوشی پریناز جواب نمیداد، به کلانتری رفت و گفت خیلی نگران است چون سابقه نداشته همسرش تا این موقع به خانه برنگردد و تلفنش را جواب ندهد.
راننده پریناز را به سوی تپهای میکشید. پریناز فریاد میزد و کمک میخواست، ولی کسی آن دور و اطراف نبود تا به دادش برسد. به پای راننده افتاد و او را قسم داد تا رهایش کند، ولی راننده با مشت و لگد به جانش افتاد. زنجیر طلای دست و گردنش را کشید، کیف پولش را برداشت و او را آزار و اذیت کرد. پریناز از هوش رفته بود. راننده بنزین آورد و روی او ریخت و جسم بیجانش را به آتش کشید. در دل آن شب وهمآور کسی نبود که به داد پریناز برسد.
هوا گرگومیش بود که راننده به طرف تهران حرکت کرد. در مسیر، دختر جوانی را دید. توقف کرد و از او مقصدش را پرسید. دختر گفت میدان آزادی. راننده از او خواست سوار شود. سمیرا به سمت در عقب رفت، ولی راننده گفت در خراب است و باید جلو بنشیند. راه که افتادند، راننده پرسید: «این وقت صبح میری سر کار؟» سمیرا جواب داد: «نه، دارم میرم دانشگاه. اول وقت کلاس دارم. دیرم شده.» راننده در اولین بریدگی دور زد و مسیر را تغییر داد. سمیرا پرسید: «چرا از اینطرف میری؟ کجا داری میری؟»
راننده محکم به سینهاش کوبید و با لحن زنندهای گفت: «دارم میبرمت یه جای خوب. زود باش موبایلت رو بده.» سمیرا شروع به جیغ و داد کرد و از او خواست رهایش کند، ولی راننده کیفش را گرفت و موبایلش را درآورد و به بیرون پرتاپ کرد بعد سرعتش را زیاد کرد. سمیرا در اتومبیل را باز کرد و خودش را بیرون انداخت. روی زمین افتاد و بیهوش شد. سر و صورتش خونی شده بود
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
بیست سالگی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – بیست سالگی -پدرم یک شب توی خواب سکته کرد و حتی به بیمارستان نرسید و تمام کرد. مادرم یکدفعه پیر شد. میدیدم که روزبهروز خمیدهتر و رنگپریدهتر میشود و چینهای پیشانیاش عمیقتر میشوند. موهایش حالا بیشتر به سفیدی میزد تا سیاهی. اوایل میخواستم همصحبتش بشوم تا در تنهایی فرو نرود، اما کمحرف شده بود و بیشتر در خودش فرو میرفت. من هم او را به حال خودش گذاشتم. پدرم کارگر روزمزد بود و به جز یک آپارتمان قدیمی کوچک چیزی برای ما نگذاشته بود. از ازدواج اجباری شانزده سالگیام چیزی عایدم نشده بود جز چند سکه و خاطرات بچهای که در یک سالگی در حوض خفه شد و مُرد. بعد از رفتنش دیگر نتوانستم بمانم.
باید میرفتم سر کار. بیست سالگی سنی بود که باید به خودم متکی میشدم و راهم را پیدا میکردم. به دوستانم برای کار سپردم. صفحه آگهی روزنامه را هم با دقت میخواندم و دنبال کار مناسبی بودم که بالاخره جور شد. در یک شرکت تبلیغاتی مشغول شدم. شرایط کاری خوب بود. از صبح ساعت هشت کارم شروع میشد تا ساعت دو و نیم و بعد به خانه میرفتم. ماه اول که حقوقم را گرفتم مادر و خواهر بزرگم را که ازدواج کرده بود، برای شام به رستوران بردم. مستقل شده بودم و از این احساس خوشم میآمد. گاهی بعد از تمامشدن کار با دوستانم به سینما یا کافیشاپ میرفتیم. تحمل اندوه و سکوت خانه را نداشتم و خودم را سرگرم میکردم.
رئیس ما آقای گودرزی مرد خوشاخلاق و خوشمشربی بود و گاهی یادم میرفت که رئیسم است و خیلی راحت با او حرف میزدم. چهار ماه از کارم در شرکت گذشته بود که یک روز آقای گودرزی مرا در دفترش خواست. معمولا اینطوری سفارش نمیکرد که فلان ساعت در اتاقش باشم و تلفنی کاری را به من میسپرد. دلم شور میزد. میترسیدم مبادا خطایی از من سر زده باشد. کارم را دوست داشتم و نمیخواستم از دستش بدهم. بالاخره رفتم اتاق آقای رئیس. نشسته و منتظرم بود. تعارف کرد روی کاناپه چرم بنشینم. نشستم. دستهایم را در هم گره کرده و مضطرب بودم.
