eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودویک بانو بلند شد یک ماچ گنده از لپ آیلار گرفت و
چند لحظه سکوت کردجملات بعدی همراه با بخار از دهانش خارج شد مثل من صبر کنه تا یکی پیدا بشه یک تهمتی بهش بزنه؟همه چی خراب بشه.نیش زبانش بعد از ماهها دوباره به کار افتاده بود علیرضا هم آمده بود تا سیاوش خودش را خالی کند.می دانست برادرش بر خلاف همه تلاشی که برای حفظ ظاهر می کند خیلی هم رو به راه نیست برادرش نبود ،هم خونش نبود اگر بار غم نشسته بر قلبش را از چشمانش نمی یافت.دست روی شانه سیاوش گذاشت گفت تو حق داری .همش تقصیر منه .اگه من اون کارو نکرده بودم شاید امروز .سیاوش رو به روی برادرش ایستاد حرف برادرش راقطع کردبی خیال علی .نمیخوام درباره این چیزا حرف بزنیم . گفتن این حرفها دردی و دوا نمی کنه .پیش اومده دیگه چیکارش کنم من دارم همه تلاشمو می کنم که همه چی یادم بره .گذشته رو فراموش کنم و بچسبم به زندگیم .من زن دارم علی ، دارم همه زورمو میزنم تا زنمو اون اندازه که باید دوست داشته باشم .تو هم نگران من نباش .عذاب وجدان نداشته باش حال من انقدرها هم که فکر می کنی بد نیست .بسته سیگارش را از جیبش بیرون اورد یک نخ به دهان گذاشت روشنش کرد و بعد از یک پک گفت بدترین شب زندگی من ، شبی بودکه آیلار پا به حجله تو گذاشت .نترس وقتی اون شب با اینکه هزار بار مرگو تجربه کردم نمردم امروزم چیزیم نمیشه .کام دوم را از سیگارش گرفت خیالت تخت امروز به اندازه اون شب حالم بد نیست .آیلار و عشقش برای من تموم شد .اون رفت دنبال زندگیش منم دنبال زندگیم .یک خاطراتی ته ذهنمون ته نشین شده که اونم یادمون میره .خودتو عذاب نده علیرضا .اینکه تو رنج بکشی و عذاب وجدان داشته باشی چیزیو عوض نمی کنه .من و آیلار هم پذیرفتیم .کنار اومدیم داریم به زندگیمون ادامه میدیم .اینی هم که می بینی گاهی به هم می ریزم مال خاطراته .زمان می بره ولی یادمون میره .طول می کشه ولی فراموش می کنیم و بدون اینکه منتظر جوابی از برادرش باشد حرکت کرد و رفت.راست گفته بود حالش به اندازه شب عروسی آیلار و علیرضا خراب نبوداما احساس می کرد چیزی روی سینه اش سنگینی می کند.داخل محضر عروس و داماد درجایگاهشان نشسته بودندمهمانها هم دو طرف آیلار در حالی که دسته گل زیبای رز سفیدش را روی پاهایش گذاشته بودقرآن را باز کرده و سعی داشت بتواند قران بخواند تا آرامش بگیرداما استرس افتاده به جانش مانع میشدنشستن در جایگاه عروس و منتظر شدن برای خواندن خطبه عقد ،خاطره روز عقدش را با علیرضا برایش زنده کرده بود واین باعث شده بود قدری استرس بگیردنگاهش آیات قرآن را می دید و نفس های عمیق می کشید و همه تلاشش را می کردتا خاطره آن روز کذایی از ذهنش پاک شود.مازار که از نفس های پی درپی آیلار متوجه به هم ریختگی حالش شده بود سرش را به سمتش خم کرد و آهسته پرسیدخوبی ؟ آیلار بی وقفه پاسخ داد نه خیلی مازار نگران شد مبادا دخترک پشیمان شده باشد جمله ای برای گفتن پیدا نکرد آیلار گفت :مازار میشه دستمو بگیری؟مازار سرچرخاند نگاه کوتاهی به صورت آیلار انداخت دستش را زیر قرآن برد دست یخ کرده عروسش را گرفت.گرمای دست بزرگ مرد جوان کمی دل عروس سفید پوش کنارش را گرم کرداما کافی نبودآیلار باز گفت برام حرف بزن .یک چیزی بگو که مغزم هی سمت روز عقدم با علیرضا نره .مازار تازه فهمید دخترک بیچاره چرا استرس گرفته.خاطرات تلخ یکسال پیش دوباره داشتن یاد اوری می شدن.دختری با دست شکسته .تن و بدن زخمی زیر نگاههای خفت بار البته گاه ترحم آمیز فامیل داشت به عقد مردی در می آمد که مسبب تمام بی آبرویی ها و کتک خوردن هایش بودقلبش برای رنجی که آیلار می کشید به درد آمدرنجی که دخترک حتی با یاداوری اش هم عذاب می کشید.باز سرش را به سمت آیلار برددستش را کمی فشار داد و آهسته زمزمه کرد خیلی دوستت دارم آیلار.بیشتر از جونم .همه تلاشمو می کنم که خوشبختت کنم .که همه خاطرات بد از ذهنت پاک بشه .مغزت پر بشه از خودمون دوتا وخوشبختیهامون .نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره .از این به بعد من هستم غم ها و سختی ها و مشکلات مال من ،خوشی ها مال جفتمون آیلار نگاهش را از صفحه قرآن گرفت به صورت مازار داد خیره در دریای آبی و آرام نگاهش شد مازار آهسته چشم فشردآیلار لبخند زد همین چند جمله کافی بود تا قلبش آرام بگیرد مازار مردی بود که می توانست با خیال راحت به اوتکیه کند زندگیش را از نو بسازددوباره عاشق شود.بی هیچ کلامی نگاهش را دوباره به کلام خدا سپرد و آیات قران را خواند اینبار با آرامش چشمانش آیات قران را می دید همان آیاتی که وعده آرامش داده بودند .وعده رسیدن آسانی پس از سختی هاباید از صاحب قرآن ،از خدایی که او روزی منکرش شده بود ممنون می بودباید بابت داشتن مردی چون مازار خدا رو شکر می کرد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودویک از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم ولی خاله که اصلاً
