eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشصتوهشت نگاه از آرش  که بهت زده به من خیره مانده بود، گرفت
-آفرین تو بخون برو دانشگاه مثل مامانت نباش.می خواست تحقیرم کند آن هم جلوی دخترم.آذین گفت: -مامان من هم رفته دانشگاه. آرش با خنده ای از سر بهت و حیرت تکرار کرد: -مامانت رفته دانشگاه؟ نغمه که با سینی چای به اتاق برگشته بود رو به آرش گفت: -دانشگاه رفتن سحر اینقدر چیز عجیبیه؟ابروهای آرش بالا پرید. سحر استکان چای را جلوی آرش گذاشت و ادامه داد: -سحر چند ماهیه درسش تمام شده  و همین چند ماه پیشم مدرک مهندسیش و تو رشته مهندسی کشاورزی گرفته. آرش بهت زده نگاهم کرد. انگار باور این که مهندس شده ام از باور داشتن یک ماشین شاسی بلند برایش سخت تر بود. چرا که وقتی که سوار ماشین می شدم بیشتر با تردید نگاهم می کرد تا بهت.نغمه استکان چای من را هم جلویم گذاشت و خودش روی مبل دونفره نشست. سینا با پوشه ای در دست از توی اتاق برگشت. لباس بیرونش را  با یک تیشرت و شلوار گرمکن عوض کرده بود.پوشه را به دست آرش داد و خودش کنار نغمه نشست و رو به من گفت: -خب، سحر خانم راه گم کردید از این طرفا؟ می گفتید گاوی، گوسفندی، چیزی براتون سرمی بریدیم.خندیدم و گفتم: -شما که می دونید چقدر گرفتارم. -اره، یحیی گفت کارای مزرعه تموم شده. -بله یه ماهی هست که کشت و شروع کردیم ولی دو هفته دیگه رسماً مزرعه رو افتتاح می کنیم.  -فکری برای فروش کردید؟ -ما تیم بازار یاب قوی داریم. تبلیغات رو هم از همین الان شروع کردیم. روی بسته بندی هم خوب کار کردیم تا باب میل مشتری باشه. پس فکر نمی کنم مشکلی برای فروش داشته باشیم. در واقع همین الانم چند تا قرار داد خوب بستیم. -چه عالی سینا با افتخار به آرش که با دقت به حرف های ما گوش می کرد، گفت: -سحر تو دوران دانشجویی طرح تاسیس یه مزرعه تولید کیاهان دارویی رو به جهاد کشاورزی ارائه داد. طرحش اونقدرخوب بوده که نه تنها از طرف جهاد کشاورزی بهش یه وام پونصدمیلیونی دادن حتی چند نفری هم حاضر شدن رو طرحش سرمایه گذاری کنن. حالا مزرعه اش و راه اندازی کرده. من نرفتم ولی پسر خالم خیلی ازش تعریف می کنه. می گه مزرعه بزرگ و خیلی مجهزیه.نغمه دنباله حرف سینا را گرفت و با لحن  فخر فروشانه ای گفت: -سحر الان یه کارآفرین موفقه. یحیی می گفت بیست نفر دارن زیر دستش کار می کنن. درسته سحر؟تصحیح کردم: -بیست و هفت نفر. البته با احتساب کسایی که توی  گلخانه" گل آذین" کار می کنن با خنده گفت: -آره، اصلاً حواسم به گلخونه ات نبود.یادته سینا رفته بودیم گلخونش چه گلدونای قشنگی داشت. فکر کنم هر کدوم بالای یه تومن می ارزید.سینا هم که مثل من از لحن نغمه که کاملاً معلوم بود می خواهد حرص آرش را در بیاورد خنده اش گرفته بود، به نشانه تائید سرش را  تکان داد. نغمه ولی دست بردار نبود و همانطور با آب تاب در مورد کار من حرف می زد.بهتی که در  نگاه آرش بود آرام، آرام جایش را به خشم داد. نمی دانم از این که آدم موفقی بودم بیشتر خشگمین بود  یا از این که سینا و نغمه از من طرفداری می کردند. هر چه بود این خشم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد.