eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
داد زد سر حمید که برید تو حیاط بازی کنید تو خونه چه غلطی میکنید از طرز برخوردش با بچه ها خیلی بدم اومد همونطور نگاش میکردم حمید و حامد هم تکون نخورردن و اومدن چسبیدن به من.مریم زیر لب یه چیزایی میگفت که متوجه نشدم بلند شد و رفت تو حیاط بهرام از کنار در سرشو آورد تو و دستش و تو هوا چرخ داد که چی شده گفتم هیچی مریم اعصاب نداره انگارآروم پرسیدم کجا بود ؟گفت تو خیابون اومد جلو و سرشو خم کرد سمتم و گفت بهت گفتم که جایی نداره بره انگار باباشم بیرونش کرده زیاد باهاش حرف نزن که نیشت نزنه وسایل و که خالی کردن مریم اومد از بین وسیله ها یه صندل برداشت و برد گذاشت تو بالکن و نشست روش پشتشم کرد سمت خونه که ما رو نبینه بهرام بچه ها رو صدا کرد که بیایید بریم بلند خطاب به مریم گفت خونتو هر جور دوس داری بچین ما رفتیم کلید هم میزارم رو طاقچه با تعجب نگاهی به بهرام کردم و نگاهی به وسیله ها کردم و آروم گفتم خودش که نمیتونه این همه وسیله رو جابجا کنه بهرام باز بلند گفت مشکل خودشه کسی اینجا کلفت دختر حاج موسی نیست دست بچه ها رو گرفت و به منم گفت بیا بریم دلم میخواست بمونم کمک کنم اما بهرام انگار خیلی عصبانی بود ناچار باهاش راه افتادم مریم بلند شد و نگران نگاهی بهم کرد و اومد جلو و گفت بزارید بچه ها بمونن اینجا همونطور که دست حمید و داشت میگرفت گفت من تنهایی میترسم دلم سوخت براش ترس و خیلی خوب تجربه کرده بودم نگاهی به بهرام کردم بهرام دست حمید و کشید و گفت بچه ها جایی میمونن که من باشم تا ببینم چه بلایی سرشون میاری گفتم بهرام این چه حرفیه مادرشونه گفت تو دخالت نکن مریم سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید من زیاده روی کردم رو کرد به من و گفت راضیش کن.نگاهی به بهرام کردم و با اکراه گفت باشه خودمم میمونم با کمک بهرام و بچه ها خونه رو چیدیم وسایل مریم در مقابل وسایل خونه من کاخ بود به کوخ تو بیشتر خونه ها اونموقع مبل نبود اما مریم داشت هم مبل هم ناهارخوری هم تلویزیون هم رادیو برام تازگی داشتن اکثر وسایلش چون خودم تا حالا نداشتم و ندیده بودم خونه رو مرتب کردیم و فقط تمیز کردن حیاط موند که اونم بهرام قرار شد دوتا کارگر بیاره یه در کوچیک از تو حیاط میخورد به کوچه پشتی گفت میان تمیز میکنن آشغالارو میبرن شب شده بود دیگه بهرام با بچه ها رفت که شام بگیره مریم دوباره رفت رو صندلی تو بالکن نشست منم رفتم تو آشپزخونه سماور و زدم به برق و چایی دم کردم یکم از چینی هاش مونده بود رو زمین که اونا رو بردم و چیدم تو کمد چوبی که تو پذیرایی گذاشته بودنگاهی به خونه مرتب کردم و از اینکه تموم شده بود لذت بردم یه چایی ریختم و برای مریم بردم ممنونی گفت و دیدم حوصله منو نداره برگشتم تو خونه بهرام و بچه ها برگشتن و برای شام جیگر خریده بودن شام و خوردیم و بهرام رو به بچه ها گفت بمونید پیش مامان شب تنها نباشه حمید و حامد نگاهی به من کردن و گفتن اخه ما اینجا تنهایی چیکار کنیم بهرام گفت خب پیش مامانتون هستید دیگه حمید آروم گفت اخه مامان حوصله نداره دیر بیدار میشه،من متوجه حرفش شدم و گفتم من صبح زود میام دنبالتون دم در لبخندی زدن و گفتن باشه دوتا بشقابی که کثیف شده بود و شستم و با بهرام برگشتیم خونه،خونه بدون بچه ها خیلی سرد و بی روح شده بود تو این مدت خیلی عادت کرده بودم بهشون از خستگی دیگه رو پا بند نبودم بهرام جا انداخت و خوابیدیم هر دو شدیدا خسته بودیم.صبح با صدای در زدن بیدار شدم یکی با سنگ داشت میزد به در پاشدم نشستم بهرام نبود نگاهی به ساعت انداختم ۹ صبح بودزود چادرمو برداشتم و رفتم دم در بچه ها بودن و داشتن گریه میکردن نگران شدم گفتم چی شده حمید بین هق هق هاش گفت چرا نیومدی دنبالمون یه ساعته تو کوچه منتظریم بغلشون کردم و گفتم ببخشید خواب موندم آوردمشون تو خونه و دست و روشونو شستم و رفتم نون خریدم و صبحونه خوردیم بچه ها اغلب روزها پیش من میموندن تا غروب شب میرفتن پیش مریم تو این مدت نه من به مریم سر زدم نه مریم پیش من اومد همسایه ها هم خبر دار شده بودن که من و مریم هوو هستیم چند دفعه ای که رفته بودم پیش صدیقه خانوم از مریم میپرسید و همش تلاش داشت آمار بگیره مریم به شدت افسرده و منزوی شده بود مخصوصا که از طرف خونواده اش هم ترد شده بود این بیشتر باعث شده بود تو خودش باشه تا جایی که بچه ها بهم میگفتن حال و حوصله آشپزی هم نداشت.شام و اضافه تر میزاشتم و میدادم بچه ها میبردن بهرام هم دو سه روز یکبار خرید میکرد و میرفت بهش سر میزد ماه اخر مریم بود که منم حامله شدم همش ترس اینو داشتم که باز سقط میشه اون روز صبح حمید زودتر از هر روز اومده بود محکم و تند تند میزد به در،در و باز کردم و حمید با چشای پر اشک گفت مامان حالش خیلی بده گفت بیام بهت بگم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f