نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوسیوسه حواس آیلار با سوالی که بانو از منصور پرسی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوسیوچهار
مازار خان هم با یک کاسه آجیل مقابل ال ای دی نشسته شش دانگ حواسش به فوتبالی که پخش میشد بود آیلار مرغ های را که در حال سرخ شدن بودنندرا به مهران سپرد و از آشپزخانه بیرون رفت.کنار مازار که انگار نگاهش را به تلوزیون مقابلش دوخته بودند نشست و نامش را خواند مازار ؟مازار بی انکه نگاهش کند پاسخ داد بله ؟آیلار گفت باید بری بیرون .یک چیزایی میخوام یادم رفته بخرم مازار سر تکان داد :باشه این تموم بشه میریم آیلار شاکیانه گفت مازار الان میخوام بری.مازار بی حواس گفت باشه میریم.آیلار برای کامل بودن غذاهای شب استرس داشت پس گفت مازار چیه این اینجوری چشم دوختی بهش .حواستو بده بهم کارت دارم مازار سر چرخاند به چهره عصبی آیلار نگاه کرد وخندید گفت چیه ؟چرا جیغ میزنی ؟چی شده ؟آیلار گفت تو رو خدا گوش ببین چیا میخوام مازار نگاهی به صفحه تلوزیون انداخت و گفت باشه بگو گوشم با توعه آیلار دست روی پای مازار گذاشت و گفت گوشت تنها نه ،حواستو بده من مازار خیره اش شد و گفت حواس من که یک عمره مال شماست خانوم خانوما آیلار از گوشه چشم نگاهی به آشپزخانه انداخت و مازار گفت حواسم ،جونم ،قلبم همیشه مال تو عادت داشت دست آیلار می آمد وسط حرفهای معمولی زندگی همانجا که اصلا منتظر حرف عاشقانه ای نبود مازار چیزی می گفت و غافلگیرش می کرد قلب دخترک در سینه میلرزیدُ درون دلش سرچیزی مثل یک ماهی سرخ کوچک خورد و توی حوض آب افتاد و به زندگی رسیدمازار در ابراز عشق مهارت تمام داشت و آیلار نابلد بود نمی دانست این جور مواقع چه بایدبگویید که بتواند حق مطلب را اَدا کند مازار منتظر نگاهش کرد و پرسید چی میخوای بگیرم ؟آیلار دستی به صورتش کشیدمغزش یاری نمی کرد. مظلومانه گفت یادم نمیادمازار با چشمانی پر خنده و نگاهی خاص از جا بلند شد و پرسید سیم کارتت فعال شد ؟آیلار سر تکان داد آره مازار گفت باشه .من میرم بیرون فکر کن یادت بیادچی میخواستی برام بفرست مازار که رفت.وقتی دوباره به آشپزخانه برگشت کم و کاستی هایش را یادش آمد گوشی را برداشت و هر چه می خواست برای مازار نوشت دستش در نوشتن پیامک کند بود در پیام بعدی نوشت وقتی بی هوا ابراز علاقه میکنی دست و پامو گم می کنم . دوست دارم منم مثل خودت جواب بدم ولی بلد نیستم محتوای پیامک سوم هم این بود راستی یک چیزمهم میخوام بهت بگم حتما آخر شب یادم بنداز .کارهایشان تمام شده بود لباس پوشیده و مرتب منتظر مهمان هایشان بودنند که تلفن مازار زنگ خورد سلام و علیکی کرد و گوشی را به سمت آیلار گرفت و گفت بانو با تو کار داره آیلار گوشی را گرفت روی گوشش گداشت تلفن خودش را تازه خریده بودند و هنوز کسی از وجودش خبر نداشت گفت سلام بانو خوبی ؟حرکت کردین صدای بانو در گوشش پیچیدسلام .ممنون آره حرکت کردیم . آیلار زنگ زدم یک چیزی بهت بگم .عصری منصور و مامان رفتن بیمارستان دیدن پدر و مادر سحر تعارف کرده بودن سحر و سیاوش اومدن خونه خانوم جون تا استراحت کنن .اینجا هم خانوم جون خیلی اصرار کرد قرار شد همراه ما بیان خونه آقا مهران استرس به وجود آیلار راه پیدا کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت خوب بیان .ممنون که خبر دادی به محض قطع تلفن گوشی را روی میز گذاشت و به اتاق رفت آرایشش را کم کرد دیگر مثل گذشته نبود علاقه ای برای زیبا بودن مقابل چشمان سیاوش نداشت هرگز اهل دلبری از مرد زن دار نبود دم در اتاق سینه به سینه مازار شد مازار نگاهش را توی صورت آیلار چرخاندمتوجه کم شدن آرایشش شد و گفت بانو چی گفت ؟آیلار پاسخ داد گفت سیاوش و سحر هم خونه خانوم جون هستن همراهشون میان.مازار ابرو بالا انداخت و گفت آهان
انگار او هم از آمدن این دو مهمان ناخوانده زیادراضی نبودتا آیلار خواست حرف بزند صدای زنگ بلند شد متعجب به مازار نگاه کرد و گفت چه زود رسیدن.پرواز کردن ؟مازار در حالی که به سمت آیفون می رفت خندید و گفت مگه چقدر فاصله داریم آیفون را جواب داد سلام .خیلی خوش آمدین.بفرمایید داخل مازار ومهران برای استقبال از مهمان ها رفتند پایین آیلار دم در واحد منتظرشان ایستادچند نفس عمیق پشت هم کشیدراستش را بخواهی خودش هم نمی دانست بعد از این همه نزدیک شدن به مازار قلبش قرار است با دیدن سیاوش چه عکس العملی نشان دهد استرس داشت و نفس هایش کمی تند شده بودند با صدای در آسانسور چشم به آن دوخت شعله سوار بر ولیچر به همراه خانوم جون و بانو از آن خارج شدند
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f