هیچ وقت تو زندگیم خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم.صدای عزیز وقتی روی زمین نشسته بود و مدام به خاک چنگ می زند و می گفت دخترم و برگردون خونه، دخترم و برگردون خونه از ذهنم بیرون نمی ره. اون موقع فکر می کردم عزیز ازم می خواد تو رو پیدا کنم و برگردونم خونه. ولی حالا می دونم می خواسته رویا رو پیدا کنم و بذارمش تو خونه ی ابدیش.دایی با درد چشم هایش را روی هم گذاشت و ساکت شد.بعد از چند ثانیه سکوت بلاخره سوالی را که از صبح ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم: -چرا شما و آقاجان هیچ وقت دنبال مامانم نگشتید؟ چرا با یه حرف بابام قبول کردید که مامانم با اون پسره فرار کرده؟دایی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: -اینجوریام نبود دایی. تو اون موقع خیلی کوچیک بودی یادت نیست ولی بعد از رفتن مامانت..تصحیح کردم: -گم شدن، باید بگید گم شدن یا ناپدید شدن. مامانم جای نرفته بود دایی.دایی لبخند تلخی زد و گفت: -آره حق با توه، بعد از گم شدن مامانت خیلی دعوا و درگیری شد. من و بابات چند بار با هم دست به یقه شدیم و کارمون به کتک کاری کشید.  ولی وقتی دیدیم همه حرف بابات و می زنن ما هم مجبور شدیم  قبول کنیم. آقاجان بیچاره زیر بار حرف مردم چنان له شد که دیگه نتونست سر بلند کنه. آخرشم طاقت نیورد و دق کرد و مرد. اون ازم خواست دیگه دنبال قضیه رو نگیرم. خودش هم تا آخر عمرش اسم رویا رو به زبون نیورد. -این همه ای که می گید کی بودن؟ کی پشت مامانم حرف می زد؟ -بازاریا، مغازه دارا، کسایی که تو اون راسته مادرت و اون پسره رو می شناختن. همشون این دوتا رو با هم دیده بودند که بگو بخند می کردن. یکی، دو نفرم پسره رو دیده بودن که یواشکی وقتی کسی توی مغازه مادرت نبوده می رفته تو مغازه اش یا تو کوچه پشت بازار چه با هم قرار می ذاشتن. حتی یکی گفت اون روزی که مادرت رفت...دایی مکثی کرد و بعد خودش حرف خودش را تصحیح کرد و ادامه داد: -منظورم اون روزی که مادرت گم شد. یکی اون روز پسره رو دیده بود که یواشکی رفته بود تو مغازه مادرت و بعد هم کرکره رو تا نصفه پایین کشیده بودن که کسی مزاحمشون نشه. غیر از این حرفا غیب شدن پسره اون هم درست بعد از ناپدید شدن مادرت تائید حرف پدرت بود. از اون طرفم مادر شوهر مادرت هم همه جا چو انداخته بود که عروسش قبل از رفتنش هر چی پول و طلا تو خونه بوده دزدیده و با خودش برده. هر کیم جای ما بود باور می کرد که این دوتا با هم نقشه کشیدن و فرار کردن. -چرا نرفتید پیش پلیس؟ چرا از پلیس نخواستید مامانم و پیدا کنن؟ -می رفتیم پیش پلیس چی می گفتیم؟ تف سربالا بود. مثلا رویا رو پیدا می کردن و میاوردن خونه بعداً  می خواستیم باهاش چیکار کنیم؟ جز این که برای این که دهن مردم ببنیدم باید سرش و می بریدیم. اینجوری لاقل می گفتیم دستمون بهش نرسید.آب دهانم را قورت دادم و به دایی خیره شدم. یعنی دایی و آقا جان به دنبال دخترشان نگشته بودند تا مجبور نشوند او را بکشند. اگر توی اخبار در مورد پدرها و برادرهایی که فقط برای این که مردم آن ها را بی غیرت ندانند دختر و یا خواهرانشان را کشته بودند ندیده بودم فکر می کردم دارد  مسخره ام می کند. ولی این واقعیت تلخ جامعه ما بود. چه زن ها و دخترهای که فقط به خاطر حرف مردم و به اسم غیرت و ناموس به کام مرگ رفته بودند و چه برادرها و پدرهایی که زیر فشار آدم های بی وجود و نامرد دستشان به خون عزیزانشان آلوده شده بود.دایی آهی کشید و گفت: -با این که خودم با سرگرد حرف زدم ولی هنوزم نمی تونم باور کنم این اتفاق برای رویا افتاده. کاش دروغ بود. کاش واقعا فرار کرده بود و یه جایی توی این دنیا داشت زندگیش و می کرد.اشک های دایی که روی صورت چروکش روان شد بغض من هم ترکید.