آقای گودرزی گفت: «شیما خانم من میخوام فردا شب دعوتت کنم خونهمون.»
خون در رگهام یخ بست. سابقه نداشت مرا به اسم کوچک صدا کند. چرا داشت مرا به خانهاش دعوت میکرد؟ پشتسر آقای گودرزی شایعاتی نبود. فقط میدانستم ازدواج کرده و به خانمش هم علاقهمند است، اما امروز رفتارش عجیب بود. چیزی نگفتم. شروع کرد به تعریفکردن از من. پاک گیج شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
وقتی آقای گودرزی گفت: «فردا شب من و خانمم شام منتظرت هستیم!» کمی خیالم راحت شد و فهمیدم بیخودی فکر بد کرده بودم. آقای گودرزی وقت خداحافظی گفت که با کسی درباره این مهمانی حرف نزنم. کنجکاو بودم که بدانم چرا میان آن همه کارمند آقای رئیس مرا برای مهمانی به خانهاش دعوت کرده و این کنجکاوی همینطور ادامه داشت تا وقتی که با مانتو و شلوار مرتب و یک دستهگل پشت در خانه آقای رئیس بودم و زنگ در را زدم.
آقای گودرزی خودش آمد و در را باز کرد، بعد من و خانمش را به هم معرفی کرد. دستهگل را دادم به خانمش و در سالن بزرگ و مجلل خانه آقای رئیس روی کاناپه نشستم. ندا خانم، همسر آقای رئیس، زن زیبایی بود اما کمی شکسته شده بود و کمی از همسرش بزرگتر نشان میداد. بالاخره آقای گودرزی و ندا خانم آمدند روبهروی من نشستند و بعد از اینکه به هم لبخندهای تصنعی زدیم و خود را خوشحال نشان دادیم، ندا خانم گفت: «شیدا جون راستش ما مدتهاست که دنبال یه دختر خوب و سالم و قوی میگردیم.»
تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. آقای گودرزی گفت: «حواست باشه از حرفهای امشبمون کسی باخبر نشه. این حرفها باید مثل راز مخفی بمونه.»
حالا علاوهبر تعجب کمی هم ترسیده بودم. گفتم: «خیالتون راحت. فقط زودتر موضوع رو به من بگید.»
ندا خانم به همسرش اشاره کرد و گفت: «من و محسن دوازده ساله که با هم ازدواج کردیم، اما تا حالا بچهدار نشدیم.»
جا خوردم. آخر این مسایل خصوصی به من چه ربطی داشت؟ فقط گفتم: «امیدوارم زودتر بچهدار بشین.»
ندا خانم لبخندی زد و گفت: «تو میتونی به ما کمک کنی عزیزم.»
وا رفتم. درباره این حرف هیچ حدس و گمانی نمیتوانستم بزنم. فقط گفتم: «من؟!»
گفت: «آره عزیزم.» کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: «ما میخوایم با رحم اجارهای بچهدار بشیم و اگه تو قبول کنی، هرچی بخوای بهت میدیم.»
با اینکه شوکه شده بودم، گفتم: «من نمیتونم یعنی شرایطش رو ندارم.»
آقای گودرزی گفت: « اتفاقا تو همه شرایطش رو داری. من درباره گذشته تو همه چیز رو میدونم. تو و ندا چند ماهی میرین تهران. ما اونجا خونه داریم. صبر میکنین تا همه کارها انجام شه. وقتی هم بچه به دنیا اومد اونو به ما میدی و برمیگردی اینجا سر کارت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
ساختمان گلها
اختصاصی مجله روزهای زندگی – ساختمان گلها – در حیاطِ رو به باغچه را که باز کردم غنچههای رنگارنگ گلهای محمدی به رویم لبخند زدند و با دیدنشان شادابی و نیروی عجیبی گرفتم. از پلهها پایین آمدم و روی صندلیهای فلزی شبکهای نشستم. از دیوار کوتاه خانه ما ساختمانهای روبهرو دیده میشدند. صدای جر و بحثی بهوضوح شنیده میشد. لحظهای به محلی که صدا از آن میآمد نگاهی سطحی انداختم و سپس رویم را برگرداندم. مدیر ساختمان که مردی حدودا چهلوپنج ساله بود، به خانم سرایدار جوان پرخاش میکرد. گاهی آن آقا صدایش را با عصبانیت تصنعی بالا میبرد و بعد با ملایمت برخوردی متفاوت از خود نشان میداد. این مکالمه حدود نیم ساعت طول کشید. مدیر از او جدا شد و به طرف خیابان رفت. اشرف خانم که مرا دیده بود، نزدیک آمد و سلام کرد. روی یکی از صندلیها نشست و گفت: «نمیدونم قراره چه شری دامن ما رو بگیره! خدا خودش به خیر کنه. شنیدی که مدیر ساختمون بیخودی بهونه میگرفت.» آهی کشید و ادامه داد: «من راهرو و پلهها رو به موقع تمیز میکنم. هر روز برگهای ریختهشده رو جمع و حیاط رو جارو میکنم و به باغچه آب میدم، اما باز مدیر پیله کرده و الکی گیر میده. میدونم دردش چیه. درسته که ما روستازاده هستیم، اما نیت یک مرد زن طلاق داده مجرد رو خوب میفهمیم. از بچگی مادرم یادم داده بود که از مردهای نامحرمی که نظر بد دارن فاصله بگیرم. میدونی که پنج ساله ازدواج کردم و بچهدار نشدم. همینطوری هزارتا مشکل دارم و شوهرم بداخلاق و بدعنق شده. تو این گیرودار اگه بدونه کسی نظر بدی به من داره، اونوقت خون به پا میکنه.»
