eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتویک مازار هم آشفته بود.در همین مدت کوتاهی که
بانو چای دم کرده و میز صبحانه را هم چیده بود. آیلار پشت میز کنار مهران و بانو نشست. شهرام صبح زود همراه سیاوش راهی شده بودند.آیلار گلوی خشک شده اش را با جرعه ای چای تر کرد. مهران با انرژی گفت به منصور زنگ زدم گفتم به فکر دوتا گوسفند حسابی باشه.آیلار به روی پدر شوهرش با این همه حس مثبتی که داشت لبخند زد و گفت دستتون درد نکنه. کار خوبی کردین.منصور فهمیده چی شده؟بانو لقمه کوچکی به سمت آیلار گرفت و گفت آره غیر از خانوم جون و مامان و جمیله همه میدونن مازار دیشب با یکنفر دعوا کرده و بازداشت شده.فقط نمی دونن چرا درگیر شده.آیلار به نشانه فهمیدن آهسته سر تکان داد.مهران گفت صبحونه اتون رو بخورید بریم اون ور. دور هم باشیم بهتره.ساعت ده و نیم صبح بود که شهرام زنگ زد و خبر داد جواب پزشک قانونی را گرفته.نتیجه، مرگ بر اثر مصرف بیش از اندازه مواد مخدر بوده.و کتک های مازار انقدر سطحی بوده که آثارش جز روی پوست مرد هیچ جای دیگری از بدن وجود نداشت.بعد از یک شب وحشتناک و نفس گیر بالاخره آیلار نفس راحتی کشید.جان به جان رفته اش برگشت. دوباره روی خوش زندگی را دید.تازه آن موقع بود که مهران اصل ماجرا و فاجعه ای که از بیخ گوششان رد شده بود را برای همه تعریف کرد.البته بدون گفتن دلیل درگیری .انگار یک جور قرار داد ناگفته میانشان بود که کسی دلیل درگیری را مطرح نمیکرد.بعد هم مهران و منصور رفتند دنبال خرید گوسفند.شعله و خانوم جون نماز شکر می خواندند و جمیله های های گریه می کرد.آیلار هم که از خوشحالی در حال بال در آوردن بودبه بانو و فرشته و ریحانه در پخت شیرینی کمک می کرد.بعد از ظهر بود که مازار و شهرام رسیدند.سیاوش نزدیک خانه خودشان پیاده شده بود.قصاب ها توی حیاط داشتندگوسفندهایی که قربانی کرده بودند را قطعه قطعه میکردند که مازار و شهرام پا درون حیاط گذاشتند.خانوم جون چنان مازار را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد، انگار سالهاست او را ندیده.مازار یکسره قربان صدقه اش می رفت و از حال خوبش می گفت.بلافاصله بعد از خانوم جون جمیله پسرش را به آغوش کشید.او هم حسابی خدا را شکر کرد و قربان صدقه پسرش رفت.بعد از جمیله مازار سراغ پدرش رفت.مهران محکم و مردانه پسرش را به آغوش کشید.فقط خدا می داند شب گذشته بابت نگرانی برای تنها فرزندش چه حالی را تجربه کرده بود.درست مثل روزهای کودکی مازار ، از اینکه او میان آغوشش بود لذت می برد.و کیف می کرد که پسر رعنایش را دوباره در کنارش دارد.مازار همانطور که چانه اش را روی شانه پدرش گذاشته بود چشمکی حواله آیلار که با چند قدم فاصله پشت سر مهران ایستاده بود کرد.لبخند گرمش را به رویش پاشید.استقبالشان زیادی گرم و با محبت بود.طوری که صدای خود مازار را در آورد و با خنده گفت اینجوری که شما من رو تحویل گرفتین نگرانم. خودمم کم کم دارم فکر می کنم اتفاق خیلی بزرگی افتاده.فرشته گفت الهی قربونت برم میدونی چه خطری از سرت گذشت..شهربانو جلو رفت و گفت ولش کن فرشته جان از وقتی این بچه اومده تو یک سره بهش چسبیدی. خسته اس بذار تا نهار آماده میشه بره دوش بگیره.مازار به شهربانو نگاه کرد وگفت آخ آره عمه بخدا خیلی به دوش احتیاج دارم.شهربانو با عشق به برادر زاده یکدانه اش نگاه کرد و گفت برای نهار میخوایم گوشت و جگر کباب کنیم. برو قربونت برم تا تو دوش بگیری غذا هم آماده اس.مازار خندید و به شوخی گفت میگم خیلی هم بد نشدا. ببین چه تحویلم می گیرین. بد نیست گاهی از این کارا.ادامه حرفش را نزد؛ چون شهربانو یکی از آن چشم غره های حسابی اش را نثارش کرد.مازار بلند خندید.نگاه آیلار چسبید به صورت مازار با آن خنده ی دلنشینش.خدا را شکر کرد. که این ماجرا به خیر و خوشی تمام شد.اگر جواب پزشک قانونی چیز دیگری بود سرنوشتشان چقدر نحس رقم میخورد.معلوم نبود کی دیگرمی توانست صدای خنده های قشنگ شوهرش را بشنود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f