آرش مثل همان وقت ها که می خواست جایگاهم را در زندگی مشترکمان نشانم دهد. سرش را کج  کرد و شمرده، شمرده  و با لحنی پر از تحقیر  گفت: - این همه کار می کنی کی وقت می کنی از بچه ی من نگهداری کنی؟خشم تمام وجودم را پر کرد. بچه ی او، حالا آذین شده بود بچه ی او، یادش رفته بود که گفته بود اگر آذین بمیرد هم به او مربوط نیست و نباید از او انتظار کمک داشته باشم. حالا آذین بچه اش شده بود و با پررویی مادری من را زیر سوال می برد.در حالی که سعی می کردم تن صدایم را کنترل کنم، گفتم: -آذین بچه منه، نه تو؟ آرش پوزخندی زد و رو به آذین که بی توجه به ما با آرتا بازی می کرد، گفت: -آذین خانم می دونی من باباتم.نه تنها من حتی نفس در سینه سینا و نغمه هم گیر کرد. آرش می خواست به وسیله آذین من را تنبیه کند. می خواست به خاطر پیشرفت هایم در زندگی عذابم دهد. می خواست به خاطر طرفداری سینا و نغمه از من، انتقام بگیرد و اصلاً هم برایش مهم نبود در این بین ممکن است آذین آسیب ببیند.آذین چند ثانیه با چشم های وق زده به آرش نگاه کرد و بعد با تردید به سمت من چرخید. راه گریزی نبود. لبخند متزلزلی زدم و با سر حرف آرش را تائید کردم. آرش خنده پیروزمندانه ای کرد و گفت: -مامانت بهت نگفته بود من باباتم.آذین گیج و سردرگم سرش را به دو طرف تکان داد. بی شعور برای اذیت کردن من آذین را به بازی گرفته بود. دلم می خواست بلند شوم و داد بزنم و بگویم تو که هیچ وقت دخترت را نخواستی. هیچ وقت بغلش نکردی، هیچ وقت دست محبت به سرش نکشیدی و نگران آینده اش نبودی. تو که هیچ وقت دوستش نداشتی و حتی از بدنیا آمدنش خوشحال نشدی. تو حق نداری ادعای پدری کنی ولی نمی خواستم آذین این چیزهای را بشنود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوهشت گفت توی خونه پماد ی چیزی ندارین از شالیزار پرسیدم
 ولی یادم رفته بود که بگم احمدی بخاری و پرده ای که بیرون انداختیم رو بر داره و اونا هم تا کاری رو بهشون نمی گفتیم انجام نمی دادن خانم که همیشه حواسش به همه چیز بود و بلافاصله ی بخاری و پرده رو دید چون تا جایی که ماشین نگه می داشت چند متر بیشتر فاصله نداشت پس فورا همه چیز رو فهمید و در ماشین رو باز کرد و با عصبانیت پرسید بخاری  آتیش گرفت؟چی شد؟خونه رو سوزندین مال کدوم  اتاق بود  ؟ و در حالیکه پیاده می شد ادامه داد می دونستم یک شب نباشم اینا عرضه ندارن که مراقب خونه باشن گفتم نترسین خانم جلوشو گرفتیم به موقع رسیدیم اما نریمان هراسون خودشو به من رسوند و پرسید چی شده ؟گفتم بعدا برات تعریف می کنم الان باید قربان رو ببری بیمارستان وضعش خوب نیست پرسید تو خوبی چیزت نشده ؟قربان خیلی سوخته؟ کف دستهامو  بردم بالا و نشونش دادم احساس می کردم نصف دردم التیام پیدا کرده با دو دست سرشو گرفت و پرسید کی این اتفاق افتاده؟گفتم بعد از تلفن تو همون موقع هم متوجه نشده بودم داشت می سوخت.نادر پرسید کدوم اتاق ؟ وسایل من نسوخته باشه گفتم اتاق آقا کامی اینو که گفتم کامی بدون اینکه سئوالی بپرسه با سرعت رفت که خودشو به اتاقش برسونه نگران وسایلش شده بود ولی سارا خانم پرسید وسایلش سوخت ؟گفتم نه خوشبختانه به موقع رسیدیم و آتیش رو خاموش کردیم قبل از اینکه همه جا رو بگیره من دود رو توی پله ها دیدم و رفتیم بالا قربان مجبور شد بخاری رو بغل کنه و از پنجره بندازه بیرون چون هر چی آب می ریختیم خاموش نمی شد خانم گفت این احمق بی شعور قربان می دونه که ما دستگاه اتفای حریق داریم برای چی آب ریختین خب معلومه که خاموش نمیشه حالا چی شده این قربان ذلیل مرده  ؟ این زنیکه کجاست حتما اون بخاری رو نفت کرده خانم عصا زنون جلو و ما هم به دنبالش میرفتیم و نریمان رفته بود سراغ قربان شالیزار از ترس  بیرون نمی اومد خانم نشست روی مبل و یک نفس بلند کشید و گفت صداش کن بیاد ببینم چه غلطی کرده اونقدر دستپاچه کاراشو می کنه که خودشو برسونه به خونه اش که هر بار یک دست گل به آب میده در حالیکه نادر و سارا خانم رفته بودن بالا و نریمان و قربان اومدن توی پذیرایی خانم پرسید پریماه تعریف کن ببینم چی شد ؟ کل ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود تعریف کردم نریمان گفت زود باش برو حاضر شو ببرمت دکتر گفتم برای من یک پماد بگیری خوب میشه گفت نه محاله حرفشم نزن این تاول ها کار دستت میده خانم گفت مگه توام سوختی ؟ ببینم ای داد بیداد آره توام باید بری  برو دیگه حاضر شو چرا چیزی نمیگی این همه سوختی ؟ دیدم دلم شور می زد ؟ همش بگین سهیلا ناراحت نشه سهیلا بدش نیاد شما ها نمی زارین من زندگیم رو بکنم نریمان گفت مامانبزرگ خدا رو شکر چیزی نشده خدا رحم کرده خانم پرسید حالا بالا چقدر خسارت دیده ؟نریمان گفت چیز زیادی نیست یکم فرش سوخته و پرده ها و یکم  میز و مبل توی اتاق حتی به تخت هم نرسیده بود قربان گفت شرمنده خانم ببخشید تو رو خدا من نفت نکرده بودم شالیزارم کرد من داشتم برف پارو می کردم ولی خدا رو شکر کنین که دیشب پریماه خانم اینجا بود وگرنه من و شالیزار رفته بودیم و عمارت کلا می سوخت من از دیشب تا حالا دارم شکر می کنم اگر این دختر نبود همه بیچاره شده بودیم اون راست می گفت و من اصلا به این فکر نکرده بودم اگر من با اونا رفته بودم شالیزار  شامشون رو می کشید و می رفت  و دیگه عمارتی باقی نمی موند اون روز نریمان با اون برف سنگین ما رو برد بیمارستان در حالیکه به نظر خیلی ناراحت میومد حرف نمی زد و همش توی فکر بود کم دیده بودم اینطوری ساکت بمونه با این حال کارای ما رو انجام داد و  با دستی باند پیچی شده برگشتیم قربان رو دم اتاقش پیاده کرد و دور استخر چرخید و همون جا نگه داشت گفتم چرا وایسادی؟ گفت پریماه یکم صبر کن باهات حرف دارم گفتم چی شده ؟ بگو نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد احساس کرده بودم که یک چیزی شده و برای اینکه از اون حال بیرون بیارمش  گفتم به خدا اگر بگی خاکستری همین الان با همین دستهام موهامو می کنم. لبخندی زد و گفت خب چیکار کنم الان خاکستریه رگه های زرد هم نداره گفتم بی شوخی چی می خواستی بگی امروز خیلی توی فکر بودی گفت پس متوجه شدی اول تو بگو خیلی درد داری ؟گفتم الان نه اون موقع که تاول ها رو می ترکوندن اذیت شدم گفت باور می کنی دیشب تا صبح پلک بهم نذاشتم ؟ خیلی نگران بودم ولی فکر می کردم فقط ممکنه تو بترسی و یا صدای زوزه ی گرگ و شغال ناراحتت کنه ,اما نمی دونستم که این همه عذاب کشیدی اگر می دونستم هر طور شده بود خودمو می رسوندم بازم اشتباه کردم باید میومدم حالا من جواب مامانت رو چی بدم ؟ تلفن کرد ؟ حتما بهش گفتی دستت سوخته و چقدر اذیت شدی؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f