با او اظهار همدردی کردم و کمی راه و چاه نشانش دادم. نگاهی به گوشیاش انداخت و گفت: «ببخشید ساعت پنج شده و باید برم چای آماده کنم. الان تورج از سر کار میاد.»
بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. در کوچه با مادر مهدی که سرایدار ساختمان نبوت بود روبهرو شد و با هم سلام و تعارف کردند، مادر مهدی وقتی مرا داخل حیاط دید به طرفم آمد، در را به رویش باز کردم. روی صندلی کنارم نشست و کمی با هم از این در و آن در حرف زدیم.
خردادماه بود و روزها برایم طولانی بودند. گاهی عصرها برای عوضکردن روحیهام به حیاط میآمدم و به درختها و گلهای باغچه آب میدادم، مدتی روی صندلی مینشستم و از دیوار کوتاه حیاط، رفتوآمدهای داخل کوچه را تماشا میکردم. گاهی که مادر مهدی میآمد، از او احوال سرایدار جوان ساختمان گلها را میپرسیدم. میگفت از دست مدیر ساختمان خسته شده. این آقای احمق فکر میکند آدمهای دستتنگ، حیا و حیثیت و شرف خود را برای دریافت اندکی پول از دیگران به تاراج میدهند و نمیدانند که نجابت و شرافت یک امر غریزی و ذاتی در هر زنی است.
فصل تابستان فرا رسیده بود. یک روز صدای داد و فریادی را از کوچه شنیدم. سراسیمه به حیاط رفتم و متوجه شدم که دعوا بین مدیر ساختمان گلها و سرایدار آنجاست. دستبهیقه شده بودند. شوهر اشرف کشیده محکمی به مدیر ساختمان زد و گفت: «بیعقل، اگه یک کلام حرف زیادی بزنی قسم میخورم که میکشمت.»
پس از اینکه سر و صدای دعوا به واسطه یکی از آقایان خوابید، مادر مهدی کنارم آمد و اشرف نیز به ما پیوست و گفت: «هر روز که من حیاط رو تمیز میکنم، یه گوشه میایسته و منو نگاه میکنه یا به یه بهونهای حرف میزنه. الان که شوهرم سر رسید و اونو نزدیک من دید، باهاش گلاویز شد. تورج گفته امشب کلیدها رو بهش تحویل میده و از اینجا میریم. توی شهر خودمون اگه کارگری کنیم بهتر از اینه که زیردست این نامرد بمونیم.»
اشرف و همسرش همان شب با اندک اسباب و اثاثیهای که داشتند از ساختمان گلها رفتند. مادر مهدی با افسوس به من گفت: «هرچی سنگه مال پای لنگه و این بدبختیها بیشتر مال زنهاست.»