دو هفته بعد از برگشتنمان به بابل سرگرد عظیمی دوباره زنگ زد. ساعت از هشت گذشته بود و من روی کاناپه لم داده بودم و کتاب می خواندم. آذین و عمه خانم خانه نبودند از سر شب به خانه اکرم خانم رفته بودند و قرار بود شب را همانجا بمانند. با این که مدتی بود به این خانه نقل مکان کرده بودیم ولی رابطه عمه خانم و اکرم خانم قطع نشده بود و عمه خانم هر از گاهی به دیدن دوستش می رفت و شب را همانجا می ماند.  گاهی آذین را هم با خودش می برد . بهزاد هم بعد از شام به اتاق خودش رفته بود تا اندکی به کارهای عقب افتاده  شرکتش را سروسامان دهد.با دیدن شماره سرگرد صاف نشستم و تماس را برقرار کردم.سرگرد درست مثل دفعه قبل پرسید: -خانم صداقت؟ -سلام، بله خودم هستم.  -خوب هستید خانم؟ -ممنون.سرگرد گلوی صاف کرد و گفت: -زنگ زدم که بهتون اطلاع بدم  همینطور که انتظار داشتیم جواب آزمایش دی ان ای شما با مقتول تطابق نود و نه درصدی رو نشون می ده. یعنی استخوان های پیدا شده متعلق به مادرتونه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادونه خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گف
گفت من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟ گفتم نه بابا هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم.من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن مهم تویی که منو می شناسی حرف مردم حرف مردم تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن؟ چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه نریمان اومد کنارم و گفت چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه پس من همین جا توی عمارت جام خوبه از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم گفت تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم برام فرق نمی کنه اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم حالا زدیش بعدش چی میشه نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیمصدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم نزار خانم متوجه بشه گفت نه خیالت راحت خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم پریماه تو باید این کارو می کردی این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست گفتم ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم نریمان گفت اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین پرسید نگفتین کی بود زنگ زد از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم نریمان گفت خانم صفایی بود عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن.روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم بیا در رو باز کرد و گفت صبح بخیر خانم خواب بودی ؟ گفتم صبح توام بخیر ساعت چنده ؟ گفت ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم گفتم صبحانه نخوردی گفت توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه گالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ببینم چی میشه گفتم صبر کن نریمان یک خواهش دارم گفت در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم نه بابا یحیی کیه می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه گفت چشم حتما زود میام چیزی لازم داری بگیرم گفتم حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم دیر نکنی اومد توی اتاق و در رو بست و گفت باشه. وقتی بلوز و شلوار خواب رو از تنم بیرون آوردم و لباس پوشیدم شالیزار تازه اومده بود و مشفول درست کردن صبحانه شد پرسیدم آقا نریمان رفت ؟گفت دارن میرن با احمدی ماشین رو تمیز می کردن خودمو رسوندم پشت پنجره ی پذیرایی و دیدم که ماشین داشت دور می شد آروم براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم در پناه خدا انشاالله که به فکرت نرسه بری سراغ یحیی اما با شناختی که از نریمان داشتم محال بود به این آسونی از این قضیه بگذره.اون روز برای اینکه فکر و خیال نکنم بعد از اینکه همراه خانم صبحانه خوردیم و طبق معمول کنار بخاری نشستیم وسایلم رو آوردم و شروع کردم به کشیدن طرح هایی که توی این مدت به ذهنم رسیده بود رو می خواستم پیاده کنم نزدیک خانم نشسته بودم و پرسیدم شما طرح تازه ای ندارین ؟گفت الان نه چیزی به فکرم نمی رسه ولی .. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f