نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوپنجم مخصوصاً این که دایی چند باری به سراغ عمه خانم آمد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوششم
و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده بود به سمت بهزاد که کمی دورتر با نگرانی به جدال من با ماهان نگاه می کرد، رفتم. سعید فاکتورهای خرید را روی میز من گذاشت و خودش را روی صندلی کنار میز رها کرد و با خستگی چشم بست. در حالی که فاکتورها را زیر و رو می کردم لبخندی زدم و گفتم:
-معلومه پسرمون دیشب نذاشته بخوابیا.سعید آهی کشید و گفت:
-دارم دیوونه می شم اصلاً نمی خوابه یک بند جیغ می کشه و گریه می کنه از اون بدتر ستاره اس که هر وقت عرشیا گریه می کنه اینم می زنه زیر گریه من نمی دونم باید عرشیا رو ساکت کنم یا ستاره رو.
-عرشیا رو نبردید دکتر شاید کولیک داره یا گوشش درد می کنه که اینقدر گریه می کنه؟ آخه بچه که بی دلیل گریه نمی کنه؟
-بردیمش درمونگاه یه شربت هم برای دل دردش نوشتن ولی بازم گریه هاش قطع نمی شه. سحر دیگه دارم کم میارم.
-کسی نیست کمکتون کنه؟
-مادر ستاره که گرفتاره. ستاره هم قبول نمی کنه از مادر من کمک بگیره.از این رفتارهای ستاره خوشم نمی آمد. با این که مادر سعید زن مهربان و بی آزاری بود ولی ستاره بعضی وقت ها بی جهت در مقابل او جبهه می گرفت. گفتم:
-سعید حواست به ستاره باشه. الان تو شرایط بدیه. ممکن دچار افسردگی بعد از زایمان بشه. یه وقت باهاش بدخلقی نکنی.نالید:
-می گی چیکار کنم؟ من تنهای از پس همه اینا بر نمیام.
-آدرس خانم دکتر رضایی و بهت می دم عرشیا رو ببر پیشش زن یکی از شرکای کاری بهزاده. دکتر خیلی خوب و حاذقیه خودم زنگ می زنم برای عرشیا وقت می گیرم. فردا هم یه سر میام خونتون تا با ستاره حرف بزنم تا دست از لجبازی برداره و اجازه بده مادرت یه مدت بیاد پیشتون.قبل از این که سعید چیزی بگوید مهیار در چهار چوب در ظاهر شد و با همان لبخند همیشگی سلام کرد. با دیدن مهیار هم من و هم سعید از جایمان بلند شدیم. مهیار به سمت سعید رفت و با او دست داد و رو به من گفت:
-این اطراف کار داشتم گفتم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم.به مهربانیش لبخند زدم این روزها همه بیشتر از قبل هوای من را داشتند و سعی می کردند کمکم کنند تا از این بحرانی که در آن گرفتار شده بودم عبور کنم. گفتم:
-لطف کردی. خودم هم می خواستم بیام دفترته. باهات کار داشتم.مهیار اخمی کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟ سعید گفتگوی من و مهیار را قطع کرد و رو به من گفت:
-اگه دیگه کاری با من نداری من برمی گردم سر کار.
-نمی خواد بمونی. کار رو تحویل مهراد بده و برو خونه پیش ستاره.
-آخه....
-آخه نداره الان سلامتی خودت و زن و بچه ات مهمتره.تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت. مهیار که نگاهش همراه با سعید حرکت می کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ظاهراً جناب پدر کم اورده.با خنده حرف مهیار را تائید کردم و از او دعوت کردم که روی صندلی که چند دقیقه قبل سعید روی آن نشسته بود، بنشیند و خودم هم نشستم. مهیار که مثل همیشه کت و شلوار مرتبی پوشیده بود پا روی پا انداخت و با همان جدییتی که موقع کار به خود می گرفت، گفت:
-خب چرا می خواستی بیای دفترم؟به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:
-حتماً شنیدی که قاتل مادرم اعتراف کرده.مهیار سرش را به نشانه بله تکان داد. ادامه دادم:
-می خوام وکالت من رو به عنوان ولی دم مقتول تو دادگاه برعهده بگیری.مهیار بعد از کمی سکوت پرسید:
-مطمئنی می خوای من این کار رو انجام بدم. وکیل های با تجربه..........میان حرفش پریدم و گفتم:
-من فقط به تو اعتماد دارم. می خوام تو دادگاه تو کنارم باشی نه کس دیگه.مهیار از جایش بلند شد و گفت:
-باشه اگه اینطور می خوای منم حرفی ندارم. فردا بیا دفترم تا هم قرارداد وکالت و امضا کنی هم در مورد پرونده با هم بیشتر حرف بزنیم.بعد از رفتن مهیار دوباره روی صندلیم نشستم و به چند ماه اخیر فکر کردم به روزی که سرگرد زنگ زد و گفت پدرم را آزاد کرده اند و به جای آن مردی به نام حمید سیروانی را دستگیر کردند. مردی که در همان بازجوی اول به قتل مادرم اعتراف کرده بود. پیشانیم را روی میز گذاشتم و برای لحظه ای چشم بستم تا شاید کمی از حالت گیجی و ضعفی که چند روزی بود امانم را بریده بود خلاص شوم. نمی دانم به خاطر شنیدن خبر دستگیری قاتل بود و یا به خاطر فشار کاری این روزها ولی هر چه بود بدجوری احساس ضعف و مریضی می کردم.
-سحر؟
چشم باز کردم و به بهزاد که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود. بهزاد اخمی کرد و گفت:
-چرا اینجا خوابیدی؟با خستگی آهی کشیدم و گفتم:
-نمی دونم چرا خوابم برد.
-اینطور نمی شه سحر باید ببرمت دکتر تو این روزا خیلی می خوابی. رنگت هم پریده.
-شلوغش نکن بهزاد. همش به خاطر فکر خیاله، دادگاه قاتل مادرم برگزار بشه حال منم خوب می شه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f