نویسنده: : فاطمه امیری کهنوج
🦋💜🦋💜🦋💜
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#روزهای_زندگی
من همسردوم بودم
مادرم چهار فرزند داشت. من فرزند آخر بودم، و قبل از تولد م پدرم از دنیا رفته بود. مادرم زنی مستبد و خود رای بود و وقتی که بزرگتر شدم،فهمیدم که سال ها به دلیل خود رایی و یکدنده بودن با پدرم مشکل داشته .وقتی هم که پدر فوت می کند حاضر نمی شود به حرف پدر بزرگ هایم گوش کند ، و به خانه ی یکی از آن ها برود.مادرم در تمام سال های زندگی مان حاضر نشد از کسی کمک بگیرد و به همین دلیل ما به سختی زندگی می کردیم. او مرا دوست نداشت ، من دختر پر جنب و جوشی بودم و به قول خودش باعث دردسر. اما تنها درد سری که من برایش داشتم ، علاقه ام به فوتبال بود علاقه ی من به فوتبال برای مادرم قابل قبول نبود.از نظر او ما باید درس می خواندیم و حتی ورزش هم مزاحم درس خواندن بود. نوجوان که شدم دور از چشم مادر برای یک مجله ی ورزشی مطلب می نوشتم. ولی مادر فهمید و به دفتر مجله رفت و ابرو ریزی راه انداخت. از آن روز به بعد تا سال ها حتی یک یادداشت کوچک هم ننوشتم.هر قدر که می گذشت اختلاف من و مادر بیشتر می شد. تا اینکه من تصمیم گرفتم برای ادامه ی تحصیل به دور ترین شهر بروم و همین کار را هم کردم. در رشته ی پرستاری قبول شدم و با وجود مخالفت مادر به شهری رفتم که صد ها کیلومتر از شهر خودمان دور بودم. دیگر دلم نمی خواست به خانه بر گردم. مادر هم انگار بعد از مدتی دست از سرم برداشت. حالا دیگر هم درس می خواندم و هم ورزش می کردم.می توانستم همان طور که دلم می خواست فوتبال بازی کنم و برای مجله های ورزشی مطلب بنویسم. همان روز ها بود که با یاسر آشنا شدم. او خبر نگار ورزشی بود و کم کم به هم علاقه مند شدیم. می دانستم که مادر با ازدواج ما مخالف است ،با این حال از یاسر خواستم با مادر کنار بیاید. وقتی به خانواده ام خبر دادم که می خواهم با یاسر ازدواج کنم ، اولین کسی که مخالفت کرد، مادر بود.از نظر او یک خبرنگار مجله ی ورزشی نمی توانست همسر خوبی باشد ، چون نه پول داشت و نه موقعیت اجتماعی. خانواده یاسر از رفتار مادر در شب خواستگاری تعجب کرده بودند. مادر به همه کم محلی می کرد و انگار نه انگار که آن ها از شهری دیگر به خانه ی ما آمده اند و مهمان اند. با این حال یاسر همه ی شرط و شروط مادر را پذیرفت و ما با هم ازدواج کردیم.من به دانشگاه بر گشتم و بیشتر اوقات به منزل مادر یاسر می رفتم که از مادر خودم با من مهربان تر بود. من و یاسر به هم قول داده بودیم ، که خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم. اما دنیا با ما سر ناسازگاری داشت. یاسر را در همان دوران عقد از دست دادم. او سرطان گرفت و در عرض شش ماه از دنیا رفت. باور نمی کردم چنین اتفاقی برای من افتاده است. دلم می خواست که من هم بمیرم و حتی چند بار به فکر خودکشی افتادم اما خانواده یاسر مراقبم بودند مادر برای مراسم تدفین نیامد. روز سوم آمد و همان روز زیر گوشم گفت((وقتی مخالف این ازدواج کوفتی بودم، به این خاطر بود که به این زودی بیوه نشی ، از اولش هم پیدا بود پسره مریض احواله.از مادر بعید نبود حتی در این شرایط هم دست از طعنه و سرکوفت بر ندارد ولی من دیگر تحمل نداشتم و همانجا با مادرم دعوا کردم خانواده یاسر تلاش می کردند مرا آرام کنند تا حرمت مادر را نگه دارم.اما من بعد از مراسم وسایلم را جمع کردم و به خوابگاه بر گشتم،به مادر هم گفتم که دیگر مادری ندارم و او هم فکر کند من با یاسر دفن شده ام.روز های سختی را می گذراندم.همان روز ها ورزش را کنار گذاشتم ، و شش ماه بعد با کمک یکی از دوستانم در یک بیمارستان کار پیدا کردم.وقتی فارغ التحصیل شدم به شهر خودم بر نگشتم.توی همان شهر خانه ی کوچکی اجاره کردم و در رشته ی خودم مشغول به کار شدم.کارم را دوست داشتم و تنها چیزی که آرامم می کرد،خبر بهبودی بیمارانی بود که در بیمارستان گاهی تا صبح کنار شأن می ماندم.مادر حتی یک بار هم سراغم را نگرفت.اما خواهرم و برادرم به دیدنم می آمدند و سعی می کردند تا راضی ام کنند به شهر خودم بر گردم.ولی من راضی نبودم کنار مادر باشم.سه سال بعد از فوت یاسر با میلاد آشنا شدم.همسر میلاد در بیمارستان بستری بود او یک بیماری مادر زادی داشت که مجبور بود هر چند وقت یک بار برای آزمایش و تزریق دارو چند روز بستری باشد.
ادامه دارد..
🦋💜🦋💜🦋💜
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f